خرید شب عید برای بیش از ۳۵۰ کودک نیازمند توسط یک موسسه خیریهطلوع بینشانها، با یاورهایی که دغدغه شادی این کودکان را دارند و برای رفاه این بچهها پشت وانت مینشینند و هزینههای هنگفتی را متقبل میشوند، تعریف مناسبی از خدمت بینشان را نشان دادند، لبخند و ذوقی که درون چشمهای این کودکان موج میزد از هر خیر و حسنهای بالاتر است.
بینشان اما ماندگار
سوار شدند و بهراه افتادند، من نمیتوانستم با آنها بروم و مجبور شدم پشت یک وانت بنشینم و پشت آنها حرکت کنم تا به محدوده خیابان قزوین و امامزاده حسن(ع) رسیدیم. جلوی یک مجتمع خرید ایستادیم و یاورها با بچههای تحت حمایت خودشان آنجا تقسیم شدند و قرار شد با هم به داخل فروشگاه بروند و هرکس به اندازه هزینهای که در نظر گرفته شده بود، خرید کند.
خرید شب عید، از بچگی همه ما ذوق آن را داشتیم تا همین امروز که وقتی اسم خرید شب عید میآید با انرژی لبخند میزنیم و ذوق میکنیم. بچهها به کمک یاورها وارد فروشگاه شدند، طبق برنامهریزیهای قبلی هرکس میتوانست به اندازه 350 هزار تومان لباس بخرد. 350 هزار تومانی که به قول یکی از دخترها شاید تا به حال از نزدیک ندیده بودند و اگر هم به آنها بدهند، توان شمردن آن را هم ندارند اما حالا میتوانستند با این مبلغ که به نظر آنها خیلی هم زیاد بود، خرید عید انجام بدهند. فروشگاه به رسم ایام نزدیک به عید شلوغ و پرازدحام بود، مردم از ساعات ابتدایی صبح آمده بودند تا خرید کنند، همه چیز هم آنجا بود از کیف و کفش تا مانتو و شلوار و پیراهن و... مردانه و زنانه و بچهگانه، همه چیز بود و بچهها هم آنقدر ذوق داشتند که به محض ورود به فروشگاه چند دقیقهای را فقط به این طرف و آن طرف نگاه میکردند. اگر اخطارهای یاوران آنها نبود که تا ساعت دو بیشتر وقت ندارید، بچهها ساعتها میایستادند و فقط آن همه رنگها و جذابیتهای خواستنی را تماشا میکردند.
من قرار بود فقط گزارش تهیه کنم اما خودم هم از این همه اشتیاق و ذوقی که در بچهها بود، خوشحال و شگفتزده شدم. دفترچه را جمع کردم و با خودکاری که دستم بود، داخل کیف گذاشتم. یکی از یاورها گفت میخواهی تو هم کمک کنی، گفتم البته چراکه نه، بعد از همین گپوگفت یکی دوتا از بچهها را به من سپرد تا با هم برای آن 350 هزار تومان نقشه بکشیم و برای بچهها لباس بخریم. اول به مانتو فروشی رفتیم، لباسها به لطف هر چیزی که نمیدانم چه بگویم، تورم، تحریم، گرانی یا هر چیز دیگری خیلی گران بود اما سعی میکردیم رعایت هزینه را بکنیم و در عین اینکه وسایل خوبی خریداری میکنیم، به قیمتها هم توجه کنیم. به هر حال بچهها که از این چیزها سر در نمیآورند، اصلا مگر چندبار چنین فرصتی برایشان ایجاد میشود، آنها نه پدر دارند و نه مادر، نه سرپرستی غیر از همینهایی که یاورشان هستند و همراهیشان میکنند، معلوم نیست تا سال بعد اصلا بتوانند چنین لذتی را تجربه کنند یا نه. یکی از دخترها میگفت که میخواهم شبیه خانم مربیمان باشم، مانتوی رنگی دارد و کفشهای خیلی خوشگل میپوشد، گفتم همهاش را میخریم، رفتیم لابهلای رگالهای مانتو و چندتایی مانتو برداشت و به اتاق پرو رفت. در این بین تا وقتی که بیرون بیاید به آن یکی دیگر از بچهها که همراهم بود گفتم حالا برویم برای تو هم انتخاب کنیم، پرسید آقا ببخشید 350 هزار تومان یعنی چقدر؟ یعنی چند تا از این لباسها و وسایل را میتوانیم بخریم؟ گفتم نگران نباش، تو فقط انتخاب کن، من حواسم هست. میگفت گیج شده و من کمکش کردم، یک مانتو و روسری و شلوار برایش انتخاب کردم و او هم به اتاق پرو رفت.
یکی از بچههایی که مسئولیتش با من نبود، 6 ساله بود و یک کت خیلی بزرگ به تن کرده بود و با یک عینک دودی در راهروهای فروشگاه قدم میزد. کنجکاو شدم، گفتم چرا اینها را به تن کردی، گفت عمو اینها به من میآید؟ شبیه آدم بزرگها شدهام؟ گفتم همین حالا هم بزرگ هستی اما اینها سایزشان خیلی بزرگ است. با او هم رفتیم و خیلی سریع لباس برایش انتخاب کردیم. بچهها کند پیش میرفتند، تقصیر خودشان هم نبود، خیلیهاشان اینجاها را ندیده بودند و نمیدانستند باید چه کار کنند.
اینها خوشحال بودند از انتخابها و لباسهایی که هرچند دقیقه یکبار از کیسهای که دستشان بود، خالی میکردند و یک دل سیر به آنها نگاه میکردند.
توقعی نداشتند، زیادهخواهی هم نمیکردند، اصلا هیچ چیزی برایشان مهم نبود، جز تماشای این رنگها و زیباییها. یکی از دخترها را دیدم که برای چند10 هزار تومان به راحتی از علاقهاش گذشت، گفتم چرا همان کیفی را که انتخاب کردی برنداشتی، گفت اگر آن را برمیداشتم به جای 350 هزار تومان، 370 هزار تومان باید بدهم و من نمیخواهم به مربیان فشار بیاید. ساعت و زمان رو به اتمام بود، مدیر فروشگاه یک بازهای را تعریف کرده بود و شاید من و دوستان دیگر از این فضا و دیدن شوق و ذوق بچهها لذت میبردیم اما مشتریان عادی در این شلوغیهای تهران حوصله جیغ و داد و قهقهه بچهها را نداشتند. ساعت به وقت ناهار نزدیک شده بود، آنهایی که سریعتر بودند زودتر هم ناهار خوردند و حالا داشتند بازیگوشی میکردند، خیلیها هم البته سخت پسندتر بودند که شامل دخترها بودند و میگفتند ناهار نمیخوریم و باید فلان لباس، فلان رنگ و فلان مدل گیر بیاید و این ماجرا ادامه داشت.
قرار بر کلیشهسرایی و داستاننویسی نیست، اینها واقعیاتی است که از ساعت 9:30 صبح تا ساعت دو بعدازظهر در همین تهرانی که فاصله بالا تا پایین شهر آن خیلی زیاد است، رخ داده است. هم آن دختران با حداقلها به آرزویشان رسیدند و هم آن پسرها با انتخابهایشان مرد شدند. پدر و مادر ندارند اما نشان دادند، پدر و مادرهای خوبی برای فرزندانشان خواهند شد.
طلوع بینشانها، با یاورهایی که دغدغه شادی این کودکان را دارند و برای رفاه این بچهها پشت وانت مینشینند و هزینههای هنگفتی را متقبل میشوند، تعریف مناسبی از خدمت بینشان را نشان دادند، لبخند و ذوقی که درون چشمهای این کودکان موج میزد از هر خیر و حسنهای بالاتر است، میگویید نه یکبار، شاید بعدترها با این بچهها همکلام شوید، سخت هم نیست، در خیابانها، پشت چراغ قرمزها و کنار پارکها و... هستند، گل میفروشند، واکس میزنند و لنگ و دستمال در دستشان شیشه اتومبیل پاک میکنند و متاسفانه بعضیها هم شیشه میکشند.
* نویسنده : ابوالقاسم رحمانی روزنامهنگار
مطالب پیشنهادی







