سینا سپهرآذر، خبرنگار:حتی عنوانش هم تراژیک است، آخرینمان! آخرینمان، آخرین ما، آخرین بازمانده از ما یا هر چیز دیگری که لست آو آس (The Last of Us) را ترجمه کنیم، بدون شک با یک سریال به یادماندنی طرف هستیم! معمولا اقتباسهای فیلم و سریالی از دنیای بازیهای رایانهای و بالعکس آن، آثار نسبتا ضعیفی از کار درمیآیند که البته به دلیل محیط متفاوت این دو رسانه مساله عجیبی هم نیست. سریال آخرین ما اقتباسی از روی یک بازی رایانهای است؛ یک بازی بسیار پرطرفدار و درگیرکننده که اولین بار در سال ۲۰۱۳ عرضه شد. کافی است به ستایشها و توصیفاتی که از بازی به عمل آمد توجه کنیم: پنجمین بازی برتر پلی استیشن۳ در متاکریک، یکی از تاثیرگذارترین بازیهای نسل هفتم بازیهای رایانهای و تاریخ! مجله Edge آن را برترین و احساسیترین داستان در بین بازیهای نسل خودش نامید و رسانه معتبر Eurogamer آن را نور امیدی در سبک وحشت بقا خواند. بازی رایانهای آخرین ما یکی از داستانسراترین بازیهای تمام دوران است و داستان جذابی را هم روایت میکند که همین مساله دال بر این است که یک اقتباس سریالی از آن میتواند نتیجه خوبی داشته باشد. اگر تجربه بازی را داشته باشید نیازی به توضیحات اضافهتر وجود ندارد تا بدانید سریال هم به خوبی بازی و حتی بهتر از آن است؛ اگر هم نه، از حالا انتظار تماشای یک سریال احساسی و پر از تراژدی را داشته باشید.
خالق بازی آخرین ما یعنی نیل دراکمن (Neil Druckman) توانایی خارقالعادهای در درست روایت کردن یک داستان دارد؛ برای توصیف توانایی او در داستانسرایی فقط به یک جمله اکتفا میکنم: برای بسیاری از گیمرها، «آخرین ما» بهترین بازی ویدیویی تاریخ از نظر روایت داستانی است!
در طرف دیگر احتمالا از مینیسریال چرنوبیل، با کریگ مازین هم آشنایی دارید و توانایی بالای وی در روایت درست داستان را میدانید؛ از دیالوگنویسی تا طراحی صحنه و قاببندی دوربین. کافی است مثلا دیالوگ اولنا هومیوک با گورباچف درباره احتمال انفجار حرارتی، یا هنگامی که دوربین رفت و آمد نوجوانان روس در فاصله اندکی از رآکتور شکافتهشده را به تصویر میکشد، به یاد آورید. حالا تصور کنید برای روایت تلویزیونی آخرین ما، این دو نفر به هم ملحق شوند؛ نتیجه قطعا یک سریال به یادماندنی خواهد بود.
بازی آخرین ما بیشتر از اینکه یک اثر سرگرمکننده باشد، یک روایت داستانی موفق است. به همین دلیل از همان ابتدای عرضه بازی در حدود ۱۰ سال قبل قرار بود اقتباس سینماییاش ساخته شود؛ اما خالقان بازی آنقدر روی این اقتباس حساس بودند که قضیه را ۱۰ سال کش دادند و البته که این همه انتظار ارزشش را داشت. سریال از حد تصور و پیشبینیها فراتر رفته و دامنه شهرتش رفتهرفته سریالهای در حال پخش همزمان را زیر سایه برده. تماشا کردن این سریال حالا برای مخاطبان میلیونی آن، چیزی فراتر از یک سرگرمی است.
زایش تراژدی
مسلما در یک دنیای پساآخرالزمانی قرار است شوکه شویم؛ در اینگونه آثار، از داستانهای کلاسیک زامبیمحور ژاپنی تا فیلمی مانند قطار بوسان، عنصر اصلی روایی تلاش برای بقا و مواجهه با مرگ است. آخرین ما اندکی متفاوت است، فقط درباره تلاش برای بقا نیست، فقط شاهد کشتن موجهای بیپایان دشمنان نیستیم. آخرین ما امید، عشق، نفرت و آزادیخواهی برایمان تعریف میکند.
شاید کسانی که با تجربه کردن بازی به داستان آن آگاه هستند فکر کنند سریال برایشان حوصله سر بر میشود، اما داستان سریال کاملتر و جامعتر از داستان بازی است؛ به هر حال اینجا دنیای پرده نقرهای است و وظیفه اصلی داستان تعریف کردن است. فصل افتتاحیه در نسخه بازی ویدیویی فوقالعاده شوکهکننده است و اصلا انتظار آن را ندارید؛ در سریال این فصل افتتاحیه اندکی کاملتر است و بیشتر درباره رابطه جول (پدرو پاسکال) با دخترش سارا (نیکو پارکر) و برادرش تامی (گابریل لونا) توضیح میدهد. البته شاید اضافه کردن یکی دو نکته میتوانست بار روایی داستان را برای کسانی که به آن آشنا هستند بیشتر کند، مثلا اینکه چه اتفاقی برای سارا افتاده است؟ البته بازشنوی یک داستان فوقالعاده هم لطف کمی نیست؛ اینکه بدانید مشغول تماشای آخرین ساعات قبل از فروپاشی تمدن بشری هستید خودش کم تکاندهنده نیست!
بعد از فصل افتتاحیه و آن پایان فوقالعادهاش یک جهش (Flashforward) داریم: 20 سال بعد! میبینید؟ همه چیز در این داستان تکاندهنده است، به همین راحتی بیست سال گذشت، آن هم در داستانی که افتتاحیهای چند ساعته دارد و روایت اصلیاش فقط چند ماه است. بعد از این جهش بزرگ روایت اصلی داستان آغاز میشود، یک دنیای نابود شده که مردمان باقی مانده در آن تحت نظارت یک حکومت نظامی ظالم زندگی میکنند. با ورود شخصیت الی (بلا رمزی) ماجرا آغاز میشود: جول مسئولیتی را میپذیرد بسیار خطیر که نتیجهاش میتواند نجات بشریت باشد! نه، فکر نکنید با یک داستان حماسی طرف هستید، برعکس اصلا حماسی نیست و درباره روابط انسانی است. قرار نیست با یک ماموریت نجات یا رستگاری طرف باشیم، بلکه اتفاقات تکاندهنده بیشتری انتظار ما را میکشد. انتظاراتی که قسمت به قسمت تاب و تحمل مخاطبان را محک میزند.
روایت اصلی سریال شبیه به یک فیلم جادهای است؛ جول و الی باید از شرق به جایی در غرب آمریکا بروند و البته برادر جول یعنی تامی را هم پیدا کنند و بعد بکوشند تا جایی را پیدا کنند که نمیدانند کجاست. در این بین اتفاقات زیادی میافتد. در قسمت پنجم سریال با یک گروه آنارشیست و رهبر بیرحم و خشن آنها مواجه میشویم که در داستان بازی به این شکل حضور نداشتند. جول و الی به دو برادر کمک میکنند که از چنگ این گروه آنارشیست بگریزند که پایانی بسیار تکاندهنده دارد. آنقدر که حالتان را بد میکند.
کسانی که داستان بازی را میدانند شاید فکر کنند این خردهروایت خیلی برایشان جذاب نباشد، اما سازندگان با تغییر و اضافه کردن جزئیاتی اندک کاری کردهاند که حتی افراد آشنا به داستان هم شگفتزده شوند! در قسمت هفتم سریال یک فلشبک (Flashback) داریم که گذشته الی و داستان بسته الحاقی (DLC) بازی به نام بازمانده (Left Behind) را روایت میکند. هدف از این فلشبک فقط روایت گذشته الی نیست، بلکه سازندگان با قرار دادن آن در جای درستی از روایت اصلی به شخصیتپردازی الی کمک کردهاند.
داستان اصلی بازی استخوانبندی محکمی داشت و به اندازه کافی برای سریال خوب بود، اما سازندگان پایشان را فراتر گذاشتهاند و شاخوبرگ بیشتری به داستان دادهاند. جزئیات بیشتری نسبت به بازی روایت میشوند که بعضیهایشان البته خیلی مهم هستند: مانند اینکه همهگیری از کجا و چگونه آغاز شد و چطور به یکباره به همه جای جهان گسترش یافت. به علاوه، خردهروایاتی داریم که اصلا در بازی وجود نداشتند؛ مثلا قسمت سوم داستان بیل و فرانک را روایت میکند که در بازی حضوری بسیار کوتاه داشتند و اصلا قصه آنها را نمیدانستیم. این خردهروایت اتفاقا یکی از قسمتهای پرواکنش سریال است و پایانی غیرقابل پیشبینی دارد. البته روایت سریال نسبت به بازی یک نقطهضعف هم دارد؛ شکلگیری رابطه بین جول و الی بدون تردید مهمترین نکته داستان است. جول دختر ۱۴سالهاش را به خاطر یک اتفاق تلخ از دست داده است و حالا در یک سفر طولانی وظیفه مراقبت از یک دختر ۱۴ساله دیگر را برعهده دارد؛ قابل حدس است که چه رابطهای بین این دو نفر شکل خواهد گرفت اما سریال این را به ما نشان نمیدهد، حداقل نه به اندازه بازی. در طول روایت بازی شکلگیری این رابطه با دقت و حوصله بیان میشود اما در سریال این مورد اندکی کمرنگتر دیده میشود. با توجه به این نکته که تراژدی اصلی و پایانی داستان براساس این رابطه شکل میگیرد، انتظار بیشتری درباره نحوه روایت آن داشتیم.
آدرنالین و خون
یکی از مهمترین عناصر در یک بازی وحشت بقا، ایجاد حس تعلیق و دلهره است؛ در بازی این عنصر به خوبی دیده میشود، همیشه و در هر لحظه ترس و وحشت با شما همراه است و دست از سرتان برنمیدارد. مثلا به خاطر محدودیت منابع در دنیای بازی مجبورید برای هر حرکتتان نقشه بکشید و انتظار بکشید. در اکثر مواقع چهار پنج گلوله بیشتر در هفتتیرتان ندارید و باید از سلاحهای سردی که آنها هم همیشگی نیستند و در اثر استفاده خراب میشوند، استفاده کنید؛ ترجیح میدهید همین سلاحهای محدود را نیز برای مبارزات بعدی ذخیره کنید و بدون سلاح به مقابله با موجوداتی بروید که غریزهشان جویدن خرخره شماست! فقط تصور کنید که باید چندین دقیقه بیحرکت و بیصدا در یکجا بایستید تا این موجودات وحشتناک از کنار دستتان عبور کنند؛ این مساله حس تعلیقی ایجاد میکند که نفستان را در سینه حبس میکند. انتظار برای مرگ از خود مرگ هم بدتر است.
دیگر عنصر پر رنگی که از همان ابتدای معرفی بازی توی چشم میزد، خشونت افسارگسیخته دنیای آن بود. در اولین معرفی بازی جول از فاصله چندقدمی با یک شاتگان به دشمنی که روی زمین افتاده بود و برای زندگیاش التماس میکرد شلیک کرد! همان مساله محدودیت منابع باعث میشود با هر چیزی که دم دستتان میآید به دشمنان حمله کنید؛ نتیجه چیزی نیست جز دندانهای خردشده، استخوانهای شکسته و کلی خون!
اتمسفر و حالوهوای سریال تا حدود زیادی با بازی فرق دارد و وحشت و خشونت کمتری را نمایش میدهد. در بازی این وظیفه عمدتا برعهده «گیم پلی» یا «ساختار هوشمند بازی» بود که در سریال طبیعتا چنین مکانیسمی وجود ندارد.
متاسفانه داستان سریال هم از نمایش این دو عنصر مهم به نسبت باز میماند و در همه لحظات داستان این عناصر وجود ندارند. جول و الی نسبت به بازی خیلی کمتر با دشمنان و خصوصا مبتلایان مواجه میشوند که طبعا بار وحشت و خشونت سریال را پایین میآورد. شاید یک علت این مساله هم پختهتر شدن شخص نیل دراکمن در زمینه روایت داستان و تغییر رویه وی باشد.
در نسخه دوم بازی هم همانند سریال، بسیار بیشتر از وحشت و خشونت به بار دراماتیک داستان پرداخته شد. بههرحال، وجود پررنگتر این دو عنصر میتوانست جذابیت بیشتری به سریال بدهد، اما کشش و گیرایی داستان آنقدر زیاد است که این کمبود هم چندان مساله مهمی نیست.
سهگانه پر احترام
هنر برداشت زیباییشناسانه انسان از طبیعت است؛ مگر نه اینکه تماشای هنر جز لذت و شادی برای انسان به همراه دارد؟ سریال آخرین ما یک سهگانه پراحترام هنری دارد: موسیقی، بازیگری و کارگردانی. در این بخش به بررسی این سه مورد میپردازیم.
موسیقی و کمک به روایت داستان
موسیقی عنصر مهمی در سریال است و به خوبی در خدمت روایت آن است؛ حتی موسیقی هم در سریال بار غمانگیز و تکان دهندهای دارد!
سازنده موسیقی بازی یعنی گوستاوو سانتائولالا، که به خاطر ساخت موسیقی بازی همه جوایز را درو کرد، برای ساخت موسیقی سریال بازگشته است. اگرچه تم اصلی موسیقی سریال همان موسیقی بازی است اما تفاوتهایی در آن شنیده میشود. هنر سانتائولالا واقعا حیرتآور است و از شنیدن آن لذت خالص نصیب شنونده میشود. به غیر از موسیقی اورجینال سریال، ترانههایی نیز در قسمتهای مختلف شنیده میشوند که بسیار مناسب حالوهوای داستان هستند. ترانه Long Long Time از Linda Ronsstadt در پایان قسمت سوم کاملا با پایانبندی این قسمت هماهنگی دارد و در کنار اتمام تراژدیک آن کاری میکند تا بغض گلویتان را بفشارد! همچنین ترانه Alone & Forsaken از Hank Williams که در طول قسمت چهارم پخش میشود و در بازی هم وجود داشت بسیار جذاب است و اگر به متن ترانه دقت کنید، نشانههایی از اتفاقات پیشرو است. سریال آخرین ما به خوبی از هنر موسیقی استفاده میکند تا اولین ضلع مثلث هنریاش را تشکیل دهد.
بازیهای کاملا درخشان
ضلع دوم این مثلث هنری را بازی بازیگران تشکیل میدهد، بهخصوص پدرو پاسکال و بلا رمزی در ایفای نقششان بینقص عمل میکنند و بازی آنها اغراقشده، تکراری و مصنوعی نمیشود.
اقتباس سریال از یک بازی ویدئویی، که در آن طراحان میتوانند نقشآفرینی شخصیتها را هر طور که مایل هستند پیادهسازی کنند، باعث میشود وظیفه بازیگران بسیار سختتر هم باشد، زیرا آنها مجبورند نقشی را که یک بار خلق شده است بازآفرینی کنند. پدرو پاسکال به خوبی از ایفای نقش جول بهعنوان شخصیتی آرام و در عین حال ناراحت از درون که اعتمادبهنفس بالایی هم دارد به خوبی برآمده است. تنها سکانسی که شاید اندکی اغراق شده به نمایش درمیآید در قسمت چهارم و جایی است که جول مشغول نصیحت الی است، که آن هم بیشتر به خاطر متن فیلمنلمه است تا بازی پدرو پاسکال. همچنین بلا رمزی هم بینقص است؛ رمزی که ۱۹ سال دارد به خوبی از ایفای نقش یک دختر نوجوان ۱۴ساله که بسیار پرخاشگر و وابستگیطلب است برمیآید. هر دو بازیگر نقشهای اصلی از نظر ویژگیهای چهره، احتمالا بهترین انتخابهای ممکن هستند؛ آنها ماموریتشان را به خوبی انجام دادهاند و به اعتماد سازندگان پاسخ دادهاند. نکته دیگر این است که پدرو پاسکال با غلبه بر بازیگرانی چون متیو مککانهی، ماهرشالا علی، هیو جکمن، مایکل فاسبندر، جرارد باتلر، جان برنتال، جاش برولین، دیوید هاربور، کیانو ریوز، کریس همسورث، هریسون فورد، تام هاردی و جول اجرتون برای ایفای نقش جول انتخاب شد. به راستی که انتخاب خوبی هم هست! بلا رمزی هم رقبایی از جمله میسی ویلیامز و ال فنینگ را شکست داد تا نقش الی را به دست آورد. ضلع دوم مثلث هنری سریال هم به خوبی ساخته و پرداخته شده است.
گروه موفق کارگردانی
در ضلع سوم کارگردانی را داریم؛ هفت کارگردان مختلف وظیفه کارگردانی 9 قسمت فصل اول سریال را برعهده داشتهاند و مگر میشود با وجود نظارت نیل دراکمن و کریگ مازین از کار آنها ایراد گرفت؟! نمایش محیط و طبیعت در یک عنوان پساآخرالزمانی بسیار مهم است و همه کارگردانان به خوبی از عهده این کار برآمدهاند. در طول سریال با نماهای بدیعی روبهرو هستیم که البته نباید از عملکرد چشمنواز تیمهای جلوههای ویژه و بصری هم چشمپوشی کرد.
گفتیم که تکاندهنده بودن در تکتک عناصر سریال به چشم میخورند؛ این عنصر حتی به فیلمبرداری هم راه یافته است و گاهی اوقات قاببندیها واقعا حیرتانگیز هستند. مثلا سکانس پایانی قسمت سوم که دوربین طی یک Crane Shot از خارج خانه و از بین پنجره به داخل میآید و در جایی مناسب متوقف میشود، جول و الی در حال دور شدن هستند و شما میدانید که پشت دوربین چه تراژدیای اتفاق افتاده است؛ میخکوبکننده است! ضلع نهایی مثلث هنری سریال عالی است تا آخرین ما فقط به خاطر داستانش شایسته این همه ستایش و تقدیر نباشد.
یک مسیر خیلی طولانی
موفقیت بیچون و چرای فصل اول سریال و البته دانستن این مساله که داستان قسمت دوم بازی حتی از بازی اول هم جذابتر است، کاسه صبرمان را برای دیدن فصل دوم سریال لبریز میکند. بله، داستان بازی دوم حتی از اولی هم بهتر است؛ هرچند به اندازه قسمت اول تکاندهنده نیست اما بار دراماتیک بسیار بیشتری دارد. فقط یک اشاره به دراماتیک بودن قسمت دوم میکنم: یک دشمن را میکشید و بعد از چند دقیقه به خاطر کشتن وی اشک میریزید! اگر قسمت اول را داستان عشق بدانیم، قسمت دوم داستان نفرت را روایت میکند.
ساخت فصل دوم سریال از سوی HBO تایید شده است، نهفقط به خاطر موفقیتهای فصل اول و مسائل مالی، بلکه هر کسی که سریال را تماشا کرده حتی سازندگان دوست دارند ادامهاش را ببینند! چرا؟ چون بار تکاندهنده بودن داستان حتی بیشتر هم خواهد شد.
حقیقت ترسناک قارچها
قارچهایی که در داستان بازی و سریال موجب تبدیل شدن انسانها به موجوداتی زامبیمانند میشوند در دنیای واقعی وجود دارند! این قارچها، حشرات و بهخصوص مورچهها را آلوده میکنند و کنترل ذهن و جسم آنها را به دست میگیرند؛ بدن مورچه به محل زندگی قارچ تبدیل میشود و سپس از طریق آن سایر مورچهها آلوده میشوند. این قارچ در کوهستانهای کشور چین وجود دارد و حتی در طب سنتی چینی از آن استفاده میشود!
در ابتدای قسمت اول میبینیم که یک پروفسور درباره احتمال تکاملیافتن قارچهای سرچماقی (Cordyceps) به علت گرمایش جهانی و به دست آوردن توانایی بقا در دمای بدن انسان سخن میگوید؛ درواقع این قارچها میتوانند دماهای بسیار بالاتری را هم تحمل کنند و دمای بدن انسان برای آنها کشنده نیست!
اما نگران نباشید! علت اصلی که این قارچها نمیتوانند انسان را آلوده کنند تعداد بسیار بیشتر نورونهای مغز انسان نسبت به مورچهها است، و البته سیستم ایمنی کاملتر؛ قارچها مانند داستان بازی و سریال به سرعت تکثیر و منتقل نمیشوند و سیستم ایمنی آنها را از بین میبرد. این قارچها برای به دست آوردن توانایی آلوده کردن انسان به تکاملهای بسیار زیادی نیاز دارند که بسیار نامحتمل به نظر میرسد.
۵ نکته درباره آخرین ما
اولین تصمیمها برای ساخت یک اقتباس سینمایی خیلی زودتر از اینها گرفته شد؛ در سال 2014 شرکت سونی با سم ریمی (Sam Raimi) برای کارگردانی و تهیهکنندگی فیلم سینمایی «آخرین ما» به توافق رسیده بود. نیل دراکمن تا ابتدای سال 2015 دو بار فیلمنامه را ویرایش کرد و حتی مراحل پیشتولید فیلم آغاز شد. دلیل اصلی توقف ساخت فیلم مخالفت دراکمن با سونی بر سر نحوه روایت داستان در اقتباس سینمایی بود؛ آنطور که دراکمن بعدها در مصاحبهای گفت، این فیلم قرار نبود اصل داستان را بهطور کامل روایت کند بلکه قسمتهایی از داستان را با تاکید بر مهم بودن آنها روایت میکرد. دراکمن گفت وقتی فیلمنامه را میخوانده حس کرده همه چیز بیش از حد دراماتیک جلوه داده شده است. درنهایت تولید فیلم لغو شد و در سال ۲۰۲۰ تولید یک سریال تلویزیونی توسط کمپانی HBO آغاز گردید.
پدرو پاسکال بعد از اتمام کارش در فصل دوم سریال ماندالوریان (The Mandalorian) آماده بود تا نقشهای بزرگی را بپذیرد. خالقان سریال برای نقش جول بازیگران زیادی را مد نظر داشتند که پاسکال یکی از آنها بود. بعد از ارسال فیلمنامه برای پاسکال و یک گفتوگوی کوتاه با دراکمن، وی برای ایفای نقش جول انتخاب شد و همه این اتفاقات در عرض 24 ساعت افتاد! همچنین به بازیگران گفته شده بود که از بازی کردن در بازیِ آخرین ما پرهیز کنند اما پاسکال این مساله را نادیده گرفت و به سراغ بازی رفت اما به دلیل نداشتن مهارت کافی از انجام آن بازماند؛ پس از خواهرزادهاش تقاضا کرد تا فصل افتتاحیه را در مقابلش بازی کند. پاسکال به دیدن همان فصل افتتاحیه اکتفا کرد زیرا نمیخواست نقش جول را از بازی کپی کند. او برای ایفای نقش در هر قسمت ششصد هزاردلار دستمزد دریافت میکند که او را به یکی از گرانترین بازیگران تاریخ سریالسازی تبدیل میکند!
دراکمن بیش از صد تست بازیگری را برای نقش الی تماشا کرد! آنها بازیگری را میخواستند که بتواند نقش یک دختر 14ساله را ایفا کند؛ انتخاب یک بازیگر که واقعا 14ساله باشد و توانایی به نمایش کشیدن شخصیت خشن و مقتدر الی را داشته باشد بسیار سخت بود. یکی از گزینههای اصلی میسی ویلیامز بود که قرار بود در فیلم سینمایی آخرین ما به کارگردانی سم ریمی نقش را ایفا کند اما دراکمن به محض تماشای تست بازیگری بلا رمزی وی را انتخاب کرد و در مصاحبهای گفت: «وقتی او را تماشا کردم شبیه به الی نبود، او خود الی بود!»
بسیاری از بازیگران بازی ویدئویی در سریال نیز حضور دارند، البته نه در نقشهای خودشان! تروی بیکر (Troy Baker) که در بازی وظیفه صداگذاری و اجرای حرکات موشنکپچر جول را برعهده داشت با قامت، پوست سفید و موهای بلوندش برای ایفای نقش جول مناسب نبود، در عوض وی در نقش جیمز در قسمت هشتم ظاهر شد. همچنین اشلی جانسون (Ashley Johnson) که ایفای نقش الی را در بازی به عهده داشت، به علت سن بالا نمیتوانست نقش یک دختر 14ساله را ایفا کند و در عوض در سریال در نقش آنا ظاهر شد. جفری پیرس (Jeffery Pierce) که در بازی ایفاگر نقش تامی بود نیز در سریال نقش پری را برعهده دارد. فقط مرل دندریج (Merle Dandridge) که وظیفه ایفای نقش مارلین را برعهده داشت در سریال همان نقش را تکرار کرده است.
ایفای نقش مبتلایان زامبی مانند هم در سریال به نابازیگران سپرده شده است! آنها طرفداران دوآتشه بازی آخرین ما هستند که برای این کار انتخاب شده و در یکسری کارگاه آموزشی فشرده توسط دراکمن و سایر عوامل ساخت آموزش داده شدهاند تا بتوانند حرکات مبتلایان را تقلید کنند. همچنین صدای کلیکرها توسط دو نفری بازسازی شد که در بازی نیز وظیفه تولید صدای کلیکرها را برعهده داشتند.