کد خبر: 91132

مستند «آخرین خداحافظی»؛

اگر دل‌تان شکسته، این مستند را نبینید!

مستند «آخرین خداحافظی» که این روزها در بخش ملی جشنواره سینمای مستند ایران سینما حقیقت به نمایش درآمده، روایت زنده‌ای از یک درد است؛ دردی که غبار گذر زمان و عبور سال‌ها ذره‌ای برآن ننشسته است.

سارا بقایی، منتقد سینما: مستند «آخرین خداحافظی» که این روزها در بخش ملی جشنواره سینمای مستند ایران سینما حقیقت به نمایش درآمده، روایت زنده‌ای از یک درد است؛ دردی که غبار گذر زمان و عبور سال‌ها ذره‌ای برآن ننشسته است.
آخرین خداحافظی روایت زندگی و رفتن بدون بازگشت شهید «صفرعلی علیزاده» از زبان مادرش «فاطمه شریعتی» است؛ مادر صبور و دلتنگی که از خلال چندین دهه گذشت زمان، هنوز و هرروز به پسرش فکر می‌کند.
صفرعلی 14 ساله بوده که به جنگ رفت؛ تابستان بود که با شوق و غیرت رفت و پاییز برگشت اما پیکر بی‌جانش. شبیه بسیاری از شهدا که شخصیت وارسته و متفاوتی داشتند او به دلیل سن و سالش یک ویژگی دیگر هم داشت و آن اینکه معصوم بود و هنوز کودک. کودکی که در تمام عمر کوتاهش طعم سختی و البته فقر زمانه‌اش را کشید؛ کودکی که تا قبل از اعزام به جبهه حتی کفش نداشت و تمام دوران زندگی دمپایی می‌پوشید و اولین کفشی که مادرش برایش خرید، آخرین شد و با همان کفش‌ها به جبهه رفت؛ حسرت و درد بزرگ این مادر شهید را در جایی از مستند می‌بینیم که گوشه کوچه‌ای روی ویلچر نشسته و به بچه‌هایی که مشغول بازی هستند نگاه می‌کند و می‌گوید: «کاش دستم می‌شکست و هرگز آن کفش‌ها را برای بچه‌ام نمی‌خریدم»؛ گویی اگر آن کفش‌ها نبود صفرعلی هرگز نمی‌رفت و امروز در کنار مادر بود.
در سکانسی کوتاه مادر با تمام فرزندانش تماس می‌گیرد که او را برای خرید نخود و کشمش به بازار همراهی کنند (نخود و کشمشی که نذر شادی و آرامش روح صفرعلی است) و وقتی ناامید از همراهی فرزندان می‌شود با نوه نوجوانش که ویلچرش را می‌برد راهی بازار می‌شود؛ فیلمساز در کوتاه‌ترین زمان ممکن و از خلال این مکالمات بی‌فرجام مادر با بچه‌ها که هیچ یک شرایط همراهی او را ندارند چند نکته را به ما گوشزد می‌کند: تنهایی مادر، غصه او از ناتوانی‌اش برای انجام اموری که نیاز به همراهی دیگران دارد و از همه مهم‌تر خسته شدن خواهر و برادرها از پرداختن به آیین فوت برای کسی که سال‌هاست دیگر نیست و شاید تاکید بر این نکته «ای مادر گذشت، تمام شد، تو هم بگذر چون ما دیگر خسته شده‌ایم!»
مادر صفرعلی به سیاق 40 ساله‌اش هر هفته نخود و کشمش می‌خرد و برخلاف انتظار مخاطب نه بر سر مزار صفرعلی که در راه‌آهن مشهد حاضر می‌شود تا این نذر را بین مسافران قسمت کند. برخی با شنیدن اینکه بفرمایید نذری است و تصویر پیرزنی روی ویلچر به دلیل تکرر مواجهه با چنین صحنه‌هایی سریع عبور می‌کنند و احتمالا تصوری جز یک تکدی‌گری در ذهن ندارند. برخی اما می‌ایستند، بسته‌های کوچک را می‌گیرند و صحبت کوتاهی با او دارند؛ درخشان‌ترین سکانس این مستند اما سربازی است که پس از شنیدن قصه کوتاه پیرزن که می‌گوید «من مادر شهید صفرعلی هستم که از این ایستگاه رفت و هرگز بازنگشت» جلوی مادر زانو می‌زند و قربان‌صدقه‌اش می‌رود؛ لباس سربازی پسر جوان و تعظیمش روبه‌روی پیرزن کوچک اندامی که روی ویلچر نشسته گویی تداعی آرزوی تمام عمر مادر است؛ مقابله مادر با پسری همسن و سال پسری که 40 سال پیش از دست داده است آن هم در همان لباس رزم؛ در دنیای موازی گویی این صفرعلی است که سلامت و سربلند از جنگ بازگشته و روبه‌روی مادر قرار گرفته است.
آخرین خداحافظی در حقیقت اسم بامسمایی برای این مستند، از این منظر است که بزرگ‌ترین حسرت یک مادر را در خود دارد؛ مادری که نتوانست آخرین خداحافظی را با جگرگوشه‌اش داشته باشد؛ روزی که صفرعلی به‌ظاهر با اجازه والدینش راهی جبهه می‌شود درحقیقت موافقت و رضایت پدر را نداشته است به همین دلیل پدر برای نشان دادن نارضایتی‌اش از تصمیم پسر از او رویگردان می‌شود و از خداحافظی با فرزند امتناع می‌کند و جلوی مادر را هم می‌گیرد و نمی‌گذارد که مادر هم برای خداحافظی به ایستگاه راه‌آهن برود؛ صفرعلی به روایت دوستانش که بعدا برای مادر نقل کردند (و این آتش را تا ابد بر دلش روشن گذاشتند) در ایستگاه و در پشت پنجره‌های قطار به انتظار مادرش می‌ماند و به همرزمانش می‌گوید «مطمئنم که پدرم نمی‌آید اما مادرم هرجور شده خودش را می‌رساند.» مادر اما نتوانست خودش را برساند؛ قطار رفت، صفرعلی رفت و این داغ تا همیشه روی دل فاطمه شریعتی ماند؛ داغ آخرین خداحافظی.
پیکر صفرعلی علیزاده پاییز 64 به خانواده‌اش تحویل داده شده درحالی‌که نیمی از سرش به دلیل اصابت خمپاره از بین رفته بود و پس از آن مادری ماند که زندگی‌اش به دو قسمت تبدیل شد: روزهایی که صفرعلی زنده بود و نفس می‌کشید و با دمپایی‌هایش به مدرسه یا به همراه پدر بر سرکارش می‌رفت و روزهایی که صفرعلی کفش خرید به جنگ رفت و بازگشت اما به یک سنگ قبر تبدیل شد که مادر از دیدنش و واگویه کردن حسرت‌هایش برای او دست نکشید و البته اشک‌هایی که هرگز خشک نشد.

مرتبط ها