ریحانه حسنپور: جمال میرصادقی میگوید: «قصهگویی قدیمیترین شکل ادبیات است.» و داستاننویسی شکل نوینی از این رویکرد ادبی است که تفکر و غور در تاریخ ادبیات ملل مختلف را نشان میدهد که داستاننویسی و روایتگری، بخشی از تاریخ مکتوب و فرهنگ قابل ثبت در هر کشوری است.
داستان مخلوق ذهنهای آزاد و ایدههای خلاق و نگاه متفاوت نویسنده به پدیدههاست و این ذهن آزاد و نگاه خلاق و ایدههای بکر در ذهن نوجوانان انباشته شده؛ اگرچه تجربیات ذهنی و دنیوی آنها محدود است اما دستوپای ذهن به روزمرگیها گره نخورده و جوشش و خلق اثر داستانی در آنها سریعتر اتفاق میافتد.
قطعا پرورش این استعدادهای متحرک و ایجاد انگیزه در آنها، خدمت به تاریخ ادبیات و فرهنگ است.
ستون نوداستانها در راستای ترغیب نوجوانان اهل قلم تدارک دیده شده است تا علاوهبر موارد فوق به معرفی این استعدادها و ایجاد زمینههای شکوفایی آنها نیز پرداخته باشیم.
صندلی
صندلی گوشه سالن امتحانات، به بدشگونی معروف بود و تبدیل شده بود به افسانه.
میگفتند هرکسی روی آن بنشیند بدون برو و برگرد در بهترین حالت تجدید میشود. وقتی وارد سالن شدم و دیدم جای من آنجاست، خشکم زد. از وقتی به این مدرسه آمده بودم، پشتسر هم بدبیاری میآوردم و تنها چیزی که نمیخواستم، نشستن روی صندلی طلسمشده بود.
صدای قدمهایم را موقع راه رفتن میشنیدم؛ همهمههای سالن خاموش شده بود و چشمها به من خیره. بهمحض نشستن روی صندلی، پچپچ بچهها بلند شد: «پس امسال نوبت اینه؟»... «بیچاره... اصلا دوست ندارم جای اون باشم!»....«خدارو شکر به من نیفتاد!»
دستی روی صندلی کشیدم. حتی جنس این صندلی مربعشکل چوبی با بقیه فرق داشت. حکاکیهای عجیب رویش باعث میشد موهای تنم سیخ شود. دستانم یخ کرده بود. از ته دل آرزو کردم این صندلی، برایم دردسر نشود.
برگه امتحان را که جلویم گذاشتند، حس میکردم هوای دورم سیاه شده. خواستم از روی صندلی بلند شوم که ناگهان حکاکیهای رویش سرخرنگ شدند و نور سفید شدیدی از صندلی بلند شد. با احساس ضعف، چشمانم را بستم.
چشمانم را که باز کردم در اتاقم بودم. با تعجب از جا پریدم و اطراف را نگاه کردم. سریع گوشیام را برداشتم؛ باورم نمیشد... دوباره همان روز را شروع کرده بودم! با عجله و خوشحالی آماده شدم. درحالیکه سمت در خونه میدویدم، لقمهای نان و پنیر از دست مامان گرفتم: «مرسی مامان! خداحافظ!» پشتسرم لبخند مامان را میدیدم.
ساعت هفتوسی دقیقه به مدرسه رسیدم. امتحان منطق داشتیم. اسمم روی تابلو هنوز جلوی همان صندلی نوشته شده بود. فکری به سرم زد که خیلی عملی نبود، اما چاره دیگری هم نداشتم. رفتم داخل حیاط، زیر چنار قدیمی مدرسه، گنجشکها نشسته بودند. یکیشان را نشان کردم. قبلا از پدربزرگم یاد گرفته بودم چطوری گنجشک بگیرم. بهنظرم خیلی راه بدی هم نبود چون توی سالن امتحانات بهخاطر چند شیشه شکسته قدیمی نزدیک سقف، گنجشکها گاهی پرواز میکردند و دوباره خارج میشدند. رفتم نزدیک چنار. خیلی فرصت خطاکردن نداشتم. ناظم اگر مرا در آن حال میدید حتما معرفیام میکرد به تیمارستان. همان را که نشان کرده بودم، با سرعتی که پدربزرگ یادم داده بود، گرفتم. گنجشک را در جیب روپوشم گذاشتم. قفل در پشتی سالن که نزدیک به صندلی بود، باز بود. قفلش را آرام از حلقهها جدا کردم و گذاشتم روی زمین و آهسته رفتم داخل.
سریع بهسمت صندلی رفتم. با چشمهایم بقیه را میپاییدم. بهمحض اینکه گنجشک را از جیبم بیرون آوردم، همان کاری را انجام داد که من میخواستم. اگر میشد بلند میگفتم: «اییییول..» برگشتم سمت در که ناگهان صدای قفلشدن در از سمت حیاط آمد. مستخدم در را قفل کرد. گنجشک در مشتم و مشتم توی جیبم بود. ناظم همینطور که از بالای عینکش نگاهم میکرد، به طرفم آمد و گفت: «کدومه صندلیت؟ چرا نمیشینی؟» دست و پایم را گم کردم و گفتم: «همین صندلی... گنجشک روش خرابکاری کرده خانم!» دستمالی از جیب مانتوی اتوکشیدهاش بیرون آورد و گفت: «پاکش کن بشین زود... همش دنبال بهانه هستن... وقتی هم با بزرگترت حرف میزنی دستت را از جیبت بیرون بیار.»
پاک کردم و نشستم و قلب پرنده در مشتم میزد و من خیره شده بودم به حکاکیها که مراقب امتحان برگه را کوبید رویشان. سالن ساکت بود و مراقبها مشغول توزیع برگهها. خودکارم را انداختم روی زمین و خم شدم گنجشک را گذاشتم روی زمین و خودکارم را برداشتم و صاف نشستم.
برگه را صاف کردم، بالایش نوشته بود: «انسانهای سطحی به شانس معتقدند و انسانهای قوی بهعلت و معلول (امرسون).»
هیچوقت از سطحی بودنم آنقدر شرمنده نشده بودم.