«ببینید من یک گیلک تقلبی هستم (لبخند) مسلم اینکه پدر و مادر من رشتی بودند. اما پدر و مادرِ مادر و پدرم دیگه رشتی نبودن. هرکدام از یکجایی بودن. پدرِ پدرم گرگانی و تفرشی بود. مادربزرگم شیرازی و اصفهانی بود. من هم که در رشت به دنیا آمدم. ظاهرا ۹صبح جمعه. شاید ماه رمضان بود... نمیدونم. روز ۶اسفند۱۳۰۶.»
«حقیقت اینه که بچه اول پدر و مادرم یه پسری بود که تا به دنیا آمد مرد و اگه این اتفاق نیفتاده بود من بیشک به دنیا نیامده بودم... پدر و مادرم هر سهسال، سهسالونیم یکبار بچهدار میشدن. من متولد۱۳۰۶ هستم. بعد از من سه تا خواهرهام هستن. اولی پروینه که ۱۳۰۹ به دنیا آمد. خواهر بعدی منصوره ۱۳۱۲ به دنیا آمده. یه خواهر دیگهام که چندسال پیش مرد، ۱۳۱۶ متولد شده بود. به هر حال اگه اون بچه مونده بود، من بیشک نبودم و یکی دیگه چندسال دیگه به دنیا آمده بود. واسه همینه که بدون اینکه بخوام ادا دربیارم، همیشه فکر میکنم جای یه کسی دیگه رو گرفتم. مردن او باعث تولد من شد. بعد همین اتفاق باعث شد که خانوادم خیلی با ترس و لرز منو بزرگ کردن. از ترس اینکه مبادا بمیرم، با هر اتفاق مختصری که واسه من میافتاد نذر و نیاز میکردن. چیزی بود بهنام چلبسمالله که به گردنم آویزون میکردن و سرکتاب باز میکردن و دعا و تعویذ. به هر حال خیلی عزیزدردانه بودم.»
«پدرم مذهبی نبود اما مادرم یک مذهبی خیلی عجیبوغریبی بود. حتی موقعی که دیگه پادرد داشت، آخر عمری -طفلک مادرم جوان بود مرد، در ۳۸سالگی مرد- نشسته نماز میخوند. مادرم با خدا یک رابطه عجیبی داشت.»
«خدا میدونه که یه مقدار از دلبری که عرفان ایرانی برای من داره بیشک از رابطه مادرم با خداش شروع شد! مادرم خیلی خدای قشنگی داشت؛ با خدا بحث میکرد، درددل میکرد، دعوا میکرد؛ یه همسایه داشتیم که یه پسر داشت، علیآقا که کفترباز بود. یه بار علیآقا از بام کفترخونهاش افتاد و پاش شکست. مادران با خدا جروبحث داشت؛ تو مگه نمیدونی که اینا چهجور این بچهرو بزرگ کردن؟ با چه مصیبتی بزرگکردن؟ تو میزنی پای اینو میشکنی؟ آخه این عدله؟ این انصافه؟ بعد دستشو گاز میگرفت (دستش را گاز میگیرد) استغفرالله. میخوای بگی حکمتی در این کار هست؟ میدونم؟ خودت کار خودتو بهتر میدونی ولی خوب کاری نکردی. (چند لحظه مکث میکند و لبخند ملایمی میزند.) خیلی خدای قشنگیه. این همونیه که در ادبیات و عرفان ما تبدیل به «دوست» شده. دیگه اینکه تو خانواده ما حضرتعلی شأن و مقام و ارج و قرب عجیبی داشت. اصلا مهمترین آدم جهان بود. یک استثنا بود. عشق عجیبی به حضرتعلی تو خونواده ما بود. یه نقاشی داشتیم از این شمایلهای بزرگ که با رنگوروغن کشیده بودن. حضرتعلی نشسته و ذوالفقارش رو زانوشه و دستش به قبضه شمشیر بود و لباس قهوهای تنش بود. چهره داشت و ابروهای کمانی پیوسته و ریش سیاه. یکطرف حضرتعلی و امامحسن و یکطرف امامحسین نشسته بودن. امامحسن لباس سبز و امامحسین لباس قرمز داشت؛ سبز بهعنوان رمز زهرا و قرمز بهعنوان سمبل خون.»
«غصه و نگرانی پدرم این بود که من دنبال شاعری رفتم. میگفت ملک –ملکالشعرای بهار منظورش بود- هم از راه شاعری نون نخورد و نگران بود که بچهاش به نداری و بدبختی بیفته. من هم اصلا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم به پدرم گفتم: محتاج شدم میرم روزنامهفروشی میکنم. این حرف برای پدرم واقعا مصیبت بود که همچین دورنمایی از بچهاش داشته باشه و بدترین حرف بود براش.»
«پدرم خیلی آدم خوبی بود (بغض میکند) آدم درستی بود، خیلی محترم بود. وقتی که مرد من تهران بودم. به من خبر دادن و من رفتم دیدم که دوستاش همه کارهارو انجام دادن.»
«خیلی... خیلی دلم برای پدرم میسوزه (با تاکید میگوید) خیلی نومید از دنیا رفت. نگران من و زندگی من بود. نگران نون خوردن من بود. طفلک دید که من آدم بیکاره بیمصرفی شدم. درس نخوندم درسرو ول کردم. هیچ حرفهای بلد نبودم. همیشه بهم میگفت چیکار میخواهی بکنی و من هم نمیفهمیدم و طوری جواب میدادم که بدترین صورت آیندهرو براش تصویر میکردم.»
«نخستین نغمهها» اولین کتاب سایه است که در سال۱۳۲۵ در رشت (بنگاه انتشاراتی طاعتی) چاپ شد. سایه شوخی و جدی گفت: «هرکس این کتاب نخستین نغمهها رو داشته باشه باید ترور بشه، این تتمه آبرومون هم با تجدید چاپ این کتاب میره واقعا، شعرهای این کتاب خیلی پرتوپلاست، شعرهای یک بچه خل دیوونه... .»
«تو همون شعرهای اولیه من یه خصیصه هست که از لحاظ زبان و جملهبندی عین همین روانی و سادگی زبان امروز منرو داره؛ یعنی بهخاطر جوانی ملق نمیزنم تا یه کلمه را تو وزن جا بدم. مثلا از شعرهای اولم اینه: تا به کی به بندگی، آزاد شدن میباید... زبان ساده است ولی کلا پرتوپلاست.»
«من شعر گفتن جدی رو با غزل شروع کردم. شعر نو رو از سالهای ۲۴ و ۲۵ شروع کردم؛ البته این غیر از اون چهارپارهایه که با همون مضامین کلاسیک میساختم اولین شعر نویی که ساختم شعر سراب بود. (7بهمن1325) بعد یه دورهای تکیه من بیشتر شعر نو بود... هروقت فضای اجتماعی ایران باز میشد من شعر نیماییام بیشتر بود، بهمحض اینکه گرفت و گیر زیاد میشد به شعر کلاسیک و غزل برمیگشتم.»
«از سال1320 غزل با تخلص «سایه» دارم شاید بهدلیل اینکه خوشصداست و دو سیلابیه انتخاب کردم. نمیدونم... ببینید یک چیزهایی هست که نمیشه به دیگران منتقل کرد. من یک گرفتاری عجیب دارم و اون رنگ حروف و سردی و گرمی حروفه؛ برای من هرکدوم از حروف الفبا رنگ داره، یکی سفیده، یکی سیاهه، یکی خاکستریه، بعضی حروف گرمه، بعضی حروف سرده... این به این صداهایی که در کلمات گرم و سرد هم اومده مربوط نیست؛ گاف حرف گرمیه نه بهخاطر اینه که اول کلمه گرم اومده یا سین در نظر من سیاه و سرده مثلا... این کاملا شخصیه دیگه. البته نمیدونم شاید در دیگران همین حس باشه بعد ترکیب این سرد و گرمها و رنگها حکایتیه برای خودش. اینرو نمیشه توضیح داد چون کاملا شخصیه، نمیدونم شعرای دیگه این حس منرو دارند یا نه؟»
«بهنظرم سایه کلمهای سرد و خاکستریه، توش آرامش و گوشهگیری و فروتنی هست. ضمن اینکه خوشآهنگه و تو همه وزنها جا میگیره. مثلا شهریار تو بعضی وزنها جا نمیگیره.»
منبع:بخشهایی از کتاب پیر پرنیاناندیش/ میلاد عظیمی و عاطفه طیه در صحبت سایه
۰۲:۳۳ - ۱۴۰۱/۰۵/۲۲
کد خبر: 73564
بخشهایی از کتاب پیر پرنیاناندیش:
سایه از زبان سایه
بهنظرم سایه کلمهای سرد و خاکستریه، توش آرامش و گوشهگیری و فروتنی هست.
مرتبط ها