هومن جعفری، خبرنگار:1. خبر مرگ زود از راه میرسد. در هر سوراخ سمبهای خودت را پنهان کرده باشی گریبانت را میگیرد. مرگ عین مامور مالیات است. باجش را میستاند. زخمش را میزند. مهم نیست کجا کمین گرفته باشی. موشکی است که سقف را روی سرت خراب میکند. با مرگ طرفیم. مرگ کیومرث پوراحمد کجا بر سرم خراب شد؟ در دفتر تحریریه روزنامه «فرهیختگان». از تجمع هواداران استقلال مقابل وزارت ورزش برگشته بودم و سرمم گرم بود به استوری گذاشتن و کلکل کردن با رفقا و در مسیر هم انصافا به ما خوش گذشته بود. چهار تا پیرمرد از کار افتاده بودیم در یک ماشین که یک ساعتی دور شهر گشتیم و چرتوپرت گفتیم و بلندبلند خندیدیم. یکیمان شرق پیاده شد؛ سمت نارمک. نمیدانم کجا. میدانی بود. من شرق را نمیشناسم. یکی را بردیم سمت شریعتی سر ملک. میخواست برای آکواریومش ماهی لجنخوار بخرد. در زندگی چندبار مگر پیش میآید که ببینی یکی از وسط تجمع هواداری فوتبال، راهش را کج کند برود آن سمت تهران برای خودش ماهی لجنخوار بردارد؟ فقط به این قصه فکر کنید تا «ابزورد بودن» امروز برایتان معنایی دوباره پیدا کند. خودم سر لارستان پیاده شدم و آنجا تاکسی گرفتم برای حافظ و درنهایت پیاده شدن کنار ساختمان بورس! دلم میخواست سری هم میزدم به کتابفروشی لارستان که البته دروغ چرا زدم، ولی دست خالی رفتم. شرمین نادری مدتهاست تبلیغ میکند کتاب اضافههایتان را بیاورید اینجا برای کتابخانههای سیستانوبلوچستان و من هی نمیتوانم. قول هم دادهام که کتاب جور کنم و میکنم. رفته بودم بدقولی خودم را به خودم یادآوری کنم که با دیدن چهره خودم در شیشه کتابفروشی، یادم آمد. برگشتم. تاکسی را سوار شدم و زدیم به دل لارستان و حافظ و بعد هم پشت میزم نشستم در روزنامه. بیخبر از همهجا... چندتایی لایو هواداری و استوریهای فوتبالی و یکی هم نیست در گوشم بزند که مرد حسابی! آخر عمری بشین دوزار پول دربیار که فردا خواستند چالت کنند، دستکم پولش را شهرداری ندهد! تو را چه به فوتبال آخر!
2. وسط هاگیر واگیر آپلود عکس و ویدئو و کلکل کردن با فالوورها و آماده شدن برای دست گرفتن مطلب بخش فرهنگی، خبر مرگ کیومرث پوراحمد عین ماهیتابه بهصورتم خورد! کیومرث پوراحمد کارگردان نامدار ایرانی صبح امروز درگذشت! یخ کردم. چند دقیقه بعد، چک سنگینتر را از مجله «فیلم امروز» خوردیم. همهمان. «او خودش را کشته!» کارگردانها مگر خودکشی میکنند؟ آدمی که قصههای مجید را ساخته مگر میتواند خودکشی کند؟ مگر میشود آخر؟ خبرهای تکمیلی یکی بعد از دیگری عین چک روی صورت فرود میآمدند. او خودش را صبح به دار آویخت. او از خودش نامهای هشت صفحهای برجای گذاشت... او به مرگی خودخواسته از دنیا رفت...
خبرها یکییکی میآمدند و ما نشسته بودیم ویرانی دنیای خالق قصههای مجید را تجربه میکردیم. مرگ عین کرکس نشسته بود روی شانههایمان و پیامهای اینستاگرام آدم را میخواند. زورت به مرگ نمیرسد رفیق! حتی نمیتوانی از روی شانهات کنارش بزنی. فقط ناچاری تحمل کنی و تحمل کنی و تحمل کنی تا نوبتت برسد.
3. اینستاگرام خیلی زود پر شد از مرگنگاریهای منتقدان سینما و خبرنگارها و سینماگرها و هرکسی به نوبه خودش شوکه شدنش را با ما به اشتراک میگذاشت. یکی خاطرهای میگفت... یکی از تماسش با او خبر میداد. یکی یاد سخنرانی معروف او در مرگ خشایار الوند را زنده میکرد. یکی تهدید میکرد که آنها که به فیلمهای آخرش میخندیدند و در سالن او را هو کرده بودند، حق نوشتن مصیبتنامه روی مرگش را ندارند. از همان چیزها که در مرگ آدمهای معروف دیگر میگوییم. اینکه مرحوم برایش زود بود و اینکه به او نیاز داشتیم و اینکه با کارهای او چه خاطراتی بههم زده بودیم و اینها همه درحالی که پوراحمد هم مانند مسعود کیمیایی و داریوش مهرجویی، بعد از هر فیلمی که در چند سال اخیر ساخته بارها و بارها توسط بخشی از جامعه رسانهای و نقد ایران چنان ترور شخصیتی شده که حد ندارد!
4. اینکه استاد سینما چرا به زندگی خودش پایان داد، رازی است که دستکم تا لحظه انتشار نامه هشت صفحهای از آن بیخبر میمانیم. با این همه، دلم میخواهد از یک روانشناس بپرسم چه میشود که یکی برای خودکشی، اندازه یک داستان کوتاه مطلب بیرون میدهد؟ یادداشتهای خودکشی عمدتا کمحجمند. معمولا یک موضوع خاص باعث رسیدن شما به جنون آنی و انتحار میرسد و یادداشت، عمدتا به همان یک موضوع برمیگردد. گاهیاوقات یادداشتهای خودکشی صرفا عذرخواهی از بازماندگان است یا توضیحی کوتاه. هشت صفحه نوشتن از مرگی که پیشروست و خودت انتخابش کردهای، فراتر از هر چیزی است که بتوان توصیف کرد. چقدر حرف در دلت مانده بود و چقدر این نوشتن، در آرام کردن اندوه و کاهش میلت به پایان دادن به زندگی، ناتوان بوده.
5. و مرگ که از راه رسید، در را باز کنید و لباسهای خوبتان را به تن کنید که قرار است به سفر نهایی بروید. بیهیچ فرصتی برای اصلاح یا رمقی برای تأمل آخر. مرگ میآید و شنل مهربانیاش را روی جنازه متوفی میاندازد و ما یادمان میرود چقدر او را شکنجه دادیم. بدرود بلندبالای اصفهانی خاطرهساز. به مادر سلامی گرم برسان که سالهاست دلتنگ بیبی قصههای مجیدیم!
۲۳:۰۰ - ۱۴۰۲/۰۱/۱۶
کد خبر: 79096
... و مرگ که سراغ بلندقدها هم میرود
خبر مرگ زود از راه میرسد. در هر سوراخ سمبهای خودت را پنهان کرده باشی گریبانت را میگیرد. مرگ عین مامور مالیات است. باجش را میستاند.
مرتبط ها