کد خبر: 87781

درباره حنین، مسافری که هنوز به مقصد نرسیده است؛

مهاجر یا آواره سرزمین مقدس

عاطفه جعفری، خبرنگار گروه فرهنگ: در بیروت لبنان فلسطینی‌های زیادی زندگی می‌کنند و هر کدام داستانی دارند که حتما شنیدنی است؛ ما به سراغ حنین رفتیم زنی که ۵ سالگی از وطنش آواره شده و سال‌هاست آرزوی دیدن وطن را دارد.

عاطفه جعفری، خبرنگار گروه فرهنگ: در بیروت لبنان فلسطینی‌های زیادی زندگی می‌کنند و هر کدام داستانی دارند که حتما شنیدنی است؛ ما به سراغ حنین رفتیم زنی که ۵ سالگی از وطنش آواره شده و سال‌هاست آرزوی دیدن وطن را دارد.

از او درباره جنگ می‌پرسم که می‌گوید: «جنگ و بمب همیشه بوده است. هیچ‌وقت از ما فلسطینی‌ها دور نشده است. یادم می‌آید پدرم تعریف می‌کرد، از زمان کودکی‌اش که تازه اسرائیلی‌ها به سرزمین ما آمدند و مقاومت‌ها از همان زمان شروع شد؛ هر کس به هر نحوی. شاید زیاد دیده باشید سنگ‌هایی که به‌سمت اسرائیلی‌ها توسط بچه‌ها پرتاب می‌شد. پدرم تعریف می‌کرد بارها این کار را انجام داده بودند، می‌گفت با دوستان‌مان قرار می‌گذاشتیم، به‌جایی که هستند نزدیک شویم و سنگ‌ها را پرتاب کنیم، چند‌باری هم به‌خاطر این موضوع دستگیر می‌شوند، اما به گفته خودش، برایشان مهم بود که حتما این کار را انجام دهند و دستگیری‌ها برایشان اهمیت نداشت.»

«تقریبا هم سن و سال دخترم بودم که آن روزهای سیاه رسید. روزهایی که من تنها رها شدم در این دنیا. آن روزها اسرائیل مثل همین الان که می‌بینی، حمله می‌کند و به بهانه‌ای واهی حمله‌هایش را شروع کرد. فکر می‌کردیم چند روزی هست و دوباره آتش‌بسی می‌شود. ولی انگار تمامی نداشت، همه را می‌کشتند بچه، کودک، زن، مرد و هر کسی که در مقابل‌شان بود. یک شب پدرم به خانه آمد و به مادر گفت فکر می‌کنم باید به مصر بروید. آنجا جای شما امن‌تر است و بعد من برمی‌گردم که اینجا باشم تا شرایط مناسب شود و شما برگردید. حرف‌هایش باعث شد مادرم به گریه بیفتد و خواهش کند تا نرویم و کنارش باشیم. اما خب شرایط متفاوت بود. فقط مقداری از لباس‌هایمان را برداشتیم و خانه کودکی‌هایمان را رها کردیم.»

می‌گویم: «یعنی هجرت از اینجا شروع شد؟»
سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «من اسمش را می‌گذارم آوارگی... آوارگی دقیقا از همان روز شروع شد. تصمیم داشتیم که با پدرم تا مرز بیاییم و هر وقت مرز باز شد، بتوانیم به مصر برویم، چون اقوامی را در آنجا داشتیم. اما همه چیز آن جور که ما چیده بودیم، پیش نرفت. مجبور شدیم در جایی توقف کنیم. پدرم رفت که بعد از اجازه‌ای که می‌گیرد، برگردد اما به یکباره صدای تیراندازی شنیده شد و مادرم سراسیمه به آن سمت دوید و دوباره صدای تیراندازی. یادم می‌آید سرم را روی پای برادرم گذاشته بودم که چیزی را نبینم.»

سکوت می‌کند، انگار که سایه سنگین آن روز دوباره برایش تداعی شده است، بعد از چند دقیقه می‌گوید: «بگذار با جزئیات از آن روز نگویم، چون خیلی سخت است؛ سال‌ها سعی کردم آن روز را فراموش کنم. اما باز هم وقتی مثل این روزها سایه سنگین ج.ن.گ روی وطنم می‌افتد، دوباره همه‌چیز بر سرم آوار می‌شود. یاد لحظه‌ای می‌افتم که پیکر پدر و مادرم را غرق خون در کنار هم دیدم. حتی نای فریاد زدن هم نداشتم، نمی‌توانستم کاری انجام دهم، فقط شوک‌زده به آن صحنه‌ها نگاه می‌کردم، خیلی شرایط سختی بود، برادرم، من و خواهرم را در آغوش گرفته بود. فکر می‌کنم حدودا ۲۰ بچه بودیم که در آن حالت نشسته بودیم و پدر و مادرهایمان را نگاه می‌کردیم. انگار که هیچ چیزی دیگر ما را به این دنیا وصل نمی‌کرد.»

متن کامل گفت‌وگو را در سایت بخوانید.