سیدجواد نقوی، خبرنگار گروه ایده حکمرانی: نامه اخیر آصف بیات به هابرماس و بحث از شجاعت اخلاقی و نقد به ایده اروپامحوری وی- که بهتازگی مطرح شده است- هرچند نقدی در وضعیت سکوت فعلی اهل فکر مهم قلمداد میشود و شاید فتح باب گفتوگویی جدید باشد، اما بیات که سال گذشته تحلیلهایی از وضعیت انقلابی ایران ارائه میداد، به نحوی او هم در همان فرم و لنزی قرار دارد که بهصورتی به هابرماس نسبت داده است. در ادامه سعی میکنم چرایی همعرضی این متفکر را بیان کنم.
عدم توجه به تاریخ علوم اجتماعی: علوم اجتماعی پس از سال ۱۹۴۵ و پس تحولات جنگجهانی دیگر یک علم شناختی صرف نبود، بهصورت محسوسی آمریکایی و نظم جهانی که آنها قصد داشتند طراحی کنند در این علم نقش داشت و آمریکاییها بهعنوان یک رشته خاص در گسترش جامعهشناسی نقش داشتهاند و برتری آمریکا در بسیاری از حوزهها را میتوان از برتری روشی که علوم اجتماعی و پیوند عجیبی با دموکراسیسازی دارد، بحث کرد. درواقع آمریکا امپریالیسم را از صحنه سخت، بلکه از صحنه علمی خود بهشدت دنبال کرده است که جامعهشناسی و علوم اجتماعی یکی از دستهای برتری آمریکاییها بوده. در اینجا مدرنیته که در پس این تحول علوم اجتماعی شکل گرفته است، بهنوعی شکلی از غربسازی پرشتاب است که قصد دارد جوامع بدوی را بهسرعت به توسعهیافتگی برساند و این جوامع در حاشیه دیگر کشورهای توسعهیافته قرار بگیرند. این مساله تا حدودی ادامه همان مسیری است که هابرماس او را پروژه ناتماممدرنیته بیان کرده که مدرنیته درطول زمان باید به آنچه مطلوبیت و حقیقت خودش است، برسد. هرچند در ژست فکری هابرماس ناقد مدرنیته با شکلی از سرمایهداری آمریکایی است اما واکنش او به جنگ فلسطین نشان میدهد چنین برداشتی نمیتوان درست باشد؛ چراکه هابرماس دقیقا پروژه آمریکایی و افراطی سرمایهداری را دنبال میکند که اسرائیل را بهترین دموکراسی منطقه میداند. این نکته درمجموع حائز اهمیت است که هابرماس در پروژه ناتمام بحثی بیشتر از کلانروایت آمریکاییها ندارد. در اینجا همین مساله برای آصف بیات هم صدق میکند؛ او هم در تحلیل از جنبشهای اسلامی و تحلیلهایی که از ایران دارد بدون لحاظ کردن این دگردیسی در حوزه علوم اجتماعی و تحولات افکار و ایده در پیش از انقلاب و پساانقلاب سعی کرده است مساله را در همان فرم اروپامحوری بررسی کند، بدون آنکه توجه ویژهای به موقعیت ایران بیرون از لنز جامعهشناختی مرسوم داشته باشد. آصف بیات در بحث پسااسلامیسم خود تصوری را ارائه داده بود که بنیادها و افکاری که نمایندگی دموکراسی را قرار است در ایران انجام دهند، اسلام سیاسی را به معنای گذشته دیگر قابلتکرار نیست. اما مشاهده میکنیم که هم در ایران و هم در منطقه اسلامگرایی و اسلام سیاسی آنچنان تحتتاثیر پسااسلامیسم بیات نبوده است و او همان اشتباهی را مرتکب شده که هابرماس به آن تن داده است.
باید علوم اجتماعی را بگشایید؛ ایمانوئل والرشتاین در بحثهایی که از سالهای ۱۹۷۰ به این سمت داشته است، معتقد بود لنز علوم اجتماعی دیگر قادر به فهم سیطره تغییرات جهانی و علیالخصوص مناطق از جهان که نسبتی با علوم اجتماعی آمریکایی ندارند، نیست و باید هستیشناسی علوم اجتماعی را گسترش دهیم و علوم اجتماعی را از حالت پروژهای به فرمی تبدیل شود که شناخت جغرافیای گوناگون را با توجه به مسائل علمی دنبال کند و محور اصلی آن نه در پیشفرضهای ثابتی است که علوم اجتماعی دنبال میکند، بلکه در صحنه حقیقی میدانی است که آنجا درحال جریان است و جغرافیا انسانی را بر اساس دادههای مشخص نظمدهی نمیکند. این نکته دقیقا همان منطقی است که هابرماس در فهمش از جنگ امروز و تجاوز اسرائیلیها به همراه دارد. او حاضر نیست از سیطره علوم اجتماعی خاص عبور کند، اما این بحث فقط ناظر به لنز اروپامحوری نیست، بلکه بیش از آن بهنوعی ارتباط با شکلی از خوانش پسا استعماری دارد و آصف بیات هم در باب مطالعات خود درباره ایران به ضرورت فهم ایدئولوژیهای پنهانی که در پسایدههای استعماری بوده، توجه ندارد. همانطور که هابرماس چنین شرایطی را دارد در اینجا باید توجه کرد مدرنیتهای که قرار بود ناجی انسان باشد نهتنها در غرب بلکه در عراق و تونس و لیبی هم که بهنوعی افق نظم جدید قرار بود، ضمیمه شوند بهجز بحران آوردهای نداشته است. درنتیجه آنچه در جنگ اخیر و مطالعه ایران ضرورت دارد، گشایش علوم اجتماعی از لنز اروپامحوری هم وسیعتر است و در شرایط فعلی شاید با پسااستعماری خوانش شود، اما باز هم نیاز به گشایشهای وسیعتری دارد؛ پایان جهانی که ضمیمه پروژه ناتمام بوده؛ جهانی که هابرماس در پس پروژه ناتمام مطرح میکند برگرفته از همان دیسیپلینی است که در پس جنگ جهانی دوم با محوریت آمریکا شکل گرفته است؛ جهانی با سلطه سه رشته علوم سیاسی، اقتصاد و جامعهشناسی این جهان.
این جهان ابتدا مدرنیته را از طریق نظمی سیاسی در دولت ملت مدرن با شکل خاصی از دولتداری و حکمرانی بهصورت خشن و حتی جنگهای طولانی به سایر مناطق دیکته میکند. در نظمدهی بعدی پای اقتصاد و بازار آزاد بهوسط میآید. جهانیسازی قیمتها و تن دادن به نظمی که اقتصاد حتی امر شخصی را تعیینتکلیف میکند و در مرحله آخر این جامعهشناسی است که برای جلوگیری از انحراف از مسیر تکخطی موجود ورود میکند و سوژههای انسانی را به مثابه انسانهای فرد صاحب عقلانیت با فرم جدید تطبیق میدهد.
بهنظر میرسد وقایعی مثل انقلاب اسلامی ایران، جنگهای مهم در منطقه خاورمیانه و ایضا شکست انقلابهای عربی و بحران مالی در غرب و جنگ فلسطین و جنگ روسیه با اوکراین و پیروزی افرادی مثل خاویر میلی و ترامپ و بوریس جانسون همه و همه نشان از پایان جهان به شکلی است که ضمیمه پروژه مدرنیته ناتمام هابرماس بوده است. این به بیش از یک شجاعت اخلاقی نیاز دارد و نیازمند شجاعتی علمی برای اعلام شکست پروژه ناتمام هابرماس است و آصف بیات بهجای آنکه از هابرماس درخواست کند که درباره جنگ فلسطین فقط اظهارنظر بکند درباره کل پروژه خود قطعا باید بازاندیشی کرده و این تصور که جهان با ایده مدرنیته ناتمام مشکلات خود را حل میکند، تصوری بهشدت غیرواقعی است.
تصور اجتماعی مدرنیته ناتمام هم به پایان رسیده است؛ چارلز تیلور وقتی در کتابهای خود درباب مسائل اجتماعی بحث میکند به جای نظریه اجتماعی واژه تصور اجتماعی را جایگزین میسازد. این جایگزینی او علت جدی دارد. او معتقد است تجدد یا غربی نگریستن بیش از آنکه با نظریه اجتماعی ارتباط داشته باشد با تصوری که انسانها از زندگی روزمره خود با غربی شدن و تجدد دارند ارتباط دارد. این تصور است که آرمان را برای آنها به ارمغان میآورد و چون ارتباطی با زندگی شخصی و روزمره است ما از طریق تصور اجتماعی به مدرنیته و فهم آن سوق پیدا میکنیم. در اینجا هابرماس قصد داشت به ما نشان دهد اصل مدرنیته به معنای واقعی اگر به عقلانیت ابزاری کمتر توجه کند و کنش ارتباطی را علیه شکلی از سرمایهداری کند موفق میشود ولی در جنگ اخیر جهان غربی نشان داد به انسانهایی که در فلسطین زیست میکنند اصلا به عنوان افرادی که حق زیستن دارند توجه نمیکند و هیچ ارزشی برای آنها قائل نیست. این بیارزشی فقط محصول نظم متاخر سرمایهداری نیست بلکه نوعی افق دید است که مدرنیته از لحظه تاسیس طرحریزی کرده است. این شکست در واقعیت برای کشورهای غربی، آزادگان جهان و اهل فکر جهان را با پرسشی مهم روبهرو کرده که ظاهرا تصوری که مدرنیته برای انسانها خلق کرده ابتدا از اساس به شکلی توهم تبدیل شده و در ادامه احتمالا تصوری که برای کودکی در آلمان یا فرانسه است با کودکان فلسطین یکی نیست. این واقعیت به نوعی پایان تصور اجتماعی مطلوب از جهانی است که هابرماس سعی میکند طرحریزی کند؛ و فردی مثل آصف بیات هم بدون توجه به این تصور فقط در تلاش است هابرماس را محدود به تقلیلگرایی او در فهم از نوعی دیدگاه اروپامحوری کند، درحالیکه در فهمی که اروپامحور قصد دارد نشان دهد استعمار این حجم لخت و افراطی عمل نمیکرد، درحالیکه در چنین وضعیتی تصور اصلی از مدرنیته جهانشمول به نوعی مورد خدشه جدی است.
نتیجهگیری: به نظر میرسد چه هابرماس چه آصف بیات هنگامی که در باب پسااسلامیسم و جنبش عربی بحث میکنند صرفا مسائلی را مطرح میکنند که در پس مدرنیته بیشتر به افکار خودشان نزدیک است و در پس این افکار به دنبال آن هستند که اثبات کنند اگر طرحهای نظری و فکری در فلان جغرافیا تغییر کند مشکلات حل میشود؛ حالآنکه این مدل را بیشتر میتوان بلوندسازی جهان قلمداد کرد، به شکلی که از منطقه خاورمیانه تا آفریقا زمانی به موفقیت میرسند که در افکار بلوند شوند. این تفکر در عصر فعلی و در موقعیت کنونی به شدت واپسگرا و غیرانسانی است. بعد حمله آمریکا به عراق و در پس جنگ نابرابر کشورهای مختلف با یمن و کشتار بیرحمانه انسانها هماکنون در فلسطین دیگر بلوندسازی جواب نمیدهد و جهان غربی دیگر نمیتواند از ضرورت تن دادن به عقل دموکرات در مقابل بنیادگرایی و اسلامگرایی بحث کند؛ چراکه این ایده مشخص است در پس همان یکسانسازی جهان است که جنگ در اوکراین را مساله انسانی میداند ولی جنگ در فلسطین را جنگ عقلانیت به رهبری اسرائیل علیه خشونت به رهبری فلسطینیها؛ اینچنین درکی قطعا از این پس دیگر ادامه نخواهد یافت؛ چراکه بحث دیگر شجاعت اخلاقی نیست، بحث شجاعت علمی و عملی است که باید متفکران جهان به آن روی آورند.
۰۰:۵۰ - ۱۴۰۲/۰۹/۲۱
کد خبر: 90369
درباره نقد اخیر آصف بیات به هابرماس؛
پروژه ناتمام یا بلوند سازی جهانی!
نامه اخیر آصف بیات به هابرماس و بحث از شجاعت اخلاقی و نقد به ایده اروپامحوری وی- که بهتازگی مطرح شده است- هرچند نقدی در وضعیت سکوت فعلی اهل فکر مهم قلمداد میشود و شاید فتح باب گفتوگویی جدید باشد،
مرتبط ها