محمد سعید عبداللهی، دانشجوی دکتری فلسفه اخلاق :برای اندیشیدن در باب مفاهیمی مانند توسعه، رفاه و کیفیت زندگی نیاز به مجموعهای از دانشها وجود دارد، تکوجهی نگریستن به هر کدام از مفاهیم اینچنینی، غفلت از سویهای از ابعاد وجودی انسان را در پی دارد. مارتا نوسبام1، فیلسوف نامآشنای آمریکایی که در فلسفه باستان و بهطور مشخص اندیشه ارسطو صاحب سبک است و دیدگاههای تازهای دارد تلاش میکند که از دیدگاهها و بصیرتهای پیشینیان پرتوهایی را به روی مشکلات امروز انسان مدرن بتاباند تا به سهم خویش نقشی در تقلیل رنج همنوعان خود داشته باشد. از طرفی، چارلز تیلور2، فیلسوف کهنهکار کانادایی که در ایران نیز موافقان و مخالفان بسیار دارد و شهرتش بر کسی پوشیده نیست، سالهاست چون شوالیهای بیباک در کارزارهای اندیشهای تیغ قلم از نیام برکشیده و حریف میطلبد. تیلور در یکی از مقالات مهم و طولانی خویش با نام «تبیین و عقل عملی»3 تلاش میکند دریافتهای مدرن از عقل عملی را به چالش کشیده و در دفاع از عقل عملی طرحی نو دراندازد. وی در پیشانی مقاله خود میگوید دریافتهای مدرن عقل عملی توسط شکاکیت اخلاقی پدید آمده یا شاید بتوان گفت تحریف شده است، تا آنجا که دریافتهایی که به هیچ رو سر تسلیم و سازگاری با شک ندارند نیز بهگونهایاند که در برابر این مفهوم مقاومت کنند. بنابراین عقل عملی به شاخصه اصلی و فراگیر فرهنگ روشنفکری مدرن (یعنی تقدم شناخت شناسانه: تمایل به تعمق در باب پرسش پیرامون چیستی اشیا بر پایه پرسش در باب چگونگی شناخت آنها) آری میگوید. تیلور معتقد است یکی از قویترین ریشههای شکاکیت و ذهنیتگرایی مدرن در ساحت اخلاق، ریشه در روحیه طبیعتگرای اندیشه مدرن دارد. این روحیه به بیاعتبار کردن پیشاپیش شیوه استدلال اقناعی علاقه بسیار دارد، شیوهای که در عمل میتوانست امید حل و فصل برخی از مباحث اخلاقی را به وسیله عقل به وجود آورد.
باری، مقاله تیلور بسیار مفصل و دربردارنده استدلال و نکاتی درخشان و اقناعکننده است که پرداختن به آن در این یادداشت امکانپذیر نمیباشد. در ادامه مقاله مارتا نوسباوم را پیش چشم داریم و با مرور این مقاله سعی در پر رنگ کردن و اشاره به مسائلی داریم که نوسباوم از رهگذر مقاله تیلور به ما گوشزد میکند. مسائلی که روشن میسازد چگونه فیلسوفی کارکشته و دغدغهمند، به زیبایی ظرائف و قوتهای نوشته فیلسوفی دیگر را برجسته میسازد و در همان حال بسیار مودبانه و سازنده پیشنهادهای خود را نیز پیش میکشد.
بیش از هر چیز باید به این مساله توجه دهم که مارتا نوسبام که خود اندیشمندی جریانساز و پرکار است، در بررسی و ارزیابی مقاله چارلز تیلور تا چه اندازه نکاتی ارزشمند و خواندنی دارد4، نوسباوم پس از مهم دانستن و قانعکننده خواندن استدلالهای تیلور، آن را برای اندیشیدن در باب مفهوم توسعه در جوامع گوناگون راهگشا میداند. باری، نوسبام به درستی گوشزد میکند که توسعه مفهومی ارزشی است و دربردارنده این نکته که باید پیشرفت از وضعی به وضع دیگر رخ دهد، پیشرفتی که از جهاتی بهتر باشد. اما گاه گویی این نکته در میان سیاستمداران و دانشمندان علوم اجتماعی فراموش میشود. هیچگاه نباید از یاد برد که همه تصمیمسازان و اندیشمندان در باب توسعه با چه پرسش ارزشی دشواری روبهرویند، اگر این نکته را درک کنیم آنگاه خواهیم دانست که واکنش مناسب باید دربردارنده چه معیارهایی باشد. آنگاه است که میدانیم باید تا چه اندازه از خویش، عقل و استدلال عقلانی توقع داشته باشیم.
نوسباوم در اظهارنظری جالب معتقد است که آثار چارلز تیلور یکسره برای دغدغهها و مطالعهها پیرامون توسعه مهم هستند.5 وی همچنین میگوید در سالهای گذشته هر پژوهشگری که برای پی بردن به الگوی توسعه دست به مطالعه تاریخ دیدگاههای فلسفی در باب علوم اجتماعی زده است، کم یا بیش به این نتیجه رسیده است که راهکارهای موجود چنگی به دل نمیزند. در یک رویکرد، کسانی را میبینید که علوم اجتماعی را از جنس علوم طبیعی تصور میکنند و دریافتشان از انسان، یعنی مقوله اصلی علوم اجتماعی فهمی یکسره بیربط به تعهدها و خود شناسیهایی انسان است. در چنین رویکردهایی بهطور معمول تمایزهای کیفی به تمایزهای کمی فرو کاسته میشوند. باری، این دیدگاه معمولا به سبب پنهان نمودن یا انکار گستره و تنوع ارزشها است و درنهایت پذیرفتنی نخواهد بود. از سوی دیگر و در واکنش به رویکرد قبل دیدگاهی وجود دارد که به تفسیرهای انسان از خودش با تنوع در تحلیلهای اجتماعی باور دارد. اما این گروه معتقدند که عقل عملی یارای حل چالشهای اخلاقی موجود را ندارد و با توجه به چشماندازهای گوناگون در مقام عمل، عقل عملی نقشی نمیتواند ایفا کند. این رویکرد نیز با اینکه بسیار نفوذ داشته، بازهم ممکن است به اندازه رویکرد قبلی غیرقابلپذیرش باشد، زیرا ما را از نتیجهبخش بودن استدلال عملی برحذر میدارد و معتقد است نمیتوان نتایجی را در نقد اموری که مایل به انتقاد از آنها هستیم، در جوامع مختلفی که سنتهایشان را بررسی میکنیم، به کار بست.
نوسباوم پس از این مقدمات به مقاله تیلور برمیگردد و میگوید در ربع قرن گذشته تیلور در تلاش بوده تا راهی میانه را پیریزی کرده و نشان دهد که میتوان به بهترین شکل تلفیقی از این دو رویکرد را به دست داد و تفسیری نو از اختلافنظرها پیش چشم مخاطبان قرار داد. نوسباوم به کتاب مشهور تیلور یعنی «تبیین رفتار»6 که در سال ۱۹۶۴ منتشر شده شده اشاره میکند و معتقد است که وی از همان زمان همواره استدلالهای بسیار سترگی در برابر دیدگاه تحویلکننده علوم طبیعی به مطالعه آدمی و کنش او ارائه کرده است. از طرفی تیلور استدلال موجود در مقاله مورد بحث را نیز بارها تکرار کرده که در آن از عقل عملی سود میجوید. او همچنین در مجموعهای از مقالات خود در باب درک انسانشناختی فرهنگهای گوناگون برای مخاطب روشن میسازد که چگونه میتوان دادههای انسانشناسانه فرهنگی و دادههای تاریخی و تفاوتهای موجود میان چهارچوبهای مفهومی را جدی گرفت و در همان حال بر این باور بود که به شیوههایی خاص عقل عملی یارای آن را دارد که به شکلی مشروع به انتقاد از سنتها بپردازد. این تلفیق میان دقتهای انسانشناسانه و دقتهای فلسفی جایگاهی سترگ به این مقالات داده و برای افرادی که در زمینه توسعه تحقیق و پژوهش میکنند بسیار سودمند است.
نوسباوم مقاله تیلور را به جهت دفاع جانانهای که از عقل عملی میکند دارای اهمیتی افزون میبیند و معتقد است بر پایه دیدگاه تیلور، برای استدلالی که در استحکامش سخنی باقی نماند و مخالف را به زانو درآورد، باید بتوان قرائتی پذیرفتنی از خطای او پیش کشید و این درست همان کاری است که تیلور انجام میدهد. در وهله نخست، استدلالی بسیار تاثیرگذار و مهم را دربرابر مخالف عقل عملی میآورد، به این بیان که آنگونه شکلهایی از استدلال را پیش میکشد که در عقلانی بودنش هیچ شکی نیست و بعدتر بیان میکند که مخالفش چگونه مسیر نادرست را میپیماید. حال اشتباه آن شکاکِ مخالف عقل عملی کجای کار است؟ این نکته مهم را نوسباوم به زیبایی بیان میکند: اشتباه او این است که بیش از اندازه تحت نفوذ و سلطه آن تصویری از استدلال عقلانی که ظاهرا در حال نقد است، قرار گرفته. مشکل مخالف شکاک این است که در همان حالی که چیرگی علوم طبیعی بر علوم انسانی را رد میکند، بدون توجه از مهمترینِ الگوهای علوم یعنی فهم آن از ماهیت استدلال عقلانی در تحلیل خود بهره میبرد. دیدگاه شکاک مخالف این است که استدلال عقلانی، بیطرفی و استنتاج از مقدماتی بیرون از تمامی چشماندازهای تاریخی را در پی دارد. باری، اگر این مهم امکانپذیر بود، میتوانستیم خود عقل و خرد را به کناری بنهیم. بنابراین مخالف با توجه نداشتن به شکلهای دیگر استدلال عقلانی، نتیجه میگیرد که هیچ استدلال عقلانی درستی را نمیتوان یافت.
نوسباوم نکته پیش گفته را تشخیص درستی میداند و معتقد است در بسیاری از موضعگیریها در باب عقل عملی که به گونهای از ذهنیتگرایی یا شکاکیت در باب آن منجر میشود، چنین رویکردی وجود دارد. برای نمونه میتوان به فوکو و تا اندازهای نیز به دریدا اشاره کرد که آنگونه که به نظر میآید معتقدند بدون دسترسی بیواسطه به جهان، به آن شکلی که فینفسه وجود دارد، هیچ استدلالی نمیتوان یافت. چیزی به جز بازی آزادانه تفاسیر نمیتوان جست. از سویی، تیلور همنوا با افرادی چون هیلاری پاتنم آشکار میسازد که تصویری روشن از علم و پیشرفت، تمایزی عمیق میان مباحث علمی و مباحث اخلاقی را در پی ندارد. آن تمایزی که برخی فیلسوفان از آن دفاع کرده و معتقدند که در هر دو زمینه میتوان پیشرفت را به شکل گونهای خود روشنگریِ پیشرفته و صبورانه به دست آورد.
نوسباوم به این مساله توجه میدهد که تحلیل گفتهشده میتواند چندین اصل اخلاقی برای مطالعه و پژوهش در زمینه توسعه را به بار آورد، برای نمونه:
1. باید فهمهای شبهعلمگونه جدا از انسان را به نفع دریافتهایی که برای تعهدات و خویشتنشناسی آدمی نقش مهمی در نظر دارند، کنار گذاشت.
2. زمانی که چنین شد، دیگر نیازی به دست شستن از استدلال عقلانی نیست و نباید چنین کاری کرد. در همین حال نباید توقع داشته باشیم این استدلالهای عقلانی به کار رفته مانند آنهایی باشند که به دیدگاه خاصی از علوم طبیعی نسبت میدهیم. اینها همانگونه که تیلور میگوید تجریدی نیستند. پیشرفت را به شکلی توصیف میکنند که به نظر نظم و سادگی در آنها نمیتوان یافت؛ چراکه درکشان از توسعه مقایسهای است نه مطلق و از سویی بسیار انضمامیاند و تا اندازهای نیز تاریخی؛ چراکه کوششهایی هستند برای روشن کردن آنچه در عمق اندیشه شخص یا گروه میگذرد و به شکلی ناکامل درک میشود.
تیلور سرانجام به این نکته توجه میدهد که فرآیند استدلال عقلانی در بیشتر موارد با افزایش سطح نارضایتی و ناخشنودی در میان مردمی که با این بحث درگیرند، مرتبط میشود. همان کسانی که در پی استدلالهایی اینچنینی، از گوناگونی جامعههای انسانی مطلع شده و غالبا نیز با احساس درد و رنج همراه است، درد و رنجی که نتیجه ناخشنودی جدید از اولویتبندیهای نو و هم برخاسته از خود اندیشه و تأمل است. به باور نوسباوم، این نکتهای محوری است که برای مفهوم توسعه نیز بسیار مهم است. اگر بنا باشد مفهوم توسعه را براساس فایده ارزیابی کنیم، ناچار باید قبول کنیم که مفهومی مانند خودشناسی میانه خوبی با مفهوم توسعه نخواهد داشت. نوسباوم حق را به تیلور میدهد، جایی که تیلور میگوید خودشناسی، ارزشی مخصوص خود دارد و نمونه او از تغییر موقعیت زنان به ما نشان میدهد که در آن درد و رنج برخاسته از نارضایتی، ارتباطی مثبتی با توسعه داشته است.
نوسباوم در بخش دیگری از تحلیل و ارزیابی مقاله تیلور به این نکته اشاره میکند که پاسخ تیلور به گسست مفهومی ادعا شده میان علم در یونان باستان و علم گالیلهای، پاسخ درستی است، به این بیان که در سراسر تاریخ در باب مدیریت عملی و توانایی داشتن زندگی در حال پیشرفت علاقهای وجود داشته که به همه طرفهای مناقشه انگیزه میداد، علایقی که بر پایه آنها هواخواهان علم جدید میتوانستند برتری آن را بهگونهای اثبات کنند که پیروان قدیمی ارسطو قادر به رد آن نباشند. نوسباوم اعتراض خود را تنها این نکته میداند: این واقعیت که علم قدیم به شکل قطعی به مدیریت عملی علاقه داشته، آشکار است. روایت مخالف از بهاصطلاح گسست مفهومی، با توصیف آن تصویر قدیمی به شکلی بسیار تنگنظرانه و یکدست، بهسادگی آن را تیره و تار کرده است. برای روشنتر شدن مطلب به این موضوع توجه کنید که اگر کسی افلاطون را هم کنار گذارد و تنها به کسانی توجه کند که در باستان به شکل عملی کار علمی میکردند، مانند توسعه طب یونانی، ارجاع گسترده به کنترل و دخل و تصرف عملی را درخواهد یافت. پزشکان پیوسته از روشهای خود بر پایه کاربرد آنها دفاع میکنند و با روشهای پزشکان دیگر به دلیل بسیار تجریدی و کلی بودن مخالفت میکنند. بنابراین بسیاری از گسستها به این جهت گسست به نظر میرسند، زیرا تاریخنگارانی بودهاند که متون تاریخی را دستچین کرده یا اینکه سویههای تاریخ تفکر عامه را در نظر نگرفتهاند. نوسباوم برای نمونه بیشتر آثار فوکو را از این جهت مخدوش میداند، گرچه با این همه باز هم آثار وی را مهم میداند. نوسباوم در باب نحوه تاریخنگاری تیلور در مقالهاش نیز میگوید: «اگر کوچکترین انتقادی به نحوه تاریخنگاری تیلور داشته باشم، این است که مسائل در پارهای موارد سادهتر از آنچه هست به نظر میآیند.»
نوسباوم در ادامه بررسی مقاله تیلور، نکتهای روانشناختی را نیز تذکر میدهد. به باور نوسباوم، نومیدی از کارکرد عقل عملی در ادبیات فلسفی دهههای گذشته، در بیشتر موارد شکلی اندک متفاوت با آن شکلی که تیلور در مقاله خود مورد انتقاد قرار میدهد به خود میگیرد، یعنی آن شکل از نومیدی که در پی بیطرفی علمی است. همچنین در بیشتر موارد مشکل عقل عملی به شکاف میان عقل و انگیزه برمیگردد. این نکته اینگونه نیز بیان میشود که تنها دلایلی که باید به آنها توجه کنیم و مورد قبول واقع شوند، دلایل درونی هستند، یعنی آن دلایلی که بخشی از نظام امیال و انگیزههای شخص درگیر را شکل میدهد یا میتواند شکل دهد. اگر دلایل ما از این تبار نباشند، در این صورت مطرح کردن آنها برای شخص، یا گفتن اینکه استدلال عقلانی چه چیزی را به اثبات رسانده که آن شخص باید بدان باور داشته باشد، غیرعادی جلوه میکند. اما نکته دیگر این است که چگونه دلایلی میتواند برای شخص درونی شود؟ این موضوع بسیار وابسته به این است که شخص مورد نظر دربردارنده چه امیال و احساساتی است. در اینجا دیگر چندان کاری از استدلال عقلانی برنمیآید، حتی اگر شخص قانع میشد که نتیجه آن استدلال را بپذیرد، بازهم بهسختی میتوان باور کرد که آن استدلال یارای آن را داشته باشد تا در نظام امیال او تغییر خوبی ایجاد کند.
مارتا نوسباوم نکته پیشگفته را یکی از مهمترین و پیچیدهترین مباحث نهتنها در فلسفه که در زندگی میداند. نوسباوم پیشنهاد میدهد که تیلور میبایست روایت خود از عقل عملی را با تصویری از ارتباط میان عقل و هیجان تکمیل کند. با دقت و تحلیل در این موضوع است که روشن خواهد شد شخصی که به خود به دیده شک مینگرد، در چنین موقعیتی نیز گرفتار تصویری از عقل است که نتیجه فهم طبیعت باور تازهای از انسان است، آن تصویری که یارای مقاومت دربرابر واکاوی عمیقترین اعتقادات ما درباره کیستیمان را ندارد. در فلسفه و از زمان دکارت به بعد این تمایل وجود داشت که هیجانها را احساسهایی شهوانی و تا اندازهای بیاعتنا به استدلال که از آبشخورهای یکسره متفاوت طبیعت ما است، تلقی کنند. فیلسوفان بسیاری از آن زمان این توصیف دکارتی از ذهن-جسم را به کناری نهادهاند اما عدهای نیز هنوز هم عواطف را احساساتی میدانند که جدا و بیاعتنا به استدلال است. باری، اگر به دیده دقت به رفتوآمدهای اندیشهای میان دکارت و شاهدخت الیزابت بنگریم، حتی در آنجا نیز میتوان در چالشهای الیزابت و البته در ارجاعات دوطرف به عقیدههای رواقیون، دیدگاهی قدیمیتر و دقیقتر از هیجانات را دید، آن دیدگاهی که در اندیشه فیلسوفان یونان باستان تصویری چیره بود و در دیدگاهی که آنها از کاربرد فلسفه در بهتر کردن وضعیت انسانها و جامعهها داشتند، بسیار مهم بود.
تصویر گفتهشده در پی آن است که عواطف یا هیجانات واکنشهای ارزشگذار و دقیقی هستند و همچنین ارتباط وثیقی با باور به آنچه ارزشمند است و آنچه ارزشمند نیست، دارند. برای نمونه اندوه، پیوندی عمیق با این باور دارد که شخص یا شیئی خاص، که اکنون از دست رفته است، ارزش و اهمیتی بسیار دارد، اندوه به معنای بهرسمیت شناختن آن اهمیت است. همچنین خشم دربردارنده و بر پایه این باور است که فردی درمورد امری مهم مورد بیعدالتی قرار گرفته است. اما این دیدگاه چه نتیجهای را در پی دارد؟ نتیجه این است که استدلال عقلانی میتواند هیجانات و انگیزهها را تا اندازه بسیار زیادی تحت تاثیر خود قرار دهد. نکته مهم اینجاست که اگر استدلال عقلانی توانایی آن را داشته باشد که نشان دهد یا آن حادثه ناگوار پدید نیامده است یا آن علت بیان شده در باب خشم یا اندوه واقعا به شکلی نیست که شایسته توجه زیاد باشد، در آن صورت میتوان به شکلی عملی روانشناسی یک شخص را دگرگون کرد. البته در تاریخ فلسفه رواقیها و اپیکوریان این وظیفه را به شیوههای مختلف انجام میدادند. برای نمونه به آدمی نشان میدادند که مواهب مادی و معنوی که بیشتر مبنای خشم قرار میگیرند نباید آن اندازه که مردم برای آنها ارزش قرار دادند باارزش تلقی شوند. این گونه استدلالها تنها در سطح ذهن عمل نمیکنند. آنها کنکاشی بسیار دقیق در سراسر زندگی ذهنی و عاطفی شخص انجام میدهند. و این درست به این دلیل است که عواطف تنها کنشهایی حیوانی نیستند، بلکه بخشهایی سراسر انسانی از نگرش ما انسانها به جهان هستند. با توجه به همین اساس، فیلسوفان یونانی تصویری قانعکننده از فلسفه عملی ترسیم کردند و نشان دادند چگونه استدلالهای سودمند در زمینه مرگ و علل خشم میتوانند قلب انسانها و در پی آن زندگی شخصی و اجتماعی آنان را تغییر دهد. از این رو، در آن زمان فیلسوفان را با پزشکان مقایسه میکردند؛ چراکه آنان با استدلال روح را التیام میبخشیدند.
بهعقیده مارتا نوسباوم اینگونه روایت از تغییر انگیزشی از رهگذر استدلال میتواند تکمیلگر جذاب و مهمی بر تصویر چارلز تیلور باشد. این روایت قابل دفاع است و همچنین میتواند سهمی مهم در دفاع از عقل عملی داشته باشد. حال اگر تیلور بنای آن داشته باشد که تصویر خود از استدلال عملی در راستای این تصویر را ادامه دهد، باید حتی بیش از پیش از الگوی عملی استدلال فاصله بگیرد؛ چراکه آن استدلال مفید و سودمند امکان دارد بخواهد از فنون دیگری نیز سود جوید، فنونی که با الگوی عملی تفاوت دارد. در این صورت است که استدلال میتواند داوریهای مهم را روشن کند و تصویری جذاب از یک زندگی پیش بکشد. تمام این موارد با تاکیدی که تیلور بر سرشت «زیست نامهای» استدلال دارد هماهنگ است.
باری، در یادداشتی که آمد تلاش کردم مروری بر مقاله نوسباوم داشته باشم تا از این رهگذر ذهن مخاطب علاقهمند را به توجه هرچه بیشتر به اهمیت شخصیت تیلور و خواندن دقیقتر آثار وی با دیدگاهی اجتماعی و درجهت پیش کشیدن طرحهایی نو با توجه به ابعاد مختلف انسان در زمینه توسعه و رفاه جلب کنم. امید که در یادداشتی جداگانه به واکاوی دقیق و جانانه مقاله تیلور و دیگر آثار وی با نگاهی اجتماعی بپردازم.
پینوشتها:
1. Martha Nussbaum
2. Charles Taylor
3. Explanation and Practical Reason
4. Nussbaum, Martha (1993) Charles Taylor: Explanation and Practical Reason, in: The Quality of Life, edited by Nussbaum, Martha
5. I think Taylor’s work in general, and this paper in particular, is significant for the concerns and projects of development Studies
6. The Explanation of Behaviour