کد خبر: 72241

چرا تکلیف زمین‌های منطقه خوش آب و هوای سله بن فیروزکوه روشن نمی‌شود

ماجرای زیرآبی رفتن!

بعد از گزارش‌های میدانی چند وقت اخیر، یکی از دوستان، سوژه‌ای را پیشنهاد داد در یکی از روستاهای استان تهران. البته اینکه می‌نویسم استان تهران نه اینکه خیلی هم نزدیک باشد، حدودا 120، 30 کیلومتری تهران، در نزدیکی‌های فیروزکوه، روستای سله‌بن که اگر از برندهای پوشاک ایرانی اطلاع داشته باشید و آنها را بشناسید، این اسم را شنیده‌اید.

ابوالقاسم رحمانی، دبیرگروه جامعه: بعد از گزارش‌های میدانی چند وقت اخیر، یکی از دوستان، سوژه‌ای را پیشنهاد داد در یکی از روستاهای استان تهران. البته اینکه می‌نویسم استان تهران نه اینکه خیلی هم نزدیک باشد، حدودا 120، 30 کیلومتری تهران، در نزدیکی‌های فیروزکوه، روستای سله‌بن که اگر از برندهای پوشاک ایرانی اطلاع داشته باشید و آنها را بشناسید، این اسم را شنیده‌اید. القصه اینکه نام این برند، برگرفته از نام آن روستاست؛ جایی بسیار خوش آب‌وهوا با چشم‌اندازی دلپذیر که در ایام تعطیلات، کرورکرور گردشگر و مسافر راهی این منطقه می‌شوند و فراغت خوبی را می‌گذرانند؛ رودخانه حبله‌رود، سد نمرود دشت وسیع سله‌بن و آش‌دوغ محلی و لبنیات ارگانیک و... . واقعا از جاذبه‌های این منطقه هر چقدر بنویسم کم نوشته‌ام اما خب مساله الان جاذبه‌های این روستا نیست و متاسفانه قرار است طبق معمول همیشه، دست روی کاستی‌ها بگذاریم و بنویسیم که چنین جاذبه‌ای را چطور حتی برای اهالی آنجا هم تبدیل به دافعه کرده‌اند و مردم را حدود 20 سال در بلاتکلیفی و سردرگمی نگه داشته‌اند؛ 20 سالی که برای ما نوشتن از آن درحد فشردن دوکلید از کلیدهای اعداد کیبورد وقت می‌برد و برای آنها به اندازه ازدست‌دادن تمام اندوخته و سرمایه و حتی عزیزان‌شان هزینه تراشیده است. با من خط‌به‌خط همراهی کنید، این‌بار قبل از زبانه‌کشیدن یک آتش 20 ساله زیر خاکستر و وقوع یک چالش جدید زنگ‌خطرش را به صدا درآوردیم.

 

همه‌چیز درباره سله‌بن و یک بلاتکلیفی 20 ساله

هوا آنقدر گرم بود که کولر این لکنته‌های تولید داخل فقط ماشین را داغ و داغ خنکی را به دل راننده بگذارد. برای همین قبل از اینکه کنار جاده کاپوت ماشین را هوا کنم و با نگاهی عاقل‌اندرسفیه به سیم‌پیچی‌های اطراف موتور و رادیاتور نگاه کنم و سرآخر هم به امدادهای جاده‌ای باج بدهم، قید روشن‌کردن کولر را می‌زنم و شیشه‌ها را تا انتهای جای در نظر گرفته‌شده پایین می‌کشم و صبر می‌کنم تا به امیدخدا از نزدیکی‌های شهر تهران فاصله بگیرم و کمی از این حرارت آمیخته با آلودگی دور شوم و احتمالا نسیم خنک شمالی به‌ صورت‌مان بخورد و این لباس خیس عرق‌شده را هم خشک کند، البته بدون رد و کثیفی‌هایی که احتمالا روی لباس می‌ماند، روی لباس‌های مشکی هم بیشتر. این انتظار البته طولانی هم شد و باید از دماوند می‌گذشتم تا کمی دمای هوا فروکش کند، همین‌طور هم شد. ترافیک‌های آخر هفته هم که حسابی روی مخ. چقدر مسافر؟ چقدر مسافرت؟ تا کی شمال؟ اینها سوالاتی بود که دوست داشتم از تمام ماشین‌هایی که کنار کشیده بودند و درحال خرید مایحتاج مورد‌نیاز برای یکی، دو روز خوشگذرانی بودند، بپرسم. خب هفته پیش، چهار، پنج روزی تعطیلات بود و خیلی‌ها هم به مسافرت رفتند، حتی همین‌هایی که در این گرمای همه‌چیزسوز دوباره به جان جاده و شهرهای شمالی افتاده بودند اما بی‌خیال، سرعتم را بیشتر می‌کردم و در جست‌وجوی خنکی بودم. از ترافیک دماوند گذشتم و خداروشکر دما پایین کشید، آمپر ماشین هم همین‌طور، اما خب دیگر نیازی به روشن‌کردن کولر نبود. از همان دوران کودکی تا همین الان، حیرت می‌کردم از تفاوت آب‌وهوایی دامنه‌های جنوبی و شمالی البرز، با طی مسافت کوتاهی، به اندازه چند دقیقه، از یک برهوت بیابانی با زمستان‌های استخوان‌سوز، وارد بهشت سبزرنگ با آب‌وهوای معتدل شدن، لذت عجیبی داشت. به دوربرگردانی که قبل از فیروزکوه باید می‌پیچیدم و وارد فرعی اول می‌شدم نزدیک شده بودم. اما برای اطمینان، لوکیشنی که یکی از دوستان فرستاده بود که مبادا راه را گم کنم، باز کردم و به مسیر ادامه دادم. وارد فرعی شدم و مسیر پرپیچ‌وخمی بود، جاده دوطرفه که سبک و سنگین از آنجا عبور می‌کردند. بعضی جاها چشم‌انداز دشت بود و بعضی جاهای دیگر، کوه و صخره آنقدر بلند و بالا رفته بود که هیمنه‌اش روی جاده سایه انداخته بود و دما را کمتر از چیزی که بود، می‌کرد و من از این خنکی و جذابیت‌ها لذت می‌بردم. همین راه و این هوا، آن چشم‌انداز و منظره‌ای را که در ابتدا روایت می‌کردم، نوید می‌داد. این همه شمال‌رفتن‌ها و طی مسیر تهران به ساری و گذشتن از فیروزکوه، فکرش را نمی‌کردم در یکی از فرعی‌ها، چنین بهشتی وجود داشته باشد. به محل قرار نزدیک می‌شدم. لابه‌لای کوه‌ها و صخره‌ها بودم که یک دفعه نور خورشید، قصد چشمانم را کرد و تا سر چرخاندم، شبیه این فیلم‌های وایرالی فضای مجازی که از ممالک دیگر دست به دست می‌شود و ما انگشت‌به‌دهان منظره‌ای را دیدم که حتما توصیفش برای من غیرممکن بود. بعد از تمام این پیچ‌وتاب‌خوردن‌های جاده و مسیری که اغلب سربالایی بود، به سرازیری ورودی روستا رسیدم و چند مغازه و چند دیگ آش و چای آتشی و کمی دورتر چادرهای مسافران، تمام آن چیزی بود که در نگاه اول به روستا جلب‌توجه می‌کرد. من هم که قصد تهیه گزارش تصویری داشتم، باید قبل از خداحافظی نور، از اهالی محل خداحافظی می‌کردم و دست‌پر به تهران برمی‌گشتم.
دوست‌مان هم از اهالی همین روستا بود، سله‌بنی بود، وارد حیاط خانه پدری‌شان شدم و پله‌های ترک‌خورده قدیمی را بالا رفتم و چند قدم روی بالکن دل‌باز، اما سست خانه قدم برداشتم و وارد یکی از اتاق‌ها شدم؛ اتاقی که بوی نم اولین خوشامدگوی آن بود و بعد هم کنار تمثال امام‌علی(ع) که روی دیوار نصب شده بود، ترک‌های بزرگ و نگران‌کننده، می‌ترساند. زیر لب دعا می‌کردم این سازه در آن چند دقیقه‌ای که قصد خوردن چای و در کردن خستگی حدود سه ساعت رانندگی را داشتم، دوام بیاورد و بعد هم اگر اتفاقی افتاد، سر صاحبخانه بامرام و اهل‌وعیال، سلامت بماند. اضطرار بنای سست، باعث شد منی که عادت به خوردن چای داغ دارم، داغ‌تر از همیشه چای بنوشم و سوختگی دهان را به سوختگی جگر خانواده از بلایی عجیب ترجیح بدهم و زود خارج از منزل روایتم را ثبت و ضبط کنم. حالا دو نفر بودیم؛ من و همان دوستی که نقلش را کردم. به اصرار او، از لکنته ایرانی خودمان، سوار لکنته اصالتا فرانسوی اما تولید داخل او شدیم تا چندجایی را با هم ببینیم. همان یک جاده اصلی روستا بود که آسفالته بود، بقیه خیابان‌ها، برای عبور و مرور احشام هم مناسب نبود، چه برسد به این چهارچرخ‌های لاجون! با سلامت و صلوات و دست به هر گیره‌ای که داخل ماشین بود، چند جایی را دیدیم و روایت دوست‌مان را هم دوباره از اتفاقات جاری روستا شنیدم. وضعیت بغرنجی بود. این همه زیبایی، این همه ظرفیت، این همه مسافر و گردشگر، چرا این همه فقر و کمبود؟!
مقدمه زیادی طولانی شد، اصل ماجرا را گم نکنیم. از کوچه‌های تنگ و مسیرهای مالرو به زحمت و پرگاز، بالا می‌رفتیم. در مسیر هم روایت این دوستان را می‌شنیدم و اطلاعات قبلی را هم مرور می‌کردم. دنبال چیزهای مهم‌تر و حذف ادعاهای کم‌اهمیت‌تر بودم. به یکی از بلندترین نقاط روستا رسیدیم و پیاده شدیم و دیگر صدا به صدا نمی‌رسید. هردو غرق در باد و توفان سله‌بن شدیم و سعی می‌کردم لذت‌بردن از منطقه را به وقت بعدی موکول کنم و زودتر کارم را تمام کنم و به تهران برگردم. ماجرا از این قرار بود که سال‌ها قبل از انقلاب، طرحی را برای ساخت سد روی رودخانه حبله‌رود در این منطقه در نظر می‌گیرند و مطالعات آن آغاز می‌شود. اما به‌دلیل سقوط نظام شاهنشاهی و استقرار جمهوری اسلامی، مطالعات نیمه‌کاره می‌ماند و عملا تا سال‌ها بعد، یعنی حوالی دهه 80، کاری از پیش نمی‌رود. اوایل دهه هشتاد دوباره مطالعات از سر گرفته می‌شود و عملیات عمرانی احداث سدی به نام نمرود، در این منطقه آغاز می‌شود. روستای سله‌بن اما در محدوده حریم سد قرار می‌گیرد و درصورت آبگیری 130 میلیون مترمکعبی و آغاز فعالیت سد، بیش از 70 درصد خانه‌ها و زمین‌های کشاورزی اطراف سد زیر آب می‌روند. یکی از نکات عجیب احداث این سد هم اینجاست که بعد از اجرای عملیات عمرانی تصمیم به تعیین‌‌تکلیف ساکنان این روستا گرفته می‌شود نه قبل از آن. خلاصه اینکه سد ساخته می‌شود و حالا سازمان آب و بنیاد مسکن شروع به تعیین‌تکلیف اهالی روستا، زمین، دامداری و خانه هایشان می‌کنند. تعیین‌تکلیفی که حدود 20 سال به طول انجامیده و عایدی آن برای مردم روستا جز فلاکت و فقر نبوده و به قول خودشان، آبش را مردم سرخه در سمنان می‌برند و کیف می‌کنند هزینه‌هایش را ما می‌دهیم!
سازمان آب، طی فرآیندی تمام خانه‌ها و زمین‌های اطراف سد را از تملک مردم روستا خارج می‌کند و خودش مالک آنها می‌شود. بلافاصله هم هر نوع ساخت‌وساز و ایجاد و احداث و حتی تعمیر و توسعه خانه‌ها را ممنوع می‌کند. بعد از آن هم قرار می‌شود جایی را بنیاد مسکن انتخاب و آن را قطعه‌بندی کند و دراختیار اهالی روستا قرار دهد تا آنها از جای فعلی کوچ کنند و به جای جدید منتقل شوند. تا اینجا مشکلی نیست و این فرآیند هم طی می‌شود. اما چند اتفاق عجیب مانع این نقل‌وانتقال می‌شود و بعد از گذشت حدود 20 سال، هنوز مردم در همان خانه‌ها، با بوی نم و خرابی و سستی سازه‌ها روزگار می‌گذرانند و حتی حق تعمیر و توسعه خانه‌هایشان را هم ندارند؛ خانه‌هایی که همین الان، به نظر من حتی با یک باد شدید که در آن منطقه هم به وفور می‌وزد، فرو خواهد ریخت، نیازی به سیلاب‌های همیشگی و حتی زلزله و... هم نیست.
روی 20 سال بلاتکلیفی اصرار می‌کنم، چون یک روز زندگی در آن خانه‌های نمور، قدیمی، سست و بوی نم و نا گرفته هم سخت است، خانه‌هایی که حالا تمام بارشان را روی چوب‌هایی انداخته‌اند که ساکنان دور تا دور خانه به آن چسبانده‌اند که مبادا سقف روی سرشان بریزد و زیرپایشان ناغافل خالی شود، ایضا باخبر از اینکه آب و نم از زیرخانه به اتاق و انباری‌هایشان رسوخ کرده و زندگی‌شان را برداشته و کلافه‌شان کرده است.
حالا سوال اصلی و اساسی اینجاست که در چنین شرایطی چرا جابه‌جایی صورت نمی‌گیرد و مردم روستا به منطقه جدیدی که برایشان در نظر گرفته شده نمی‌روند؟ چرا مردم روستا که به گفته خودشان تا همین چند سال پیش، جز چند قلم کالا مثل قند و برنج که از شهر تهیه می‌کردند و از همه‌چیز بی‌نیاز بودند چون خودشان تولید داشتند، این‌طور از همه‌چیز افتاده‌اند و نه از آن همه دام سنگین و سبک و دامداری‌های پرتعداد خبری هست و نه کشاورزی رونق قبل را دارد و نه خبری از میوه‌ها و محصولات باغ‌هایشان هست؟ اصلا خانه سالمی هم برای زندگی ندارند، ما هم توقعاتی داریم‌ها. برای پاسخ به این سوالات باید به دو مورد اشاره کنم؛ یکی وقت‌کشی و بی‌مسئولیتی سازمان‌ها و نهادهای مسئول، دیگری هم اختلاف و تفرقه بین اهالی روستا. برای مورد دوم باید به برخی افراد ذی‌نفوذ و نسبتا قدرتمند متصل به برخی محافل و منابع قدرت اشاره کرد که بی‌توجه به هشدارها و ممنوعیت‌ها، در همان محدوده روستا، برای خودشان ویلاهای لاکچری و نویی ساختند و با استفاده از نفوذ و رانت‌هایی که داشتند، گزندی تهدیدشان نمی‌کند و تازه به‌واسطه نزدیکی به همان محافل و منابع مانع به نتیجه رسیدن مطالبه باقی روستاییان می‌شوند و نمی‌گذارند این نقل‌و‌انتقال 20 ساله به نتیجه برسد. فکرش را بکنید، در پهنه‌ای که اهالی روستا حتی حق ندارند دست به ساختمان‌های درحال خراب‌شدن‌شان بزنند و سقف بالای سرشان را محکم کنند و نم ناشی از آب پشت سد، سلامت و زندگی‌شان را به خطر انداخته، عده‌ای انگشت‌شمار، چنان ویلاهایی ساخته‌اند که بیا و ببین! کسی هم جلوی آنها را نگرفته و نمی‌گوید این سازه را به چه مجوزی و بر چه اساسی در این محدوده هوا کرده‌اید و حتی مانع کوچ باقی اهالی می‌شوید. از من بپرسید همین اختلاف و دودستگی خودش عامل کمرنگی هم نیست و کم اثر نگذاشته بر این بلاتکلیفی 20 ساله. اما از آن مهم‌تر، بی‌مسئولیتی سازمان‌ها و نهادهایی است که با وعده‌های رنگارنگ، مثل همیشه، آنچه مردم با رنج و زحمت اندوخته بودند و زمین‌ها و محصولاتی که تولید کرده بودند را از آنها گرفتند، ما به‌ازای آن 20 سال بلاتکلیفی به آنها دادند. چطور؟ اینطور که بعد از اینکه سازمان آب خانه‌های مردم، زمین‌ها و باغ‌ها و دامداری‌ها را به‌بهانه در حریم سد بودن از آنها گرفت و بنیاد مسکن پهنه جدید را قطعه‌بندی کرد و دراختیارشان گذاشت، پول خانه‌های اهالی به آنها داده نشد و همچنین هیچ امکانات زیرساختی به پهنه جدید هم نرسید؛ نه آبی، نه برقی و نه گازی. خب چطور مردم روستا که پول آنچنانی هم ندارند، در پهنه جدید که هیچ امکاناتی ندارند، ساخت‌وساز کنند و ساکن شوند؟ تمام اینهایی که می‌نویسم، کل فاصله محل فعلی و محدوده جدید روستا، کمتر از پنج‌دقیقه باهم فاصله دارند، شاید چهار، پنج کیلومتر کمی بیشتر یا کمتر نیاز به لوله‌کشی باشد تا آب همان حبله‌رود، رودخانه‌ای که سال‌هاست مردم منطقه از آبش برای تولیدات مختلف استفاده می‌کردند به محدوده جدید برسد. اما علی‌رغم انتقال لوله‌ها به آن منطقه و رهاشدن‌شان در دشت، در تمام این سال‌ها هیچ اتفاقی نیفتاده و آب به محدوده جدید روستا منتقل نشده است. جالب اینکه از آب همان سد، به گفته اهالی روستا، خط انتقالی احداث‌شده حدود 90-80 کیلومتر تا سرخه در استان سمنان، زادگاه رئیس‌جمهور قبلی، آقای روحانی! خب اینها را مردم می‌بینند، هر روز آنجا با هم مرور می‌کنند، یاد زندگی گذشته‌شان و شرایطی که داشتند می‌افتند و هزاران‌بار به خود و تمام مسببان این وضع لعنت می‌فرستند که ‌ای کاش کوتاه نمی‌آمدند، ‌ای کاش اصلا اجازه احداث سد را نمی‌دادند و زمین‌های مرغوب‌شان را دودستی تقدیم نمی‌کردند که این‌طور بلاتکلیف شوند. مردمی که با هرکدام‌شان حرف می‌زدم، حتی یواشکی حرف‌های بین خودشان را می‌شنیدم، دردی جز این بلاتکلیفی نداشتند و ندارند و از همه‌چیز و همه‌کس شکایت می‌کنند. ماجرای دامداری‌ها که عجیب و غریب‌تر هم هست.
با همان دوستی که به دعوتش سری به سله‌بن زدیم و این چند خط را نوشتیم، سراغ یکی از اهالی روستا رفتیم که دامداری پررونقی داشتند. از پدر و پدربزرگ و پدر جدشان همه در این کار بودند و حسابی این‌کاره بودند. دست‌مان را گرفت و به نزدیکی محل قدیمی دامداری‌شان برد. مخروبه‌ای کاهگلی که معلوم بود کهنگی و ابر و باد و مه و خورشید و فلک آن را این‌طور درهم نکوبیده بود. قبل از روایت وضعیت دامدارها و دامداری‌ها، یک خانه‌ای را با دست نشان داد و گفت بعد از تخریب محل دامداری‌ها، صاحب این خانه که از دامداران بنام منطقه بود، سکته کرد و خانه‌نشین شد و بعد از مدتی هم فوت کرد. یک روز ساعت 6 صبح آمدند و لودر زیر دامداری‌ها انداختند و همه را با خاک یکسان کردند، چرا؟ چون قرار بود به دلیل قرارگرفتن دامداری‌ها در محدوده سد، دامدارها را جابه‌جا کنند، برای همین دامداری‌ها را به قیمت ناچیزی خریدند، اما جای جدیدی به آنها ندادند، دامدارها هم که بلاتکلیف بودند یا مثل صاحب همان خانه دق کردند و مردند یا دام‌هایشان را که آبستن هم بودند، فروختند به کشتارگاه‌ها و اهالی باقی روستاها، نقل‌مکان کردند و به روستاهای همجوار رفتند و طویله‌ای را اجاره کردند و آنجا دامداری می‌کنند. وضعیت عجیبی بود! همه‌چیز داشتند، از همه‌چیزشان هم برای یک پروژه ملی گذشتند، اما حالا هیچ‌چیز ندارند، چشم‌انتظار نشسته‌اند تا مرکزنشین‌ها و آن چند هم‌محلی پرنفوذ دست از سرشان بردارند و تکلیف‌شان را روشن کنند.
از من بپرسید، می‌گویم سله‌بن و موارد مشابه این روستای نزدیک به تهران، در ایران کم نیستند. منِ ناشناخته همین الان حاضرم تلفن‌همراهم را به‌عنوان یک خبرنگار دراختیار یکی از مسئولان قرار دهم تا ببینند در روز چه تعداد پیام از گوشه‌وکنار مملکت می‌فرستند و از این دست مسائل و اختلافات و بدبختی‌ها را طرح می‌کنند. خواهش می‌کنند تا ما سری به آنها بزنیم و شاید با پیگیری رسانه گره از کارشان باز شود. این یعنی برای فلان مسئول و مقام تصمیم‌گیر و مجری، چندین برابر من و امثال من از این‌طور پیام‌ها و مطالبات ارسال می‌شود و اگر نشود هم طوری به گوش‌شان می‌رسد و از آن اطلاع دارند. پس اینکه چرا کاری نمی‌شود، به گفته یکی از اهالی روستا یا نمی‌دانند، که بعیدترین اتفاق همین است یا می‌دانند و کاری نمی‌کنند که بدانند به مردم خیانت می‌کنند. این مردم گوشت و محصولات کشاورزی جماعتی از کشور را تامین می‌کردند، چند شهید دادند و همه‌جوره هم پای اعتقاد و آرمان‌هایی که داشتند ایستادند، اصلا همین که 20 سال بلاتکلیفی را پذیرفته‌اند و شورش نکردند، نشان از نجابت‌شان دارد وگرنه باز تکرار می‌کنم، یک روز و شب هم نمی‌توان در آن خانه‌ها با آن سطح از امنیتی که اصلا وجود ندارد، زندگی کرد چه برسد به 20 سال! حالا این مردم مرام گذاشته‌اند و کارد را در استخوان تاب آورده‌اند، ولی از فردای آنها اطمینانی وجود ندارد، هرکدام چندین و چند اولاد و فرزند و نوه و نتیجه دارند، می‌خواهند در زادگاه‌شان صاحب ملکی باشند و فراغت‌شان را آنجا بگذرانند، اما اجازه ساخت‌وساز ندارند، می‌خواهند کار کنند اما زمین و دامداری و... شان را از دست داده‌اند و هزار نکته و مساله دیگر هر نهادی که آنجا می‌تواند و باید کاری کند، بهتر است قبل از اینکه بحران جدیدی دامنگیر مردم و مملکت شود، گره از کارشان باز کند و آنها را نجات دهد، این تمام چیزی بود که اهالی روستا می‌خواستند، نه‌فقط امروز، که 20 سال است فریاد می‌زنند و کسی به آن توجهی نمی‌کند.

مرتبط ها