کد خبر: 78340

گفت‌وگوی «فرهیختگان» با یاسر باقری درباره طبقه متوسط- بخش نخست

طبقه متوسط جایی در سیاستگذاری‌ها ندارد

موقعیت دراماتیک و تناقض تراژیک طبقه متوسط

چندی قبل مجله گفت‌وگو، پرونده‌ای در باب فقر منتشر کرد. مقالات این شماره قصد داشتند از منظرهای مختلفی به فقر توجه کنند.

سیدجواد نقوی، خبرنگار:چندی قبل مجله گفت‌وگو، پرونده‌ای در باب فقر منتشر کرد. مقالات این شماره قصد داشتند از منظرهای مختلفی به فقر توجه کنند. در میان این مقالات، یاسر باقری استادیار دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران مقاله‌ای نوشته بود به این عنوان «علیه طبقه متوسط». نویسنده ایده‌ای دارد به این مبنا که فقر فقط توجه به سیاست‌های خاص برای طبقه فرودست نیست بلکه اگر طبقه متوسط را هم در سطح دهک‌بندی توصیف کنیم و مفهوم دهک‌ها را جایگزین طبقه کنیم خود این امر موجب بی‌توجهی به مساله فقر و پیچیدگی فهم طبقه فرودست می‌شود. 
باید گفت به قدمت چند دهه است درباره مساله سیاستگذاری و طبقه متوسط همیشه تصوراتی ساده‌انگارانه وجود داشته است. از اینکه گفته می‌شود موتور توسعه‌اند تا اینکه برخی بر این نظر بودند که این طبقه غربی‌اند. اما هیچ‌گاه بحث نشده است که این تصورات هنگامی که به عرصه سیاستگذاری می‌رسید چه نتایجی به ارمغان می‌آورد و نسبت امر سیاسی و اجتماعی با طبقه متوسط چیست. ما تلاش کردیم در گفت‌وگوی پیش‌رو ساحتی از شرایط رقم‌زده شده برای طبقه متوسط، چرایی و چگونگی آن را توضیح دهیم و اینکه اگر به دور از برچسب‌های ممکن بخواهیم به طبقه متوسط فکر کنیم چگونه باید تامل کرد تا در مراحل بعد حکمرانی بتواند از این ساحت کمتردیده‌شده به نفع سیاست‌ورزی خود استفاده کند. مشروح بخش نخست این گفت‌وگو را در ادامه از نظر می‌گذرانید. 

شما در شماره تابستان فصلنامه فرهنگی اجتماعی گفت‌وگو مقاله‌ای با عنوان «علیه طبقه متوسط» نوشته‌اید؛ من هنگامی که آن را مطالعه می‌کردم با خود می‌اندیشیدم که گویا ما در این سال‌ها هیچ تاملی در رابطه با طبقه متوسط نداشته‌ایم و با نگاهی ساده‌انگارانه صرفا با صورتی به‌عنوان طبقه متوسط روبه‌رو بوده‌ایم. 
خب فارغ از مجادله آن مقاله با سیاستگذاری در نسبت با طبقه متوسط، باید اذعان کرد که طبقه متوسط به این دلیل که همیشه صدا داشته و دارد و می‌تواند افکار عمومی را به‌طوری جدی تحت تاثیر قرار دهد، همواره خودش مدافع خودش بوده است. برای همین در جاهای مختلفی که منافعش مورد تهدید قرار می‌گیرد، از صدا و تریبونش برای اعمال فشار و برانگیختن افکار عمومی استفاده می‌کند. با وجود این، نباید فراموش کرد که در شکل ایجابی در دو دهه اخیر، طبقه متوسط جای چندانی در تصمیم‌گیری و سیاستگذاری‌ها نداشته است. اگر بحثم را صرفا به سیاست اجتماعی رسمی محدود کنم، باید بگویم که من رد پایی جدی از کنش فعالانه و هدف قرار گرفتن این طبقه در سطح سیاستگذاری اجتماعی نمی‌بینم. در واقع یکی از وجوه «نااجتماعی بودن» سیاست‌ها هم (البته صرفا یکی از وجوه آن) همین موضوع فراگیر نبودن سیاستگذاری و نادیده گرفتن طبقه متوسط است؛ در واقع تمرکز سیاستگذاری رسمی کشور صرفا بر سطوح پایین درآمدی است و همین موضوع مانع از مشاهده فراگیرتر و دامن زدن به همبستگی اجتماعی می‌شود. درحالی‌که در مباحث آکادمیک (برعکس آنچه در عمل رخ می‌دهد) اتفاقا طبقه متوسط جایگاه مهمی به عهده دارد و نقش موثری در مفهوم همبستگی اجتماعی ایفا می‌کند. چون عرصه عمل سیاستگذاری بیشتر از سوی نوعی سیاستگذاری عمومی حداقلی و سیاستگذاری اقتصادی نئوکلاسیکی احاطه شده است و درواقع منطق آنها بر کل میدان تفوق یافته است. 

شما هم در کتاب نظام نااجتماعی و هم در این مقاله، به نقد سیاستگذاری اقتصادی پرداخته و تاکید کرده‌اید که سیاستگذاری اقتصادی به علم اقتصاد و بدتر از آن، امور مالی تقلیل یافته است؛ من هم شواهد متعددی دارم که نشان می‌دهد در بسیاری از مواقع سیاستگذاری به نوعی بازی ریاضی تبدیل شده است؛ به نظرتان دلیل این موضوع چیست؟ و چرا ابعاد اجتماعی سیاستگذاری مورد غفلت قرار می‌گیرد. 
پاسخ دادن به چرایی این مساله بسیار دشوار است و من هم با وضعیتی روبه‌رو هستم که بیشتر می‌توانم توصیف کنم تا تبیین و تحلیل علت آن. اما مساله مورد اشاره در سطوح مختلف دیده می‌شود. سیاستمداران ما هم عموما حتی می‌خواهند که به سیاستگذاری اقتصادی، رنگ و بویی مثلا اجتماعی بدهند، بر ابعاد «فرهنگی» تاکید کرده‌اند و امر اجتماعی را به وجوه فرهنگی تقلیل داده‌اند. زمانی که می‌خواهند بگویند که فقر صرفا یک مساله اقتصادی نیست، به فرهنگ و بازنمودهای فردگرایانه آن روی می‌آورند. به همین دلیل در تحلیل این دوستان، همه ساختارها و فشارهای بیرونی به امور فردی تقلیل می‌یابد یا حداقل هم‌سطح آن می‌شود؛ بنابراین علل ناکارآمدی‌های اقتصادی مدام به وجوه فردی همچون تنبلی یا زیاده‌خواهی و سایر عناصر فرهنگی که فرد را در محور تحلیل قرار می‌دهد، نسبت داده می‌شود. 
اجازه دهید به پرسش شما درباره چرایی تقلیل سیاستگذاری اقتصادی به محاسبات مالی و اقتصادی بازگردم؛ اگر بخواهم فکرم را بلند بیان کنم و به شما پاسخ بدهم می‌توانم با مقداری ساده‌سازی، دو علت را برای این وضعیت ذکر کنم: یکی رخدادی است که در سطح جهانی گسترش یافته است. سال‌هاست که به اتکای تبعیت از کارل پولانی، از فک‌شدگی نسبی اقتصاد سخن به میان می‌آید. به زبان ساده یعنی اینکه اقتصاد از جایگاه خود به‌عنوان جزئی از سیستم اجتماعی کنده می‌شود و منطق خود را به کل سیستم تسری می‌دهد. حتی در تعریف هاروی از نئولیبرالیسم نیز همین مساله برجسته می‌شود؛ یعنی در این دوره منطق اقتصاد به تمامی ارکان زندگی تعمیم می‌یابد و درحقیقت در عرصه سیاستگذاری ما مدام با دستورکارهای نئولیبرالیستی روبه‌رو هستیم و می‌توان گفت روحیه و منطق نئولیبرالیستی بر کارشناسان این عرصه غلبه یافته است. هر چند براساس برخی رخدادهای بین‌المللی به نظر می‌رسد که این رویکرد در دهه اخیر درحال تضعیف‌شدن است؛ از گزارش‌های بانک جهانی 2015 و 2016 تا اعطای جایزه نوبل اقتصاد به ریچارد تالر. 
عامل دوم داخلی است؛ به نظر من سازمان برنامه‌وبودجه در ایران برخلاف اینکه تلاش شده تا دستورکارها و برنامه‌های آن به ابعاد فرهنگی و اجتماعی تزئین شود، اما تقریبا همه تصمیمات این سازمان، درنهایت قابل‌تقلیل به اقتصاد هستند. در واقع عقلانیت برنامه‌ای در ایران فقط بحث‌های اقتصادی را و آن هم عموما در سطح مالی درک می‌کند و به دنبال پیشبرد آن است. این موضوع در اواخر دهه 70 و در اوایل دهه 80 آنقدر برای بسیاری از فعالان اجتماعی مهم شد که به نظر می‌رسد یکی از دلایل بنیادین برآمدن قانون ساختار نظام جامع رفاه و تامین اجتماعی پاسخ به همین موضوع است. عده‌ای از پژوهشگران این حوزه، در واقع وزارت رفاه را به‌عنوان بدیلی برای سازمان برنامه موجود و به‌عنوان سازمان برنامه «اجتماعی» می‌دانستند. در مقاله‌ای با عنوان «تداوم سیاست تعدیل در سایه سیطره پارادایمیک» به طرح این جدال پارادایمی میان سازمان برنامه و پارادایم اجتماعی رقیب آن پرداخته‌ام. در آنجا بحث بر این است که درنهایت سازمان برنامه اجازه نداد وزارت رفاه به جایگاه سازمان عقلانیت اجتماعی بدل شود چون منطق خلاف منطق اقتصادی را تولید می‌کرد. البته این نقد به سیاستگذاری اقتصادی، صرفا محدود به حوزه اجتماعی نیست و حوزه سیاسی نیز بارها از این رویکرد آسیب دیده است. حتی درگیری آقای احمدی‌نژاد با سازمان برنامه هم نمودی از این مجادله بود. در آن زمان چنین القا شد که تمام حقیقت از آن یک طرف مجادله یعنی سازمان برنامه است؛ درحالی‌که این تصور نابجاست. مقامات سیاسی دغدغه‌هایی دارند که از نظر سازمان برنامه اصلا اهمیتی ندارد. من حتی تصور می‌کنم خروج تصمیمات از چرخه معمول سیاسی و به‌ویژه کنار گذاردن مجلس شورای اسلامی، عموما محصول برنامه‌ریزی همین کنشگران اقتصادی است تا دغدغه‌های اجتماعی و سیاسی، خللی در فرآیندهای تصمیم‌گیری صرفا اقتصادی ایجاد نکند. به‌هر‌حال این مجادله در ایران بسیار جدی است و به شیوه‌های مختلف و به شکل نهادینه‌شده‌ای تقویت می‌شود. 

ما همیشه درمورد دهک‌های مختلف صحبت می‌کنیم. حتی وقتی به صفحات اقتصادی در روزنامه‌های پرفروش کشور سر بزنید، در این دولت و دولت سابق و... در مورد دهک‌ها صحبت می‌کنند. وقتی از دهک‌ها صحبت می‌کنیم دو اتفاق می‌افتد یکی ظهور دوباره پارادایم اقتصادی است، یعنی آدم‌ها وارد دهک‌ها می‌شوند و نمی‌شود مناسبات اجتماعی برای آدم‌ها تعریف کرد. دومین اتفاق این است که طبقه یا ترم‌هایی مثل طبقه یا منزلت‌های اجتماعی و... به شکل و فرمی مثل دهک تبدیل می‌شود. مثلا دهک 1 مستضعف است و دهک 5 متوسط است و دهک 9 ثروتمند است. راهکار این مقاله این بود که این تقلیل ما را در این شرایط قرار داده است. سوال این است که چرا این تقلیل اتفاق افتاد و ما را در آینده به چه سمت و سویی می‌برد؟
این که در شروع چطور این وضعیت به وجود آمده و این ایده در ابتدا بود و این ابزار بعد ساخته شده است یا اینکه ابن ابزار چنین ایده‌ای را به وجود آورده است؟ من نمی‌توانم در این مورد صحبت کنم. ولی در این قسمت که این دو با هم هم پیوندی جدی دارند حرف شما صحیح است و کاملا همدیگر را تقویت می‌کنند. ما با ده حجره روبه‌رو هستیم. حجره‌هایی که آدم‌هایش مهم نیستند و اتفاقا آدم‌ها در این حجره‌ها پایدار نیستند می‌آیند و پر می‌شوند و در دهک بالا یا پایین تغییر می‌کنند و شما باید حجره را در نظر بگیرید و برایش خدمات بدهید. نتیجه باعث می‌شود آدم‌ها اهمیت خود را از دست بدهند و آدم‌ها و زندگی و روابط اجتماعی کاملا بی‌معنا شود و یک‌سری دسته‌‌بندی بی‌معنای سیاسی که در حد همان حجره‌ها اهمیت دارند، معنا پیدا کنند و آدم‌های درون این حجره‌ها با مساله فقدان زبان روبه‌رو می‌شوند. حرف نمی‌زنند و ما نمی‌فهمیم دهک‌های مختلف چه می‌گویند چون دهک‌ها چیزی برای گفتن ندارند. دهک‌ها حجره‌ها هستند و قفسه‌هایی هستند که آدم‌ها در درون آنها قرار گرفته‌اند. مرتبا در ایران با وضعیتی سیال روبه‌رو هستیم و آدم‌ها در حجره‌ها عوض می‌شوند و بنابراین بی‌معنایی رخ می‌دهد و نیازی نیست گوش بدهیم. اصلا اهمیتی ندارد که آنها چه فکر می‌کنند و چه می‌گویند. چون سوژه مشخصی نیستند یک سری حجره هستند با آدم‌های درونش و نسبت آنها مهم نیست. حتی مفهوم فقر هم به همین صورت است و فقرا مهم نیستند. مفهومی به اسم فقر است که اهمیت پیدا می‌کند. مرتبا با حوزه‌ای روبه‌رو هستیم که از آدم بودن تهی می‌شود و ساخت پیدا می‌شود و شما باید تمام تمرکز خود را روی ساخت بگذارید و شروع کنید به خدمات دادن و از این رو است که این پارادایم می‌تواند مدام بدون هیچ زحمتی خود را بازتولید و تقویت کند و هیچ چیزی نیست که بگوید تو در اینجا اشتباه می‌روی، چون اشتباهی در کار نیست. حجره‌ها که زبان ندارند. سیاست‌های ما به جایی که باید بزنند نمی‌زنند و تاثیری که باید به جا بگذارند را ندارند. اتفاقی که برای آلودگی رخ می‌دهد از این جنس است. باد است که تصمیم می‌گیرد فضای ما امروز آلوده باشد یا نباشد. اینجا اتفاقات بیرون از سیاستگذاری است که تصمیم می‌گیرد فقر ما امروز بیشتر شود یا کمتر. ما نمی‌توانیم رابطه بین سیاستگذاری اجتماعی و اقتصادی مشخص و وضعیت فقر و محرومیت و... و آنچه را که با آنها روبه‌رو هستیم را مستقیم بسنجیم و بگوییم اینجا این تصمیم را گرفتیم و این نتیجه را داشته است. چون دربرگیرنده مسائل است. چون یارانه نقدی می‌دهیم و تمام می‌شود و نمی‌توانیم هیچ تاثیری در جایی پیدا کنیم. پیامد به این صورت است که سیاستگذاری در سطوح مختلف را بی‌اثر می‌کند. 
خب اگر موافقید به محتوای مقاله علیه طبقه متوسط بپردازیم. همان‌طور که در مقاله اشاره شده، تاکید بر دهک‌بندی در جامعه چندان کارساز نیست، به‌خصوص با این شرایط تورمی ما و با این تحولات آزادسازی و... که هر دولتی نوعی از آن را پیش می‌گیرد و فشارهای عجیب‌وغریبی که ایجاد می‌شود، دهک‌بندی در نظم اقتصادی نیز صورت‌بندی آنچنانی ندارد. ممکن است در عرض دو سال دهک‌ها جابه‌جا شوند اما ظاهرا در تصمیم‌گیری توجهی به این مسائل نمی‌شود. 
همین‌طور است. بسیاری از سیاست‌های ما به نحوی صورت‌بندی شده که گویی این دهک‌ها ثابت هستند. در‌صورتی‌که گزارش مرکز آمار که من در مقاله به استناد آن بحث کرده‌ام به خوبی به ما نشان می‌دهد که جایگاه افراد به‌طور مرتب در دهک‌بندی تغییر می‌کند. یک فرد با یک بیماری کوچک یا با یک جابه‌جایی شغلی و تغییر در دستمزد از دهکی به دهک دیگر می‌رود. مهم‌ترین دلیل این موضوع هم فاصله کم دهک‌ها در ایران است؛ درواقع وضعیت اقتصادی یا به عبارتی آسیب‌پذیری اقتصادی دهک‌ها 3 تا 9 (یعنی نزدیک به 70 درصد مردم) به حدی به هم نزدیک است که تقریبا می‌توان گفت ما به جامعه بی‌طبقه نزدیک شده‌ایم. فاصله میان دهک‌ها فاصله سکوهایی با فاصله زیاد نیست که فرد به سختی آنها را به سمت بالا یا پایین طی کند، بلکه این فاصله چنان اندک است که گاهی فرد با مزایای شغلی بیشتر به دهک بالا می‌رود و با تغییری کوچک به دهک پایین می‌آید، از این‌رو با این سطح از امکان جابه‌جایی، مساله دهک‌بندی دست‌کم در حوزه سیاستگذاری بی‌فایده می‌شود. 
نکته شما در کجا خود را نشان می‌دهد؟ در تصمیم‌گیری. مثلا وقتی می‌گوییم یارانه دهک‌های ثروتمند و پردرآمد را حذف کنیم. عبارت «دهک‌های ثروتمند» در ایران محل بحث است. ما نمی‌توانیم بگوییم حضور در دهک بالاتر لزوما به معنی ثروتمند بودن است. وقتی می‌گوییم سه دهک را حذف کنید یعنی امسال کسی در دهک بالا است و این ماه حذف می‌شود ولی او چند ماه بعد یا چند سال بعد در آن دهک نیست. در این صورت، صرفا جایگاه فرد در آن مبنای زمانی معیار قرار می‌گیرد، درحالی‌که طبیعتا در ماه‌های بعدی وضعیت فرد تغییر کرده است. چون دهک‌ها ثبات ندارد و این تصمیم‌گیری‌ها نیز بی‌معنا می‌شوند. 

حد فاصل دهک‌های 3 و 9 بسیار نزدیک است. آیا این نزدیک بودن کمک نمی‌کند تا سیاست اجتماعی بیرون از این دهک‌ها، خیری عمومی و همبستگی ایجاد کند؟ آیا این نکته‌ای مثبت است؟
اگر این قرابت و همبستگی در ذهن شما به مفهوم طبقه باشد تا حدی درست است. با طبقه‌ای بسیار بزرگ روبه‌رو می‌شوید که به لحاظ شباهت‌های متعدد در حوزه اقتصادی به هم نزدیک هستند ولی لزوما این وضعیت نزدیک بودن منتهی به پیوستگی نمی‌شود. این‌طور بگوییم که به لحاظ شباهت آدم‌های شبیهی داریم. به درستی می‌گویید که به‌صورت بالقوه این امکان وجود دارد که به هم نزدیک باشند و نابرابری به حداقل برسد. با این حال این هم‌سرنوشتی یا همدردی، لزوما به دلیل گستره دربرگیری آن، تاکنون به همبستگی اجتماعی قابل اتکایی منتهی نشده است، اما بعید نیست در آینده چنین چیزی رخ دهد. 
البته باید توجه داشت که قرابت میان دهک‌های 3 تا 9 قرابت اقتصادی است. آنها به لحاظ اجتماعی و فرهنگی تفاوت‌هایی زیادی با هم دارند. از نظر سطح تحصیلات و برخورداری از تحصیلات دانشگاهی بسیار متفاوت هستند و سبد فرهنگی متفاوتی دارند. همین موضوع نیز خود مانع مهمی در برابر همبستگی گسترده ایجاد می‌کند. مگر آنکه فشارهای اقتصادی در درازمدت سبک زندگی آنها را به ناچار به هم نزدیک‌تر سازد. 

اتفاقی که از لحاظ فرهنگی می‌افتد مورد دقت قرار نگرفته است به‌طور مثال در دهک 3 و 4 بیش از دهک 5 و حتی دهک 10 سرانه فرهنگی وجود دارد. این دو دهک 3 و 4 بیشتر کتاب می‌خرند و آموزش بیشتری دارد و... این هم عجیب است. در نگاه دهکی، دهک 3 یک دهک مستضعف است. ولی دهک‌های 3 و 4 بیشتر تقاضای فرهنگی دارند. ولی خدمات فرهنگی‌اش پایین‌تر از چیزی است که باید باشد. این موارد در سیاست‌های اجتماعی مورد توجه قرار نمی‌گیرد. اگر بخواهیم اینها را از نظر اقتصادی به هم نزدیک کنیم تا آرمان‌شهر محقق شود این اختلافات فرهنگی مانع از همبستگی می‌شود؟
بله ولی موضوع پیچیده و قابل توجه است. توجهی جدی به این نمی‌شود. من در سال 96 بعد از ماجرای دی ماه متنی با عنوان «برآمدن شبه طبقه فرودست» نوشتم. آنجا بحثم همین بود که در این سال‌ها دهک‌های پایین‌ دستی پیدا کرده‌ایم که به لحاظ اقتصادی فرودست هستند اما به لحاظ فرهنگی جایگاهی فرادست دارند. این دوگانه شبه‌طبقه‌ای را به‌وجود آورده است که می‌تواند اعتراض خود را به شیوه‌ای غیرشورش‌گرانه و از طریق شعائر یا ابزارهای فرهنگی مختلف نمایش بدهد، درحالی‌که با توجه به نیازهای آن، انتظار خیزشی شبیه شورش نان از آنان داریم که با خشونت شدید و بدون بهره‌گیری از ابزارهای فرهنگی رخ می‌دهد. بنابراین اعتراضات سال 96 متفاوت از انتظارات ما و بروز یکی از وجوه این مساله چندگانه و پیچیده بود.
 
این موضوع چه انتظاری را در سیاستگذاری ایجاد می‌کند؟
این فروریزی اقتصادی شبه‌طبقه متوسط فرهنگی، سیاستگذار را با این خطا روبه‌رو می‌کند که باید تمرکز را صرفا بر وجوه اقتصادی گذاشت. درواقع چنین تصور می‌شود که مسائل فرهنگی که دغدغه مهم طبقه متوسط است، با فقیرتر شدن این طبقه کاملا برطرف می‌شود. بنابراین با این تصور که نیازهای اقتصادی خود به خود دولت را از پاسخ به مطالبات فرهنگی این گروه بی‌نیاز می‌کند، دچار خطای استراتژیک می‌شود و تمام تمرکز خود را به ارائه پاسخی فقیرانه و محدود به مساله اقتصادی و معیشتی معطوف می‌کند. این موضوع درک متقابل سیاستگذار و مخاطب را به‌شدت مخدوش می‌کند. بنابراین باید توجه داشت که اولا مطالبات فرهنگی با تغییر وضعیت درآمدی لزوما رفع نمی‌شود، حتی اگر خود خانوار بخشی از آن را به تعویق بیندازد. ثانیا سیاستگذار باید تمرکز خود بر این بگذارید که دهک‌های میانی به سطح پایین‌تر درآمدی سقوط نکنند، نه آنکه پس از سقوط بکوشد تا با انواع یارانه‌ها، آنها را کمک کند. 
به‌هر‌حال این ناهمخوانی مطالبات فرهنگی و تمکن مالی افراد و خانوارها، بحث درباره طبقه را با دشواری دوچندان روبه‌رو می‌کند. همان‌طور که گفته شد، بسیاری از افراد از سرمایه اقتصادی پایینی برخوردارند اما واجد سرمایه فرهنگی بالایی هستند. این مساله بحث از همبستگی حتی در سطح درون‌گروهی را نیز با چالش و پیچیدگی روبه‌رو می‌کند. 

مورد عکس هم اتفاق می‌افتد که به لحاظ فرهنگی فرودست است اما به لحاظ مالی فرادست است. 
بله ولی این خیلی عجیب نیست. انتظار ما این است که سرمایه فرهنگی طبقه متوسط از طبقه فرادست بیشتر باشد، بنابراین پایین بودن سرمایه فرهنگی طبقه فرادست، پدیده عجیبی نیست. من اوایل دهه 90 مطالعه‌ای در همین زمینه برای یکی از پژوهشکده‌های فرهنگی انجام دادم. آن زمان نشان دادم که تا اوایل دهه هشتاد سهم هزینه‌های فرهنگی از کل هزینه‌های خانوار در دهک‌های میانی بالاتر از سهم دهک‌های فرادست بوده است. اما در سال‌های بعد به‌تدریج این وضعیت تغییر کرده و به وضعیتی رسیده‌ایم که هرکس به فراخور دهک خود خرج کرده است و هزینه‌های فرهنگی دهک‌های میانی کاهش یافته است. آنجا توجیه من این بود که گویی گروه‌هایی (همان طبقه متوسط فرهنگی) که توان تاثیرگذاری و پیشتازی در حوزه فرهنگی را داشته‌اند، گویی به‌مرور محو یا ضعیف شده‌اند. بنابراین شاید فرودستی طبقات فرادست در سرمایه فرهنگی، به دلیل پیشتازی طبقه متوسط فرهنگی باشد. 
البته باید به این مساله اشاره کرد که نباید فریب عبارت کلی هزینه فرهنگی را خورد. لزوما بالاتر بودن هزینه فرهنگی را نباید معادل سرمایه فرهنگی بالاتر گرفت. مثلا ممکن است سر زدن مستمر به سینما و تئاتر یا خرید مدام کتاب، علی‌رغم اهمیت فرهنگی بالا، هزینه بسیار کمتری نسبت به یک سفر خارجی یا چند شب اقامت در یک هتل لوکس داشته باشد. بنابراین ممکن است بالا بودن هزینه فرهنگی در طبقه فرادست مثلا ناشی از سفری به آنتالیا باشد، درحالی‌که طبقه متوسط با هزینه بسیار کمتری، تعداد زیادی کتاب و مجله خریده و مطالعه کرده باشد. در اینجا معیار قراردادن ارزش پولی در مقایسه به‌شدت گمراه‌کننده است. 

از منظری تاریخی شاید بتوان گفت که سیاستگذاری از نظر توجه به طبقه متوسط در دهه 70 تا نیمه‌های دهه 80 نسبتا خوب بوده ولی از اواخر دهه 80 با بحران‌هایی روبه‌رو شده است. شاید بتوان به همین اعتبار اتفاقات 88 را در آن بحران‌ها صورت‌بندی کرد. ولی هر چه در دهه 90 پیش می‌آییم می‌توان گفت ذهنیت و تخیل زندگی طبقه متوسط را تولید کرده‌ایم ولی نتوانسته‌ایم به جنبه واقعی به آنها رسیدگی کنیم. امروز شاید به لحاظ فرهنگی میلیون‌ها آدم در طبقه متوسط هستند، اما از نظر اقتصادی به طبقه پایین افتاده است و چون نمی‌تواند به خواسته‌هایش برسد، اعتراضات گسترده درپی دارد. 
بله نکته مهمی در اینجا وجود دارد. چون مقاله مورد بحث من قبل از ماجراهای اخیر بود، در آنجا به وجوه فرهنگی طبقه متوسط اشاره‌ای نکردم. اما تداوم آن بحث به اتکای همین نکته برای درک بهتر شرایط کمک‌کننده است. همان‌طور که قبل‌تر بحث کردیم با وخامت اوضاع اقتصادی، نسبت میان مطالبات فرهنگی و تمکن اقتصادی با ناهمخوانی و پیچیدگی روبه‌رو شده است. حال طبقه متوسط فروافتاده، همچنان در سبک زندگی، در تصورات و در آرمان‌ها خود را در زمره طبقه متوسط می‌داند و آن را رها نمی‌کند اما از طرفی توان اقتصادی حفظ خود را نیز ندارد. در این موقعیت دراماتیک که میان وضعیت موجود و مطالبات ذهنی خویش شخص دوتکه شده است، موقعیت بی‌پناهی خویش را با تمام وجود حس می‌کند. فرد سرمایه فرهنگی متجسد و غیرمتجسد خود را از قبیل آموخته‌ها، تجربه‌ها، مدارک تحصیلی و اندوخته‌های فرهنگی خود را با موقعیت اقتصادی خود مقایسه می‌کند. هضم این تناقض تراژیک، به کمک یافتن عامل یا مقصر ممکن می‌شود. طبیعتا در جامعه‌ای که به‌طور مستمر با مواجهه بی‌واسطه مردم و دولت روبه‌رو هستیم، هیچ عاملی سزاوارتر از عوامل سیاسی برای این منظور نیست. 
شما به درستی اشاره می‌کنید که ما همچنان به لحاظ فرهنگی طبقه متوسط داریم و من اضافه می‌کنم که اما به لحاظ اقتصادی طبقه متوسط که بتواند محکم پابرجا بماند و پیشران توسعه (از هر نوع) باشد، نداریم. در نتیجه این جایگاه دوگانه و این در سودای موقعیت مورد نظر بودن، بسیار آزاردهنده است و پیامدهای سیاسی به همراه دارد. درمورد طبقه فرودست ممکن است شکلی از طغیان شورش‌وار به بار بیاید که صرفا در پی انتقام کور باشد ولی طبقه متوسط فرهنگی به‌شدت هوشمندانه‌تر و از آن مهم‌تر منعطف‌تر و خلاقانه‌تر عمل می‌کند، به همین دلیل کنترل آن نیز برای دولت ساده نخواهد بود. 
نکته مهمی که در اینجا وجود دارد آن است که موقعیت مذکور، دیگر نه از طریق پاسخ صرف فرهنگی قابل حل خواهد بود و نه از طریق پاسخ صرف اقتصادی. فارغ از اینکه دولت چقدر توان یا تمایل برای برآوردن مطالبات مذکور داشته باشد، برای برون‌رفت از وضعیت دوگانه مذکور گریزی از پاسخگویی به مطالبات دوگانه اقتصادی و فرهنگی نیست وگرنه این شکاف همواره پتانسیل عصیان خواهد داشت. 

مرتبط ها