کد خبر: 79126

گزارش ویژه «فرهیختگان» از ماجرای تیراندازی به جوانی که نمی‌دانست سوار ماشین سرقتی شده است

معمای پرونده جلیل

فقط حرف ما رِ به رئیس‌جمهوری آقای رئیسی... رئیس قوه قضائیه آقای اژه‌ای... به رهبر برسونید. یعنی جوری باشه که مطلع شن.» این درخواست زنی است که پسرش مهر سال گذشته هدف اصابت گلوله مامور نیروی انتظامی قرار گرفته است.

صادق امامی، خبرنگار:«فقط حرف ما رِ به رئیس‌جمهوری آقای رئیسی... رئیس قوه قضائیه آقای اژه‌ای... به رهبر برسونید. یعنی جوری باشه که مطلع شن.» این درخواست زنی است که پسرش مهر سال گذشته هدف اصابت گلوله مامور نیروی انتظامی قرار گرفته است. می‌گوید در همان روزهای نخست که پسرش در آی‌سی‌یو بوده، از رسانه‌های خارجی آمدند: «گفتن بذارید از پسرتون فیلمبرداری کنیم و باهاتون مصاحبه کنیم.» مصاحبه نمی‌کند تا حق و حقوق فرزندش را از راه قانونی دنبال کند. از مامور نیروی انتظامی که به پسرش شلیک کرده، شکایت می‌کنند اما با وجود گذشت 6 ماه، پرونده شکایت از مامور انتظامی بابت تیراندازی به جلیل نه‌تنها پیش نرفته که  نتیجه عکس داده و مامور با وجود ابهامات بسیار زیاد در روند رسیدگی، تبرئه شده است. حالا خانواده احمدی‌یگانه راه رسیدن به حق و حقوق‌شان را رساندن صدایشان به گوش مسئولان می‌دانند. 
دوشنبه‌شب ماجرا را یکی از دوستان قدیمی‌ام تلفنی برایم توضیح می‌دهد. در همان ابتدا اجازه می‌خواهد فرد دیگری را هم روی خط بیاورد. آن فرد، مادر جلیل احمدی همان جوانی است که هدف تیراندازی قرار گرفته. بعد از حدود 10 دقیقه توضیح، پیشنهاد می‌کنم مساله را با یکی از رسانه‌های داخلی در میان بگذارند. خانم احمدی کمی دودل است؛ می‌خواهد با همسرش هم مشورت کند و بعد تصمیم بگیرد. نتیجه مشورت مثبت بوده که بعد از یک ساعت حاضر به گفت‌و‌گو می‌شود. 
جلیل احمدی جوان ۲۱ ساله‌ای است که نهم مهر سال گذشته، سوار خودروی پرایدی می‌شود تا به عروسی دوستش در یکی از روستاهای فریمان برود. در قلندرآباد ماموران نیروی انتظامی در تاریکی شب خودروی پراید را هدف گلوله قرار دادند. در همان ابتدای تیراندازی تیر به پهلوی جلیل می‌خورد. راننده پراید که سارق سابقه‌دار بوده است، متواری می‌شود. 
مامورین جلیل را که دچار خونریزی بوده است، به‌جای انتقال به مراکز درمانی، به کلانتری منتقل می‌کنند. او حدود 20 دقیقه بعد با آمبولانس به بیمارستان منتقل می‌شود. با وجود سه عمل و بیش از 70 میلیون هزینه که بر خانواده احمدی تحمیل شده، جلیل که هنوز در بستر بیماری است، بیش از همه افراد دخیل در ماجرا هزینه داده است. او که چندین مقام قهرمانی کشتی در خراسان دارد، حالا نه‌تنها زندگی ورزشی‌اش به پایان رسیده که هزینه‌های بیماری‌اش خانواده را زیربار قرضی سنگین گرفتار کرده است. خانواده احمدی به هیچ چیز جز اجرای عدالت فکر نمی‌کنند. از همین رو پس از 6 ماه از وقوع حادثه، تلفنی حاضر به گفت‌و‌گو می‌شوند. تعریف ماجرا برعهده خانم احمدی مادر جلیل است. در این بین، تک‌جمله‌هایی نیز پدرش پای تلفن می‌گوید. برای نوشتن این گزارش در کنار خانواده احمدی با دو وکیل نیز گفت‌و‌گو کرده‌ام. پرونده پزشکی جلیل که به بخش‌هایی از آن دست پیدا کرده‌ام، نیز توسط خانم دکتر «م.ل» تشریح شده است. 

از خانم احمدی می‌خواهم که ماجرا را از ابتدا روایت کند. 
فردی که تیر خورده، پسرم است. سه روز قبل از حادثه او کنار خیابان منتظر تاکسی بوده تا به روستای رِخنه برود. یک ماشین جلویش ترمز و سوارش می‌کند. به روستا که می‌رسند، راننده شماره‌اش را به پسرم می‌دهد و می‌گوید «اگر جای دیگه‌ای خواستی بری به من زنگ بزن.» 

پسر شما برای چه کاری به روستا تردد داشته است؟
دامادی دوستش بوده. پسرم چند روزی به روستا رفت و آمد داشته است. راننده بین فریمان و روستای رخنه، تو قلندرآباد زندگی می‌کرد. نهم مهرماه جلیل سوار تاکسی می‌شود تا به عروسی دوستش برود. به شهر قلندرآباد که رسیدند، راننده به پسرم می‌گوید «اشکال نداره من تا خانه‌مان برم چند تا وسیله بردارم؟» پسرم گفته «مشکلی نداره.» 
راننده می‌رود خانه تا چیزی بردارد. خانه در یک کوچه بن‌بست بوده است. جلوی خانه هم یک ماشین شن ریخته شده بود، یعنی از جلو راه عبور نداشته. راننده برمی‌گردد و سوار ماشین می‌شود که حرکت کند، مامور نیروی انتظامی سر می‌رسد. سربازی می‌آید در ماشین را باز و راننده را پیاده کند ولی راننده که جلویش یه کوپه شن ریخته بودند، دنده عقب می‌گیرد و فرار می‌کند. 

چرا فرار می‌کند؟
پرایدی که سوارش بوده، دزدی بوده. توی شهر قلندرآباد همه راننده را می‌شناسند. سارق سابقه‌داره و به ماشین دزدی معروف. تمام مامورای پاسگاه می‌شناختنش. سرشناس بوده.

 بعد از فرار چه اتفاقی می‌افتد؟
مامورها فورا سوار ماشین می‌شوند و بلافاصله به پراید تیراندازی می‌کنند، یعنی ایست نمی‌دهند و تیراندازی می‌کنند. پسر من تنها کاری که کرده، خم شده و سرش را بین دو دستش گرفته، مثل اینکه همون تیر اول یا دوم اصابت کرده به پسر من. هر چی به راننده گفته «نگه‌دار»... راننده گفته «هیچی نگو.» 
بعد از سه یا چهاردقیقه، ماشین به کنار قبرستان می‌رسد. راننده چون شب بوده، ماشین را می‌اندازد و فرار می‌کند. 
جلیل تیر خورده بوده. تیر کلاشینکف از پهلوی راستش وارد شکمش شده و از پهلوی چپ خارج شده است. 

تیر از فاصله خیلی نزدیک شلیک شده؟ 
احتمالا از فاصله نزدیک شلیک شده. مامورای نیروی انتظامی در اظهارنامه نوشته بودند 20 تا تیر زدند. 10 تا تیر هوایی و 10 تا تیر به ماشین شلیک کردند که حتی شیشه عقب ماشین ریخته. از پسرم پرسیدم میگه «مو اصلا چیزی یادُم نمیاد. همون لحظه اول که این آقا دنده عقب گرفت، تیراندازی کردن و تیر به پهلوی مو خورد.»
 
برگردیم به بقیه ماجرا... 
جلیل وقتی ماشین متوقف می‌شود و راننده فرار می‌کند، از درد از ماشین پیاده می‌شود و روی زمین می‌افتد و داد می‌زند «یکی به دادم برسه.» مامورها می‌رسند. با همان بدن زخمی، سوار تویوتایش می‌کنند و به پاسگاه می‌برندش که 3 یا 4 کیلومتر آنطرف‌تر است.  در پاسگاه می‌اندازنش روی زمین و ظاهرا کتکش هم می‌زنن، چون پا و دستاش همه سیاه بود. تو پزشک قانونی هم گفتم «دستاش سیاهه... پاش ضربه خورده.» 
خون زیادی از جلیل رفته بود. تقاضای پتو می‌کند چون خیلی سردش بوده... بعد از 10 دقیقه یکی از سربازا دلش می‌سوزد. جوری که خود سربازا بهم گفتند ولی گفتند «شما را به خدا اسمی از ما نبرید چون ما رو تو دردسر می‌ندازید.» جلیل را با آمبولانس به بیمارستان الزهرا فریمان می‌برند. از آنجا فورا منتقلش می‌کنند بیمارستان امام رضا(ع) مشهد.

شما چه زمانی متوجه شدید جلیل تیر خورده؟ 
حادثه ساعت 7 یا 8 شب اتفاق می‌افتد. ساعت 11:30 از پاسگاه قلندرآباد با خانه ما تماس گرفتند و گفتند «شماره ملی پسرتان را می‌خوایم.» 
پرسیدم «به چه دلیل می‌خواین؟» 
«پسرتان تو بازداشتگاه است... نیایید پاسگاه.» 
«به چه دلیل نیام؟»
«ما دو تا سربازیم و نمی‌تونیم جوابگوی شما باشیم. فرداصبح بیایید که کادری‌هامان بیان.» 
دلم طاقت نیاورد. به شوهرم گفتم پاشو بریم پاسگاه. آن‌وقت شب ماشین گیرمان نیامد. دوباره شوهرم زنگ زد به پاسگاه. گفتند «آقای احمدی ما دو تا سربازیم. پسرتان تو بازداشتگاه هست... غذا خورده و پتو بهش دادیم. وضعیتش خوبه. شما فردا صبح بیایید پاسگاه.» 
صبح خواستیم بریم پاسگاه، پسرعموی شوهرم را که توی پاسگاه فریمان مسئول پاسگاه است، دیدیم. گفتیم «ظاهرا جلیل رو دیشب بازداشت کردن.» گفت «نه! پسرتان تیر خورده... سریع برید برسید بیمارستان.»
با ناراحتی رفتیم بیمارستان فریمان. گفتند «خانم تو کجایی؟ بچه‌ات حالش خیلی بد بود. دیشب فرستادیمش مشهد... شما الان آمدید؟»
از پاسگاه یا نیروی انتظامی یا هیچ جای دیگه به ما اطلاع ندادن که پسرتان تیر خورده، یعنی ما توی خیابان و بعد هم بیمارستان متوجه شدیم پسر ما تیر خورده و اصلا بازداشتگاه نیست. 
رفتیم بیمارستان مشهد. خیلی جست‌و‌جو کردیم. اجازه نمی‌دادند بچه‌ام را ببینم... به هر شکلی بود پسرم را پیدا کردم. تو اتاق ایزوله بود. شب قبل عملش کرده بودند. کبدش تیکه تیکه شده بوده. گفتند پارگی شدید کبد داشته و عملش کردن. 
پرسیدم «چی شده؟»
«تیر خورده... ظاهرا ماشین دزدی بوده و راننده هم دزد بوده و پسر شما هم تو همون ماشین بوده.» 
تو بیمارستان دوبار عملش کردند. دفعه اول شبی بود که ما اصلا خبر نداشتیم چه شده. دفعه دوم هم وقتی تو آی‌سی‌یو بوده، خونریزی می‌کند و بلافاصله می‌برندش اتاق عمل. ما نمی‌دانستم چون در اتاق ایزوله را بسته بودند و نمی‌گذاشتن بچه را ببینم. شب اول را که نمی‌دانم چند ساعت تو اتاق عمل بود ولی شب دوم 7 یا 8 ساعت تو اتاق عمل بود. 
روزای اولی که پسرم تو بیمارستان بود، دائم کابوس می‌دید و دادوبیداد می‌کرد. سر همین دوست نداشتم با پسرم درباره حادثه صحبت کنم. من موقعی فهمیدم در پاسگاه پسرم را روی زمین انداختند که گزارش اورژانس 115 را خواندم. مامور اورژانس 115 توی گزارشش نوشته «کنار خودرو داخل پاسگاه مشاهده گردید.»
رفتم پیش سرهنگ ابراهیمی، فرمانده نیروی انتظامی؛ «آقای ابراهیمی! پسر من مگه سر قبرستان تو بیابونای قلندرآباد تیر نخورده؟ پسر من تو پاسگاه چی می‌خواسته؟» 
جواب داد: «نه! اینجوری نبوده.» 
«بیا... این نامه اورژانس 115 هست.»
همون لحظه سرگرد جعفری، رئیس پاسگاه قلندرآباد آمد. گفت «حاج‌خانم پسر شما مثل پسر خودمه.» گفتم «این حرف رو نزن. اگر پسر خودت بود می‌بردیش حیاط پاسگاه روی زمین بندازی بچه‌ای که تیر خورده و این همه ازش خون رفته رو؟ یه پتو روش نندازی؟»
فرمانده نیروی انتظامی فریمان، رئیس اطلاعات نیروی انتظامی و رئیس حفاظت نیروی انتظامی فریمان هم بودند. به سرگرد جعفری گفتم «نگاه کن آقای جعفری... مو الان خیلی احترام می‌ذارم. نه به تو که به لباست دارم احترام می‌ذارم. چون لباس نظامی تنته، به نظام خیلی احترام می‌ذارم. با اجازه چه کسی بچه زخمی رو تکون دادی؟ اگر لازم باشه حیاطم رو می‌فروشم می‌رُم بیت رهبری. وقت می‌گیرُم با رهبر صحبت می‌کُنم.»
گفت «برو... هر جا دوست داری برو. تو برو مویوم پشت سرت میام. می‌بینُم می‌تونی چیکار کنی.» 
فرمانده نیروی انتظامی ناراحت شد. گفت «برو آقا... برو سر پستت.» 
 حرف فرمانده نیروی انتظامی را گوش نکرد و نرفت. یعنی پشت این آقا به یک نفر گرم هست که سه تا فرمانده و رئیس حفاظت و اطلاعات همه‌شان ایستاده بودند و این‌طور حرف می‌زد؟ بالاخره چند تا مامور آمدند و دستش را گرفتند تا رفت.
 
در گزارش اورژانس آمده که «به دلیل خوردگی از ناحیه پهلوی راست، دچار خونریزی شده است. پانسمان فشاری و کنترل خونریزی صورت گرفت.» تیر به ناحیه حساسی خورده بوده و احتمال داشته به نخاعش هم آسیب رسانده باشد. به علت نگرانی از ضایعه نخاعی اورژانس در گزارشش نوشته «ستون فقرات و اندام‌ها لانگ فیکس شد.» اورژانس جلیل را به بیمارستان منتقل می‌کند. 
خانم احمدی می‌گوید بعد از گذشت هفت‌ماه، هنوز پدرش نتوانسته فیلم‌هایی که در بیمارستان از جلیل گرفته‌اند را ببیند: «قبل از عمل دوم، وقتی روی باند شکم بچه رو باز کردم، شکم پاره‌اش رو دیدُم. خودُم چشمُم به شکمش افتاد، حالُم بد شد. توی شکمش پر باند بود. مِفهمید مو چی می‌گُم؟ یعنی دوخت نزده بودن شکم پسر مو رِ. بانداژ رو تو شکمش گذاشته بودن که جلوی خونریزی رِ بگیرن. تو عمل دوم شکمش رو بستن.»

احتمالا شما امکان تردد روزانه از فریمان به مشهد را نداشتید. برای سر زدن به جلیل چه می‌کردید؟
من از بیمارستان بیرون نمی‌رفتم. حتی مامورها هم بیرونم می‌کردن، جلوی بیمارستان می‌ایستادم. در این 10 روز که جلیل تو آی‌سی‌یو بود، نه خوابیدم و نه توانستم چیزی بخورم. پشت پنجره از یه سوراخ کرکره بچه‌ام را نگاه می‌کردم. وقتی هم در اتاق ایزوله را می‌بستن، چاره‌ای نداشتم. 24 ساعته بالا سر بچه‌ام بودم که اتفاقی برایش نیفتد. دردسرتان ندهم. تو همین وضعیت، مامور بالای سرش بود و با دستبند و پابند وصلش کرده بودن به تخت.

بیماری با چنین وضعیتی رو دستبند زده بودن؟ 
بله. آمدم پیش فرمانده نیروی انتظامی فریمان. گفتم «به چه دلیل به پسرم دستبند و پابند زدید؟» 
جواب داد «به دلیل اینکه امکان داره پسر شما با اون آقا همدست باشه.» 
«خب خودتان می‌گید امکان داره! شما که هنوز چیزی رو ثابت نکردید. بچه مو الان تو آی‌سی‌یو هست.» 
«اگر بلند شد فرار کرد چیکار کنیم؟»
«بچه من قادر نیست از جاش بلند شه... بیهوشه... تو اتاق ایزوله آی‌سی‌یو چند تا دستگاه بهش وصله... زنده بودنش مشخص نیست بعد شما می‌گید بلند شه و فرار کنه؟ اصلا شما آمدید ببینید چه بلایی سر بچه من آوردید؟ بچه من کاری نکرده که بخواد فرار کنه.»

چرا براتون باز کردن دستبند و پابند مهم بود؟
چون بیهوش بود و عملش هم کرده بودن، دستاش و پاهاش خیلی ورم کرده بود. این دستبند کاملا تو دست پسرم فرو رفته بود. به سرباز می‌گفتم «باز کن دستبندش رو... هنوز که چیزی مشخص نیست.» می‌گفت «به خدا منم مامورم و معذور.» ولی یه سرباز دیگه که اومده بود، گفت «این طفلک الان با اکسیژن داره نفس می‌کشه. چه جوری می‌خواد بلند شه فرار کنه؟» دستبند و پابند رو باز کرد.
سرهنگ ابراهیمی فرمانده نیروی انتظامی هم می‌گفت دستبند رو باز کنید ولی رئیس کلانتری قلندرآباد می‌گفت «نه باید دستبند بزنیم بهش.»
 
بعد از 10 روزی که تو بیمارستان بودید، جلیل رو مرخص کردند؟ بعدش چه کردید؟
حالش که بهتر شد، منتقلش کردند به بخش. قرار شد مرخصش کنند. هیچ کس پول بیمارستان را گردن نگرفت. گفتند «خودتان باید بدید تا تکلیفش مشخص شه.» همون موقع مامور هم بالا سرش بود. گفتم «الان حداقل پول بیمارستان رو خودتان بدید.»
جوابشون این بود: «نه! ما وظیفه نداریم.» بعدش گفتند «شما بیایید رضایت بدید تا ما پول بیمارستان رو بدیم.» 
«رضایت بدیم؟ شما بچه مو رو زدید ناکار کردید. هنوز هیچیش مشخص نیست هنوز ما نمی‌دونیم وضعیت این چه جوریه. دکترش به ما چیزی نمیگه. ما چه جور رضایت بدیم؟»
«پس باید پول بیمارستان را خودتان بدید. ما بعدا اقدام می‌کنیم.»
 
هزینه بیمارستان چقدر شده بود؟
بابت دو تا عملی که کرده بودند، 36 میلیون تومان. 

شما اینقدر پول داشتید؟
ما اصلا پول نداشتیم. من پنج تا بچه دارم. باباش هم کارگره. برجی چهار تا پنج میلیون حقوق دارد. تازه اگر درست کار کنه، پنج میلیون حقوق می‌گیریم. این پنج میلیون را خرج شکم بچه‌هایم بکنم یا پس‌انداز کنم؟
پسرای من همه ورزشکارن. یعنی همین الان پسرم ابوالفضل احمدی تو اسلامشهر اردوی تیم ملی کشتی فرنگیه. پسر دیگه‌ام تو کشتی نایب‌قهرمان کشور شده. همه ورزشکار هستند. دیگر پولی نمی‌ماند برایمان. شاید آخر برج هم قرض بکنیم که بخواهیم شکم این بچه‌ها را سیر کنیم. می‌دانید تو رشته‌های ورزشی مخصوصا کشتی دولت هیچ هزینه‌ای را تقبل نمی‌کند. 

درنهایت چه کردید؟ بدون پول ترخیص کردن پسرتان را؟
نه. چهار روز بچه من توی بیمارستان بلاتکلیف و بدون دارو بود... به خاطر خونریزی‌ای که داشت، دو تا شیلنگ تو شکمش بود. چهار روز تو بیمارستان بستری بود بدون اینکه یک ذره بهش دارو بدهند. می‌رفتیم التماس می‌کردیم «تو رو خدا پسرُم درد داره... تو رو خدا بیایید یه مسکن بهش بزنید... بچه‌ام خیلی درد داره... گناه داره.» یعنی این چند روز کارمون گریه و التماس کردن به پرستارا بود. پرستارا می‌گفتند «تا نیان مرخصش نکنن، داروش رو دکتر قطع کرده. ما اجازه نداریم دارویی تزریق کنیم.» 
بعضی پرستارا -خدا خیرشان بده- انسانیت به خرج می‌دادند و یواشکی بهش مسکن می‌زدند. جلیل خیلی درد داشت. از جای معده که دست‌تان را می‌گذارید، یک استخوان هست. از اونجا شکم بچه من را پاره کردند تا زیر نافش. حدودا بیست و خورده‌ای بخیه خورده. 
دیدم بخیه‌هاش دارد عفونت می‌کند، رفتم پیش خانم دهقان مددکار توی بیمارستان. گفت «یا باید پول رو بدی یا که بچه‌ات رو بذاری اینجا و بری تا خودشان بیان مرخصش کنن. هر کی بستری کرده، بیاد مرخصش کنه. یا اینکه سفته بذارید و بچه رو‌برداری ببری از اینجا.» 
دیدم تنها راه این است که سفته بگیرم. نمی‌توانم که بچه‌ام را بگذارم و بروم... سفته خریدم. به اسم خودم امضا کردم. کارت ملی‌ام را هم گرفتند و پسرم را مرخص کردن.
 
پسر شما چهار روز تو بیمارستان بود تا شما سفته بدید و ترخیصش کنید؟
بله، پسرم را بعد سفته دادن، مرخص کردند. با 22 تا بخیه و دو تا شیلنگی که به شکمش آویزان بود. باید با سرباز می‌رفتیم دادگاه کوه‌سنگی پیش قاضی کشیک. 
جلیل نمی‌توانست راه برود. من و شوهرم زیر بغل‌هایش را گرفته بودیم و به زور می‌کشوندیمش. 
تو دادگاه سرباز رفت با قاضی صحبت کرد. آمد بیرون گفت «گفتن یا رضایت بدید یا پسرت بره زندان.» پرسیدم «یه دقیقه اجازه می‌دن با قاضی صحبت کنُم؟» رفتم پیش قاضی. قاضی اصلا پسرم را ندید. قاضی آقای مسنی بود. پرسید «گفت دختر جانم میای اینجا رضایت بدی یا نه؟»
بهش گفتم «آقای قاضی! بچه مو رِ با تیر زدن؛ کبدش رِ ناکار کردن؛ شکمش کلا بخیه است و چند تا شیلنگ بهش آویزونه؛ به نظر شما مو الان می‌تونُم رضایت بدُم؟ شما باشی رضایت میدی؟» 
« نه دختر جان.»
«پول بیمارستان هم ندادن. گفتن خودتان بدید. مو سفته گذاشتُم.»
قاضی این را که شنید، گفت «اونا رو هم می‌گیریم، پدرشون رو هم در میاریم. ببر بچه‌ات رو خانه.»
سرگرد جعفری رئیس پاسگاه قلندرآباد تاکید داشت جلیل را ببرند زندان. سرباز همراه ما گفت «آقای جعفری این‌جور گفتن [یعنی گفته ببرنش بیمارستان زندان]. قاضی گفت «ببرش خانه... کسی حق نداره این بچه رو نگه داره. ببرش خانه.» 
آمدیم بیرون از اتاق قاضی، سرباز می‌گفت «قاضی اشتباه کرده.» چون آقای جعفری رئیس پاسگاه بهش زنگ می‌زد و می‌گفت «چون دزد ماشین فرار کرده، این رو باید ببرید زندان.» سرباز کنار ما بود و ما صدای سرگرد را می‌شنیدیم. سر همین سرباز نمی‌گذاشت ما از در دادگاه بریم بیرون. می‌گفت «آقای احمدی! تو رو خدا نرید. یه لحظه صبر کنید من برم پیش قاضی.» سرگرد جعفری بهش گفته «اصلا اجازه نده اینا از دادگاه برن بیرون. برو قاضی رو مجاب کن که این رو ببرن بیمارستان زندان.» این بنده خدا هم ماه آخر سربازیش بود می‌ترسید به‌مشکل بخورد. دوباره برگشتیم توی دادگاه. رفتم پیش قاضی؛ «آقای قاضی بی‌زحمت یه برگه به این سرباز بدید که شما گفتید پسرم آزاده.» سریع برگه نوشت و داد به سرباز و گفت «شما برید به این سرباز هم کار نداشته باشید.» 

رفتید خانه. بعد از رفتن به خانه، دیگر به دادگاه احضار نشدید؟
پسرم یک مدتی خانه بود. شبی که جلیل را بردند پاسگاه، هر چی تو جیبش بود یعنی پول، گوشی، شناسنامه، کارت بانکی و حتی کفش و کمربندش را گرفته بودند و هیچ چیز هم به ما پس ندادند. 
رفتیم پاسگاه وسایل را بگیریم. هیچ چیزی را پس ندادند. شوهرم رفت پاسگاه تا صحبت کند. 
فرمانده پاسگاه از شوهرم پرسیده بود «تو چند کلاس سواد داری؟» 
«پنج کلاس.» 
«برو بیرون آقا. تو پنج کلاس سوار داری... مو اصلا با تو حرف نمی‌زنُم. اصلا نباید با تو که پنج کلاس سواد داری حرف بزنم.» 
رفتیم پیش فرمانده نیروی انتظامی فریمان. سرهنگ ابراهیمی دستور داد که گوشی را بدهند ولی باز هم ندادند. بعد از یک ماه‌ونیم مجبور شدیم بریم مشهد و از قاضی دستور بگیریم که وسایلش را تحویل بدهند. 
رئیس بازرسی نیروی انتظامی یک روز آمد خانه‌ که گوشی را تحویل بدهد. بعد از یک ماه‌ونیم آمدند خانه ما. من مدال‌ها و حکمای قهرمانی جلیل را برایشان آوردم. بچه‌های من اینقدر حکم و مدال دارن که همه را ریخته‌ام توی یک کارتن موز. این مدال‌ها و حکم‌های قهرمانی را دیدند و گوشی را تحویل دادند و رفتند. بعد از 10 دقیقه، تماس گرفتند؛ «ببخشید ما دست خالی آمدیم پیش‌تان... ما اینقدر عجله داشتیم که یادمان رفت چیزی بگیریم!» فقط همین یکبار آمدن آن هم برای تحویل دادن گوشی. نه افسری که تیراندازی کرد نه فرمانده پاسگاه، هیچ کدام در این مدت حداقل برای یک دلجویی به خانه ما نیامدن. 
گوشی را تحویل دادند اما شناسنامه‌اش را گم کردند. رفتم المثنی گرفتم. کارت بانکی را دوباره گرفتم. پولایی که همراهش بود را هم تحویل ندادند. 
گذشت تا 22 آبان 1401 که پسرم دل‌درد گرفت. بردیمش بیمارستان فریمان. جراح اومد بالاسرش؛ «باید ببریدش مشهد دکتر خودش ویزیتش کنه... دل دردش مشکوکه.» 
جلیل را سریع رساندیم مشهد و بلافاصله اورژانسی بستری‌اش کردن. گفتن «باید همین الان عمل کنیم.» تو دماغ پسرم لوله کرده بودن، چون -بی‌ادبی میشه- بالا می‌آورد. امکان داشت به خاطر این وضعیت بخیه شکمش پاره بشود، برای همین تو بینی‌اش لوله کرده بودن که از لوله بالا بیاورد و اذیت نشود. ولی با این حال هم از دهان بالا می‌آورد هم از آن لوله. یعنی اینقدر حال بچه بد بود. 
ما را صدا زدن؛ «برای عمل اینجا رو امضا کنید... بلافاصله باید ببریمش اتاق عمل.» 
به دکتر گفتم «اجازه می‌دید با باباش تماس بگیرم؟» 
«وقت نیست... ببرینش اتاق عمل... اصلا رضایت لازم نیست.»
وضعیت بچه طوری وخیم بود که حتی از من رضایت‌ نگرفتند و بلافاصله بردندش اتاق عمل. از ساعت 6 یا 8 شب تو اتاق عمل بود تا دو شب. خونریزی کرده بود و 30 سانت از روده‌اش را برداشتند. به ما گفتند «روده‌اش سیاه شده... چسبندگی روده هم داشته. این عوارض همون تیری هست که خورده.» 30 سانت از روده را برداشتند. 
این بار نزدیک 12 روز تو بیمارستان بود. 19 میلیون پول بیمارستان شده بود. پسرم بیمه بود ولی گفتند «چون عمل بابت عوارض تیرخوردگی هست، آزاد حساب میشه و باید 19 میلیون پول بیمارستان رو بدید.» باز هم پول نداشتیم و دوباره رفتم سفته گرفتم و 19 میلیون سفته گذاشتم. پسرم را برداشتم و با خودم آوردم خانه. 

تصاویر بدن جلیل را در بیمارستان می‌بینم. دور دستانش که دستبند زده بودند، متورم است. جای دستبند روی دست چپش زخمی است. سمت راست بدنش، جای تیر را بخیه زده‌اند. محدوده‌ای که تیر خورده است، به طول بیش از 30 سانتی متر و عرض حداقل 10 سانتی‌متر کبودی عجیبی دارد. این تصاویر و چند گزارش پزشکی مربوط به جلیل را برای خانم دکتر «م.ل» می‌فرستم تا نظرش را بدانم. گزارش‌ها را تشریح می‌کند «گزارش اول بیمارستان ذکر کرده بیمار با خونریزی داخلی شدید مراجعه داشته و کبد به‌شدت آسیب دیده و همین علت خونریزی بوده. بعد از باز کردن شکم حدود دو لیتر خون ساکشن و خارج شده از ناحیه‌ شکمی و در آخر گزارش هم اومده بیمار مجموعا دو هزار و 500 سی‌سی خون از دست داده. درنهایت هم برای جلوگیری از خونریزی کبد، سوند گذاشته شده و پارگی کبد دوخته میشه.» به گزارش دوم بیمارستان که حدود یک ماه‌ونیم بعد از تیرخوردگی، از وضعیت وخیم جلیل، تنظیم شده اشاره‌ای می‌کند: «در گزارش دوم ذکر شده که بیمار سابقه عمل باز در ناحیه‌ شکم رو داشته و هنگامی که با درد شدید شکمی به بیمارستان مراجعه کرده، تشخیص انسداد و چسبندگی روده داده شده و بخشی از روده با توجه به آسیب شدیدی که داشته (حدود ۳۰ سانتی‌متر) برداشته می‌شه. در گزارش بیمارستان، این عمل رو به عمل سابق که بیمار داشته، ربط نداده. البته به نظر من ربط داشته ولی منظورم این است که تو این گزارش چیز خاصی نگفته. صرفا ذکر شده سابقه عمل جراحی در ناحیه شکم داشته که قاعدتا همون عمل تیرخوردگی است و بعد با تشخیص چسبندگی روده، قسمتی از روده که کامل دچار آسیب شده با عمل برداشته شده.»

بعد از عمل دوم که جلیل را به خانه آوردید، دیگر به دادگاه احضار نشدید؟
رفتیم دادگاه کوه‌سنگی برای ماشین سرقتی. گفتن «جلیل متهمه. امکان داره همدستش باشه و امکان هم داره هیچ نقشی نداشته باشه ولی باید مشخص شه پسر شما نقش داشته یا نه.» آقای قاضی یک عکس نشان داد و پرسید «پسرم بیا ببین این عکس همین راننده است؟» پسرم نگاه کرد و گفت «همین آقاست.» 
شاید باورتان نشود ولی قیمت ماشینی که دزدی بوده 40 میلیون تومان بود. یه پراید قراضه که 40 میلیون ارزش داشت. این قیمت کارشناسی دادگاه هست. یعنی قاضی گفت «قیمت ماشین 40 میلیونه شما وثیقه 50 میلیونی بذارید و برید.» ما وثیقه نداشتیم. سند خانه‌مان در فریمان همراهم بود. گفتیم «میشه سند خانه فریمان رو بذاریم؟» قاضی کمک کرد و بدون قیمت‌گذاری ملک، سند را قبول کرد. یک فتوکپی از سند گرفتیم و گذاشتیم. تا الان از آن دادگاه هنوز خبری نشده است، یعنی هیچ دادگاهی برای سرقت ماشین تشکیل نشده و دادگاه ما را نخواسته. 
تو این مدت دزد ماشین را هم گرفتند. شنیدم قبل از این ماشین، ماشین همسایه‌شان را دزدیده بود. آن موقع دستگیرش کردند که ببرندش زندان ولی از دست مامورا فرار کرده بود. یعنی حداقل یک سابقه ماشین دزدی تو پرونده‌اش داشته است. 

از ماموری که شلیک کرده، شکایت نکردید؟
دادگاه نظامی هم شکایت کردیم ولی فقط یک جلسه رفتیم. پسرم را از بیمارستان با شیلنگ تو شکمش بردیم تا اظهاراتش را بگیرند. خودمم همراهش بودم، چون نمی‌توانست راه برود... زیر بغلش را می‌گرفتم. الان هم نمی‌تونه درست راه بره. باید حتما شکم‌بند روی شکمش بسته شود که بتواند راه برود والا باید با کمر خم شده راه برود. تو دادگاه کلا چهار تا سوال پرسیدن. پنج دقیقه هم طول نکشید. 
سوال کردن «شما می‌شناختی این آقا رو؟»
«نه.» 
«چند روز با هم آشنا شدید؟»
«سه روز.» 
«می‌دونستی ماشین دزدیه.» 
«نمی‌دونستم ولی بعدا گفتن دزدی بوده»
فقط همین سوالات. در همین حد از پسر من سوال کردن. 
بعد از دو ماه‌ونیم یا سه ماه برای ما ابلاغیه آمد که مامور، طبق مقررات تیراندازی کرده و مقصر نیست... تبرئه‌اش کردند. مامورشان را کلا تبرئه کردند. ما را نه با ماموری که تیراندازی کرده نه با سارق خودرو روبه‌رو نکردند. 
به بازپرس گفتم «بچه من رو از محلی که تیر خورده با چه اجازه‌ای تکون دادن و بردنش تو پاسگاه و زدنش؟» گفتم ولی نمی‌دونم گوش کرد یا نه. 
یکبار رفتیم دادگاه. پسرم گفت «نباید ماموری که تیراندازی کرده با ما روبه‌رو بشه؟ وقتی که می‌خوان ماشین رو نگه دارن باید ایست بدن، بعدش به لاستیک تیراندازی کنن و بعد به راننده.» 
قاضی به پسرم گفت «تو چرا خودت رو از ماشین ننداختی بیرون؟» 
«من اصلا وقت نکردم... اینقدر ترسیده بودم که حتی سرم هم بالا نمی‌آوردم چون تیراندازی می‌کردن به همه جای ماشین تیراندازی کردن. حتی شیشه عقب ماشین کلا ریخته.» 
تمام ماشین را سوراخ‌سوراخ کرده بودند. ماشین هم اصلا به ما نشان ندادند، یعنی رفتیم پاسگاه که ماشین را ببینیم ولی اجازه ندادند. 

برای شکایت از مامور نیروی انتظامی وکیل نگرفتید؟
رفتیم سراغ وکیل. با یک وکیل خیلی صحبت کردیم که بیاد وکالتمون را قبول کند. آقای «ن» دو ماهی ما را سر دواند و امروز فردا کرد. یک روز رفتیم دفترش و گفتیم «مشکل چیه؟» جواب داد: «راست و حقیقتش من رو ترسوندن... تهدیدم کردن وکالت شما رو قبول نکنم.» ولی آخر سر گفت «با این حال پرونده‌تان رو قبول می‌کنم. 30 میلیون اول می‌گیرم. اگر تونستم کاری بکنم، 30 تومن دیگه می‌گیرم اگر نتونستم 10 میلیون می‌گیرم.» یعنی 40 میلیون بگیره بدون اینکه کاری بکند. یک وکیل دیگر گفت «60 میلیون اول می‌گیرم و 40 درصد از پول دیه» گفتیم «ما پول نداریم. اگر میشه همه‌اش رو آخر سر از روی دیه بردار.» قبول نکرد. 
بالاخره یه وکیل حاضر شد وکالت را قبول کند. یک جلسه با وکیل دادگاه رفتیم برای اعتراض به حکم. 

قاضی دادگاه نظامی در مشهد؟
بله. پسرم گفت «جلوی ما تپه خاک بوده. تویوتای هایلوکس هم زیر پای مامورا بوده چرا ماشینشون رو پشت پراید پارک نکردن که این نتونه فرار کنه که باعث همچین حادثه‌ای شده؟»
قاضی می‌گفت «همه اینا به کنار، مامور بی‌گناهه.» فقط حرفش این بود مامور بی‌گناه است. می‌گفت «نهایت اینه که شما دیه بگیرید... بعد هم چرا ما دیه بدیم؟ برید از دزد دیه بگیرید. از کسی که ماشین رو دزدیده. چرا از اون شکایت نکردید؟»

پدرش از همان‌جایی که در خانه نشسته، شروع به صحبت می‌کند: «ماموری که به پسر من تیراندازی کرده، گویا قبلا هم یه پرونده‌ای تو دادگاه نظامی داشته. گفتن یه نزاع قبلی هم داشته که می‌خواستن توبیخش کنن ولی رضایت گرفته.»
آنچه درباره پرونده می‌دانم را به همراه بخش‌هایی از لایحه اعتراض جلیل را با یکی دیگر از وکلا در میان می‌گذارم. او بیشتر بر نقایصی که احتمالا در پرونده موجود است، متمرکز می‌شود: «زمانی که بازپرس قرار منع تعقیب را صادر کرده است، مقدار دیه جلیل احمدی مشخص نبوده است و بر این اساس پرونده به دادگاه نظامی 2 رفته و قرار منع تعقیب تایید شده است. بعد از صدور قرار منع تعقیب، مشخص شد که دیه جلیل از نصف دیه مرد مسلمان بیشتره است. براساس ماده 302 آیین دادرسی کیفری، وقتی دیه از نصف دیه انسان بیشتر می‌شود، تصمیم‌گیری در صلاحیت دادگاه کیفری یک است و دادگاه نظامی 2 که قرار منع تعقیب را صادر کرده، صلاحیت ذاتی رسیدگی به موضوع را ندارد.»
او می‌گوید که در حداقلی‌ترین حالت زمانی که دادگاه نظامی یک حکم صادر کند، فرد شاکی می‌تواند به دیوان عالی کشور مراجعه کند اما به آرای دادگاه نظامی 2 نمی‌توان اعتراض کرد تا در دیوان مورد بررسی قرار گیرد. 
موضوع دیگری که این وکیل دادگستری به آن اشاره می‌کند، نقص‌هایی است که در پرونده وجود دارد: «طبق اظهارات خانواده شاکی، قرار هیات کارشناسی قانون به‌کارگیری سلاح صادر شده ولی به شاکی اطلاعی داده نشده تا اگر نظری در این زمینه دارد، به کارشناسان اعلام کند. یا اینکه قرار تحقیق محلی توسط بازپرس صادر شده ولی این به شاکی ابلاغ نشده تا در زمان قرار تحقیق محلی حضور داشته باشد و به دفاع از خود برخیزد. اشکال و نقص بعدی پرونده این است که جلسه مواجهه حضوری بین سارق، شاکی و مامور نیروی انتظامی برگزار نشده تا مطالب کذب در این جلسه مشخص شود.»

از راه دیگری برای احقاق حقوق‌تان پیگیر نشدید؟
پیش فرماندار رفتم صحبت کردم، هیچ کاری نکرد. پیش فرمانده نیروی انتظامی رفتم، هیچ کاری نکرد. با 113 و 114 تماس گرفتم. تلفن گویا دارن. اینقدر باهاشون حرف زدم. صحبت‌هایمان را ضبط کرده و برای اطلاعات فریمان فرستاده بودند. وقتی رفتیم پیش فرمانده نیروی انتظامی فریمان، گفتند «ما صدای ضبط‌‌شده شما رو داریم.» یعنی تمام حرف‌های ما را منعکس کرده بودن. 
با اطلاعات فریمان و سپاه فریمان صحبت کردیم. همه گفتند ما در این صحنه نمی‌توانیم واضح دخالت کنیم ولی پشت‌صحنه پشت شما هستیم. تا الان هیچ‌کدامشان هیچ‌کاری نکرده‌اند. یعنی دادگاهی که تشکیل شده یک‌طرفه و به نفع ماموری بود که تیر شلیک کرده است. انگار ما خارجی هستیم... انگار ما مهاجر غیرقانونی هستیم که هیچ‌کس از ما حمایت نمی‌کند. همه چسبیدن به مامور در صورتی که مامور خلاف قانون عمل کرده است. اگر آدم بی‌سواد هم بیاد بشینه، متوجه می‌شود کارش خلاف قانون بوده. اولا تیر به کمر به بالا زده. ثانیا تویوتا هایلوکس زیر پاش بوده، یعنی یه پراید را نمی‌توانسته بگیرد یا به لاستیک تیر بزند؟ یا لااقل راننده را هدف بگیرد که ماشین متوقف بشود. چرا سرنشین را زده؟ ثالثا قانون میگه باید ماموران مجروح را در اولین فرصت به مراکز درمانی برسانند ولی بچه من را به جای بیمارستان بردند پاسگاه و یه گوشه انداختندش. 
روزای اول که توی بیمارستان بودم و پسرم تو آی‌سی‌یو بود، از یک رسانه‌ خارجی آمدند بیمارستان. دوربین داشتند همراه‌شان. گفتند «اجازه می‌دید از پسرتان فیلمبرداری کنیم؟ موقع اعتراضات هم هست، اجازه بدید فیلم بگیریم و باهاتون مصاحبه کنیم.» قبول نکردم. یه نیم ساعتی ایستادند و هی رفتند و آمدند. یک‌بار دیگر هم بهم گفتند «بذارید یه فیلم کوچولو از پسرتون بگیریم یا خودتون یه عکس اگر ازش دارید به‌مان بدید.» قبول نکردم. به‌شان گفتم «شرایط حالیم مساعد نیست. با هیچ‌کس نمی‌خوام صحبت کنم.» باهاشون صحبت نکردم خداییش. یه بار هم به ما زنگ زدند که با رسانه‌ها مصاحبه نکنین.
 
چرا می‌خواستن مصاحبه نکنید؟ چطوری این را از شما خواستند؟
اولش به خانه‌مان زنگ زدند. شماره 11111111 افتاده بود. 10 تا یک بود. گفتند «با آقای احمدی کار داریم. شماره موبایلش رو میشه بدید؟» شماره را دادم و پرسیدم «شما از کجا تماس می‌گیرید؟» جواب داد «از فرمانداری فریمان.» شک کردم. فرمانداری که چند روز پیش تماس گرفتن، همچین شماره‌ای نداشت. 
آقای احمدی همون لحظه وارد خانه شد. به موبایلش زنگ زدند و گفتند «یک شماره بدید به‌مان.» شماره خونه را داد. دوباره زنگ زدند خانه. 
می‌گفتند «شما موضوع رو رسانه‌ایش نکنید و نذارید کشورهای خارجی بفهمن این موضوع رو... گره‌ای که با دست باز میشه، با دندون باز نکنید. ما هم سعی می‌کنیم حق و حقوق پسر شما رو بدیم. اجازه نمیدیم کسی حقش رو بخوره.» خیلی با ما صحبت کردن. به شوهرم گفتم «دارن سرت رو شیره مِمالَن که دهنت رو ببندن.» می‌خواستند جایی حرفی نزنیم. آقای احمدی گفت «ما چون به نظام معتقدیم، به ملت ایران معتقدیم، به رهبر اعتقاد داریم اصلا نمی‌خوایم کشورهای خارجی بفهمن. وقتی قانون هست و می‌تونه حق بچه‌مو رِ بگیره، چرا‌ ای کار رِ بکنُم؟ مو تنها چیزی که می‌خوام حق بچه‌مه.»‌ 

بعد از گذشت نزدیک به هفت ماه، وضعیت جسمانی جلیل بهبود پیدا کرده؟ توانستید هزینه‌هایی که برای بیمارستان کردید را بگیرید؟
آمپولای مسکن به جلیل دادند. آمپول‌ها برای وقتی است که دل‌درد می‌گیرد... اخیرا دل‌درد شده بود. بردیمش بیمارستان و یک شب تو بیمارستان امام رضا(ع) بود. دکتر یک آمپول مسکن براش نوشت که فورا دردش را آروم می‌کند. الان دوباره همان جاهایی که تو کبدش تیر خورده، متورم شده. 
دکتر گفته امکان داره 6 ماه دیگر ناچار شید بیاریدش بیمارستان. چون وقتی شکم بیمار باز بشه، چسبندگی روده ایجاد می‌شود. هر بار که این شکم باز بشود، دوباره چسبندگی روده ایجاد می‌شود. مخصوصا که تو عمل آخر 30 سانت از روده‌اش را برداشتند. 
همه این هزینه‌ها را ما از جیب داریم میدیم. یعنی یک هزار تومن را کسی نداد. رئیس پاسگاه قلندرآباد به ما گفت «پول بیمارستان فریمان رو خودمان حساب کردیم.»‌ در صورتی‌که رفتم برگه‌های بیمارستان را برای پزشک قانونی بگیرم، گفتند «باید اول بدهی‌تون رو بدین تا خلاصه پرونده رو بدیم.»‌ 
گفتم «نیروی انتظامی گفته پول دادیم.»‌ 
«نه هیچ پولی به ما ندادن. یک میلیون و 300 پول بیمارستان فریمان رو از جیب دادم.»‌
تا الان بیشتر از 70 میلیون فقط هزینه بیمارستان‌مان شده است. یه 36 میلیون؛ یه 19 میلیون، یه میلیون و 300 هم که نقدی پرداخت کردیم. هر روز از فریمان ماشین می‌گرفتم می‌بردمش مشهد دکتر و باز برمی‌گردوندمش. حدود 20 میلیون هم هزینه‌های دکترای دیگه شده. دارو را باید نقد بخریم. بعضی وقتا برای هزینه داروهایش می‌مانم. باباش تازه حقوقش پنج میلیون شده. یه کارگر ساده ساختمونی هست. توی شهرستان هم اونقدر کار نیست که همیشه سر کار باشد. نزدیک 30 میلیون قرض کردم. همه را هم وعده و وعید دادم. تمام دارایی ما یک خانه است. اگر لازم باشد این را می‌فروشم و خرج پسرم می‌کنم. 

بیش از یک‌ساعت و ربع صحبت می‌کنیم. چیزی نمی‌گوید اما احساس می‌کنم هنوز نمی‌داند که چقدر تصمیمش برای گفت‌و‌گو درست بوده است. این را از سوالاتش می‌فهمم. آخر صحبتش می‌گوید: «فقط حرف ما رِ به رئیس‌جمهوری آقای رئیسی... رئیس قوه قضائیه آقای اژه‌ای... به رهبر برسونید. یعنی جوری باشه که مطلع شن.» 

مرتبط ها