

صحبتها از اینجا شروع شد که من از آقای حسینی، دکهدار روزنامهفروشی از کلیت فعالیت و کار دکهداری و فروشندگی سوال کردم و خواستم تا تمام مشکلاتی را که دارند بگوید. او ابتدا از روزنامهها گله کرد، گفت سالهاست که مردم از ما روزنامه میخرند و پیشخوانهای دکههای ما محل فروش روزنامههاست اما من هنوز ندیدم یک رسانه و روزنامه از مشکلات ما بنویسد، اگر هم بوده کاملا جانبدارانه و مختصر و کمابیش غیرواقعی.
آقای حسینی که یک مرد حدودا 50 ساله بود، از خاطرات آغاز بهکار خود در دکه میگفت. به گفته دکهداران همسایه، او از قدیمیترین دکهداران این خیابان بود و خود او نیز چنین ادعایی داشت. کار را ابتدا در کنار پدر آغاز کرده بود و آن قدیمترها، روزهایی که از درس و مدرسه فارغ میشد، به کنار پدر میآمد و کمک دست او میایستاد. بعدها و بعد از فوت پدر، دکه برای او شده بود و البته گفت دیگر به فرزندانم اجازه ندادم مثل من که کنار پدرم در دکه میایستادم، با من به دکه بیایند.
آقای حسینی میگفت آن روزها همه چیز فرق داشت. خواستههای مردم متفاوت بود و مردم شادتر و سرحالتری داشتیم. آن روزها هم یکی از پر فروشترین محصولات ما سیگار بود اما درخواستهای آن وقتها با حالا که خیلیها برای رفع عصبانیت و پز روشنفکری سیگار دود میکنند، فرق داشت.
گفتوگو و مرور خاطرات زیبا بود، بهخصوص برای من که تا به حال داخل دکه روزنامهفروشی نرفته بودم و فکر نمیکردم آن فروشندهای که تنها برای چند ثانیه در روز از او درخواستی دارم و جنسی میخرم، این مقدار خاطره داشته باشد. خاطراتی از دکهداری پدر و روزهای اوایل انقلاب تا دکهداری خودش و خاطراتی که بخش زیادی از آنها را دانشجویان همین دانشگاه تهران رقم زده بودند.
سوالات را جدیتر کردم، از مشکلات و کاستیهای موجود پرسیدم، او نیز با یکی از مهمترین دغدغههای دکهداران شروع کرد، البته این فقط خواست و اولویت آنها نبود و خیلی از مشاغل با این مشکل دستوپنجه نرم میکنند و آن هم بیمه است. میگفت ما از سوی هیچ نهاد و سازمانی بیمه نمیشویم و این برای ما خیلی مشکلساز است. به هر حال من مگر تا چند سالگی میتوانم کار کنم؟ متاهل هستم و کلی خرج دارم. روزهای پیری و ناتوانی باید دلخوش به یک منبع درآمدی باشم که البته این را هم ندارم. خیلی از دکهداران خودشان به فکر بیمه خود بودهاند اما خیلیها هم هستند که توان پرداخت تمام حق بیمه را ندارند.
موضوع دیگری که گفت، نوع برخورد و رفتار ماموران و مسئولان شهرداری بود. میگفت این مکان در اختیار شهرداری است و مالکیت آن برای شهرداری تهران است و فقط سرقفلی آن را به اشخاص میفروشد. هر منطقهای هم قیمت خاص خودش را دارد. از چند 10میلیون تومان تا چند 100 میلیون و گاهی چندین میلیارد تومان. روبهروی بعضی مراکز خرید، بازار و اماکنی با این شرایط قیمتها نجومی است. اینجا هم قیمتها کمی پایینتر است چون که تعداد دکهها زیاد است. راست هم میگفت از همان خیابان انقلاب که به سمت چهارراه ولیعصر(عج) آمدیم دکههای زیادی را دیدیم.
آقای حسینی گفت: «از آنجایی که مالکیت این دکهها با شهرداری است، آنها هم هر چقدر میخواهند زور میگویند. در مجوزهای ما فروش روزنامه و مجله و اینطور چیزها قید شده است اما از آنجایی که همواره عرف از قانون جلوتر است، عرفا اجازه فروش مواد غذایی و تنقلات و... هم داریم و ما هم مجبوریم بفروشیم. واقعا هم دیگر کسی روزنامه نمیخرد. اگر هم کسی روزنامه بردارد، احتمالا بیکار است و دنبال صفحه نیازمندیهاست.»
آقای حسینی در ارتباط با پرداخت اجاره به شهرداری هم گفت: «نمیدانم اسمش چیست اما ماهانه بین 300 تا 400 هزار تومان به شهرداری میدهیم و تا جایی که اطلاع دارم باید به وضعیت دکهها رسیدگی کنند. اگر خراب شد تعمیر کنند و اگر نیاز به رنگ آمیزی داشت، رنگ آمیزی کنند و... اما تا به حال که چنین چیزی ندیدیم و کاری نکردهاند، حالا کافی است یک روز در پرداخت این پول تاخیر داشته باشیم، سریعا ما را تهدید به پلمب دکه میکنند.»
ماموران شهرداری هم چون در مجوز ما فقط فروش روزنامه و مجله و اینطور چیزها قید شده است، با این بهانه ایرادات گوناگون میگیرند و میگویند شما مجوز فروش فلان چیز را ندارید و نهایتا یا جریمه یا درگیری چیزی عایدمان میشود.»
بعد از دکه آقای حسینی به دکه علیرضا رفتم، چند100 متری با دکه قبلی فاصله داشت و دکههای مابین این دو دکه هم پاسخگو نبودند. علیرضا پسر نوجوان 17، 18 سالهای که به قول خودش دیپلم گرفته، درسش تمام شده بود و علاقهای برای ورود به دانشگاه هم نداشت. دکه علیرضا چون به چهارراه ولیعصر(عج) نزدیکتر بود رفت و آمد بیشتری داشت و تنور فروش داغتر بود. میگفت تنها نانآور خانواده است و مادر و خواهرهایش هم در شهرستان زندگی میکنند. پدرش فوت کرده و عموی بزرگشان به آنها کمک میکند، همین دکه روزنامهفروشی هم که در آن کار میکند برای عمویش است. میگفت 80 درصد دکهدارهای راسته خیابان انقلاب، مشکین شهری هستند. از او پرسیدم یعنی باند دارند و مافیایی عمل میکنند. گفت نمیدانم منظورتان چیست اما خب خیلیها اینجا به خاطر نفوذشان در شهرداری چند دکه دارند و هرکدام را به یک نفر اجاره دادهاند. همه اینها که دکهدار نیستند، در این منطقه دکه داشتن هم کار هرکسی نیست و خیلی سخت است.
دکه علیرضا از بقیه نو نوارتر و مجهزتر بود، وقتی من را به داخل دکه دعوت کرد از او پرسیدم دکه را جدیدا به شما دادهاند یا تازه دکه زدهاید، گفت: «نه، دکه قبلی خیلی قدیمی بود همه جای آن خراب شده بود و داشت بر سرمان خراب میشد، عمویم 16 میلیون تومان داد و این دکه را برای ما ساختند و نصب کردیم. شهرداری هیچ کمکی به ما نکرد و هزینه را تمام و کمال خودمان پرداخت کردیم.»
به علیرضا گفتم من دانشگاهم همین نزدیکیهاست و چون روزنامهنگار هم هستم زیاد به روزنامههای چیده شده روی پیشخوان توجه میکنم، البته الان نایلون روی آنها کشیدهاید که خیس نشوند، اما چینش خاص و ثابتی دارند، دلیل این چینش چیست؟ علیرضا گفت: «براساس نوع و تعداد فروش، آنها را میچینیم. هرکدام را که بیشتر فروش داشته باشد جلوتر و تو چشمتر میگذاریم و هر کدام را که کمتر بفروشد، همین داخل میگذاریم. البته این را هم به شما بگویم، از برخی دوستانم که جاهای خاصی دکه دارند شنیدم که برخی روزنامهها به آنها پول میدهند که روزنامههای آنها را جلوتر و در معرض دید مشتریان قرار بدهند.» گفتم چه جالب، چینش شما هم خاص است و بیشتر روزنامههای جلوی پیشخوان برای یک جریان و طیف خاص است. علیرضا خندید.
یک مسافت چند100 متری قدم زدن و همصحبتی با افرادی که روزها شاید بارها از آنها سیگار، فندک، کیک و آبمعدنی طلب کردیم و هیچوقت نپرسیدیم که چه مشکلات و خواستههایی دارند. افرادی که در محیط چند10 متری دکههایشان نیازهای مختلفی را از ما برطرف کردهاند و ما هم در همان چند10 متر چند10 ثانیه با آنها حرف زدیم و بعد هم خداحافظ.
چند دکه دیگر هم رفتم و جمع بین گفتهها و درددلهای آنان خلاصهای از گفتههای آقای حسینی و علیرضا بود. خواستهها محدود و گلایهها به قول معروف دمدستی اما شنیدنی، جذاب و درخور توجه.
آنها هم گله از عدم بیمه شدن توسط شرکتهای بیمهای، عدم برخورد مناسب مسئولان و ماموران شهرداری، عدم برخورد مناسب مردم با آنها به خاطر جایگاه اجتماعی و... داشتند و اینها کمتر از سوی مردم و مسئولان شنیده شده بود.
* نویسنده : ابوالقاسم رحمانی روزنامهنگار
