کد خبر: 79501

پیکر جانی بت اوشانا جوان آشوری مدافع وطن که در عملیات بدر شهید شده بود، جمعه در تهران تشییع می‌شود

عزیز اکثریت

بعد از 38 سال بازگشته است، حالا که بازگشته نه پدر و مادر هستند و نه خواهر و برادر، مادر آنقدر انتظارش را کشید که طاقت نیاورد. شهید جانی بت اوشانا بعد از 38 سال مفقودالاثری قرار است دوباره به وطن بازگردد. اواسط اسفند نیروهای تفحص پیکر او را پیدا کردند و به‌سرعت از طریق آزمایش DNA هویت او مشخص شد. اما فرق این شهید با دیگر شهدای مثل خودش در این بود که کسی از اعضای خانواده‌اش در دسترس نبودند.

عاطفه جعفری، خبرنگار:بعد از 38 سال بازگشته است، حالا که بازگشته نه پدر و مادر هستند و نه خواهر و برادر، مادر آنقدر انتظارش را کشید که طاقت نیاورد. شهید جانی بت اوشانا بعد از 38 سال مفقودالاثری قرار است دوباره به وطن بازگردد. اواسط اسفند نیروهای تفحص پیکر او را پیدا کردند و به‌سرعت از طریق آزمایش DNA هویت او مشخص شد. اما فرق این شهید با دیگر شهدای مثل خودش در این بود که کسی از اعضای خانواده‌اش در دسترس نبودند. جامعه آشوری‌های ایران و نیروهای ارتش با چاپ عکسی از او و اطلاعیه، تمام تلاش خود را کردند تا نشانی از اقوامش پیدا کنند. پس از مدتی مشخص شد پدر، مادر و برادرش در آرامستان آشوری‌ها در اسلامشهر به خاک سپرده شدند. به بهانه بازگشت این شهید بعد از 38 سال نگاهی به زندگی او و دو شهید آشوری دیگر داشتیم و درکنارش از کتاب‌هایی گفتیم که به بهانه زندگی این شهدا نوشته شده است. 

   نامه قبل از شهادت
جانی بت اوشانا در خانواده‌ای آشوری، در سال ۱۳۴۰ هجری شمسی در شهر کرمان، چشم به جهان گشود. او درحالی‌که دوماه مانده بود سربازی‌اش تمام شود در عملیات بدر(۱۳۶۳) و  در هورالهویزه یا هورالعظیم که از بزرگ‌ترین تالاب‌های کشور در استان خوزستان است، شهید شد. اما پیکرش در منطقه دشمن جا ماند و این شهید عزیز مفقودالاثر شد. مادرش همیشه در انتظار او بود و چشمش به در و منتظر خبری از برگشت جانی ماند. روزی یکی از رفقای آشوری جانی در جبهه، نامه‌ای از شهید را برای خانواده او آورد. جانی دو روز قبل از شهادتش (۲۱ اسفندماه ۱۳۶۳)، پاکتی به او داده و گفته بود این وصیتنامه من است، آن را به خانواده‌ام برسان. رفیقش مجروح شده و نتوانسته بود نامه را برای خانواده شهید بیاورد. اما پس از مدتی بالاخره نامه را به خانواده‌اش رساند؛ نامه‌ای که با این جملات شروع شده بود: «به نام خدا، خانواده عزیزتر از جانم، هنگامی که این کاغذها را در دست دارید، امیدوارم که حال‌تان خوب باشد و درکنار هم، آن زندگی خوش و خرمی را که همواره درنظر من بوده است، داشته باشید و از عنایات ایزد یکتا و حضرت عیسی مسیح و حضرت مریم که تنها حامیان مسیحیان، به‌خصوص خانواده ما می‌باشند، بهره‌مند باشید. این سطور را در لحظه‌های قبل از حرکت، برای بازپس‌گیری حق و خاک کشورمان به سوی دشمن متجاوز، برایتان می‌نویسم.» 
تنها اقوام نزدیک او یک دخترعمو و یک دخترعمه هستند که قرار است بیایند تا تابوت او را در آغوش بگیرند و بگویند مادرش چندسال چشمش به در بود تا جوان رعنای خود را یک‌بار دیگر ببیند. او فرزند سوم خانواده بود و به‌جز خودش چهاربرادر دیگر داشت؛ یکی از برادرانش به آلمان مهاجرت کرد و هیچ کدام‌شان زنده نیستند. پدر و مادرش نیز چندسالی از دنیا رفته‌اند. پدرش راننده کامیون بود و خود جانی دیپلم ادبیات داشت. متولد و بزرگ‌شده محله کمالی مخصوص تهران است. جایی نزدیک همان کلیسای آشوریان تهران. شهید جانی بت اوشانا حالا فقط چند دختر عمه در ارومیه و یک عموزاده در تهران دارد. 
مراسم وداع با پیکر سرباز شهید «جانی بت اوشانا» روز چهارشنبه ۶ اردیبهشت از ساعت ۱۶ در معراج شهدای تهران با حضور عموم مردم برگزار می‌شود. همچنین مراسم تشییع پیکر شهید «جانی بت اوشانا» در روز جمعه ۸ اردیبهشت بعد از نماز جمعه تهران برگزار خواهد شد.
سیدمحمد باقرزاده، فرمانده کمیته جست‌وجوی مفقودین ستادکل نیروهای مسلح در این باره گفته است: «برنامه اختصاصی کلیسا نیز طبق آیین مذهبی آشوریان بعد از نماز جمعه در کلیسای حضرت یوسف برگزار می‌شود. سپس شهید عزیز جانی بت اوشانا برای تدفین به اسلامشهر منتقل خواهد شد.»

   پسرم را در راه وطن دادم
امیر محمدرضا فولادی، رئیس سازمان حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس که در جریان تفحص این شهید بوده است، در گفت‌وگویی با فارس می‌گوید: «جانی سرباز تیپ ۵۵ هوابرد ارتش بود که متاسفانه بیش از سه‌دهه پیکرش بعد از شهادت، در منطقه باقی ماند و زمانی بازگشت که والدینش از دنیا رفته بودند. در جلسه‌ای که با نمایندگان مجلس ادیان مذهبی و نمایندگان جامعه آشوری‌ها داشتیم قرار شد پیکر جانی درکنار مزار پدر و مادرش در آرامستان اسلامشهر دفن شود.» 
ایسنا روایتی از دخترعمه این شهید دارد و می‌نویسد: «اولین کسی که پس از اطلاعیه انجمن آشوریان تهران؛ شهید جانی بت را شناسایی کرده بود، دختر عمه او «شامیران اصلان» است. وقتی درباره خصوصیت‌های شهید از او می‌پرسم بارها تکرار می‌کند که جانی بسیار وطن‌دوست و متعصب به ایران بود: «سال ۶۳ وقتی به ما خبر شهادت جانی را دادند؛ دایی‌ام به همه ارگان‌های مرتبط را برای پیدا کردن پیکر جانی رفت. تا اینکه به او گفتند که جانی مفقودالاثر است. بعد از چندسال و در همان سال‌های جنگ تحمیلی؛ پلاک و ساک جانی را به خانه دایی آوردند و گفتند که پسرتان به‌دلیل شدت جراحات به شهادت رسیده است. این پلاک و این ساک اوست. دایی همیشه به شهادت جانی افتخار می‌کرد و می‌گفت خون پسرم از خون جوانان دیگر رنگین‌تر نیست. باید خدمت سربازی را بگذارند. پس از شهادت هم می‌گفت که من پسرم را در راه وطن دادم. مادر و پدر جانی پس از سال‌ها چشم انتظاری از دنیا رفتند. در گروه‌های آشوریان یکباره عکس جانی را دیدم. قبل از خواندن متن زیر عکس یکباره گفتم عکس پسر داییم اینجا چه می‌کند؟ متن زیر تصویر را که خواندم متوجه شدم پس از ۳۸ سال جانی بازگشته است. با چشم‌های گریان خودم را معرفی کردم و گفتم که دختر عمه او هستم. وقتی به سربازی رفت و من ازدواج کردم خیلی‌کم او را می‌دیدیم. اما هربار که او را می‌دیدم به من می‌گفت که برای آزادی وطن‌مان درحال جنگ هستیم. دعا کن تا پیروز از این جنگ خارج شویم. خودم را هم پیشاپیش برای خاک وطن فدا کردم. بازگشت جانی برایمان هیجان داشت. یک هیجان حزن‌انگیز است.» 

  برای پیدا کردن پیکر دوستش رفت و برنگشت 
یکی دیگر از شهدای آشوری که در موردش زیاد صحبت می‌کنند، شهید هراچ هاکوپیان است. شهیدی که در همه مدت زندگی‌اش سعی کرد تا اسمی نیک از خودش برجای بگذارد و پیکرش در سال 1399 شناسایی شد. گروهبان سوم «هراچ هاکوپیان» در 20 تیر 1344 در اصفهان در خانواده ارمنی جلفایی به دنیا آمد. تا زمان اعزام به خدمت مقدس سربازی به کار مشغول شد. دوران آموزشی را در کرمان به اتمام رساند و بلافاصله به رزمندگان لشکر 81 زرهی کرمانشاه مستقر در خطوط مقدم جبهه پیوست. «هراچ» در عملیات «کربلای 9» در تاریخ بیستم فروردین 1366 شرکت داشت و در اثنای این نبرد جانانه، از زمانی که در آن هنگامه برای آوردن پیکر زخمی «هنریک دراوانسیان»، دیگر سرباز شجاع ارمنی به سمت سربازان دشمن بعثی رفت، دیگر بازنگشت و مفقود الاثر شد. 
پدرش در مورد او می‌گوید: «هراچ پسری شاداب بود. به بزرگ‌ترها احترام می‌گذاشت و دوستان بسیار زیادی داشت. او فوتبال بازی کردن را خیلی دوست داشت. معلمش تعریف می‌کرد که هراچ پسری است که اگر ریگی به دریا بیندازد، آن را برایتان می‌آورد. پسری با غیرت بود و با جان و دل برای رفتن به خدمت سربازی و جنگ اسم‌نویسی کرد. 23 ماه در جبهه‌های جنگ بود. از جایی که خدمت می‌کرد بسیار راضی بود. از فرماندهان خود نیز خیلی راضی بود. وقتی از او سوال می‌کردم که جایت خوب است یا نه؟ جواب می‌داد: «برای من نگران نباشید، جای من بسیار خوب است.» در آخرین مرخصی خود که به اصفهان آمده بود، برای کارت پایان‌خدمتش، عکس گرفت و به جبهه برگشت تا کارت پایان‌خدمتش را دریافت و پیش ما برگردد. اما از روزی که از پیش ما رفت تا به امروز به خانه برنگشت و از او نیز هیچ خبری نداریم. او پسری نترس بود. دوستانش را خیلی دوست داشت. همان‌گونه که دوستانش تعریف می‌کنند، در زمان نبرد، «هنریک دراوانسیان» زخمی می‌شود و هراچ به عقب برمی‌گردد تا پیکرش در خاک دشمن باقی نماند. او برای ملت ایران و برای زادگاه خود ایران جنگید و برای ما، یعنی والدینش، احترام به ارمغان آورد.» 
خواهر این شهید از اخلاق و مهربانی‌اش می‌گوید و اینکه پدر و مادرش خیلی چشم‌انتظار او بودند: «هراچ فوق‌العاده با غیرت، مهربان و خوش‌اخلاق بود. دوست داشت همیشه دور و برش شلوغ باشد، با دوستان یا فامیل. به فوتبال علاقه داشت. وقتی به سربازی رفت اخلاقش به‌طور خاصی تغییر کرد و محبتش به خانواده صد چندان شد. در تمام نامه‌هایش از مهر و محبت سخن می‌گفت و به پدر و مادر ما می‌گفت: «از خودتان خوب مواظبت کنید.» و به من که خواهرش هستم می‌گفت: «همیشه شاد باش، مواظب خودت باش.»  من و او علاقه خاصی به همدیگر داشتیم. همیشه با من و برادرهایش درددل کرده و ما را نصیحت می‌کرد... »

  برای روبرت که مادر برایش دعا می‌کرد
شهید روبرت لازار در سال ۱۳۴۵ در شهر تهران متولد شد. پس از ناتمام ماندن تحصیلات مدرسه به خدمت سربازی اعزام گشته و دوران آموزشی را به مدت یک ماه‌و‌نیم در لشکر لرستان گذراند. با اتمام دوره آموزشی، وی به جبهه غرب منتقل شد و در مناطقی همچون سومار و مهران به پاسداری از کشورش پرداخت. شهید روبرت لازار در روزهای آخر خدمت سربازی به شهادت رسید. بنا به روایت برادرش، آخرین بار وی در منطقه عملیاتی میمک مستقر بود. فرمانده شهید به برادرش گفته بود: «به روبرت بگویید بیش از چند روز به پایان‌خدمتش باقی نمانده و لازم نیست اینجا بماند و می‌تواند به پشت خط بازگردد.» اما او نمی‌پذیرد و به گفته فرمانده‌اش می‌گوید: «تا آخرین روزی که اینجا هستم، این اسلحه مال من است و نمی‌گذارم تپه به دست دشمن بعثی بیفتد.» همین کار را هم کرد تا آنکه به شهادت نایل گشت. بنا به روایت مادر شهید، بیسیم‌چی همرزم روبرت موقع شهادت در کنار او بوده و نقل می‌کند که: «روبرت آنجا تیر خورد و مرا به اسارت گرفتند.» روبرت به او گفته بود: «من تا آخرین قطره خونم با عراقی‌ها می‌جنگم.»
خانواده این شهید دیداری هم با رهبر انقلاب در سال 1394 داشتند و در بخشی از روایت این دیدار آمده است: «در روایت‌نگاری از دیدار رهبر انقلاب با این خانواده شهید آشوری که در سال ۹۴ انجام شده، آمده است؛ «حاج‌خانم! من یه معذرت‌خواهی به شما بدهکارم. کسی که قراره چند دقیقه دیگه تشریف بیارند منزل شما، آقای خامنه‌ای هستند...» جمله تمام نشده که اشک مادر جاری می‌شود. برادرها اما هنوز فرصت می‌خواهند که باور کنند؛ فرصتی در حد چند ثانیه. بغض آلفرد و آلبرت هم با اولین کلماتی که از دهان‌شان خارج می‌شود، می‌شکند... »
تعجب‌شان تعجبی ندارد؛ تعجب‌شان به اندازه‌ تعجب خود ماست؛ وقتی وارد شدیم و دیدیم روی دیوار منزل یک مسیحی، فقط دو قاب عکس هست، یکی قاب عکس شهید روبرت لازار و دیگری قاب عکس امام و رهبری؛ دو قاب عکس رنگ و رو رفته‌ قدیمی. 
رهبر انقلاب می‌رسند. مادر به استقبال می‌رود. پسرها جلو می‌روند و عرض ادب می‌کنند. مادر می‌گوید: «درود بر شما. درود بر همه‌ ملت ایران.» رهبر می‌گویند: «خدا شما را حفظ کند» و مادر جواب می‌دهد: «در سایه‌ شما.» و آقا دعا می‌کنند: «خدا فرزندتان را با اولیایش محشور کند.» همه می‌نشینند و مادر می‌گوید: «کلبه‌ کوچکم پر شد. خیلی خوشحال شدم شما تشریف آوردید...» بغض نمی‌گذارد حرفش را ادامه دهد. لحظه‌ای مکث می‌کند و ادامه می‌دهد: «به همه می‌گفتم. رهبر مال من هم هست. مگه فقط برای مسلمون‌هاست؟ برای همه است.» 
رهبر انقلاب عذرخواهی می‌کنند از اینکه دیر آمده‌اند و ابراز خوشحالی از اینکه در شب عید آشوری‌ها این دیدار انجام شده. طبق معمول از شهید می‌پرسند‌. آلفرد جواب می‌دهد: «چند روز مونده بود سربازیش تموم شه. اما قبول نکرده بود برگرده. بعد از قطعنامه شهید شد. اول گفتند اسیر شده. بعدها که رفتیم خونه‌ هم‌رزمش، می‌گفت تا لحظه‌ آخر پشت تیربار بود. هرچی گفتم بریم عقب، نیومد. تا اینکه یه خمپاره خورد به سنگرمون و زخمی شد. اسیرمون کردند. گفتند بقیه کجان، گفتیم کسی نمونده. با قنداق تفنگ زدند توی سرم و بیهوش شدم. در بعقوبه به هوش اومدم. پرسیدم کسی هم با من آوردین، گفتن نه.» و این، قصه‌ آغاز ۸ سال بی‌خبری مادر از جوان ۲۲ ساله‌اش بود. آقا می‌گویند اینها مایه‌ افتخار است. نه‌فقط برای خانواده‌ شهید، بلکه برای کل کشور. اشاره می‌کنند به امنیت کشور که ناشی از همین مجاهدت‌هاست. بعد در‌حالی که به مادر اشاره می‌کنند، می‌گویند: «اینها را همه می‌دانند اما نکته‌ مهم این است که پشت این مجاهدت، مجاهدت این خانم است. این روحیه خیلی باارزش است. یک‌وقت یک‌نفر آنقدر بی‌تابی می‌کند که مانع بقیه می‌شود که کار او را دنبال کنند. اما رضایت مادر و پدر و بعد هم صبر او این فضا را ایجاد می‌کند. هرجا می‌روم، غالبا مادرها روحیه‌شان بهتر از پدرهاست. ما مردها نمی‌توانیم احساسات مادران را درک کنیم. مردها هم فرزندشان را دوست دارند اما مادر فرق می‌کند... .» 

 

مرتبط ها