چندی است که با نوعی رخوت علمی و رکود دانشگاه مواجه شده ایم. از دانشگاه مسالهمحور جز لفظ کلیشهای چیزی باقی نمانده و حالا با دانشجویانی مواجه هستیم که وارد دانشگاههای معتبر شده و چهار سال، هفت سال یا 10 سال بعد فارغالتحصیل میشوند و اگر در این میان مهاجرت نکنند، کمتر به فکر بهره از سالهای تحصیلیشان خواهند بود و در زمینه رشته تخصصیشان فعالیت خواهند کرد. چند سالی است که مساله رکود و رخوت علمی در ایران دغدغه چند نفر از دانشجویان بهترین دانشگاه صنعتی کشور یعنی دانشگاه شریف شده است. حالا هم اندیشکدهای متشکل از دغدغهمندان این حوزه برای پرداخت مبنایی به مساله دانشگاه روی کار آمده است. آنچه در این پرونده خواهید خواند همه آن چیزی است که در مدرسه بهاره مرکز اندیشهورزی و سیاستپژوهی پاد برگزار شد. مساله محوری این دوره درآمدی بر ایده دانشگاه در اندیشه فیلسوفان غرب است. در دورهای که طی دو روز و به صورت کارگاهی در دانشگاه صنعتی شریف برگزار شد، با حضور اساتید متعدد ایده دانشگاه از منظر شش فیلسوف غرب تببین و تشریح شد و حالا بناست ما در چند شماره به مباحث اندیشهای حول محور دانشگاه بهعنوان نهاد علم و سرچشمه توسعه کشور بپردازیم. در ابتدا لازم است تا پیش از ورود به جریان بحث و تحلیل ایده فیلسوفان متعدد، چند مفهوم تبیین شود و در جریان مباحث قرار گیرید.
«ایده دانشگاه» یعنی امری که به اجزا، ساختار و بخشهای مختلف دانشگاه، نظم میدهد. میخواهیم از امری صحبت کنیم که تعیین میکند در این دانشگاه، هر چیزی کجا باشد، اصلا باشد یا نباشد و چه معنایی داشته باشد. شاید همین تعبیر بهترین تعبیر باشد؛ امر نظمدهنده و نظمبخش. آنچه نظام حاکم را تعیین میکند، ایدهای محوری است که در این دانشگاه شکل میگیرد. به تعبیر دیگر، معناکننده اجزا است. ما در این دانشگاه، بخشهای مختلف ساختاری، ذینفعان مختلف انسانی و همچنین استاد، دانشجو و کارمند داریم. هرکدام از آنها، چرا باید باشند؟ چگونه باید باشند؟ در چه نسبتی با همدیگر باید مناسبات خود را شکل دهند؟ همگی به این نکته برمیگردد که آنها حول چه ایدهای دور یکدیگر جمع شده و با همدیگر نظام مورد نظر را میسازند؟ آن ایده میشود «ایده دانشگاه». اگر بخواهیم تعبیر دیگری ارائه کنیم، «ایده دانشگاه» یعنی آن امر وحدتبخش. آنچه دانشگاه موجود به آن تبدیل شده و بعد همه اجزا حول آن جمع میشوند. ممکن است تلقی ابتدایی این باشد که ایده دانشگاه، ایده روشنی است. ساختاری هست، آدمها میآیند و یکسری علوم را آموزش میدهند، آموزش میبینند و فارغالتحصیل میشوند. اگر مقداری بحث را دنبال کنیم، همان ابتدای کار روشن میشود اینگونه نیست. اتفاقا ایدههای متفاوتی میتواند در میان باشد. وقتی به مسیری که دانشگاه در طول تاریخ طی کرده، نگاه میکنیم، میبینیم این ایده دچار تطوراتی شده است. ابتدا با ایدهای و نوعی از نگاه، این نظم، ساختار و نظام برقرار شده و به مرور؛ نهفقط در اجزا، ساختارها و فروع این سازمان و نهاد اجتماعی بلکه در ایده محوری و مرکزی دچار تطورات و تحولاتی میشویم. بهطور مثال ممکن است در دورهای ایده دانشگاه چیزی شبیه به این باشد؛ دانشگاه، پایگاه، مجموعه و سازمانی برای کشف رمز و رازهای هستی است. آدمها در دانشگاه دور هم جمع میشوند تا رمز و راز هستی را کشف کنند. اگر ایده محوری چنین باشد، حتما اساتید و دانشجویان موفق در تناسب با موفقیت در کشف رموز هستی تعریف میشوند.
لزوم پرداخت به مساله ایده دانشگاه چیست؟
باید به این بحث بپردازیم چون تا زمانی که تکلیف ما با ایده دانشگاه روشن نشود، تکلیفمان با بحثهای دیگری که در دانشگاه داریم، پیگیری میکنیم و دغدغه ماست، روشن نخواهد شد. اگر بخواهم عینیتر بحث کنم باید بگویم وقتی با دانشگاه مواجه میشویم، به نظر من میتوانیم نوع مواجهه، برخورد، مسالهیابی و پاسخگویی خود به مسائل در فضای دانشگاه را در سه سطح قرار دهیم.
- یک سطح «عملیاتی» است. مثلا «در» را اینجا یا آنجا نصب کنیم، غذای سلف را از اینجا یا آنجا بگیریم و قرارداد تامین مالی را ببندیم یا نبندیم؛ مسالههای عملیاتی که مدیران دانشگاه با آن مواجه هستند. واقعیت موجود این است که شاید 90 تا 95 درصد توان مدیریتی دانشگاه و حتی وزارت علوم، مصروف همان قسمت اول است؛ یعنی مسالههای عملیاتی پیش میآید و رفع و رجوع میشود.
- لایه بعدی «لایه راهبردی» است؛ یعنی منِ نوعی فقط به این موضوع فکر نمیکنم که این قرارداد را ببندم یا نبندم و این خوابگاه را تاسیس کنم یا نکنم بلکه میخواهم به ساختار تامین مالی دانشگاه، کمی راهبردیتر و سیاستیتر فکر کنم. دیگر صرفا به یک عملیات جزئی نمیاندیشم. این لایه را میتوان لایه دوم در مواجهه نامید که لایهای عمیقتر و بلندمدتتر نسبت به لایه قبلی برای مواجهه با دانشگاه محسوب میشود.
- سطح سوم، برخورد نظری، فلسفی و به تعبیری تمدنی با دانشگاه است. اینجا دیگر مسائل لایه اول و دوم مطرح نیست بلکه بحث مقداری اساسیتر میشود. در این دانشگاه، علم چگونه تعریف میشود؟ اصلا چه تعریفی از علم، محور قرار میگیرد؟ این دانشگاه به چه انسانی میپردازد؟ چه انسانی را بهعنوان ورودی میگیرد و چه انسانی را بهعنوان خروجیِ خود تحویل میدهد؟ این لایه از لایه قبلی عمیقتر است. هرچه به این لایههای عمیقتر نزدیک میشویم، معمولا دیگر میزان پرداختن به آنها و اینکه ما حرفهای جدی روی میز داشته باشیم، متاسفانه کمتر میشود.
تا زمانی که ما در لایههای بنیادینتر، تکلیف خود را روشن نکرده باشیم، تلاشهایی که در لایههای بعدی بهکار میگیریم، نوعا تلاشهایی ابتر و بیثمر بوده یا در حالتی خوشبینانه، کمثمر است. به نظر میرسد وضعیت ما در ایران، وضعیتی نیست که اساسا ما ایده روشنی را محور کار قرار داده باشیم تا بعد بخواهیم ارزیابی کنیم که آیا باید به سراغ ایدههای دیگر رفت یا این ایده را اصلاح کرد؟ دانشگاه دچار یک نوع بیایدگی است، چون در اینجا اساسا نهاد علم در یک نظم، حرکت و صیرورت طبیعی شکل نگرفته است.
وقتی ما ایده محوری نداریم چه نشانههایی بروز پیدا میکند؟
زمانی که محور و ایده مشخصی را قرار ندادهاید، با وضعیتی مواجه میشوید که گویی هیچ چیزی زاید نبوده ولی در عین حال، هیچ چیزی نیز ضروری نیست. اگر ایده در میان باشد، میدانیم چه میخواهیم و چه نمیخواهیم، لذا هرقدر پیرامون دانشگاه، کار و تلاش میشود و همچنین برنامهریزی و طراحی سیاستی و راهبردی صورت میگیرد، بهجای اینکه در حرکت دانشگاه یک نوع پیشرفت به معنای حقیقی دنبال شود، گویی با نوعی از تورم مواجه هستیم و مدام متورمتر میشود، چون ایده گم است و پیدا نیست.
قرار است در این پرونده چه بخوانیم؟
درباره جلسات پیشرو به نظرم میرسد غیر از آنکه باید به مرور تلاش کنیم تا بفهمیم ایدههایی که موجود بوده، چه ایدههایی هستند، چه روند تاریخی را طی کردهاند و چه ملاحظاتی راجع به این ایدهها هست؛ مهمتر از همه مسائل، این است که بفهمیم باید به ایده دانشگاه بپردازیم. تا زمانی که تکلیف خود را با ایده دانشگاه در ایران مشخص نکنیم، بخش معظمی از مسائل ما بلاتکلیف میماند. از این جهت شاید فرامتن این جلسات نسبت به متنی که در دل بحثهای محتوایی رقم میخورد، برای ما مهمتر باشد. . وقتی با فضای ایدههای دانشگاه در طول تاریخ و فیلسوفانی مواجه میشویم که در این جهت صاحبنظر بودهاند، میتوانیم با نگاه به روندی پیش برویم که در 800 تا 900 سال اخیر طی شده است. چند الگو و ایده محوری دانشگاه را پیدا کرده و راجع به آنها صحبت کنیم. آنچه در این جلسات به آنها پرداخته میشود، بررسی از الگوها نخواهد بود.
ایده دانشگاه مورد توجه فیلسوفان قرار داشته اما وقتی ما به 10 یا 15 فیلسوف مهم قرون اخیر نگاه میکنیم، اینطور نیست که همه آنها صاحب یک ایده محوری مشخص و مستقل از دانشگاه باشند. آنها ناظر به ایدههای موجود یا ایدههایی که در طول تاریخ وجود داشته، دیدگاهها، انتقادات و ملاحظاتی را مطرح کردهاند. از زاویههایی راجع به آن ایدهای که میتواند در میان گذاشته شود، نکاتی از سوی این فیلسوفان مطرح شده. این نگاه غیر از آن است که بگوییم: «این فیلسوف صاحب این ایده است و این ساختار را به دانشگاه پیشنهاد میکند.» در این جلسات بناست ابتدا دیدگاه فیلسوف مورد نظر مشخصا راجع به دانشگاه و ایده دانشگاه مطرح شود و اگر در حد امکان بخواهیم این ایده را پیگیری کنیم، ساختار ذهنی که از پس آن شکل میگیرد را طرح کنیم. تا حد امکان هم سعی شده تا در جلسات و مباحث انضمامی مانند وضعیت امروز دانشگاههای جهان یا وضعیت ما در امروزِ ایران، در نسبتگیری با این ایدهها و آرایی که مطرح میشود و به چه ترتیب است، بپردازیم.
سخنرانی سیدعلی متولیامامی، مسئول گروه مطالعات نهاد علم موسسه علم و سیاست اشراق پیرامون ایده کارل یاسپرس
در دانشگاه وضع انسانیمان را از دست دادهایم
کارل یاسپرس یک فیلسوف و متاثر از کیرکگارد و سنت اگزیستانسیالیسم است، بنابراین بهطور طبیعی آرایش را باید در ضمن فلسفه او مطالعه کرد و خواند اما کتابی که از او پیش روی ماست، کتاب «ایده دانشگاه» است که احتمالا دیدهاید. این کتاب به جهت اینکه بعد از ماجرای جنگهای جهانی و بهویژه وضع آلمان بعد از هیتلر نوشته شده، وضع بغرنجی را نشان میدهد و بهندرت آرای فلسفی او در کتاب قابل مشاهده است. من سعی میکنم به ایده مرکزی یاسپرس از روی همین کتاب اشارهای کنم و بحث درباره دانشگاه را از منظری باز کنم که او به آن پرداخته است.
یاسپرس در صفحه 34 کتابش میگوید: «نوعی از تفکر وجود دارد که شهودی تولید میکند که اعتبار عام ندارد و نمیتواند عامه را متقاعد کند اما اهمیت اساسی برای زندگی دارد. این قسم تفکر به قلب واقعیت نفوذ میکند اما نه از طریق تحلیل، بلکه از طریق بروز ناگهانش شهود، زیرا علم محدود به متقاعدکننده بودن عمومی و اعتبار عام است و تحقیقات و اکتشافات علمی محدود به مطالعه نمودهای هستی و نه خود آن هستند. در تقابل با این معنای محدود علم، معنای گستردهتری از آن نیز وجود دارد. علم میتواند این معنای گسترده را بهمنزله مکمل و شاید حتی ذاتی خود تصدیق کند.» یعنی شیوه تفکری که شهود تولید میکند اما اعتبار عام ندارد. قبلا یاسپرس گفته ویژگی علم این است که عمومیت دارد و باید بتواند مردم را متقاعد کند، یعنی متقاعدکننده دارد، یعنی این شیوه تفکر شهودی اهمیتی اساسی برای زندگی دارد و بعد دو جنس و نوع علم را معرفی میکند؛ یکی علم محدود و دیگری علم گسترده.
یاسپرس جلوتر در صفحه 43 در فصل دوم کتاب، یکسری پیشفرضهایی را برای علم طرح میکند و میگوید: «ضروریترین پیشفرض علم، معنایی از جهتمندی است. علم بهعنوان یک کل بدون باوری که بر آن تکیه دارد، نه حقیقی است و نه زنده.»
معمولا تلقیای که از علم داریم بهمثابه محاسبات عددی یا مجموعهای از فرمولها و در بهترین حالت گزارههای قاطع علمی است که حکمهای علمی صادر میکنند. این تلقی عمومی از علم است اما یاسپرس میگوید علم آن چیزی نیست که شما بهراحتی بتوانید آن را به گزارههای محاسباتی یا احکام قطعی تقلیل دهید که متقاعدهکننده هستند و عمومیت دارند. یاسپرس دارد پیشفرض اساسی علم را بیان میکند و بعد میگوید بدون این پیشفرض، علم ناممکن است و اتفاق نمیافتد.
اینکه چرا یاسپرس درمورد علم صحبت میکند و ما هم از علم شروع کردیم، دلیلش این است که دانشگاه نهاد علم است و اگر ما درباره ماهیت دانشگاه صحبت یا از دانشگاه پرسش میکنیم، درواقع داریم از علم پرسش میکنیم و به اعتباری که درباره علم سخن میگوییم یا نظری که به علم و هستی داریم، نگاه ما را به دانشگاه تعیین میکند.
پس «علم بهعنوان یک کل بدون باوری که بر آن تکیه دارد، نه حقیقی است و نه زنده. این جستوجو که با عطش ابتدایی ما به دانستن پیش میرود، بهواسطه تصوری که ما از یکتایی و وحدت حقیقت داریم، هدایت میشود. تلاش ما این است که دادههای جزئی را بشناسیم اما نه در و برای خودشان.» در علم دنبال دادههای جزئی هستیم اما نه برای خود دادههای جزئی، بلکه بهعنوان مرحلهای برای دستیافتن به یکتایی و وحدت. «علم بدون ارجاع به کل هستی معنای خویش را از دست میدهد. از سوی دیگر اگر چنین ارجاعی وجود داشته باشد، حتی تخصصیترین و جزئیترین شاخههای علم هم بامعنا و سرزنده میشوند»، یعنی اگر ما بخواهیم بپرسیم که چطور دانشگاه زنده خواهد بود و اساسا وجود خواهد داشت، یاسپرس میگوید در ارجاع به وحدتی که در عالم وجود دارد و دانشمند اگرچه در پیگیری از جزئیات کار علمیاش را پیش میبرد اما همواره در ارجاع به آن وحدت، آن جزئیات معنا پیدا میکنند؛ «اگر از خودمان بپرسیم که کل این دانش روی به کدام سو دارد، فقط میتوان به زبان استعاری پاسخ دهیم. پاسخ این است که گویی جهان خود میخواهد شناخته شود و گویی این بخشی از وظیفه گرامی داشتن خداوند در این جهان است که جهان را بهواسطه قوایی که خدا به ما داده، بشناسیم و به جهان با این تصور که افکار خداوند است، از نو بیندیشیم. گویی هرگز نمیتوانیم به افکار او پی ببریم، مگر اینکه در جهان، هنگامی که آن را میشناسیم، منعکس شوند. آنچه جهت حقیقی هر پژوهش را تعیین میکند، توانایی ما برای جاودانه کردن و تلفیق دائمی دو عنصر تفکر است؛ یکی اراده ما برای شناخت تنوع و شمار بیپایان حقایقی که تا ابد از ما میگریزند و...»، یعنی ما در علم با امور متکثر عالم و جزئیات روبهرو هستیم. به تعبیر هایدگر، علم مقاومت تراژیک دربرابر هجوم واقعیت است، یعنی ما با واقعیت روبهرو هستیم و واقعیت، پر از جزئیات و امور متکثری است که به ما هجوم میآورند و ما میخواهیم آنها را بشناسیم، دستهبندی، صورتبندی و معنابخشی کنیم تا بتوانیم آنها را توضیح دهیم. علم این است. در تمام علوم ما با واقعیت روبهرو میشویم و تلاش میکنیم کثرات آن واقعیت را صورتبندی کنیم.
در اینجا یاسپرس به معنای عام اشاره میکند که اگر شما میخواهید جهان را توضیح دهید، باید در ارجاع به وحدت آن را توضیح دهید. انسان نیاز دارد که جهان را در ارجاع به وحدت توضیح دهد، وگرنه جهان متکثر که معنی ندارد، یعنی چنین جهانی برای انسان ناامن است، پس انسان همیشه در تلاش برای امن کردن جهان برای زندگی خودش است و این کار را با توضیح دادن و معنادار کردن جهان انجام میدهد. علم یکوجه کاربردی و کارکردی هم دارد که در ادامه عرض میکنم.
او در ادامه میگوید: «و دیگری تجربه ما از وحدتی است که بنیان این تکثر است»، یعنی همان ارجاع به وحدت. «... البته این تجربه وحدت را نمیتوان کسب کرد، مگر در مواجهه با کثرت کل معرفت بشری»، یعنی تجربه وحدت هم حاصل نمیشود، مگر اینکه شما با واقعیت جهان و جزئیات و ناامنی مواجه شوید. اساس علم ناامنی است. در نقطه تولد علم امنیت نیست. فقط کسانی صاحب علم و بنیانگذار آن میشوند و فقط جوامعی میتوانند در مقام تاسیس علمی قرار گیرند که با خطر مواجه شوند و به استقبال خطر زندگی بروند. این مسالهای اساسی است که افرادی مانند نیچه درباره آن مفصل صحبت کردهاند.
این چیزی است که ما در ادبیات فارسی خودمان زیاد داریم که چطور بنیاد این تولد و تاسیس انسان یکجور ابتلا و ناامنی و خطر است. اینجا اشاره میشود به اینکه پس ما باید به مواجهه با این کثرت برویم و وقتی ناامنی را تجربه کردیم و در وجود ما رسوخ کرد، - اینجا تعابیر قریب به تعابیر عرفانی وجود دارد- آن «لحظه» یک تفکر و لحظهای است که انسان ناگهان به خودش میآید و در مقام حضور یا تفکر وجود یا اندیشیدن به وجود قرار میگیرد. آن لحظه بهعقیده یاسپرس، لحظهای نیست که شما بتوانید آن را عمومی کنید، چون لحظهای شخصی است. گفتیم علم محدود و گسترده داریم. علم محدود علمی است که متقاعدکننده است، یعنی شما میتوانید گزارههای آن را به صورت عمومی بگویید و همه هم بفهمند.
ولی یاسپرس میگوید آن چیزی نیست که شما بتوانید عمومیت و تعمیم دهید و بهعنوان گزارههای علمی با دیگران به اشتراک بگذارید. اساس علم همین است و اگر کسی آن «آن» یا «لحظه ناامنی» را نداشته باشد، اساسا در مقام تاسیس علم یا زنده کردن آن یا سنت علمی قرار نمیگیرد یا اینکه اساسا دانشگاهی وجود داشته باشد. درواقع یاسپرس به ما میگوید همه این ماجراها از کجا دارند آب میخورند؛ از آن انسانیترین لحظههایی است که یک دانشمند تجربه میکند. وبر در مقاله «علم در مقام حرفه» میگوید گمان دانشجوهای ما این است که علم پشت میز و با انجام کارهای سخت تولید میشود که این بهکلی غلط است. اگر کسی فکر کند علم با خطکش و ابزارهای محاسباتی پشت میز و با فشار کارهای سخت و ساعتها کار کردن بهدست میآید، درست است، یعنی قطعا لازمه علم چنین چیزی است و با ممارست علم اتفاق میافتد اما علم آنجا تولید نمیشود. او با مثالی میگوید وقتی دانشمندی روی کاناپه نشسته و دارد سیگار میکشد یا در خیابان زیر هوای بارانی قدم میزند، علم آنجا تولید میشود، یعنی انسانیترین لحظهای که یک فرد میتواند تجربه کند. یاسپرس به آن میگوید اگزیستانس آن فرد و ضمنا میگوید آن تجربه غیرقابل اشتراکگذاری است. این تجربه از آنجا که در مقام تاسیس قرار میگیرد، یک انقلاب علمی را رقم میزند و بهواسطه آن تجربه انسانی، گرمایی در وجود فرد شکل میگیرد که باعث میشود به شکل روشمندی تجربهاش را صورتبندی کند و بعد از این کار، آن تجربه که مال خود همین آدم است قابل اشتراکگذاری میشود و بقیه هم آن را میفهمند، چون از وضع روحی و غیرتجربی بیرون آمده و قابلتجربه شده است. بهتعبیر وبر، آن چیزی که دانشمند تولید میکند، شوق است. این را فارابی هم در «سیاسهالمدنیه» میگوید؛ او از قوه نزوعیه صحبت میکند و بعد به شوقی اشاره میکند که آنجا شکل میگیرد و درواقع به اشتیاق اشاره میکند. «افسونزدایی علم شیفتگی ما نسبت به زیبایی و هماهنگی جهان را از بین میبرد و در مقابل ما را با وحشت از ناهماهنگی، بیمعنایی و ویرانی وصفناپذیر امور مواجه میکند. به این معنا ما با تجربه جهل حقیقی خود غیرمستقیم از یکتایی و وحدتی آگاه میشویم که کل جستوجوهایمان درپی معرفت را تعالی میبخشد و برمیانگیزد. فقط همین تنهایی و وحدت است که به جستوجوی ما حیات و معنا میبخشد. این معنا را دیگر نمیتوان بهطور عقلانی تعریف کرد، زیرا فراتر از دانش است و آنجا که ناشناختنی است.»
درواقع اینکه ما از پدیدهها عبور میکنیم، همان افسونزدایی است. ناهماهنگی یعنی همان که با چیزی مواجه شوید که نتوانید آن را معنا کنید. علم از اول از همه ما را با جهل خودمان روبهرو میکند. لحظهای است که انسان با جهل خودش روبهرو شده است و در این لحظه تهیشدگی برای او حاصل میشود، یعنی آماده شنیدن میشود. وقتی که تجربه جهل برای انسان رخ میدهد، علم متولد میشود و این یکی از اساسیترین مسائل تفکر بشری است؛ حتی این مساله در سنت دینی خودمان به نحو بغرنجی مطرح شده است، یعنی ابتلا با انسان همین کار را میکند. از اینجا به بعد میخواهم درباره دانشگاه صحبت کنم. ما با دانشگاهی روبهرو هستیم که ادارهای دولتی است.
چیزی که ایجاد خطر میکند این است که ما انگار با یک رخوت و رکود علمی روبهرو هستیم و دانشگاه یک فضای کارمندی شده است؛ اگر ما بخواهیم درباره ایده دانشگاه صحبت کنیم، یعنی بگوییم دانشگاه چه کاری باید بکند؛ دانشگاه هم مثل هر چیز دیگری در جهان اتفاقی نیست -اگرچه هست- و هر چیزی علت و توضیحی دارد. دانشگاه تهران در لحظه تاسیس خودش پروژه پایاننامه دکتری عیسی صدیق است که از طرف دربار به او سفارش داده شده که به دانشگاه کلمبیا در آمریکا برود. سفارشی که به او داده شده، طرح دارالفنون است، چون ما قبلا دارالفنون داشتیم. اولا عیسی صدیق به یک دانشگاه آمریکایی رفته که سنت خودش را دارد. این طرح در فضایی اجرا میشود که فروغی در آنجا فکر میکند. این طرح دانشگاهی را صدیق نوشته اما مهم نیست، چون به لحاظ فکری، فروغی حاکم است، پس دانشگاه تهران در دوره پهلوی اول در سنت، یک دانشگاه اروپایی است. به همین دلیل اگر شما تعداد رشته-دانشجوهای دانشگاه تهران در دوره پهلوی اول تا 28 مرداد را محاسبه کنید، دانشجوهای رشته علومانسانی عمدتا حاکم هستند و تعداد دانشجویان و رشتهها بیشتر است و قدرت بیشتری هم دارند، چون فروغی اروپایی فکر میکرد و سنت دانشگاه آلمانی یا اروپایی بر آنجا حاکم است؛ دانشگاهی که مسالهاش حقیقت و شناخت آن است و علومانسانی و فلسفه تولید میکند. اساتید بزرگ فلسفه در آن دانشکده هستند. فروغی یک سال یا پنج سال بعد از شهریور 1320 از دنیا میرود. عملا بعد از کودتای 28 مرداد که انگلیس جای خودش را به آمریکا در ایران میدهد و در فقدان فروغی، سنت دانشگاه آمریکایی در ایران حاکم میشود. سنت دانشگاه آمریکایی با اروپایی فرق دارد. ما تا قبل از این دانشگاه جامعی به نام دانشگاه تهران داریم که رشتههای علومانسانی غالب هستند و مسالهاش هم حقیقت است. مساله اساسیاش مساله فرهنگ عمومی است. پروژه سیاسی فروغی، پرورش ذوق عامه. کارهای فروغی شامل هزاره فردوسی، فرهنگستان زبان و ادب فارسی و اقدامات دیگری که زمان او انجام میشوند، مساله پرورش افکار عامه و فرهنگسازی را دارند. دانشگاه تهران دانشگاهی است که فرهنگی است و اروپایی اما بعد از کودتای 28 مرداد بهشدت نسبت رشته-دانشجوها تغییر میکند و به سمت فنی-مهندسی میروند. دانشگاهها از حالت جامع خارج شده و دانشگاههایی که تاسیس میشوند، نیاز نیست دانشگاه باشند، بلکه اغلب موسسه کوچک فنی-مهندسی در گوشه و کنار هستند. دانشگاههای بزرگی هم که تاسیس میشوند مانند پلیتکنیک، صنعتی اصفهان یا تهران، صنعتی هستند، چون آمریکا و درک آمریکایی از علم بر جهان حاکم شده است. الان جنگ جهانی دوم است و آمریکا بمب اتمش را در هیروشیما زمین گذاشته و مشت محکم خود را روی میز کوبیده و گفته من هستم! وقتی ما در سنت دانشگاه، خودمان صاحب ایده نیستیم، ایده آمریکا از علم در جهان حاکم میشود و در ایران هم این اتفاق میافتد. دوباره انقلاب خودش نقطه تاسیس بود و با انقلاب ایران، ما دوباره اصلاحاتی در شورای عالی انقلاب فرهنگی انجام دادیم. ما باز دانشکدههای پراکنده را جمع کردیم و دانشگاه جامع ساختیم، چون انقلاب اسلامی ایده فرهنگی دارد؛ البته در آن درکی که بر شورای عالی انقلاب فرهنگی حاکم است و آن درک الهیاتی که با انقلاب حاکم شده است. دوباره به صورت موقت تعادلی ایجاد میشود و رشتههای علومانسانی قوی میشوند و مصباح میآید علوم را اسلامی کند. توجهها به این سمت میرود. طرح دانشگاه شما با طرح شما از زندگی مرتبط است. ما باید تصورمان را اصلاح کنیم. ما دانشگاه نداریم، دانشگاهها داریم. دانشگاه پاریس در بدو تاسیس، یک دانشگاه الهیاتی و در خدمت کلیساست و تاسیس شده تا پیگیری حقوقی و قضایی کند. دانشگاههای آمریکایی در خدمت بازار هستند. در دنیا دانشگاههایی هستند که کل بودجه آنها در قرارداد با یک صنعت است و سال به سال رئیس دانشگاه باید یک قرارداد مثلا با صنعت خودرو ببندد و برای آن صنعت کار کند. این دانشگاهها کجا و دانشگاه هومبلتی یا دانشگاهی که کانت میگوید و دانشگاههای آلمانی کجا! یاسپرس در همین کتابش حرفش این است که بودجه دانشگاه را باید تماما دولت بدهد. این را نمیشود در آمریکا گفت! آنها معتقدند دانشگاه باید بودجهاش را از بازار دربیاورد. همین الان این بحث در کشور ما جاری است. در دیدار فرهنگیان با رهبری این مساله مطرح شد که آموزشوپرورش آویزان دولت است و این قصه مربوط به 10 سال پیش است. لاریجانی زمانی که رئیس مجلس بود سفارشی هم به مرکز پژوهشهای مجلس داد که پروژهای برای درآمدزایی دانشگاهها تدارک دیده شود و سفارش آن را به ما دادند. این یک طرح و درک از زندگی است و اتفاقی نیست. نمیشود هم دانشگاه خودش بودجهاش را از بازار تهیه کند و ضمنا در جستوجوی حقیقت بوده و فرهنگی هم باشد. اگر کسی این حرف را بزند، فقط در صورتی میتواند موجه باشد که بتواند یک طرح نظری داشته باشد و در آن ایده حقیقت را با ایده واقعیت جمع کند، یعنی بغرنجترین مساله تاریخ فلسفه از افلاطون تا الان که مساله حقیقت و واقعیت است را بتواند حل کند. این مساله به اشکال مختلف تفسیر شده است. کسانی که جانب حقیقت را گرفتند، دانشگاه حقیقتگرا یعنی دانشگاه آلمانی را به وجود آوردند. آنها فیلسوفان بودند و دانشگاههای فلسفی را ساختند. این را یاسپرس میخواست. کسانی که جانب واقعیت را گرفتند، دانشگاههایی مثل دانشگاه فونیکس یا دانشگاههای تجاری ساختند که قرار نیست ایده حقیقت آنجا باشد و علم تقدس داشته باشد. آنها در خدمت بازار هستند. مبنای نظری جهان را جهان آمریکایی گرفته که جانب واقعیت را دارد. الان دانشجو بر چه مبنایی دانشگاهش را انتخاب میکند؟ ظاهرا در رشتههای علومانسانی یا بقیه رشتهها تفاوتی به این معنا وجود ندارد که شما در کدام دانشگاه آن رشته را بخوانید. در حوزه علومانسانی ما در حوزه علمیه سنت داشتیم و حالا یک چیزهایی از آن باقی مانده است. عدهای ممکن بود بگویند ما میخواهیم شاگرد مصباح شویم، چون میخواستند خط فلسفی خاص او را پیگیری کنند. من اگر میخواهم فقه کار کنم، پیش وحید خراسانی میروم، یعنی معلوم است باید پیش چه کسی بروم. الان مشخص نیست شما چه دانشگاهی با چه شخصیتی میروید. مثلا یک دانشگاه سنت یا ایده ایدهآلیسم دارد. کسانی که مسالهشان همان است، به آنجا میروند. اینگونه، سنت علمی یا مکتب شکل میگیرد. ما در دانشگاه ایرانی چنین چیزی را نمیبینیم و دانشگاهها علیالسویه هستند، گویا میتوان با قرعه دانشگاه را انتخاب کرد.
به بحث یاسپرس برگردیم که گویا ما در جستوجوی چیزی نیستیم. این وضعیت، وضع عمومی انسان در جهان است. این وضع در دنیا رو به افول گذاشته و دانشگاه به آن معنا موضوعیت ندارد. آن چیزی که پیش از این در آمریکا یا اروپا بود، الان افت کرده است. این نشان میدهد گویا ما پرسشی نداریم. ابتدای بحث گفتیم که یاسپرس از شهود صحبت میکند و میگوید من انسان در لحظهای که ناامنی و خطر را تجربه میکنم، در خطیرترین وضع هستم و وقتی با خطر هستی یا واقعیت مواجه میشوم، آن لحظه، لحظه تولید و تاسیس علم و حیات دانشگاه است.
درواقع اتفاقی که در دانشگاه ما در ایران افتاده این است که ما وضع انسانیمان را در دانشگاه از دست دادهایم؛ اما آن چیزی که در سازمان بروکراتیک دانشگاه بهعنوان یک اداره وجود دارد، این است که هیچ پیگیری و جستوجویی وجود ندارد.
اگر از یاسپرس بپرسید که ایده دانشگاه چیست، او میگوید ببین علم کجا تولید میشود. علم آنجایی تولید میشود که در آن شهود میکنیم و وضع انسانی داریم و احساساتمان جریحهدار شده است. بعد از این شما میتوانید درباره علم بهمثابه یک امر عمومی و متقاعدکننده و قاعدهمند سخن بگویید. علم قواعد، صورتبندی و حکم دارد.