کد خبر: 76462

نگاهی به وضعیت امروز ایران از منظر روان‌درمانی مبتنی بر ذهنی‌سازی

آیا دیالوگ به امری محال تبدیل شده است؟

یکی از رویکردهای درمانی نوین که امروزه در تشخیص و درمان اختلالات روانی بزرگسالان و حتی کودکان پررنگ شده است، «درمان مبتنی بر ذهنی‌سازی» نام دارد.

آراز مطلب زاده،  دانشجوی کارشناسی‌ارشد روانشناسی:یکی از رویکردهای درمانی نوین که امروزه در تشخیص و درمان اختلالات روانی بزرگسالان و حتی کودکان پررنگ شده است، «درمان مبتنی بر ذهنی‌سازی» نام دارد. ریشه اصطلاح ذهنی‌سازی به واژه‌شناسی روان ‌پویشی فرانسوی دهه 60 باز می‌گردد. اما استفاده از این اصطلاح در ادبیات مدرن به کارهای پیتر فوناگی، آنتونی بیتمن، ماری تارگت و همکاران‌شان مربوط می‌شود که از دهه 90 میلادی با الهام از نظریات دلبستگی سعی در تدوین نوعی درمان مبتنی‌بر تنظیم هیجانی داشتند. درباره تبارشناسی این درمان و ریشه‌های شکل‌گیری آن بسیار می‌توان نوشت اما نوشتار پیش رو، بیش و پیش از آنکه یک نوشتار علمی و تخصصی در باب روانشناسی و رویکردهای درمانی باشد، نوشتاری است که در آن سعی شده با اتکا بر تعریف یک رویکرد درمانی، قدم‌هایی هرچند کوچک برای فهم و لمس حالِ جمعی امروزِ ما ایرانیان برداشته شود. بنابراین لزوم چندانی برای توضیح بیشتر مبانی این رویکرد، اثربخشی، ساختار درمانی و... دیده نمی‌شود.
از همین روی بر این تعریف کلی اکتفا می‌شود که اساسا ذهنی‌سازی توانایی منحصربه‌فرد انسان برای تفسیر معنای رفتار دیگران با توجه به حالت‌های ذهنی و نیت‌های درونی آنها و نیز ظرفیت برای درک تاثیر عواطف و رفتارهای خود بر دیگران است. به زبان ساده، ذهنی‌سازی یعنی درک خود و دیگران بر اساس آنچه در درون ما روی می‌دهد. ذهنی‌سازی «توجه کردن به ذهن» و «دیدن خود از بیرون و دیدن دیگران از درون» است. ظرفیت ذهنی‌سازی یعنی توانایی درک دیدگاه دیگری و به کارگیری درک خود از علت رفتار دیگران برای مدیریت پاسخ‌های هیجانی خود. به‌طور خلاصه می‌توان چنین گفت که اساسا طی درمان مبتنی بر ذهنی‌سازی، روان‌درمانگر سعی می‌کند با توسل بر فنون مختلف بیمار را به خودکاوی و ریشه‌یابی احساسات، هیجانات و در یک کلام به بازشناسی رفتار خود و دیگران سوق دهد. اگر این بازشناسی درست و دقیق انجام بشود، در ما تنظیم هیجانی نیز به صورت نسبتا مطلوب محقق می‌شود. در واقع اگر تمام این عوامل درست و بدون هرگونه گسست محقق شوند ما می‌توانیم به یک صورت‌بندی جدید از معنای رفتارهای خود و دیگران برسیم. برآیندهای اتخاذ این صورت‌بندی نوین می‌تواند برای ما بازسازی روابط اجتماعی، جهان بینی و در یک کلام زیست اجتماعی و فردی را به ارمغان بیاورد.
 روزی نیست که ما در زیست رومزه‌مان شاهد شکاف‌های وسیع جامعه نباشیم. شکاف‌هایی که رفته‌رفته عمیق‌تر می‌شوند و دیالوگ را به امری محال، بی‌بازگشت و رویایی تبدیل می‌کنند. این شکاف بین اقشار مختلف جامعه و نهادهای مختلف هم تاحدی مشهود است. به این معنا که هرازگاهی حس می‌شود جامعه و برخی  نهادهای تصمیم‌گیرنده  در دو جهان موازی سیر کرده و با حداقل اشتراک موجود روز را شب می‌کنند. تصویری غم‌انگیز که می‌تواند آبستن بحران امنیت ملی در آینده‌ای نه‌چندان دور برای ما باشد. چنانکه در سه ماه اخیر هم سطوح ابتدایی آن را تا حدی تجربه کردیم. آیا ما با بحران فهم رفتار متقابل در ایران مواجه هستیم؟ اساسا نسل‌های مختلف سنی، گرایش‌های متعدد عقیدتی و در یک کلام اقشار مختلف جامعه تا چه حد همدیگر را می‌فهمند؟ تا چه حد از زیست یکدیگر و مختصات آن زیست اطلاع دارند؟ مضاف بر این موارد، نسبت حاکمیت با وضعیت چگونه است؟ 
حال شاید این پرسش مطرح شود که چه ارتباطی بین مطلع این نوشتار که توضیح خلاصه‌ای از یک رویکرد روان‌درمانی بود با وضعیت سیاسی-اجتماعی امروز ایران است؟ در پاسخ به این پرسش باید گفت به نظر می‌رسد ریشه بسیاری از معضلات امروز جامعه ما به چیزی بازمی‌گردد که روان‌درمانگر طی درمان مبتنی بر ذهنی‌سازی در پی ترمیم آن است. ما در اتاق درمان، براساس این رویکرد درمانی در جست‌و‌جوی ریشه‌های رفتاری و نیات بیمار، ردیابی نسبت ناتوانی فعلی بیمار در ذهنی‌سازی با الگوهای دلبستگی کودکی، بازشناسی هیجانات و احساسات او و ترمیم روابط اجتماعی آن هستیم. حال اگر این مقیاس را کمی بزرگ‌تر کنیم در یک تصویر کلان‌تر می‌توان وضعیت سیاسی-اجتماعی را نیز از این منظر واکاوی کرد.
در سال‌های اخیر به کرات شاهد مصادیقی از تنازع‌های سیاسی و اجتماعی بوده‌ایم. تنازع‌هایی که دو طرف دعوا، بدون هیچ فهمی از وضعیت دیگری بر موضع خود مُصر بوده و با پشت کردن بر دیالوگ، بر مونولوگ پافشاری کرده است. بارها دیده‌ایم که  برخی نهاد‌ها  بدون توجه به اهمیت تعیین‌کننده اقناع عمومی جامعه، در پی تصویب طرح‌هایی بوده‌اند که از منظر بخش قابل‌توجهی از جامعه غیرقابل پذیرش بوده است. یا در مثالی دیگر می‌توان انتظارات جامعه از حاکمیت اشاره کرد که عاری از فهم اقتضائات امنیتی بوده‌اند. لذا مجموعه‌ای از این عوامل ما را به این نکته می‌رساند که ما در سطح ملی با بحرانی مواجه هستیم تحت عنوان «بحران ذهنی سازی». در این وضعیت، انقطاع ارتباط بین اقشار مختلف جامعه با نهادهای حاکمیتی اعم از دولت، مجلس، قوه قضاییه، صداوسیما و... به حد خطرناکی رسیده است. اقشار مختلف جامعه به دلایل مختلف قادر نیستند علت احساسات تلخ خود را به حاکمیت توضیح دهند. کنش‌های اعتراضی ناگهانی در کف خیابان گاها نهادهای حاکمیتی را متعجب می‌سازد. دانشگاه که علی‌القاعده باید بستر تبلورِ چند دهه کار فرهنگی، علمی و... باشد، تماشاچی است. سینما و رسانه‌های رسمی قادر به پاسخ‌گویی نیازهای نسل جدید نیستند. اساسا نسل جدید مسلح به ادبیاتی است که عمده نهاد‌های رسمی قادر به رمزگشایی از آن نیستند. تمام این موارد حاکی از ظهور لحظه‌ای است که «امرملی» مخدوش شده و رفته‌رفته به محاق می‌رود. تمام آن کنش‌های اعجاب‌انگیزی که در سه ماه اخیر در دل بخشی از جامعه دیدیم محصول این لحظه است. کنش‌هایی از قبیل ناسزاگویی به تیم ملی و...که از تلخ‌ترین منظره‌های ممکن برای هر ملتی است که می‌تواند نظاره‌گر آن باشد. اما منظره‌هایی از این دست، علت نیستند، بلکه معلولند. معلول نوعی سرگشتگی، بی‌پناهی و فقدان توان برای بازگویی رنج و پذیرفته شدن از طرف دیگری. اگر این جامعه و حاکمیت توانسته بودند طی این سال‌ها به شیوه‌های گوناگون الزامی به نام دیالوگ را ارج نهند، امروزه بخشی از مردم این چنین به ورطه سراب‌طلبی نیفتاده بودند.
 به نظر می‌رسد پس از سال 96 و گذر بخش‌هایی از جامعه از دوگانه اصلاح‌طلبی و اصولگرایی، نسل جدید در بازیابی نماینده سیاسی خود سردرگرم شده است. این واقعیتی انکارناپذیر است که امروزه ما شاهد تبعات آن در عرصه‌های مختلف هستیم. از همین روی است که بر سر موضوعاتی از قبیل فیلترینگ، گشت ارشاد  یا اجرای بعضی از احکام قضایی مکررا سرِ امتناع، تهاجم و تمسخر دارد. از طرف دیگر حاکمیت هم بنابر ملاحظاتی گاها فهم‌پذیر و اغلب فهم‌ناپذیر، دست به بازسازی حکمرانی خود نزده است. لذا حاکمیت و جامعه چنان از زیست یکدیگر جدامانده و از فهم احساسات و هیجانات یکدیگر بی‌خبر مانده‌اند که در بسیاری از موارد به نظر می‌آید دیالوگ بین این دو به امری محال تبدیل شده است. دیالوگ امروز نه یک گزینه برای حل مساله بلکه یک الزام قطعی برای بازتنظیمی هیجانی جامعه، کاهش فشار روانی موجود و پیشگیری از تروماتیزه شدن جامعه است. با‌این‌حال بر هر مصلح اجتماعی است که بر الزام دیالوگ اصرار ورزد و در وسع خود برای تحقق آن قدم بردارد. که اگر چنین نشود ابرهای بالای سر خانه ما، ایران، به مراتب سیاه‌تر خواهند شد و منظره‌های پیش روی‌‌مان سهمگین‌تر. 

مرتبط ها