کد خبر: 79420

ترجمه گفت‌وگویی با دیوید ونگ، فیلسوف اخلاق آمریکایی

مناسک ؛ روشی برای دگرگونی اخلاقی

هیچ اخلاق واحدی وجود ندارد، اما همه اخلاق‌ها نیز صادق نیستند

ونگ به‌عنوان یک نوجوان چینی آمریکایی دشواری‌های بسیاری را تاب آورد تا به جایگاهی که اکنون دارد برسد.

محمد سعید عبداللهی، دانشجوی دکتری فلسفه اخلاق :نام دیوید ونگ1، فیلسوف اخلاق هفتاد و چهار‌ساله در شمار فیلسوفان آمریکایی قرار می‌گیرد، اما همان‌گونه که از نام خانوادگی او بر می‌آید، اصالتی چینی دارد. باری، او زاده و بزرگ‌شده آمریکا و مینیاپولیس است اما همواره دلی در گرو فلسفه شرق داشته و سعی کرده فرصتی پدید بیاورد تا برای دانشجویان خود از فرهنگ شرق سخن بگوید. معتقد است که نباید فضا را به گونه‌ای جلوه داد که دانشجویان تصور کنند فلسفه شرق تافته‌ای جدا‌بافته و کم‌اهمیت است. نام دیوید ونگ را بیشتر به دلیل نوشته‌های او در بحث نسبی‌گرایی می‌شناسیم. او افزون بر چند کتاب، مقالات بسیاری را نیز در رابطه با نسبی‌گرایی دارد. بر این باور است که نسبی‌گرایی اخلاقی واکنشی عام به عمیق‌ترین تعارض‌هایی است که در زندگی اخلاقی با آنها دست به گریبانیم و فهم نسبی‌گرایی به شکل درست آن می‌تواند ما را برای حل مشکلات و تعارض‌ها کمک کند. ونگ اعتقاد دارد که بسیاری از افراد تصورشان از نسبی‌گرایی گونه افراطی آن است که البته ما نیز آن را نمی‌پذیریم، اما شاید بتوانیم از نسبی‌گرایی معتدل نیز سخن بگوییم. اگرچه انتقاد‌هایی به ایده نسبی‌گرایی او وارد است و بحث در این باب بسیار است اما نمی‌توان کارهای موشکافانه و پر‌ثمر او را در این زمینه نادیده گرفت. ونگ به‌عنوان یک نوجوان چینی آمریکایی دشواری‌های بسیاری را تاب آورد تا به جایگاهی که اکنون دارد برسد.  آنچه در ادامه می‌آید ترجمه خلاصه‌ای از گفت‌وگویی است که ونگ با وب سایت www.whatisitliketobeaphilosopher.com  انجام داده است.2

نخستین و دور‌ترین خاطره شما چیست؟ 
اولین خاطره‌ام به خانه خانوادگی‌مان در مینیا پولیس بر‌می‌گردد و هدایایی زیر درخت کریسمس در آن خانه.  من آنجا به دنیا آمده و بزرگ شدم. 

پدر و مادرتان برای امرار معاش چه می‌کردند؟ آنها چگونه بودند؟ آیا خواهر یا برادری دارید؟
پدرم صاحب و مدیر یک رستوران بود. او پیش از تولد من زندگی بسیار پر‌باری داشت. پدرم از همسر اولش ده فرزند داشت و در اواخر دهه 1940 پول کافی برای بازگشت به چین را داشت. همسر اولش در آنجا درگذشت و بعد از آن با پرستاری که قرار بود مادر من شود، آشنا و با او ازدواج کرد. انقلاب کمونیستی چین، و این واقعیت که پدر و مادرم در سمتی اشتباه بودند، آنها را بر آن داشت که دوباره به مینیاپولیس برگردند. من فرزند اول خانواده دوم پدرم بودم. دو خواهر کوچک‌تر دارم. اما تعداد زیادی برادر ناتنی و خواهر ناتنی نیز داشتم که اکثر آنها آن اندازه بزرگ بودند که جای پدر و مادرم باشند. 

پدر شما داستانی از انقلاب داشت که برایتان تعریف کند؟ 
خیر، پدر و مادرم هیچ‌کدام دوست نداشتند از گذشته و در باب حوادث آسیب‌زا سخن بگویند، اگرچه یک بار، مادرم گفت در میانه تیراندازی‌ها بوده و بعدتر نیز یک جای گلوله در آستین خود پیدا کرده است. به یاد دارم در دوران جوانی مادرم می‌گفت‌ به محض اینکه کی. ام. تی چین را پس گرفت، برمی‌گردیم. 

بزرگ‌ترین ترس دوره کودکی شما چه بود؟ 
پدر و مادرم به دنبال آن بودند که همه بچه‌ها، به‌ویژه پسران، تحصیل کرده و شغل خوبی بیابند که احترام به بار آورد. بزرگ‌ترین ترس من در دوران کودکی مربوط به ناتوانی در برآورده کردن این انتظارات بود. بیشتر برادران بزرگ‌ترم دکتر و مهندس بودند و خواهر بزرگم نیز پزشک شد که برای آن دوره بسیار غیرعادی بود. پدر و مادرم می‌خواستند که من نیز پزشک شوم و توضیح اینکه چرا می‌خواهم وارد فلسفه شوم، برایم بسیار دشوار بود. درواقع، فکر نمی‌کنم آنها درک درستی از مفهوم فلسفه داشته باشند. آنچه که آنها فهمیدند این بود که می‌خواهم به نوعی معلم شوم و یادم می‌آید که مادرم به من گفت معلم بودن در چین عالی است و به دنبال خود عزت و احترام دارد، اما در آمریکا چنین نیست. بنابراین پدر و مادرم مجبور بودند با سرپیچی‌ام از انتظارات‌شان کنار بیایند و من هم مجبور شدم با اینکه پسر خوب خانواده نباشم کنار بیایم. 

در آن دوران آیا نشانه‌ای وجود داشت که بخواهید در آینده فیلسوف شوید؟ 
با نگاهی به گذشته، گمان می‌کنم نشانه‌های اولیه‌ای از علاقه فلسفی در من وجود داشته باشد. به گمانم 13 ساله بودم که به بحثی برخوردم که ادعا داشت وجود خدا را با واقعیت شر در جهان آشتی می‌دهد. فکر کردم که استدلالی مضحک است و سپس به این نتیجه رسیدم که اگر خدا وجود نداشته باشد، پیامدهای بسیار چشمگیری دارد. همچنین، بزرگ شدن در مینیاپولیس در آن زمان به این معنی بود که افراد زیادی از نظر نژادی یا فرهنگی شبیه ما نبودند و مانند بسیاری از فرزندان مهاجران، پیوسته و یکسره احساس می‌کردم که در وضعیتی برزخ‌مانند یا بینابین هستم. تعجبی ندارد، به گمانم زمانی که به‌طور رسمی شروع به مطالعه فلسفه کردم، به موضوع چگونگی درک تفاوت‌ها در ارزش‌ها توجه کردم. 

 کتاب‌های مورد علاقه شما به‌عنوان یک دانش‌آموز دبیرستانی چه بود؟ 
مدت‌ها بود که نمی‌توانستم کتاب‌های مشخصی را از دوره دبیرستان به یاد بیاورم، اما این اندازه بخت یارم بود که یک دوره فلسفه داشته باشم. تنها منتخبی از کتاب‌های درسی ما در آن دوره که اکنون به یاد دارم مواردی است که درباره اگزیستانسیالیسم (کیرکگور و سارتر) بود که فکر می‌کنم برای کسی در آن سن و سال چندان شگفت‌انگیز نبود.

خب، بنابراین به نظر می‌رسد شما از رفتن به دانشگاه ناگزیر بوده‌اید. درست است؟ با رفتن به دانشگاه، مطمئن بودید که می‌خواهید فلسفه بخوانید؟ علایق فلسفی شما چه بود؟
باری، درست است. در تمام مدت برای رفتن به دانشگاه برنامه‌ریزی داشتم اما در باب اینکه بلافاصله در رشته فلسفه بروم و اولین انتخابم باشد مطمئن نبودم. به یاد دارم که افزون بر فلسفه، دروس ادبیات و ریاضیات را نیز گذراندم. شاید فلسفه جذابیت دو حوزه دیگر را نیز برایم در خود جای داده باشد؛ وضوح و ماهیت سیستماتیک ریاضیات و تمرکز بر وضعیت انسانی در ادبیات.

استاد مورد علاقه شما که بود؟ کلاس‌هایی که کمترین علاقه را به آنها داشتید کدام بودند؟ 
استاد مورد علاقه‌ام توماس هیل3 بود. به یاد دارم تاریخ فلسفه و اخلاق را با او گذراندم. او در قدرت توضیح و روشن بیان کردن و تبیین استدلال‌های فلسفی بی‌نظیر بود و به نظر می‌رسید آبشخور ارزیابی‌هایش از استدلال‌ها همواره هسته بسیار محکمی از تعهدات فلسفی بود که به نظرم بسیار خوشایند بود. او را به‌عنوان فردی باصداقت که ارزش‌هایش را حفظ می‌کرد دیدم و با سیمای کسی که از تجربیاتش در دفاع از حقوق مدنی در جنوب می‌گوید، به یاد می‌آورم.

برای تفریح چه می‌کردید؟ 
فکر می‌کنم در دانشگاه به میهمانی‌هایی می‌رفتم. اما در آن میهمانی‌ها خیلی خوب نبودم، خیلی خجالتی بودم. به‌خوبی به یاد دارم که دانشجوی سال اول بودم و در یک خوابگاه با سایر دانشجویان سال اول زندگی می‌کردم. همه ما تا اندازه‌ای بی‌دست و پا بودیم و از خودمان مطمئن نبودیم و نمی‌دانستیم که هستیم (اما نمی‌خواستیم این نکات را بپذیریم)، و این اساس پیوند ما بود.

آیا از نظر فلسفی تکامل یافتید؟
بله، در جهت‌گیری فلسفی خود تکامل پیدا کردم. ایده اخلاقی‌ام در دانشگاه، شهودگرایی4 و فایده‌گرایی5 ( ایده‌آل) بود. وقتی برای تحصیلات تکمیلی به پرینستون رفتم، سراسر به فلسفه زبان (که در آن زمان «فلسفه اول» بود) علاقه‌مند شدم. شروع به زیر سوال بردن فرض قبلی خود مبنی‌بر وجود مجموعه‌ای منحصربه‌فرد از حقایق اخلاقی کردم.

به نظرتان می‌توان این شک را در تجربیات شخصی خود رهگیری کنید؟ 
وقتی شروع به این پرسش کردم که آیا مجموعه‌ای منحصربه‌فرد از حقایق اخلاقی وجود دارد یا خیر، طبیعی بود که تجربه‌ام از برخورد فرهنگی و زمانی که در مینیاپولیس بزرگ می‌شدم به کار آید. حتی زمانی که فیلسوفان اخلاق در باب مسائل مرتبط با نسبی‌گرایی فرهنگی می‌نوشتند، به‌ندرت وارد سنت فرهنگی فکری و عملی غیر از سنت خود می‌شوند. نمونه‌هایی از تضاد فرهنگی در ارزش‌ها به‌طور بسیار مختصر و انتزاعی توصیف می‌شوند. گمانم این بود که می‌توانم با کنکاش جدی‌ و پایدارتر در سنت چینی و درگیر شدن در برخی کارهای مقایسه‌ای، سهمی ایفا کنم. (و البته این فرصتی نیز بود تا نوشتن حرفه‌ای خود را به چیزی بسیار معنادار و به شیوه‌ای شخصی همراه کنم.) این نکته مرا بر آن داشت تا روشی را که در آن رابطه و اجتماع در اخلاق کنفوسیوس نقش محوری داشت و همچنین اینکه چگونه چنین تاکیدی ممکن است با سنت‌های اخلاقی که بر حقوق فردی تاکید می‌کردند متفاوت باشد را کشف کنم. باری، اگرچه تفاوت‌ها میان این دو نوع سنت پیچیده‌تر و درهم‌تنیده‌تر از شباهت‌های بین سنت‌ها به نظر می‌رسد، اما به این نتیجه رسیدم که موضعی نسبی‌گرا/کثرت‌گرایانه مناسب‌تر از آن است که بگویم باید مجموعه‌ای از حقایق وجود داشته باشد که به ما نشان دهد تعادل صحیح بین رابطه و استقلال، اجتماع و حقوق چیست. من کلمه «کثرت‌گرا» را به‌عنوان معیاری برای نسبی‌گرایی به کار می‌برم، زیرا معتقدم هیچ اخلاقی به اندازه اخلاقی دیگر صادق یا قابل توجیه نیست. هیچ اخلاق واقعا واحدی وجود ندارد، اما همه اخلاق‌ها نیز صادق نیستند.

 با نسبی‌گرایی همداستانم، اما چرا برخی از افراد در فلسفه این اندازه از نسبی‌گرایی می‌هراسند؟ 
 پاسخی سختگیرانه این است که آنها احساس می‌کنند که نسبی‌گرایی، توانایی برای گفتن آنچه درست است را از ما سلب می‌کند. پاسخ سخاوتمندانه‌تر اعتقاد به پیشرفت است که از طریق تفکر بهتر و به دست آوردن شواهد بیشتر پدید می‌آید. با این باور موافقم و از آنهایی که از نسبی‌گرایی می‌ترسند می‌خواهم در باب نتایجی که با تفکر بهتر و به دست آوردن شواهد بیشتر به دست می‌آید، صریح باشند. فکر می‌کنم گونه‌هایی از نسبی‌گرایی وجود دارد (تعجبی ندارد که یکی از آن گونه‌ها ایده من است) که امکان تفکر بهتر درباره اخلاق را فراهم می‌کند، بدون اینکه نیازی به اثبات وجود یک اخلاق واقعی باشد.
این نکته مرا به دلیل نهایی ترس از نسبی‌گرایی هدایت می‌کند: بحث بر سر نسبی‌گرایی معمولا بر روایت‌های ذهنی افراطی یا قراردادگرایانه از این دیدگاه تمرکز می‌کند. آنچه که درست است، هر آن چیزی است که من فکر می‌کنم یا گروه یا جامعه یا فرهنگ من می‌گوید. نسبی‌گرایی را می‌توان به روش‌های بسیار معقول‌تری تصور کرد، اما من فکر می‌کنم که از نظر لفظی، ارائه افراطی‌ترین و غیرقابل قبول‌ترین نسخه‌های نسبی‌گرایی برای کسانی که به یک اخلاق واقعی اعتقاد دارند بسیار مفید بوده است. 

 پیش از فارغ‌التحصیلی، آیا وسوسه می‌شدید که کاری غیر از فلسفه انجام دهید؟
به این فکر می‌کردم که آیا باید دانشگاه را ادامه دهم؟ زمان آشوب سیاسی و فرهنگی بود و گمان می‌کردم آیا باید کاری انجام دهم که برای افراد بیشتری تفاوت ایجاد کند؟ اما به این نتیجه رسیدم که با توجه به شخصیتی که دارم، باید کاری انجام دهم که برای من مناسب باشد.

 بیشتر به کدام مسائل توجه داشتید؟
جنگ ایالات متحده در ویتنام تا کامبوج گسترش یافته بود. به نظر می‌رسید تلاش‌ها برای پایان دادن «با افتخار» به آن تنها ما را به عمق یک خونریزی وحشتناک سوق داد. مشابهت‌هایی با شرایط امروز وجود دارد. موضوع دیگری که از آن زمان و از برخی جهات بدتر شده است مساله نابرابری است، فقدان مشارکت معنادار اکثر شهروندان در دموکراسی آمریکایی و تلخی و تضاد در داخل کشور که صرفا سیاسی و اقتصادی نیست، بلکه عمیقا فرهنگی است. مسائلی از این دست بود که مرا به این فکر انداخت که نمی‌توانم ورود به فلسفه را توجیه کنم، اما منطقی نگریستن و تحلیل کردن داستان، مرا به این نتیجه رساند که می‌توانم با تلاش به روش‌های غیرمستقیم‌تری که بیشتر با خلق‌و‌خوی من سازگار است، تفاوت ایجاد کنم. به نظرم این یکی از دلایلی بود که درنهایت بتوانم با همه مسائل موجود در باب اختلافات اخلاقی، تفاوت‌های فرهنگی و اینکه چگونه می‌توانیم تلاش کنیم، بنویسم.
 
آیا محیط پرینستون رقابتی بود؟
بله، شرایط پرینستون رقابتی بود، اما بیشتر فشار‌ها از درون بود. پشیمانم که چرا در سمینارها آنقدر که باید یا می‌خواستم صحبت نکردم، اما به گمانم می‌ترسیدم احمق یا نادان به نظر برسم. 

اعتمادبه‌نفس‌تان بیشتر شد؟
می‌دانستم که مهارت‌هایی را در آنجا کسب کرده‌ام و دریافتم که دیدگاه‌های جالبی برای مشارکت دارم، اما این شرایط نیز جایی نیست که به شما کمک کند عادت مقایسه کردن خود را با دیگران از بین ببرید. چند سال پس از فارغ‌التحصیلی، به این نتیجه رسیدم که خود را کارگری در یک سنت باستانی می‌دانم و اینکه چگونه ما معاصران درباره یکدیگر داوری می‌کنیم، در درازمدت اهمیت زیادی نخواهد داشت. ما تنها تمام تلاش خود را به کار می‌گیریم و امیدواریم که بخشی از آنها برای برخی از افراد در حال حاضر یا در آینده مهم باشد. 

این دیدگاه شما بسیار جالب است و آن را می‌پسندم. آیا نگران نیستید که این دیدگاه که در باب کارگر نامیدن خود داشتید پیامد‌های منفی داشته باشد؟ پیامد‌هایی مانند اینکه ممکن است تمایل به مطابقت با سنت را به جای به چالش کشیدن آن، در شما ترغیب کند. 
خیر، در این باب نگران نیستم، زیرا همه چیز بسته به این است که دیدگاه شما درباره بهترین ویژگی‌های سنت چیست. یکی از بهترین ویژگی‌ها برای سنت این است که ما هیچ چیز را بدون چالش و بدون چون و چرا باقی نمی‌گذاریم. این سنت است. فکر می‌کنم که فیلسوفان، فارغ از اینکه چقدر شانس دارند، باید به تلاش خود ادامه دهند تا پاسخ سوالات همیشگی را بهبود بخشند، یا در صورت‌بندی جدید سوالات سهیم باشند. حفظ این جاه‌طلبی با فهم هوشیارانه از شانس درک این موضوع، می‌تواند یک اقدام تعادل‌بخش دشوار باشد، اما موقعیت بسیار ممتازی است که بتوان این نوع کارها را انجام داد. 

بسیار عالی. کلاس‌های مورد علاقه شما کدام بودند؟ با چه کسانی همکاری داشته‌اید؟ 
من کلاس‌های مارگارت ویلسون6 را می‌پسندیدم. او در کلاس‌های خود به‌گونه‌ای تدریس می‌کرد که ما تاریخ دقیق فلسفه را به کار بندیم. او از ما انتظار داشت که وزن علمی خود را در بحث بالا بکشیم، و وقتی احساس می‌کرد این کار را نمی‌کنیم، کلاس را زودتر به پایان می‌رساند. هنوز جلسه‌ای از کلاس فلسفه ریاضی پل بناسراف را به یاد دارم که در آن او مقاله اصلی خود را با عنوان «در باب آنچه اعداد نمی‌توانند باشند» طرح کرد. او در بررسی دقیق کار خود آنقدر نمونه بود که به من نشان داد که چقدر آسان است از کار دیگران انتقاد کنم و چقدر دشوار است که نقاط ضعف خود را ببینم یا به آن اعتراف کنم. در یک سمینار معرفت شناسی، هارتی فیلد7 نظرات کتبی بسیاری را در مورد مقالاتم ارائه کرد. از آن زمان من آن را به‌عنوان معیار خود برای ارائه بازخورد به دانش‌آموزانم پذیرفته‌ام. گیلبرت هارمن8 استاد راهنمای پایان‌نامه من با موضوع نسبی‌گرایی اخلاقی بود. او این ایده را برای من الگوبرداری کرد که می‌توان از فلسفه ورزیدن و رقابت‌پذیری لذت برد (البته، بعدتر به آن رسیدم که سبک رقابتی کمتری را انتخاب کنم). همچنین در زمان نوشتن پایان‌نامه با تیم اسکنلون9 صحبت کردم. او بسیار کمک کار بود و ذهن نافذی دارد. تامس نیگل10 نیز کسی بود که کارش تاثیر بسیاری روی من داشت. روش‌هایی که او می‌توانست سختی و پیچیدگی سوالات اخلاقی را عمیق و متقاعدکننده بیان کند، من را تحت‌تاثیر قرار داد.  

عالی و حرفه‌ای. در زندگی شخصی شما چه می‌گذشت؟
به‌دلیل رابطه‌ای که داشتم، در زمان نوشتن پایان‌نامه به نقطه دیگری از کشور نقل مکان کردم. آن رابطه شکست خورد و من که نمی‌خواستم سرافکنده به پرینستون برگردم، به خانه‌ای شریکی که پر از روانشناسان بود نقل مکان کردم، جایی که جلسات هفتگی داشتند تا مسائلی را که پیش می‌آمد عمومی کنند. این نکته برای یک چینی آمریکایی که به‌بیان احساساتش عادت نداشت و برای فیلسوفی که بیشتر درون ذهنش زندگی می‌کرد، چیزی شبیه یک تجربه دشوار بود. درنهایت عاشق لورا شدم که در اتاق کنار بود. این بهترین اتفاقی بود که تابه‌حال برای من رخ داده و البته تولد دخترمان لیانا، و همه اینها درست پس از آن اتفاق افتاد که فکر کردم زندگی‌ام از هم پاشیده شده است. یکی از دوستان دوره فوق لیسانس، لوئیس لوب، به من کمک کرد تا از زمین بلند شوم و واقعا پیشنهاد او بود که سعی کردم خانه‌ای با دیگران پیدا کنم. همیشه از او به‌خاطر دوستی‌اش و دانستن آنچه من نیاز دارم سپاسگزار خواهم بود.

چه چیزی در باب فلسفه چینی جالب است؟
وقتی کاوش در فلسفه چینی را آغاز کردم، چیزهای بسیار زیادی برای قدرشناسی یافتم، برای نمونه، هرگونه اخلاقی که دارید، باید به این فکر کنید که چگونه مردم می‌توانند تمایلات خود را برای انجام کار درست ایجاد کنند یا اینکه چگونه انسان تمایلات دلسوزانه طبیعی را ایجاد می‌کند، به‌طوری که رفتارهای دلسوزانه برای پاسخگویی به شادکامی و تیره روزی مردم هر زمان که لازم باشد و به شیوه صحیح پاسخ دهد. کنفوسیوسیان چیزهای بسیار جالبی در باب موضوعات طرح شده برای گفتن داشتند، زیرا فلسفه برای آنها هیچ‌گاه یک رشته نظری صرف نبود. آنها نه‌تنها خود را دربرابر تجربیات روزمره مسئول می‌دانند، بلکه پیوسته به این پرسش بازمی‌گردند که «چگونه» ایده‌آل‌های خود را درمورد شخص تحقق بخشند. به‌ویژه استفاده آنها از مناسک به‌عنوان روشی برای دگرگونی اخلاقی برایم جذاب بود. آداب‌ورسوم آنها نه‌تنها شامل تشریفاتی بود که گذرگاه‌های زندگی مانند تولد، رسیدن به سن‌وسال، ازدواج و مرگ را نشان می‌داد، بلکه آداب معاشرت روزمره مانند سلام کردن به مردم در خیابان، صرف غذا با دیگران، و دادن و گرفتن هدایا را نیز پشتیبانی می‌کرد. کنفوسیوسیان از مناسک برای تقویت نگرش‌های عاطفی مانند مراقبت، احترام و قدردانی که متعهد به داشتن آنها بودند استفاده می‌کردند. با عمل به مراسمی که به‌طور متعارف برای دلالت و بیان این نگرش‌ها ایجاد می‌شود، می‌توان آنها را در خود تقویت کرد. در متون دائوئیستی، به‌ویژه ژوانگژی، نکات درمانی درخشان و جالبی را درمورد تمایل انسان به جدی گرفتن خود و «دانش» و درعین‌حال، فراخوانی برای بهره‌گیری از راه‌هایی برای هماهنگ شدن با جهان یافتم که اغلب اوقات پایین‌تر از سطح استدلال آگاهانه است.

به نظر شما ناامیدکننده‌ترین تصورات غلط از فلسفه شرق چیست؟
این مطلب که هیچ ‌استدلالی در این فلسفه نیست. در این انتقادها چیزی وجود دارد، به این معنا که اغلب، اما نه همیشه، تاکید کمتر بر استدلال و تاکید بیشتر بر توضیح چگونگی جهان یا چگونگی بهبود خود و جوامع‌مان وجود دارد. بیشتر اوقات اهداف این فلسفه درمانی است، تا اندازه‌ای مشابه به روش‌های نیچه و ویتگنشتاین. آنچه در باب واکنش‌های غرب به فلسفه شرق رایج‌تر است، محلی‌گرایی و عدم‌کنجکاوی است، حتی کنجکاوی کافی برای داشتن یک تصور غلط.

 موثرترین راه برای نقش بیشتر فلسفه شرق در برنامه درسی چیست؟
ادغام آن در دروس فلسفه که پیش‌تر در برنامه درسی وجود دارند: مقدمه‌ای بر فلسفه، دوره‌های درسی اخلاق، معرفت‌شناسی و متافیزیک. محدود کردن فلسفه شرق به دروسی که به صراحت به آن اختصاص داده شده است، باعث می‌شود که به دانشجویان این تصور را بدهیم که فلسفه شرق جزیره عجیب و غریبی است که می‌توانند بنابر صلاحدید خود از آن بازدید کنند. اکنون وب‌سایت‌هایی وجود دارند که به معرفی فلسفه شرق برای کسانی که می‌خواهند آن را در دوره‌های خود ادغام کنند، اختصاص داده شده‌اند thedevianphilosopher.org و globalphilosophyresources.com.

 چگونه کار یک فیلسوف را برای یک کودک پنج‌ساله انجام می‌دهیم، توضیح می‌دهید؟
 دیرزمانی است که با یک کودک پنج‌ساله برای مدت طولانی صحبت نکرده‌ام. هنوز نوه ندارم و وقتی دخترم در آن سن بود، همیشه داستان‌هایی را طلب می‌کرد که باید از خودم می‌ساختم. اما شاید با این جمله شروع کنم، کاری که ما انجام می‌دهیم بسیار شبیه به کاری است که یک کودک پنج‌ساله انجام می‌دهد، زمانی که می‌گوید: «این چیست؟» و البته «چرا؟» بچه‌ها خیلی سریع سوالات فلسفی می‌پرسند، بنابراین من از این فرصت استفاده می‌کنم و از نظر فلسفی با این سوالات درگیر می‌شوم. دخترم کلاس سوم بود که شروع به صحبت در باب خوشبختی کردیم و من از فرصت بهره برده و او را با ارسطو و کتاب کوتاه و زیبای جان کوپر درباره عقل و خیر انسانی در ارسطو آشنا کردم. به یاد می‌آورم درمورد اینکه چگونه شادی باید در کل زندگی سنجیده شود و درمورد جایگاه دوستی در یک زندگی شاد صحبت می‌کردم.

فیلم‌های مورد علاقه؟
از فیلم‌هایی که به‌تازگی دیده‌ام، چند فیلم در خاطرم مانده است: لباس غواصی و پروانه 11؛ چراکه ما را با موقعیت فاجعه‌بار یک مرد همراه می‌کند و از آن‌چیز زیبایی می‌سازد و فیلم جدایی نادر از سیمین، فیلم ایرانی درباره طلاق زن و شوهری که از نظر اخلاقی پیچیده، دارای ابعاد فردی، مذهبی و سیاسی است و به انسانیت هر فرد احترام می‌گذارد. از گذشته‌های دورتر نیز، انرژی بی‌ادبانه آنارشیستی یوجیمبو12 با من مانده است.

  پی‌نوشت‌ها
-1 David Wong
-2 www.whatisitliketobeaphilosopher.com/david-wong
-3  Thomas Hill
-4 Intuitionist
-5 Utilitarian
-6 Margaret Wilson
-7 Hartry Field
-8 Gil Harman
-9 Tim Scanlon
-10Tom Nagel
-11The Diving Bell and the Butterfly
-12Yojimbo

مرتبط ها