کد خبر: 84562

حمید ملک‌زاده، دانش‌آموخته دکتری اندیشه سیاسی دانشگاه تهران:

لمپن انتلکتوئل‌ها و زندگی انسان ایرانی؛ به بهانه نمایشنامه «ابرها»

هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی بتوانم اندیشمندی مانند اسلاوی ژیژک را دوست داشته باشم.

حمید ملک‌زاده، دانش‌آموخته دکتری اندیشه سیاسی دانشگاه تهران: هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی بتوانم اندیشمندی مانند اسلاوی ژیژک را دوست داشته باشم. این، هم به خاطر رفتار نمایشی خاص او بود و هم به خاطر این بود که هر چیز نامطلوبی که هر روز در حلقه دوستانم می‌دیدم ارتباطی با ژیژک داشت. یا اینکه به واسطه او و از زبان او نسبتی با ژاک لاکان برقرار می‌شد. من سال‌ها بعد از شنیدن درباره لاکان در حلقه دوستان بود که به‌خاطر ضرورتی که در کلاس درسی در دانشگاه پیش آمد بود به مطالعه لاکان، یا درباره اندیشه‌های او پرداختم. بعد از این بود که احساس کردم همه آدم‌های اطرافم به من خیانت کرده‌اند. سوءاستفاده‌ای که این آدم‌ها هر روز از اسامی نظریه‌پردازان و فیلسوفان مختلف می‌کردند امکانات سترگی را که در ساحت اندیشه سیاسی در مطالعه آثار ژیژک و لاکان نهفته بود از من پنهان می‌کرد. این خاصیت حلقه‌های روشنفکرانه ایرانی است. یک نظریه‌پرداز یا فیلسوف را آنقدر مورد استفاده قرار می‌دهند، و آنقدر هر طور که دوست دارند او را بد‌نام می‌کنند که بعد از مدتی درست مثل یک انار لهیده خاصیتش را از دست می‌دهد. این روزها همین بلا را سر هانا آرنت هم آورده‌اند. هیچ دادگاهی هم نیست که آدم برود آنجا و به خاطر این «از ریخت انداختن اندیشه‌ها»، به‌خاطر این «جنایت بزرگ» از آنها شکایت کند. تنها کاری که آدم می‌تواند بکند این است که قلمش را بردارد و روی کاغذ بنویسد؛ اینکه هر طور‌ که می‌تواند روند جنایتکارانه از ریخت انداختن اندیشه‌ها را افشا کند. حداقل می‌توانیم امیدوار باشیم که اگر ذهن جست‌وجوگری مانند خودم با «نادانش تولید‌شده در صفحات مجازی، وبسایت‌ها، وبلاگ‌ها و جمع‌های دوستانه این فرزندان خائوس» مواجه شد، به گزارشی درباره ضرورت عبور کردن از «تفکرخانه‌های پوشالی» آنها هم دسترسی داشته باشد. هرچند می‌دانم که امروز، و این‌طور که به نظر می‌رسد، در سایه ناکارآمدی و بیماری دانشگاه ایرانی در فلسفه و علوم انسانی، برای سال‌های زیادی در آینده، «ناحق» در مقابل«حق»، انحصارتربیت شاگردانی را در اختیار گرفته است که به امید پیروزی بر«طلبکارانی که زیاده‌خواهی پسران بر دوش پدران گذاشته است» تنها به دنبال روش‌هایی به دنبال پیروزی بر هر استدلالی، و در مقابل حضار، در هر دادگاهی خواهند رفت. روش‌هایی که به شاگردان این فرصت را می‌دهند که با استفاده از آنها بتوانند راحت‌تر به زندگی و لذت‌هایی که خیال می‌کنند در آن گذاشته‌اند مشغول باشند.

ابرها، نوشته کمدی‌نویس مشهور یونانی انگار گزارشی است درباره ماجرایی که بناست «لمپن انتلکتوئل»های مجهز به فن بلاغت، با اتکا‌ به حافظه خوب‌شان در آینده‌ای نه‌چندان دور برای مردمی به‌وجود بیاورند که روزی به اعتبار همان فن، کتک خواهند خورد و در مقابل شاهدان رسوا خواهند شد. هرچند مجرای ما با واقعیتی که پدر کمدی کهن یونانی به تصویر کشیده است یک تفاوت اساسی خواهد داشت؛ «تفکر‌خانه سقراط» یک چیز بیرون از خانه ما نیست که بتوانیم به راحتی آن را آتش بزنیم؛ و احتمالا زئوس ما را در به آتش کشیدن آن به راحتی یاری نخواهد کرد. این تفکر‌خانه بخشی از تاریخ مردمی خواهد بود که سرنوشت چند نسل از مردمانش را به دست«استدلال بی‌اساس» به نابودی خواهد کشید.

من سعی می‌کنم تا از طریق ارجاعاتی به نمایشنامه ابرهای آریستوفانس به جریان فعالیت کسانی بپردازم که از آنها به‌عنوان «لمپن انتلکتوئل‌ها» یاد می‌کنم. انسانی که انگار در «تفکر‌خانه سقراطی»، که آن را به‌جای تاریخ معاصر ایران می‌گذارم، به سوفیستی«رنگ‌پریده و پر از حرامزادگی» تبدیل شده است. موجودی با حافظه‌ای خوب که «فقط به خدایان سه گانه، «خائوس»، خدای ابرها و خدای زبان و نه به خدایان دیگر» فکر می‌کند. موجودی که به راحتی می‌شود او را در کلاس‌های فلسفه در موسسات آموزشی رنگارنگی که در جای جای پایتخت پراکنده‌اند، توی وبلاگ‌ها و دیگر شبکه‌های اجتماعی، درست به اندازه کافی‌شاپ‌ها و جاهای دیگری که احتمالا تعدادی از مردم، و مخصوصا جوان‌هایی که به دنبال فرار کردن از ‌بازپرداخت بدهی‌هایی هستند که تاریخ پدران‌مان برای ما به‌جای گذاشته است‌ گرد هم آمده‌اند، پیدایشان کرد و با کمال تعجب دید که هرکدام مجموعه زیادی از ‌تماشاگران‌ را گرد خود جمع کرده‌اند. تماشاچیانی که در مقابل خطاب استرپسیادس به آنها که «آه، کودن‌های بدبخت! فقط منبع درآمد مایید و بس! دیگر به هیچ دردی نمی‌خورید! فقط فروش بلیت را بالا می‌برید. طبل‌های توخالی! تنها به درد پشم چینی می‌خورید. خرفت‌های بی‌عقل!» شادمانه هورا می‌کشند و پول و اشتیاق و سرخوشی‌شان را به صورت‌های مختلف نثار این سوفیست‌های تازه می‌کنند، حیران نشسته‌اند. اینها غافل از صدای همسرایانی که الهگان حاکمند. الهگانی که می‌دانند این مردم «دیری است که مشتاق داشتن فرزندی حقیقت‌ستیز، دشمن عدالت و پیروز در برابر رقبا» هستند. مردمی که در مواجهه هر‌روزه با سیل خروشان «نادانش» در انواع نوشته کوتاه در شبکه‌های مجازی یا پادکست‌های سر‌گیجه‌آور و سخنرانی‌های بی‌پایه و اساس این و آن، در لایوهای اینستاگرام و گفت‌وگوهای بی‌معنای کلاب هاوس، حیران به دهان‌هایی دوخته شده‌اند که اجازه شکل‌گیری هیچ معنای نهایی‌ای را در ذهن‌هایشان نمی‌دهند. دهان‌هایی که اطلاعات می‌خواهند. اطلاعاتی که کور است. درست مثل اطلاعاتی که جادوگران از تماشاگران خود طلب می‌کنند.

لمپن انتلکتوئل‌ها و ابرها

تا اینجای بحث تقریبا مشخص کردم که قصد دارم درباره چه چیزی صحبت کنم. از اینجای نوشته‌ام را به‌طور خاص به برشمردن ویژگی‌های محصولِ ناخواسته تاریخ مردمی خواهم پرداخت که برای سر باززدن پدران‌مان از بازپرداخت بدهی‌شان به تاریخ تولید شده‌اند. اینها محصول ناباوری پدرانی هستند که مسئولیت نتایج به دست‌آمده از انتخاب‌شان در هیچ جای تاریخ انسان ایرانی از مشروطه به این طرف را نپذیرفته‌اند. از ساده‌لوحی خودشان و تسلیم شدن‌شان در قبال «شهوات جوانی» در بستر قدرت شرمگین هستند، و به اعتبار «دانش کم» و «ضعف‌های تاریخی‌شان» سعی می‌کنند تا با فراگرفتن «علم جدید» به مقابله با وام‌دهندگانی بروند که به‌زودی اصل و بهره وام‌شان را طلب خواهند کرد. پدرانی ساده‌دل که در پیوندی نامیمون با قدرت جدید از خانواده روستایی خود فاصله گرفته و به دام زیاده‌خواهی رنگ‌های جهانی گرفتار شده‌اند که با آن آشنا نیستند‌ و نمی‌توانند خود را با واقعیت‌های برآمده از جهان تازه‌ای که به لطف ازدواج با زنی شهری به آن وارد شده‌اند وفق دهند. پس ناچار برای برآمدن از پس هزینه‌های زندگی تازه و انتظارات همسر و فرزند عزیزکرده‌شان قرضی را به گردن می‌گیرند که از پرداخت آن ناتوانند. قرضی که برای فرار کردن از پرداخت آن به «تفکر‌خانه سقراط» پناه می‌آورند. سقراط به ایشان قول می‌دهد که «یک وراج تمام و کمال، گرگ باران‌دیده‌ای سرسخت و یک زبان‌باز حرفه‌ای [می‌شوند].» امری که به خودی خود برای مردی روستایی که ریشه در ارزش‌های دین یونانی دارد و عمرش در جهانی متفاوت از آنچه به او آموزش داده می‌شود گذشته‌است امری خطیر و غیر ممکن است. پیوند او با طبیعت امکان اجرای دستورالعمل‌های سقراط را از او سلب کرده و او را به مضحکه‌ای برای خندیدن تماشاگران تبدیل می‌کند. مردی که عبایش را در گروی دانش داده و کفش‌هایش را از دست داده است. او به واسطه نیاز مبرمش به پیدا کردن راه فرار از قرض‌هایی که به عهده گرفته است، پسرش را به «خانه دانش» روانه می‌کند و در انتظار نتیجه نهایی می‌نشیند؛ تا «الهگان بزرگ سستی! اندیشه، سخن، نیرنگ، رذالت، فخر فروشی، دروغ و فراست» را به او بیاموزند. محصول نهایی این آموزش مجموعه‌ای از ویژگی‌ها را دارد که اولین آنها «جدایی از زمین» است.

جدایی از زمین

اولین چیزی که استرپسیادس در ورودش به خانه سقراط با آن مواجه می‌شود شاگردانی است که «درحالی که سر بر زمین کرده و ماتحت‌شان در هواست» به تعمق در ستارگان مشغولند. این، تعمقی درباره نجوم به‌عنوان یک واحد زبانی است. در واقع براساس آنچه آریستوفانس نشان می‌دهد در خانه سقراط اندیشیدن بیشتر‌ از اینکه اندیشیدن درباره چیزهایی واقعی باشد، مساله‌ای مربوط به بلاغت است. درحالی‌که «سر در زمین فرو رفته است» می‌توان ستارگان را به‌عنوان کلماتی با نقش‌های دستوری خاص به کار گرفت. همچنین می‌توان از مجموعه‌‌ دانش‌های مربوط به اساطیر و قصه‌ها‌ استفاده کرد و جملاتی را ساخت که در آنها مقصود هر فراگیر فضیلتی برآورده شود. این مواجهه با شیوه آموزش و تفکر سقراطی در آریستوفانس با برخورد پیرمرد با سقراط کامل می‌شود. سقراط در بالای سبدی نشسته و تاب می‌خورد. پیرمرد که از دیدن این صحنه متعجب می‌شود دلیل این کار را از او می‌پرسد و این‌طور پاسخ می‌گیرد که «اگر روی زمین می‌ماندم و از این جایگاه پست به آنها که در اوجند، نگاه می‌کردم، انبان کشف و شهودم خالی می‌شد. چون زمین با نیرویی سترگ، عصاره ذهن را جذب می‌کند.» سوفیست سقراطی، به قرائت آریستوفانس، موجودی است که برای مردمانی که روی زمین زندگی می‌کنند، در پیوند با طبیعت قرار دارند و به دنبال پاسخ‌های ساده‌ای برای پرسش‌های مشخص‌شان می‌گردند، سخنانی غیرقابل فهم دارد. بارها از زبان استرپسیادس می‌شنویم که تنها به دنبال یافتن راهی برای رهایی از شر طلبکارانش است. این در حالی است که آموزه‌های سقراط درباره ضرورت رها شدن از زمین و تعمق در موضوع مورد مطالعه به اعتبار شهودی است که تنها در زبان اتفاق می‌افتد. آموزش سقراطی در ابرها درواقع یک‌جور جست‌وجو برای صورت‌های تازه‌ای از گزاره‌های مشخص است که در آنها با جابه‌جا کردن نقش‌های دستوری موضوع مورد اندیشه، راهی برای متقاعد کردن مخاطبان درباره عقیده شخصی برآمده از خواست فردی اندیشمند می‌پردازد.

این مهم‌ترین ویژگی «لمپن انتلکتوئل»‌های امروز در جامعه ایرانی است. موجوداتی که هر روز در حال پارو کردن لایک در صفحات مجازی یا پول در موسسات آموزشی مختلف هستند و موسساتی که با تکیه بر معلمی که به تبعیت از آریستوفانس آن را «ناحق» می‌نامیم شاگردان تازه‌ای تربیت می‌کنند. انسان‌هایی که عموما از جریان زندگی روزمره مردم و مسائل واقعی هر‌روزه‌‌شان فاصله گرفته‌اند‌ و با اتکا به توانایی‌های بلاغی‌شان به صادر کردن گزاره‌هایی مشغولند که مردمِ نیازمند پاسخ را مبهوت نگه می‌دارد. این «شاگردان ناحق» به خوبی در وراجی استادند. درباره هر چیزی اظهارنظر می‌کنند؛ و درحالی که سر در آسمانِ خالی کرده‌اند به پرسش‌هایی مربوط به چیزی که در زمین اتفاق می‌افتد پاسخ می‌دهند. پاسخ‌هایی که برای پدران غیرقابل فهم هستند. پاسخ‌هایی مصنوع که انسان تازه‌ای را می‌طلبند که بی‌کمترین ریشه‌ای در یک زمین خاص بتواند آنها را تقلید کند، و در این راه از ابرها کمک می‌گیرند؛ ابرهایی که «حامی حقه‌بازها... پزشک‌های بدنام، جلف‌های آراسته‌ای که تا فرق ناخن انگشتری دارند و شاعرهای چرندگو هستند. این شاعرها، بیکارهایی هستند که ابرها زندگی آنها را تامین می‌کنند.»

مسیر آموزش استرپسیادس تازه در اینجا آغاز می‌شود. این اولین اصلی است که شاگرد پیر باید یاد بگیرد. اینکه از زمین فاصله بگیرد، به ابرها نگاه کند تا بتواند از ایشان بیاموزد که چطور در مقابل/ مواجهه با هر چیز یا هر کسی باید به شکل او در بیاید. این مقدمه، بخش مهم دیگری از آموزش سقراطی در نگاه آریستوفانس است که ما را به ویژگی دوم لمپن انتلکتوئل‌ها هدایت می‌کند. من دوست دارم این ویژگی را افسون‌زدایی از جهان بنامم. افسون‌زدایی‌ای به نفع شکل تازه‌ای از دینی نسبی‌گرا که هر چیزی را ممکن می‌کند. هر چیزی را درست به همان اندازه‌ای که ساختن جملات متفاوتی به‌وسیله جابه جا کردن نقش دستوری کلمات اجازه می‌دهد و تا جایی که مقصود اصلی سوفیستِ اهل بلاغت- که شکست دادن رقیب است- ممکن می‌کند.

افسون‌زدایی از جهان و مساله نفی

«آه، پسرم! آه، آه! از اینکه صورت رنگ‌پریده‌ات را می‌بینم، خوشحالم! حالا آماده انکار و مخالفتی!» این جمله ای است که استرپسیادس بعد از به پایان رسیدن یک دوره آموزشی وقتی پسرش را در «تفکر‌خانه سقراط» می‌بیند می‌گوید. شاگرد پیر اینک «زبانی تیزتر از هر شمشیر دیگری» را به لطف آموزش‌های «تفکر‌خانه» در اختیار دارد که می‌تواند به کمک آن از زیر بار دِینی که به عهده گرفته است شانه خالی کند. چیزی که به‌طور خاص می‌توانیم از این جمله دریابیم را در این بخش به‌عنوان «افسون‌زدایی از جهان و مساله نفی» نام گذاشته‌ام.

شاید مهم‌ترین ویژگی یک «لمپن انتلکتوئل» اتکا به یک‌جور نفی ناقص باشد. یک نفی بی‌بنیان که به‌سمت هیچ شکلی از ایجابیت حرکت نخواهد کرد. ایده نفی برسازنده از ایده‌های مهم در فلسفه هگل است. در هگل ــ و درباره مفهوم سلبیت ــ با این مساله اساسی مواجهیم که هر نفی در حکم اثبات است. به این معنا که برای هگل محدود کردن یک چیز یعنی مشخص کردن «چه چیز نبودگی آن». این مشخص کردن ــ از راه سلب کیفیات چیز ــ یک فرآیند ایجابی است. تا جایی که از محتوای بحث‌های هگل برمی‌آید تعلق نداشتن یک کیفیت به چیزی که سعی داریم «چیستی‌اش» را تعیین کنیم، ما را وارد فرآیند مداوم از نفی‌ها خواهد کرد. برای هگل چیستی چیزها درواقع در جریان همین نفی‌های پی‌درپی ــ و نفی‌ نفی‌های پیشین ــ است که مشخص می‌شود. نفی برسازنده‌ای که هر لحظه امکاناتی را که ممکن است به موضوع مورد نظرمان حمل کنیم، نفی می‌کند؛ تا درنهایت خلئی در میان کیفیات بازمانده برای شناسایی و نشان دادن موضوع مورد نظر برایمان باقی می‌ماند. انگار اینکه چیزی وابسته به مقوله خاصی نیست تصدیق این است که آن چیز به مقوله دیگری وابسته است ــ اگرچه شاید ندانیم که آن چه مقوله‌ای است. و درست به‌واسطه همین سلبیت است که ــ چنانچه پیش‌تر اشاره کردیم ــ روح در کار ساختن خود از خلال کرانمندان اندیشه‌ورز خواهد بود. این مفهوم را تیلور به‌خوبی ــ و به اختصار ــ برای ما روشن کرده است: «کوچک‌ترین مجموعه‌ای از گزاره‌ها که می‌تواند حق مطلب را در رابطه با واقعیت بیان کند متشکل از سه گزاره است: اینکه A، A است؛ اینکه A، A- نیز هست؛ و اینکه A- درنهایت نشان خواهد داد که A است.» (تیلور، 1971: 15)و (ملک‌زاده، 1393: 61-60)

تفاوتی که نفی در هگل با نفی موردنظر ما در اینجا دارد همین ایجابیت نهفته در آن است. دانش‌آموخته «تفکر خانه» در ابرها یک مرجع نهایی حقیقت است که راز نادانشش در به تعویق انداختن گزاره‌هایی ایجابی است. همین فقدان ایجابیت برآمده از نفی در اوست که همواره شرایطی را به‌وجود می‌آورد که براساس آن حقیقت در انحصار «سوفیست فاضل و زبردست» قصه است؛ حقیقتی که به او امکان می‌دهد به اعتبار آن هر چیزی را به‌نقد بکشد. هیچ‌چیز تا جایی که در محدوده منافعش قرار نگرفته باشد، او را راضی نمی‌کند. رضایتمندی او وقتی به‌دست می‌آید که ناتوانی «معلم حق» و «تماشاگران» در دفاع کردن از خود را ببیند. این تنها هدف «لمپن انتلکتوئل»های ایرانی است. آنها نقد می‌کنند و هربار از آنها بخواهی که درقبال «نه»ای که صادر کرده‌اند یک جایگزین «ایجابی» ارائه بدهند مسیر گفت‌وگو را تغییر می‌دهند. دادگاه تازه‌ای برپا می‌کنند و به خواهان نسبت‌هایی می‌دهند تا او را از میدان بدر کنند. لمپن انتلکتوئل‌ها تنها در میان «گروهی از شنوندگان» حاضر می‌شوند. آنها معیار صدق و کذبی جز تاییدی که از شنوندگان «گیج و حیران» به‌دست می‌آورند در اختیار ندارند. آنها از «جهل» مخاطبان‌شان ارتزاق می‌کنند. برای آنها بهتر این است که «شاهدان دادگاه» و «تماشاگران مناظره‌هایشان هزاران نفر باشند.» چراکه «شاهدان بیشتر را راحت‌ترمی‌شود فریب داد.» به همین خاطر است که آنها خود را «از مردم» یا «متعلق به مردم» می‌دانند و مدام ادعا می‌کنند که در مسیر مردم هستند. این عبارت را درست در همان‌جایی که استرپسیادس برای دیدار دوباره با فرزندش پس از پایان دوره آموزش به «تفکر خانه» مراجعه کرده است، می‌توانیم ببینیم:

استرپسیادس: سلام سقراط! بیا این کیسه آرد را بگیر... ببینم، پسرم این روش استدلال مشهور را آموخته؟

سقراط: بله.

استرپسیادس: فوق‌العاده است! آه، ‌ای رذالت آسمانی!

سقراط: تو همیشه پیروز خواهی بود!

استرپسیادس: حتی با حضور شهود؟

سقراط: البته اگر هزار تن باشند، برای تو بهتر است.

چیزی که زیادی شهود برای سوفیست با خود به‌همراه می‌آورد، مجموعه‌ای از جهالت‌هاست که راحت‌ترمی‌شود قانع‌شان کرد، آنها را خطاب کرد، تمرکزشان را به هم ریخت و در حالتی از گیجی، انگار که جادو شده‌اند، از آنها تایید گرفت، مبارزه را پیروز شد و به مبارزه بعدی فکر کرد. مساله آخری که در این نوشته به آن می‌پردازم را به‌طور خلاصه در عنوان «نادانش» خلاصه کرده‌ام. نادانش نسبت مشخصی با مساله افسون‌زدایی دارد. این مفهوم افسون‌زدایی از آن دست مفاهیم است که در میان «لمپن انتلکتوئل»های امروزی، شیادان تفکرخانه‌های جدید، کاربرد قابل‌توجهی دارد. نادانش، ابزار «تفکر خانه» است. شمشیری که به‌وسیله آن«معلم حق» را مغلوب می‌کنند و سرخوشانه به تربیت «حقه‌بازها» می‌پردازند. نادانش همان ابزاری است که با کمک گرفتن از آن گفت‌وگوهایی را که برای نزدیک شدن به حقیقت در می‌گیرد به مونولوگ‌هایی تبدیل می‌کنند که منافع خاص ایشان را تامین می‌کند.

نادانش

من مفهوم نادانش را با استفاده از بخشی از گفت‌وگوی میان «معلم حق» و «معلم ناحق» مورد بررسی قرارمی‌دهم. سقراط آموزش پسر استرپسیادس را به برنده مبارزه‌ای میان این دو وا‌می‌گذارد. بنا می‌شود تا هرکدام از اینها گزارشی درباره شیوه آموزش‌شان ارائه بدهند و بعد از آن هرکدام که پیروز شد تربیت شاگرد جوان را به‌عهده بگیرد. این گفت‌وگویی نمادین است که در آن معلم حق به‌جای «دانشگاه»- البته در حالت ایده‌آلش- قرار می‌گیرد و موسسات آموزشی بیرون دانشگاه، آکادمی موازی و اساتیدش، کلاس‌های اسپینوزا در 10 جلسه، دکارت در یک ماه، صفحه مجازی فلان مترجم یا بهمان فعال سیاسی و از این ‌دست مجامع، در مقام معلم ناحق قرار می‌گیرند. برای اینکه ببینیم هرکدام از این «دو حریف قَدر که به قدرت بیان خود اطمینان دارند و دیری است که می‌اندیشند به‌مصاف هم آمده‌اند» چطور به بیان محتوای آموزش‌های خود می‌پردازند به متن ابرها مراجعه می‌کنیم.

حق: از شر من خلاص شوی؟ فراموش کرده‌ای که هستی؟

ناحق: من استدلالم!

حق: بله، استدلال بی‌اساس!

ناحق: و قلدرهایی مثل تو را مغلوب می‌کنم.

حق: با کدام حقه؟

ناحق: با ضرب‌المثل‌های جعلی.

حق: ... که به دل این احمق‌ها بنشیند. (تماشاگران را نشان می‌دهد.)

ناحق: بهتر است بگویی خردمندها!

این چیزی است که به‌طور عمده محتوای اصلی «نادانش» را تشکیل می‌دهد، «استدلال بی‌اساس». من قصد ندارم تا در این نوشته به بحث‌هایی منطقی درباره «استدلال بی‌اساس» بپردازم. چیزی که سعی می‌کنم در این بخش پایانی آن را موردبررسی قرار بدهم محتوا و مکانیسم‌های این دسته از استدلال‌هاست.

یکی از مهم‌ترین عناصر محتوای استدلال بی‌اساس، براساس چیزی که در نمایشنامه ابرها می‌بینیم، ضرب‌المثل‌های جعلی است. عنصری که می‌توانیم با عنایت به چیزی که امروز در شبکه‌های اجتماعی می‌بینیم در جملات قصاری پیدایشان کنیم که از قول فلاسفه و اندیشمندان بزرگ به‌نادرستی مطرح می‌شوند و توسط «جست‌وجوگران حقیقت» دست‌به‌دست می‌گردند. تا جایی که از قول رنه دکارت به نوشته‌ای درباره تفکیک جنسی زنان و مردان و مصائب آن برای یک جامعه برمی‌خوریم. این یک نمونه از چیزهایی است که در شبکه‌های مجازی دست‌به‌دست می‌شوند؛ و این‌طور به‌نظر می‌رسد که در مقابل نمونه‌ای که بعد از این به آن خواهیم پرداخت اهمیت کمتری داشته باشد. برای پرداختن به چیستی محتوای نادانشی که در میان لمپن انتلکتوئل‌ها جریان دارد، باز هم به متن نمایشنامه ابرها مراجعه خواهیم کرد؛ جایی که آریستوفانس از زبان سقراط برای استرپسیادس درباره محتوای آموزش‌هایش مشخص می‌کند که استدلال بی‌اساس نیازمند «فن‌بیان»، «حافظه قوی»، «پشت‌کار در تمرین بلاغت»، «فصاحت و سخنوری» است. چیزی که به‌وفور در نوشته‌های اینستاگرامی، تلگرامی، پادکست‌های مختلف و کلاس‌های آموزش فلسفه در یک‌ترم و از این‌جور مکان‌ها می‌توانیم پیدا کنیم. این دسته از نادانش را می‌توانیم در نوشته‌هایی ازاین‌دست پیدا کنیم: «بنیامین درجایی می‌نویسد... .»، «آدرنو در اخلاق صغیر گفت...»؛ «به‌قول هانا آرنت...» نوشته‌هایی که با صحبت‌هایی درباره زندگی عمومی مردم، چیزهایی درباره سیاست داخلی و سیاست خارجی کشور، عشق، رابطه جنسی و ازاین‌دست ادامه پیدا می‌کنند. مهم‌ترین مشخصه این دست از نوشته‌ها استفاده از یک جمله نقل‌شده از یک فیلسوف یا نظریه‌پرداز اجتماعی و ادامه دادن استدلال شخصی نویسنده است، بدون وفاداری به بنیان‌های معرفت‌شناختی یا الزامات دیگری که از یک نظام اندیشگانی برمی‌آید. نوشته‌هایی که عموما کینه‌های شخصی و نفرت‌های خصوصی نویسنده نسبت به موضوع مورد بررسی‌اش را بازنمایی می‌کنند و طوری طراحی‌ شده‌اند تا هرکسی که برخلاف نظر نویسنده می‌اندیشد در مقابل قضاوتی قرار بگیرد که «خردمندانی که به تماشا نشسته‌اند» درباره او انجام می‌دهند. این محصول نهایی آموزش‌های «معلم ناحق» است. آموزشی که ریشه در افسون‌زدایی از هر چیز و مهم‌تر از همه باورهای بنیادین یک مردم دارد. آموزشی که ضمن گسستن رابطه مخاطبانش با مبانی اولیه‌ای که بناست درستی نتایج یک اندیشه به اعتبار آنها سنجیده شود، در میان سرگشتگی مخاطبان، با جادوگری زبان، ناحقیقت را به‌جای حقیقت به مخاطب و تماشاچیان ارائه می‌دهد و تایید آنها را به دست می‌آورد. در ابرها وقتی حق ادعا می‌کند که می‌تواند با گفتن «حقیقت» به مبارزه با ناحق برود با این جواب مواجه می‌شود:

ناحق: با جوابی محکم‌تر تلافی می‌کنم. اول اینکه ادعا می‌کنم، عدالت وجود ندارد.

این کاری است که پیش‌تر سقراط، در آغاز آموزش‌های شاگرد پیرش با زئوس کرده بود. او ادعا کرده بود که این نه زئوس، بلکه ابرها هستند که خدایان قابل‌تکریمند.

سقراط: ابرها هر شکلی که بخواهند به خود می‌گیرند. وقتی آدم هرزه‌ای ببینند، موهای بلند و مجعد و پشمالو مثل حیوانات، مثل پسر «زنوفانتس» به شکل قنطورس درمی‌آیند.

این آغاز افسون‌زدایی از جهان شاگرد است. یک‌جور ایجاد خلأ در نظام فکر و باورمندی‌های اعتباربخش به دانش نیندیشیده و روزمره مخاطب که با هدف وارد کردن او به جهانی انجام می‌پذیرد که در آن می‌توان به‌وسیله زبان هر چیزی را به حقیقتی انکار ناشدنی تبدیل کرد. آموزش‌های «تفکر خانه»، مجموعه‌ای از اشعار، آموزه‌های قدیمی و جدید و گزاره‌هایی را در برمی‌گیرد که بی‌اینکه دغدغه درستی آنها را داشته باشیم یا اصلا دانش کافی برای استفاده از آنها را به ما داده باشند، می‌توانیم آنها را تکرار کنیم. براساس همین مساله است که می‌بینیم لمپن انتلکتوئل‌های ایرانی عموما بیرون از دانشگاه، که در نمونه ایده‌آلش بناست با نادانش مبارزه کند، فعال هستند؛ عبارات بی‌معنایی درباره ضرورت عبور از دانشگاه می‌نویسند و درحالی‌که سر در زمین کرده‌اند به مطالعه نجوم مشغولند. اینان محصول تاریخی هستند که به‌دنبال رهایی از بار مسئولیت دینی است که به‌خاطر انتخاب‌هایش باید بپردازد و شادمانه فریاد می‌زنند: «اگر رذلی گستاخ، سخنوری فصیح، بی‌حیا، بی‌شرم، یاوه‌گو، دروغ‌گویی زبردست، هرزه‌گویی کهنه‌کار، حافظ کامل قوانین، وراجی تمام و کمال، روباهی گریزپا از هر مخمصه، نرم چون بند چرمی، لغزنده چون مارماهی، زیرک، گزافه‌گو، بدذات، شروری صدچهره، نیرنگ‌باز، غیرقابل‌تحمل و سگی زرد باشم، شاید بتوانم از زیربار قرض فرار کنم.»

مرتبط ها