کد خبر: 72326

نگاهی به خاطرات کونیکو یامامورا مادر شهید ژاپنی

از سرزمین آفتاب

من 22 ساله بودم که با همسر ایرانی‌ام که تاجر و وارد‌کننده از ژاپن بود در سال 1959 (1338 هجری شمسی) ازدواج کردم. کارمند وزارت ارشاد بودم که در 65 سالگی بازنشسته شدم. متولد 1317 هستم، در زمان جنگ در وزارت ارشاد برای نشریات کشورهای دیگر مترجم نیاز داشتند و من یکی از آنها بودم که مجله ژاپنی مربوط به ایران را پیدا و ترجمه می‌کردم.

عاطفه جعفری، خبرنگارگروه فرهنگ: در روزهای گذشته، خبر درگذشت کونیکو یامامورا مادر شهید محمد بابایی که تنها مادر شهید ژاپنی در کشورمان است، در رسانه‌ها منتشر شد که البته به فاصله چند ساعت پس از انتشار، این خبر تکذیب شد. علاقه‌مندی و شهرت این مادر شهید، بیشتر برآمده از کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» است که به زندگی این مادر شهید پرداخته است.
کونیکو یامامورا در خانواده‌ای بودایی در ژاپن متولد شد و در ۲۰ سالگی با جوانی مسلمان و ایرانی آشنا شد و تحت‌تاثیر اخلاق اسلامی این جوان مسلمان به دین اسلام مشرف می‌شود و با الهام از کتاب آسمانی قرآن نام «سبا» را برای خود برگزید. خودش درمورد ازدواجش می‌گوید: «من 22 ساله بودم که با همسر ایرانی‌ام که تاجر و وارد‌کننده از ژاپن بود در سال 1959 (1338 هجری شمسی) ازدواج کردم. کارمند وزارت ارشاد بودم که در 65 سالگی بازنشسته شدم. متولد 1317 هستم، در زمان جنگ در وزارت ارشاد برای نشریات کشورهای دیگر مترجم نیاز داشتند و من یکی از آنها بودم که مجله ژاپنی مربوط به ایران را پیدا و ترجمه می‌کردم. آن موقع ترجمه به همه زبان‌ها صورت می‌گرفت، من آنجا رسمی و درکنار آن 20 سال هم در مدرسه رفاه معلم بودم. 6-5 سال هم در دانشگاه تهران زبان‌های خارجی و زبان ژاپنی تدریس می‌کردم و الان به‌صورت داوطلبانه از جانبازان شیمیایی حمایت می‌کنم.»

امام حسین(ع) را در مدرسه پسرم شناختم
او درمورد اینکه چطور اسلام را شناخت، می‌گوید: «آن زمان کتابی در ژاپن درباره اسلام وجود نداشت. فقط من می‌دانستم که مسلمانان نباید شراب و گوشت خوک بخورند. من از طریق شوهرم با دین مبین اسلام آشنا شدم. ایشان کم‌کم با اعمالش مرا با مذهب شیعه آشنا کرد. مثلا در ژاپن که بودیم هنگامی که شروع به نماز خواندن می‌کرد، از این کارش همه تعجب می‌کردند فکر می‌کردند که او یک کار غیرعادی انجام می‌دهد. ایشان همیشه پارچه‌ای همراه داشت و هر جا که وقت نماز می‌شد آن را می‌انداخت و نمازش را می‌خواند و برای من هم راجع به این رفتارها توضیح می‌داد که خدا وجود دارد و معنی نماز را به من یاد می‌داد. اوایل که نماز می‌خواندیم من نمی‌توانستم تلفظ عربی کلمات را ادا کنم، همسرم می‌گفت همین که پشت‌سر من بایستی و هر حرکتی که من انجام می‌دهم را انجام بدهی، کافی است و من به این صورت نماز می‌خواندم و کم‌کم یاد گرفتم که چگونه باید خدا را عبادت کرد. ایشان درباره شیعه و سنی صحبت نکرد تا سال‌ها بعد که من به ایران آمدم و با شرکت در جلسات و کارها و صحبت‌هایی که در جامعه انجام می‌شد با دین اسلام بیشتر آشنا شدم. ولی جالب اینجا بود من زمانی که بچه بودم و مدرسه می‌رفتم یک لغتنامه ژاپنی داشتم که اولین بار در آن دیدم که نوشته بود واقعه کربلا، من متوجه نشدم که منظور چه بود، فقط معنی آن را دیدم که نوشته شده بود در سرزمین عراق جایی به نام کربلاست که در آنجا یک جنایتی انجام شده که خیلی واقعه تلخی بود. بیشتر از این توضیح نداشت و نمی‌دانستم که این اسلام است. من این را فراموش کردم، تا اینکه چندین سال بعد وقتی که به ایران آمدم ماه محرم که شد دسته‌های عزاداری را دیدم که به خیابان‌ها می‌آمدند. برایم خیلی جالب بود و تعجب می‌کردم چه چیزی باعث شده که این جمعیت زیاد با هم به خیابان‌ها می‌آیند و با هم حرکت می‌کنند و با هم می‌خوانند. آن زمان هنوز امام‌حسین(ع) را نمی‌شناختم. بعد که به مدرسه پسرم رفتم، در کلاس‌هایی که برای مادرها هر پنجشنبه برگزار می‌شد، به ما کتاب‌هایی دادند که یکی از این کتاب‌ها درباره امام‌حسین(ع) بود که بعد از مطالعه فهمیدم امام‌حسین(ع) کیست.»

شناخت خانواده‌ام از همسرم
وقتی از او درمورد تولد فرزندانش پرسیدند، گفت: «فرزند اولم در ژاپن به دنیا آمد، چون خانواده من با این ازدواج مخالف بودند. در آن زمان، خارجی به معنی آمریکایی بود، چون بعد از جنگ جهانی دوم که ژاپن شکست خورد آمریکایی‌ها وارد خاک ژاپن شدند و سربازهای آمریکایی فساد اخلاقی زیادی را در جامعه ژاپن رواج دادند. پدرم می‌گفت خارجی‌ها یعنی همان{آمریکایی‌ها}، ولی کارمندان ژاپنی در شرکت‌های وارداتی که شوهرم در آن کار می‌کرد به ایران آمده و با خانواده آقای بابایی آشنا شده بودند، اینها به خانه ما آمدند که با پدرم صحبت کنند و بگویند از نظر اخلاقی این‌طور است و درنهایت پدرم موافقت کردند.
بعد از ازدواج شوهرم گفت که الان به ایران نمی‌رویم، بگذارید پدر و مادرتان اولین فرزند خانواده را ببینند، بعد برویم تا خیال‌شان راحت‌تر شود، اسم پسر بزرگم سلمان است که در ژاپن به دنیا آمد. محمد پسرم که شهید شد، متولد سال 42 است ولی سلمان سال 39 به دنیا آمد. پسر بزرگم که 10 ماهه شد به ایران آمدیم، محمد در ایران به دنیا آمد. آیا می‌دانید که سال 42 چه اتفاقی در جامعه ایران افتاد؟ آن موقع مردم می‌خواستند انقلاب کنند ولی امام فرمودند که سربازان من هنوز در گهواره هستند، محمد هم آن موقع در گهواره بود.»
این مادر شهید در مورد رفتن پسرش به جبهه گفته است: «من پسرم را به جنگ نفرستادم، خودش تصمیم گرفت. من وظیفه‌ام این است که اگر راه درستی را تشخیص داد، جلوی او را نگیرم. نباید«سد عن سبیل‌الله» کرد و جلوی راه خدا را گرفت، اگر جهاد دیگری برای دفاع از دین و استقلال باشد، خودش حتما می‌رفت، امروز هم جانبازان هستند ولی اول باید با خدا پیمان بست. قرآن می‌فرماید: «من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا... علیه، فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر وما بدلو تبدیلا»، اگر پیمان بستند، هرگز مسیرشان را عوض نمی‌کنند، اگر باخدا پیمان بسته باشد، هرگز عوض نمی‌کند.»

مهاجر سرزمین آفتاب راوی صادق


کونیکو یامامورا در سال‌های ابتدایی راه‌اندازی رادیو ژاپنی، فعالانه در پایه‌گذاری این رسانه نقش‌آفرینی کرد. خاطرات او در کتاب مهاجر سرزمین آفتاب منتشر شده است. او با دقتی بی​نظیر و زبانی ساده و شیوا خاطرات خود را از کودکی تا حال بیان می​کند. هرچند سال‌ها قبل در کشور ژاپن و در خانواده​ای بودایی مذهب متولد شده و تا 21 سالگی تحت آموزه​های بودایی بوده، اما ازدواج با یک جوان مسلمان ایرانی مسیر زندگی‌اش را تغییر می‌دهد.
چیزی که داستان زندگی این مادر شهید را منحصربه​فرد می​کند حوادثی است که در طول زندگی‌اش اتفاق می​افتد و مسیر زندگی او را تغییر می​دهد تا جایی که خودش می​نویسد: «هیچ​گاه تصور نمی​کردم داستان زندگی من روزی به صورت کتاب منتشر شود چون اگر در ژاپن و در کنار خانواده‌ام می​ماندم یک زندگی کاملا عادی را تجربه می​کردم درحالی که آشنایی من با یک مسلمان ایرانی مسیر زندگِی​ام را تغییر داد و توسط او به دنیای جدید و ناشناخته​ای آمدم.» زندگی در ایران برای یامامورا بسیار جالب و پر از اتفاقات و حوادثی نظیر قیام 15 خرداد، انقلاب و تغییر حکومت و دوران جنگ تحمیلی است که یکی از پسران خود را در این مسیر تقدیم اسلام و کشور می‌کند و معتقد است در زندگی هرچه جلوتر می​رود درهای جدیدی به رویش باز می​شود.
با نگاهی به کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» متوجه می‌شویم که نویسنده از همان ابتدا دست مخاطب را می‌گیرد و او را پای خاطراتش می‌نشاند. همین کافی است برای خواندن این کتاب که بدانیم شخصیت اصلی و راوی کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» تنها مادر شهید ژاپنی هشت سال جنگ تحمیلی است. اینکه چطور شده یک زن ژاپنی حاضر شود تا فرزندش در جنگ ایران و عراق شرکت کند و به شهادت برسد، اولین پرسشی است که در ذهن مخاطب جرقه می‌زند و او را هل می‌دهد تا پایان کتاب همراه راوی باشد.
نویسنده با سر صبر و حوصله که یکی از ویژگی‌های کتاب‌های حمید حسام است، با راوی همراه شده و لحظات مختلف زندگی او را ثبت کرده است. کتاب از دوران کودکی کونیکو یامامورا در ژاپن شروع می‌شود؛ آن هم در زمانی که ژاپن جنگ جهانی دوم را تجربه می‌کند. ماجرای زندگی راوی وقتی خواندنی می‌شود که با یک جوان یزدی با نام اسدالله بابایی آشنا می‌شود و علی‌رغم مخالفت‌های خانواده با هم ازدواج می‌کنند و پس از تولد اولین فرزند، طبق وعده‌ای که به همسر داده، راهی ایران می‌شود؛ کشوری که تا آن زمان شناختی از آن نداشته است.
زندگی در ایران، نحوه ارتباط این زوج درحالی که زبان یکدیگر را نمی‌دانستند، اتفاقات جالبی که در ایران برای راوی رخ می‌دهد، انقلاب، جنگ، فعالیت‌های اجتماعی خانم بابایی به طرق مختلف و... برهه‌های مختلفی است که در این کتاب به آن اشاره می‌شود.

چرا حمید حسام به‌عنوان راوی انتخاب شد؟
این مادر شهید در مورد نگارش خاطرات خود می​گوید: «پس از شهادت پسرم، چندین نفر پیشنهاد کردند که داستان زندگی​ام را بنویسند اما موافقت نکردم تا اینکه در سفر به هیروشیما با آقای حسام همسفر شدم. ایشان پیشنهاد دادند که خاطراتم را بنویسد و من فکر کردم که آغاز زندگی‌ام تا به امروز منحصربه‌فرد است و مثل و مانند نداشته است، پس به ایشان اعتماد کردم و با انجام مصاحبه​ها کار نوشتن کتاب شروع شد. »
حمید حسام هم در مورد آشنایی با یامامورا و نگارش کتاب خاطراتش این‌گونه می​نویسد: «مردادماه سال ۱۳۹۳ با گروهی 9 نفره از جانبازان شیمیایی برای شرکت در مراسم سالگرد بمباران اتمی هیروشیما به ژاپن دعوت شدیم. در فرودگاه، بانویی محجبه با سیمای شرقی، به‌عنوان مترجم گروه، به ما معرفی شد. این سفر سرآغاز آشنایی من با کونیکو یامامورا بود. او در مسیر طولانی پرواز دبی-توکیو بیشتر قرآن می‌خواند و گاهی با زبان ساده و تا حدی نامأنوس خاطراتی برای من تعریف می​کرد. در ژاپن، به هنگام دیدار جانبازان شیمیایی و بازماندگان بمباران اتمی هیروشیما، گوشم به سرفه‌های جانبازان بود و چشمم به کونیکو یامامورا که حرف‌های دو گروه را برای هم ترجمه می‌کرد و گاهی قطره اشکی از گوشه چشمانش جاری می‌شد و عطش مرا برای شنیدن داستان زندگی‌اش بیشتر می‌کرد و من تا آن زمان نمی‌دانستم که او یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران است. از همان سال، همواره اندیشه نگارش زندگی این یگانه بانو ذهنم را مشغول کرده بود. بنابراین، طبق قاعده شخصی‌ام، پیش از مصاحبه‌ها، طریق «مصاحبت» و همراهی با راوی را پیش گرفتم و طی هفت سال به هر بهانه و در هر دیدار نقبی به دنیای درونی‌اش زدم تا در اتفاقات و حادثه‌ها نمانم و سرانجام پذیرفت که اسرار ناگفته زندگی‌اش را بازگو کند.»
وقتی حمید حسام در مورد به دنیا آمدن فرزندش از او پرسیده بود، گفته بود:«محمد در فضای سرد ماه دی به‏ دنیا آمد. اما آمدنش کانون خانه را گرم و پُرنشاط کرد. سلمان چهارساله و بلقیس سه‌‏ساله هم با او بازی می‌‏کردند. آقا که می‏‌دید‌ تر و خشک کردن سه بچه و آشپزی همزمان برای من طاقت‌‏فرساست، خانم میانسالی را برای کمک من آورد و سرم تا حدی خلوت شد.
یک روز، سرشار از روحیه و دل‏خوشی به زندگی، نامه‌‏ای به پدر و مادر و برادرم که تازه زن گرفته بود، نوشتم. گفتم شوهرم مرد خوبی است و من از زندگی‌‏ام راضی‏ام و اینجا در ایران با شوهر و سه فرزندم روزگار خوب و بی‌‏دغدغه‌‏ای را می‏‌گذرانیم و گفتم که در فرصت مناسب با بچه‌‏ها سری به شما خواهیم زد و عکس سلمان، بلقیس، و محمد را برایشان با پُست فرستادم.
آقا معتقد بود اگر در خانه‏‌ای صوت قرآن بلند شود، آرامش و معنویت بر آن خانواده حاکم می‏شود. خودش با صوت بلند قرآن می‏خواند و من و بچه‏‌ها دورش حلقه می‏‌زدیم و گوش می‏‌کردیم. از صوت قرآن لذتی تجربه‏‌نشده به جانم می‏‌نشست. بچه‌‏ها هم گوش می‏‌کردند و آقا می‏‌دانست آنان مفاهیم را مثل من خوب نمی‌‏فهمند، اما می‏‌خواند تا گوش‌‏ها به آهنگ و موسیقی قرآن عادت کنند. البته، برای یادگیری بچه‌‏ها پاداش و جایزه هم در نظر می‏‌گرفت. پاداش من لذت اُنس با قرآن بود. یک بار سوره «حجرات» را خواند و به این آیه رسید: «یا ایها الذین آمنوا لا ترفعوا اصواتکم فوق صوت النبی» و برایم معنی کرد و نمی‌‏دانم چرا از میان همه آیاتی که تا آن روز شنیده بودم این آیه شیفته‌‏ام کرد. با اینکه هنوز فارسی بلد نبودم، آیه و معنی آن را حفظ کردم. آقا که اشتیاقم را برای فراگیری قرآن دید، گفت: «آنچه از کودکی تا جوانی نگذاشت پای من در هند بلغزد انس با قرآن از طریق آشنایی با شیخ اسماعیل، امام مسجد بیندی بازار، در بمبئی بود. شیخ پسردایی مادرم بود. پیرمردی خوش‏‌اخلاق، مهربان و اهل قرآن که لذت شنیدن سخنان او را با هیچ لذتی در دیار غربت عوض نمی‏‌کردم. از آنجا فهمیدم که مسجد بهترین جا برای یادگیری مفاهیم قرآنی است.»
در فاصله‌‏ای نه‏‌چندان نزدیک، مسجد «مسلم ‏بن‌‏عقیل» قرار داشت. اسم امام جماعت مسجد محمدعلی موحدی‌کرمانی بود و مرامش دوستی با نمازگزاران. آقا از طریق یک روحانی، به نام آقای لاهوتی که از مرتبطان با امام خمینی(ره) بود، به آقای موحدی‌کرمانی معرفی شده بود و ارادتی عمیق و دوسویه به هم پیدا کرده بودند و گویی با هم برادر و بلکه نزدیک‌‏تر از دو برادرند، اصلا با هم صیغه برادری خواندند.
در سال 1345 سلمان به کلاس اول در مدرسه علوی رفت و بلقیس هم، با اینکه یک سال کوچک‌تر بود، همان سال پای درس کلاس اول نشست. درواقع، من هم کلاس اول ابتدایی در یادگیری زبان فارسی محسوب می‏‌شدم، زیرا با سلمان و بلقیس هر شب مشق‏‌هایمان را مرور می‏‌کردیم. من برای بچه‏‌ها نقاشی حیوانات و اشیا را می‏‌کشیدم و آنها خوش‌شان می‌‏آمد و گاهی از روی دست من می‏‌کشیدند. اشعار فارسی را به ‏خاطر موسیقی‏‌شان زودتر حفظ می‏‌شدم و مثل کودکان می‏‌خواندم و سلمان و بلقیس هم تکرار می‏‌کردند: «ما گل‌‏های خندانیم/ فرزندان ایرانیم/ ما سرزمین خود را/ مانند جان می‏‌دانیم/ ما باید دانا باشیم/ هشیار و بینا باشیم/ از بهر حفظ میهن/ باید توانا باشیم.»
وقتی شور خواندن می‏‌گرفتم، کلمات را کج‏ و معوج ادا می‏‌کردم و سلمان و بلقیس، که در فهم زبان فارسی از من جلوتر بودند، می‏‌خندیدند و از خنده آنان می‏‌فهمیدم دسته‏‌گل به آب داده‌‏ام... .»

مرتبط ها