میلاد جلیلزاده، خبرنگار: حمید فرخنژاد که میگفت همه 80 میلیون ایرانی فدای یک تار موی پسرش باد، بعد از اینکه در یک سریال، نقش مأمور امنیتی را بازی کرد و 1.5 میلیارد دستمزدش را گرفت و پیشقسط ساخت فیلم دیگری را هم از فارابی به حسابش منتقل کرد، بهخاطر یک استوری اینستاگرامی از طرف مقامات قضایی مورد بازخواست قرار گرفت و از او توضیح خواستند. در دوران اوج التهابات خیابانی هستیم. مسائل بینالمللی فراوانی در رقم خوردن این حجم از اعتراضات و ادامهدار شدن آن موثر بودند. ظاهرا ایران دیگر نیازی به معامله با غرب نمیبیند و جنگ اوکراین باعث شده که حتی تهدید به برخورد سخت هم جدی گرفته نشود. فشار را باید از جای دیگری وارد کرد. از داخل کشور. یک سری شکافهای اجتماعی و حتی نقطهضعفهایی در داخل ایران از مدتها پیش وجود داشتند که میشد روی آنها دست گذاشت و آشوب به راه انداخت.
ابتدای این اعتراض واقعی بود و منطق داشت. حتی خیلی از مدافعان شناختهشده نظام هم اگرچه به خیابان نیامدند، بهصورت کلامی و استدلالی به این وضع اعتراض کردند. عصاره حرفشان این بود که قرار نیست سلیقه درصد کمی از جامعه بر کل جامعه تحمیل شود. این تصاویر جلوی چشم جامعه بود؛ به هم زدن کنسرت با پخش نوحه از وانتی که دم در سالن اجرا ایستاده و بلندگو را روشن کرده، زدن گاز اشکآور به چشم دختران مشهدی که برای تماشای فوتبال به استادیوم رفتهاند و برخوردهای گشت فانیشده موسوم به ارشاد که معمولا قصد پر کردن ونها با کمدردسرترین سوژهها را داشتند و بسیار پیش میآمد که بانوان شهروند را با توهینآمیزترین عناوین اتهامی سوار ماشین میکردند و در عوض از کنار مواردی که عنوان اتهامیشان بیشتر قاب توجیه بود و ممکن بود جیغ و داد راه بیندازند، میگذشتند. اینها همه تصاویری بود که در تابستان ۱۴۰۱ دیده شد و اعصاب جامعه را به هم ریخته بود. خفتگیری و زورگیری و دزدی در شهرها زیاد شده بود و هرروز ویدئویی از این موارد در فضای مجازی میگشت اما پلیس روی نقدهایی که از آن میشد بسیار حساس بود و تقریبا تا جایی که میتوانست اجازه مطرح شدنش را نمیداد. مردمی که میدیدند با خفتگیر چنانکه لازم است برخورد نمیشود و در عوض دختری که مانتوی بلند به تن و روسری سهمتری به سر دارد را بهعنوان بدحجاب سوار ون کردهاند، وقتی این دختر در بازداشت پلیس سکته کرد و سپس جان داد، جان به به لبشان رسید. شعلههای اعتراض روشن شد. ابتدا به نظر میرسید که قضیه نتایج خوبی داشته باشد چون جماعت نامنعطفی که با هیچ استدلالی قانع نمیشدند که دست از این جمود و خشکمغزی بردارند، با موج اعتراض اجتماعی که لزوما تمام آن خیابانی نبود، میشد فرسنگها به عقب رانده شوند. این اما ابتدای ماجرا بود. بلافاصله کسانی به میدان آمدند که در شرایط عادی بههیچوجه جامعه با اعتراض و خواسته آنها همصدا نمیشد و حالا آنها خودشان همصدای اعتراض شدند تا در ادامه مصادرهاش کنند و جهتی به آن بدهند که ربط چندانی به شروع جریان داشت.
از یک فوتبالیست فراموششده گرفته تا فوتبالیستی که در انتخابات ریاست فدراسیون رأی نیاورد و از هنرپیشهای که مدافع تمامقد پروژهای آلوده به پولهای ناپاک بود گرفته تا لشکری از هنرپیشگان بازنشسته و ازدورافتاده که دیده شدن و محبوب بودن برایشان از نان شب واجبتر بود و حالا همهچیز داشتند به جز جذابیت اجتماعی، اینها همه به نوبت آتشبیار معرکه شدند.
سلبریتی چه موقع به میدان اعتراض میآید؟
از آنجا که سوءاستفاده از این اعتراضات اجتماعی منشأ بیرونی داشت و از خارج کشور هدایت میشد، برنامهها روی تداوم آشوب متمرکز شد. به هر قیمتی که شده، اعتراضات نباید بخوابد. برای همین بعضی از برگها را باید نگه داشت و دانهدانه رو کرد. ترانه علیدوستی که هنوز به قولش عمل نکرده و بعد از قطعی شدن فساد مالی در پروژه شهرزاد، نه آن دستمزد میلیاردی را پس داده و نه حتی اعتراف و عذرخواهی کرده است، دو ماه بعد از اینکه اعتراضات دامنه گرفته بود، آمد و کشف حجاب کرد. چرا روز اول این کار را نکرد؟ روز دوم؟ روز سوم؟ او وقتی به میدان آمد که احساس میشد جو سنگین لجاجت و آشتیناپذیری با حاکمیت در حال فروکش کردن است و قرار بود هل کوچکی به این قطار بدهد که در سربالایی به هنهن افتاده بود. موارد متعدد دیگری هم میشود سراغ گرفت که همه خیلی دیر و به شکلی واضح، نوبتی به میدان آمدند و از اعتراضشان رونمایی کردند و قرار بود تداوم خشم و آشتیناپذیری را جلو ببرند. کمکم این زمزمه پیچید که این جریان خشمگین اگر به نتیجه نرسد و باعث سرنگونی حکومت نشود، حکومت را قویتر میکند و آنهایی را که با امید به سرنگونی دستگاه حاکم، هستی و اعتبارشان را قمار کردهاند بهشدت متضرر خواهد کرد. یک کاربر ناشناس توییتر از طیف موسوم به براندازان نوشت؛ این قبری که کندیم، اگر آنها را درونش نخوابانیم، باید خودمان در آن بخوابیم.
فرخنژاد چه موقع وارد معرکه شد؟
تنفسهای مصنوعی یکییکی از راه میرسید و جریانی که در حفظ ظاهر همچنان قوی عمل میکرد، در باطن منکسر میشد. ترانه علیدوستی که به نماد بهرهمندی تمامعیار از پول کثیف در سینما و شبکه نمایش خانگی و دفاعتمام قد از این جریان تبدیل شده بود، تنها برای خودفریبان قهرمان بود و از اعتبار این آشتیناپذیری آزاردهنده میکاست. هنرپیشههایی که هرکدام در موج ضدیت جامعه با سلبریتیها طی سالهای اخیر یا زیر ضرب رفته بودند یا ساکت منزوی شده بودند، وقتی به میدان میآمدند آن هاله معنایی منفی که دورشان بود را هم با خود میآوردند و بالاخره نوبت به حمید فرخنژاد رسید که میگفت همه 80 میلیون ایرانی فدای یک تار موی پسرش باد. چه اتفاقی افتاده بود؟ این افراد که هیچکدام مشکل مالی نداشتند. بعضیشان هنوز هم خوب فیلم و سریال بازی میکردند و اگر هم کار نمیکردند، انتخاب خودشان بود. چرا آنها حاضر شدهاند سرباز آنور آبیها شوند و در روند تداوم آشوب، به نوبت نقش بازی کنند و قید کار کردن در ایران را بزنند؟ آیا از آن طرف پولی بیشتر از اینجا بهشان میرسید؟ اساسا عمده این افراد دیگر نیاز مالی نداشتند و تمام داراییشان را هم در همین داخل بهدست آوردند و انباشت کردند. آیا کسی بهشان کار نمیداد؟ وضع آنها از این جهت نسبت به برخوردی که هنرپیشهگان در دهههای پیش میشد، خیلی بهتر بود. پس چه شد که کار به اینجا رسید؟ چرا سلبریتیهای چنین قمار بزرگی کردند؟ وقتی حمید فرخنژاد را صدا زدند و بازخواست کردند و ممنوعالخروج شد و حسابهایش بسته شد، رفت و توضیح داد که یک نقد ساده کرده و خودش حالا دارد در یک سریال، نقشی امنیتی را بازی میکند. برخلاف ادعای بعدی او که هیچ تعهدی نداده، او متعهد شد و فعالیتهای سینماییاش در داخل را شاهدی گرفت بر اینکه منتقد است نه معاند. بعد حسابهایش باز شدند و به بهانه دیدار با همان پسرش که میگفت 80 میلیون ایرانی فدای یک تار مویش، اجازه خروج از کشور گرفت. منزلش در پاسداران و اتومبیل پورشهاش را فروخت و رفت. پایش که به آمریکا رسید، یک پست بیپروا و ساختارشکنانه در اینستاگرامش گذاشت که جنجال به پا کرد. هم پروژهای که در آن بازی کرده بود را در بلاتکلیفی گذاشت و هم پول پیشقسط سریالی که قرار بود برای فارابی بسازد را بدون ضبط یک پلان در جیبش گذاشت و رفت پیش همان پسرش که 80 میلیون ایرانی فدای یک تار مویش باد. مدیران و سیاستگذاران فرهنگی کشور اگر آنالیز درستی از این وضعیت داشتند، قبل از اینکه با ورق خوردن دفتر نسلها و گفتمانها در عرصه فرهنگ ایران، بهخصوص سینما، ذوقزده شوند، به این فکر میکردند که نفع برندگان از وضعی که درحال پوسیدن و فروپاشی است، بهراحتی و بیهزینه کنار نخواهد رفت. آنها دم رفتن هر لگدی میزنند و از تهمانده شهرتشان برای گزیدن تن جامعهای که انگار دیگر دوستشان ندارد استفاده میکنند.
دیکتاتوری سلبریتیها چه زمانی زیرورو شد؟
بعد از دیماه سال ۹۶ خیلی چیزها در کشور زیرورو شد. یکی همین دیکتاتوری گفتمانی بود که سلبریتیها هم بخشی از آن به حساب میآمدند. ناگهان در آن رویداد، صدای اعماق به گوش رسید. صدای بخشی از جامعه که زیر صدای طبقه متوسط شهری عمدتا مرکزنشین، مدفون شده بود، ناگهان مثل آتش زیر خاکستر بلند شد. این صدای ناشنیده مانده، تنها در دولت اول حسن روحانی دچار خفقان نشده بود. چندین و چند دولت پس از جنگ در ایجاد این وضع نقش داشتند.
از فیلمهای سینمایی تا موزیکها و کتابهایی که نوشته میشد، همه مربوط به سبک زندگی طبقه متوسط مرکزنشین بود. یک روز امید بستند که ایران تبدیل به کشوری اروپایی در غرب آسیا شود. عبارت «ژاپن اسلامی» که نسخه مذهبی شده همان «ژاپن غرب آسیا» در ادبیات شاه بود، از همین جا سر زبانها افتاد. منطق رویای بافته شده این بود که وقتی ژاپن بهعنوان کشوری آسیایی توانست وارد باشگاه کشورهای غربی بشود، ما هم میتوانیم. روز دیگر از این ایده ناامید شدند و فکر مهاجرت در سرشان قویتر شد. بهخصوص بعد از اتفاقات سال ۸۸ این وضعیت جدی شد و «جدایی نادر از سیمین» پاسخی به این وضع بود. بعد دوباره با دولت حسن روحانی به همان ایدهآلهای فرنگی شدن امیدوار شدند. برجام که امضا شد به خیابان ریختند و شادی کردند. پرچم آمریکا را داخل طراحی قلب گذاشتند و روی تیشرتشان چسباندند و کف خیابان رقصیدند. در انتخابات ۹۶ برای ادامهدار شدن همین روند، بسیج شدند و شعار «به عقب برنمیگردیم» صورت نمادینی از این میل لیبرال در طبقه متوسط بود. بحث در آن انتخابات سر پخش ربنای شجریان از تلویزیون و لغو کنسرت در بعضی شهرستانها و ورود زنان به استادیومها بود. هشدار حسن روحانی درباره رقیبش این بود که مردم، اینها میخواهند که پیادهروها را زنانه و مردانه کنند. دعوا سر سبک زندگی بود. سبک زندگی فرنگیمآب یا لااقل فرنگیدوست. انگار نه انگار کارگران شلاقخورده و کارخانههای ورشکسته در فساد خصوصیسازی، مسائل مهمتری هستند. انگار نه انگار بحران آب جان کشاورزان پرشماری را به لب رسانده. رک و راست، جامعه با یک طبقه متوسط زورگو طرف بود که میگفت همه اولویتهای دیگر فدای یک تار موی پسر من. دیماه ۹۶ باعث شد عدهای از جامعه ایران که اجازه نداشتند در شکل دادن به ریخت کلی جامعه نقش داشته باشند، از زیر خاک بیرون بزنند و نشان بدهند که وجود دارند.
معنای دیکتاتوری همین بود که یک طیف و یک طبقه، اجازه نمیدادند طیفهای دیگر اجتماع، حتی نشان بدهند که وجود دارند. این دیکتاتوری طبقاتی، بهخصوص در حوزه فرهنگ و هنر بهشدت پررنگ بود.
روغن ریخته نذر که میکنند؟
در سال ۴۴ وقتی فیلم «گنج قارون» ناگهان گیشه را منفجر کرد و سینمای بورژواپسند ساموئل خاچیکیان که سلطان گیشه بود را کنار زد، میشد براساس این استقبال بیسابقه فهمید که جامعه چه سمتوسوی جدیدی پیدا کرده. مردم رویاباور شده بودند و از طرفی سادگی را میپسندیدند. چهار سال بعد وقتی «قیصر» گیشهها را منفجر کرد، بیشتر میشد فهمید که حالواحوال جامعه چه تغییراتی کرده. مردم تشنه غیرت و انتقام بودند. همینطور که جلو بیاییم، در مقاطع مختلف میشد از این استقبالها فهمید که جامعه در هر دورهای چه حالواحوالی داشته. وقتی «عقابها» از همان خاچیکیان در دهه ۶۰ به پرمخاطبترین اثر تمام دورانهای سینمای ایران تبدیل شد، یا قبل از آن استقبالی که از «اجارهنشینها» شده بود، میشد خیلی چیزها را فهمید. وقتی «عروس» در دهه ۷۰ تا آن اندازه مخاطب پیدا کرد، یا وقتی آژانس شیشهای چنان تاثیری بر جامعه گذاشت، میشد دلایل جامعهشناختی خاصی را پشت این استقبالها رصد کرد. اما از جایی بهبعد، گیشهها در گیر و دار یک اقتصاد سیاسی مسلط افتاد که میخواست تنها صدای مرکز شنیده شود. آن جریان سیاسی که در پایتخت تفوق گفتمانی را با خودش میدید و مثلا لیستهای مجلسین شورا و خبرگان یا فهرست شورای شهر را از صفر تا صد برنده میکرد، به تعبیر خودش تلاش کرد «ایران را تهرانیزه کند.» از متمرکز شدن سالنهای سینما در تهران که ۲۶ درصد تماشاچی تهرانی سینما در سال ۷۶ را به بالای ۷۰ درصد در دولت روحانی رساند، تا محتوای فیلمها و اکران آنها که همه مهندسی شده بود، اجازه نمیداد دیگر صدایی غیر از صدای تهرانیزهشده ایران، از تمام مدیاهای فرهنگی و هنری بلند شود. البته تهرانی که مدنظر آن جریان سیاسی بهخصوص بود، نه تهران واقعی. دیگر علی سرتیپی و امثال او که غولهای مافیای اکران بودند، بازوان همین جریان محسوب میشدند و اجازه نمیدادند که فیلمهایی غیر از «سلام بمبئی» و «من سالوادور نیستم» و امثال آنها بفروش گیشه شوند و در چنین وضعی محال بود که با پدیده شدن آثاری مثل گنج قارون، قیصر اجارهنشینها، عقابها، عروسی و آژانس شیشهای، بفهمیم که حال فعلی جامعه چیست. انگار در این کشور فقط طبقه متوسط تهراننشین وجود دارد. ناگهان بخش حذفشده جامعه، زیر میز بازی زد و گفت من هم هستم، من هم وجود دارم. دیماه ۹۶ این اتفاق افتاد. صادق زیباکلام گفت من حاضرم اسلحه به دست بگیرم و با آنها مبارزه کنم. حمیدرضا جلاییپور گفت اینها کرکس هستند، بسیاری از اصلاحطلبان عبارتهای تندوتیزی در همین حد به کار بردند اما به هرحال، این اتفاقات ورق را برگرداند. جو اجتماعی بههم ریخت. علی کریمی فوتبالیست سابق که حدیثی از حضرت علی(ع) را به نقل از کوروش کبیر منتشر کرده بود، سرآغاز ایجاد هشتگ سلبریتی بیسواد در فضای مجازی شد. موج انتقادات از تکتک رفتار سلبریتیها به راه افتاد. دیگر آن سبک زندگی حقنه شده و زورکی، مشروعیت دیکتاتورمآبانهاش را از دست داده بود. سلبریتیها همچنان لایک میخوردند و دنبالکنندگان فراوان داشتند اما صدای میلیونها نفر که اینها را لایک نمیکردند هم درآمده بود و معلوم شد که وجود دارند.
روزی در همین روزنامه «فرهیختگان» جدولی آماده کردیم که نشان میداد کدام سلبریتیها اقامت خارج از کشور دارند یا فرزندانشان را در آنجا بهدنیا آوردهاند. استقبال از این گزارش خود ما را هم غافلگیر کرد. دو سال پیش از آن اگر چنین گزارشی منتشر میشد، طوری برخورد میکردند که انگار نویسندهاش کفر گفته و انگار به حق مسلم چهرههای مشهور که هرکار دلشان خواست بکنند تعرض شده. بعد از انتشار این گزارش همان زمزمهها همچنان وجود داشت اما صداهای حذفشده اجتماع حالا به میدان آمده بود و دیگر اجازه نمیداد که یک طبقه بهخصوص خودش را «همه» جامعه جا بزند. واکنشها به آن گزارش زیاد بود. فریبرز عربنیا از آمریکا ویدئویی منتشر کرد که معلوم میکرد در آنجا راننده آمبولانس اموات شده و این زندگی در فرنگ را بیشتر از ماندن در ایران و ستاره بودن میپسندد. شیلا خداداد مسخره کرد و گفت «بچهام را قورت بدهم و دوباره در ایران بزایم؟» یکی از موارد جالب حمید فرخنژاد بود که گفت 80 میلیون ایرانی فدای یک تار موی پسرم. چیزی که باعث شد آنها بعد از اتفاقات شهریور ۱۴۰۱ بخواهند چنین بازی عجیبی به راه بیندازند، همین بود؛ اتفاقات بعد از دی ماه ۹۶. بعد از آن تاریخ، سلبریتیها با چهره بخشی از جامعه مواجه شدند که دوستشان نداشت. آنها حالا و در ۱۴۰۱، روغن ریخته یا آن آبروی ریخته را نذر امامزاده کردند؛ یعنی نذر اعتراضات. آنها نه محتاج پول هستند نه چیز دیگر. عاشق دیده شدن هستند و وقتی جامعه دوستشان نداشت، دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتند. کار فرخنژاد به آنجا کشید که بعد از پستی که بر ضد همه ساختارها منتشر کرد، پست دیگری بارگذاری کرد که در آن از بیبیسی و منوتو و ایراناینترنشنال، با محبت تمام تشکر میکرد. دیگر چه آبرویی برای او مانده بود که برای حفظ کردنش تلاش کند؟ غیر از این شبکهها که یکی برای وزارت خارجه انگلستان است، یکی منتسب به سلطنتطلبان و دیگری زیر نظر مستقیم بنسلمان و مدافع مجاهدین خلق، چه گروهی باقی مانده که از فرخنژاد دفاع کند؟
او کجا میتواند قهرمان شود جز برای لمپنهایی که هوادار این شبکهها هستند؟ پس عجیب نیست اگر چنین میکند. برای او پروژه تعیین کردهاند. فرخنژاد یک برگ رو نشده دیگر هم دارد که با قیمت مناسبی آن را خواهد فروخت. او غافلگیری جدیدی خواهد ساخت اما بعد از آن دیگر تمام میشود و امثال او اگر این لگد آخر را نمیزدند هم تمام میشدند. اما به قیمت جلب توجه موقتی که کردند، در بلندمدت به چهرههایی زشت و موقعیتطلب در نظر توده جامعه تبدیل خواهند شد. کافی است فرخنژاد برگ آخر را رو کند تا این را بهتر بفهمیم. همان تصمیمی که از او خواستهاند تا بگیرد. حمایت فرخنژاد از ولیعهد سعودی را یادتان هست؟ مرحله بعد از توهین به رهبری و بعد تشکر از رسانههای انگلیسی و سلطنتطلبان و سعودیها، اعلام حمایت از سازمان مجاهدین خلق است.