اسدالله رحمانزاده، مدرس فلسفه برکلی سیتیکالج:با ظهور ذهنگرایی مدرن مفهوم درون انسان از قلب تهی میشود و جای آن را سر یا ذهن سوبژه میگیرد.
پس از عقلگرایی دکارت و تجربهگرایی هیوم، ما نظریات اخلاقی کانت، میل، نیچه، و اخلاق فمنیستی «مراقبت» نادینگز را در کلاس «مقدمهای بر فلسفه» بررسی میکنیم. نظر این فلاسفه درباره نفس یا ذهن را خلاصه کنم: مفهوم درون در دکارت «جوهر فکری» است.Thinking substance متافیزیک «جوهر» از ارسطو و کلمه اوسیا ousia میآید، این کلمه خود یک کلمه روزمره بوده به معنای مِلْک property که تبدیل به یک کلمه فلسفی و متافیزیکی شد. این یک کلمه متجانسکننده و هستی شناختی است. ما به ساخت کلماتی چون جوهر و عرض و... نیاز داریم تا بتوانیم در مورد دنیای پیچیده فکر کنیم. اما وقتی واقعیت را مساوی این کلمات میگیریم به گمراهی میرویم. به کلمه جوهر نوعی تداوم تعلق میگیرد. چه به اصالت ماهیت یا وجود قائل باشیم، کلمه «جوهر» تداوم و موضوع و محل استقرار و پذیرش خصوصیتها (عوارض) را تداعی میکند. دکارت درون انسان را امری ذهنی یا جوهر ذهنی میداند که متفاوت از جوهر جسمی است. این هستیشناسی دکارت است که به دوگانه ذهن- بدن مشهور است.
هیوم محتوای وجودی و متافیزیکی کلمه «جوهر» را به زیر سوال میبرد. او معتقد است که کلمه جوهر و ذات و امثالهم ساختههای ذهنی از تاثرات حسی هستند. یعنی اگر ما تجربه حضورِ نفس («من») را به جوهر عقلی منسوب کنیم، از نظر هیوم این فقط تصعید مجموعه تأثرات حسی است که زیر کلمه «جوهر» جمع شدهاند. بنابراین تجربهگرایی هیوم عقلگرایی و هستیشناسی دکارت را نقد میکند.
کانت کلمه «جوهر» را از محتوای متافیزیکی آن تهی کرده و به مقولات فهم مبدلش میکند. یعنی «جوهر» امر ذهنی است و متعلق به خرد ناب برای تعقل و تعامل بشری است با دنیا.
نقد فلسفه معاصر، چه تحلیلی (راسل، ویتگنشتاین، کواین) و چه اروپایی (هوسرل و هایدگر) از مفاهیم متافیزیکی این است که نوعی ذهنیگرایی و مفاهیم ذهنی را به واقعیت تحمیل میکنند که به آن چیزواره کردن reification نیز گفته میشود. بنابراین وقتی دکارت یا ابنسینا صحبت از «جوهر عقلی یا ذهنی» میکنند، پدیدهای را که در ما جریان دارد و خود وضعکننده این کلمات است و تنها «چیز» وضعکننده هم نیست، بلکه لزوما با عناصر دیگری مانند عواطف و الهام و وحی و قلب و ناشناختههای دیگر در ارتباط است مبدل به یک «چیز» میکنند. نقد فلسفه تحلیلی این است که از آنجا که ما در فهم مطالب در زبان نیاز به مبتدی و خبر و موضوع و محمول داریم، تمایل متافیزیک این است که دائما یک نیاز زبانی را چیزواره کند یا هستیسازی کند. برخی کلمات متافیزیکی مانند جوهر و خود کلمه «چیز» یک شاخص صوری هستند. خطر این نوع چیزواره کردن این است که اینگونه القا میکند که ما دانشی از «نفس» یا «عقل» بهدست آوردیم. درحالیکه «عقل» جوهر و وجود ندارد. از آنجا که در هر لحظه از اندیشیدن درحال استفاده فعلی از عقل هستیم، استفاده اسمی و چیزواره کردن آن یک خطای متافیزیکی است که عواقب خطرناک دارد. یکی اینکه فرد گمان میبرد چیزی فهمیده است. بسیاری از جنبههای تفکر متافیزیکی شکل نمای semblance دانش دارد.
نقد هایدگر وسیعتر است و در این مختصر تحریف میشود. اما به همین اشاره کنم که تفاوت انتولوژیک که مکرر به آن اشاره میکند، یعنی تفاوت بین موجود و وجود (هستی و موجود) ریشه سوءتفاهم متافیزیکی است. این تمایل در آن است که هستی را مانند یک چیز موجود چیزواره کنند. کلمات متافیزیکی مانند «جوهر» و «ماهیت» و «وجود» این تمایل متافیزیکی را انتقال میدهند. بنابراین حتی خداوند را که خالق هستی است یک چیز موجود میدانند. یعنی آنچه را که ما میتوانیم در قلب خویش و در رحمت اسمای او حس کنیم، چیزواره میکنند. حال مهم نیست که چقدر بعد از آن بگویند که این «متعین نامتعین» است. خود کاربرد کلمات متافیزیکی کار خودش را میکند. مثلا میگویند این اعیان ماهوی یا شیئیت آنها در ذهن خداوند وجود دارد. علت اصلی این لغزشها همان تفکر مفهومی متافیزیک است. آنها مقید به امر داده شده (تجربه انضمامی) نیستند. آنها به خود «چیز» رجوع نمیکنند. بلکه از یک مفهوم و تعریفهای خودساخته شروع میکنند، مانند اینکه هر چیز یا بسیط است یا مرکب. و سپس از تحلیل این مفاهیم به یک سلسله مفاهیم دیگر میرسند. اینگونه خویش را در دور بسته یک تله زبانی قرار میدهند که درعینحال به آزادی و فهم شکلنمایی میکند. یعنی به این گمان که دانشی بهدست آمده است درحالیکه در بسیاری مواقع مانند هواست که به هر قفلی وارد میشود اما دری را باز نمیکند. و بدتر اینکه فرد را به گمراهی میبرد برای اینکه به خود پدیدارشناسی روح و عقل و نحوه و سیر بودن (که ماهیت و وجود را با هم در بر دارد) در متن انضمامی توجه نمیکند.
آنها حتی استفاده زبانی خداوند در قرآن از کلمه «شیء» را به ذهن بشری قیاس میکنند که با چیزواره کردن کلمه «شیء» که ریشه آن به «اراده الهی» بر میگردد، به این نتیجه میرسند که خداوند از پیش به «وجود» «ماهوی» چیزها در نزد خویش اعتراف میکند وقتی میگوید که اگر خداوند به چیزی ارادهاش تعلق گرفت میگوید بشو و آن میشود. اولا خداوند اینگونه در قرآن صحبت نمیکند. بلکه او هم شیء و هم وجود آن را به «امر» خداوند بر میگرداند. اما حتی اگر خداوند چنین بیان میفرمود، این استنتاج متافیزیکی جایز نیست. یعنی آنها امر زبانی انسانی را که خود تقییدی بر ذات الهی است، و شیوه تولید انسانی که از پیش یک طرح (ماهیت) مثلا یک میز را در ذهن دارد و سپس آن را به «وجود» میآورد (تولید میکند) به شناخت نوعی از سازوکار ذات خداوند فرافکنی میکنند. بعد میگویند که خداوند ما را در «تصویر» خویش خلق کرد. بنابراین شایسته است که ما خداوند را به قیاس خود بشناسیم. بعد اگر بپرسیم: آیا این همان بتپرستی نیست که خداوند فرموده است از آن پرهیز کنید؟ ممکن است بگویند ما درباره ذات خداوند صحبت نمیکنیم که همواره نامتعین است، بلکه درباره خداوند آنگونه که به هستی وارد میشود. و این خداوند انسانگونه است! سبحانالله! یعنی قرآن را تحت الفظی میخوانند. اینها همه بخشی از خطرات تفکر متافیزیکی است.
ادامه دارد...
پینوشت:
إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا آن یَقُولَ لَهُ کنْ فَیَکونُ (۸۲) ۳۶
امر او چون چیزى را اراده کند، تنها همین است که به آن مىگوید موجود شو، موجود مىشود. (۸۲) ۳۶
بَدِیعُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَإِذَا قَضَى أَمْرًا فَإِنَّمَا یَقُولُ لَهُ کنْ فَیَکونُ (۱۱۷) ۲
پدید آورنده آسمانها و زمین و چون به کارى اراده فرماید فقط مىگوید باش پس مىشود (۱۱۷) ۲
إِنَّ مَثَلَ عِیسَى عِنْدَ اللَّهِ کمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ کنْ فَیَکونُ (۵۹) ۳
درواقع مثل عیسى نزد خدا همچون مثل آدم است او را از خاک آفرید سپس بدو گفت باش پس وجود یافت (۵۹) ۳