

به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، در جریان یک گروگانگیری در سال۱۹۷۳ در بانکی در استکهلم کشور سوئد، گروگانها با گروگانگیران بسیار بیرحم خود همدست شدند. بعدها نوعی مکانیسم دفاعی روانی در فرد قربانی در مواجهه با فرد آزارگر مورد تحلیل قرار گرفت که سندروم استکهلم نام نهاده شد. نماد شایع آن را میتوانیم به مراتب در زنانی شاهد باشیم که مدام تحتآزار جسمی و روانی همسران خود قرار میگیرند اما همچنان اصرار دارند همسرشان به آنها عشق میورزد و حتی از خشونتی که به آنها روا داشته میشود، دفاع میکنند. بدونشک این پدیده چون سایر فرآیندهای پیچیده شناخته شده و تعریف شده کنونی از قرنها پیش موجود بوده است. چنانکه ردپای این فرآیند را در ادبیات جهان در آثار ماکسیم گورکی، امیل زولا، تولستوی، بالزاک، گابریل گارسیا مارکز، ارنست همینگوی، داستایوفسکی و... و در نمونههای ایرانی مانند صادق هدایت، محمود دولتآبادی و علیمحمد افغانی و همچنین سلیسترین نوشته در این زمینه را در اثر فوقالعاده صادق چوبک «انتری که لوطیاش مرد» میبینیم. شاید بیت زیر از حزین لاهیجی شیواتر از هر هزوارشی گویای این حقیقت معیوب باشد؛ ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد/ در دام مانده باشد صیاد رفته باشد. این نوع رابطه را علاوهبر زوجها در والد و فرزندی نیز میتوانیم مشاهد کنیم. چنانکه در ادبیات جهان والدین ناکام، مهربان و گشادهدستی را میبینیم که بهرغم خشونتها و آزارهای روانی و جسمانی از فرزندان همواره در رابطهای ناگسستنی به ایفای نقش قربانی میپردازند. به عنوان مثال فریدون در شاهنامه، شاهلیر در آثار شکسپیر و باباگوریو در بالزاک.
اما آنچه در این مجال قصد پرداختن به آن را داریم رابطهای جمعی است. وقتی یک هویتجمعی نقش قربانی را میپذیرد و از ایفای این نقش لذت میبرد، گویا مسیرهای پاداش به شکلی تنظیم شده است که با تحقیر، آزار، خشونت و محرومیت بیشتر هویتجمعی مذکور احساس تعلقخاطر و وابستگی بیشتری نسبت به آزارگر خود میکند. در چنین جامعهای (با توجه به ارتباطات موجود و شکلگیری دهکده جهانی میتوان جامعه را در صورت کلان همان دهکده متشکل از ملل در نظر گرفت) چنانچه فرد یا افرادی برای روشنگری نسبت به واقعیت تلخ موجود اقدام کنند، با حمله قربانیان مواجه میشوند. اغلب تلاش قربانیان برای عادی جلوه دادن جنایت در حال رخ دادن چنان شدید است که روشنگران را به خاموشی میگرایاند.
در چنین جامعهای چنانچه بر اثر تحولی ناگهانی و جابهجایی سطوح قدرت روش اجرایی تغییر کند، همین هویتجمعی قربانیصفت به دلیل پذیرش نقش منفعل بیاندیشه اغلب برای رهایی از مسئولیت انتخاب سطوح قدرت حاکمه را به سمت آزارگری و اسارت خویشتن سوق میدهد. از آنجا که هویت جمعی اغلب هیجانمحور فاقد منطق زمینهای و دارای قدرتی عظیم است که بر موجهای حوادث سوار میشود. شاید بتوان اینگونه تفسیر کرد که هرچه هویت فردی افراد جامعه از بلوغ فکری و منطق عینی و استدلال ذهنی، اعتماد به نفس و آزادیطلبی بیشتری برخوردار باشد، خطر تبدیل جامعه به سمت سندروم استکهلم کمتر میشود؛ جامعهای بیدار که در آن هر کسی حق طبیعی خود را میشناسد و به حقوق دیگران نیز احترام میگذارد.در چنین جامعهای لاجرم بستری برای فرافکنی بازی ارباب و برده فراهم نخواهد شد.
در نتیجه هویتجمعی افراد با احترام به شأن و منزلت خود، جایگاه واقعیاش را خواهد یافت و دستاویز موجهای هیجانات گذرا نخواهد شد. در چنین جامعهای هر شخص به تنهایی و مستقل از دیگران به عنوان فردی دارای اندیشه بدون نیاز به قیم تصمیمگیری آگاهانه میکند و مسئولیت تصمیمات و اقدامات خود را میپذیرد. در چنین جامعهای افراد از انزوای منفعل محافظهکارانه خارج میشوند و برای دستیابی به بقا، نیازی به حل شدن در یک سیستم تفکر غالب را ندارند. مسلما در چنین جامعهای حیات و زندگی به جای روزمرگی نفس خواهد کشید.
