عاطفه جعفری، خبرنگارگروه فرهنگ: علی سلطانی نویسنده، دهه هفتادی است. سال 1398 کتاب «راز رخشید برملا شد» را به نمایشگاه کتاب رساند و در اولین روز فروش در نمایشگاه کتاب سال 98 با استقبال فراوان و چشمگیری روبهرو و کتابش یکی از پرفروشهای آن دوره نمایشگاه شد. معتقد است مهارت در نویسندگی فقط با خواندن به دست میآید. بهبهانه چاپ کتاب جدیدش بهسراغش رفتیم تا برایمان از دغدغههایش بگوید.
چه چیزی باعث شد علی سلطانی بهسمت نویسندگی برود؟
از کودکی علاقه زیادی به سینما داشتم و با فیلم «شهر زیبا» اصغر فرهادی بهشدت به این حوزه علاقهمند شدم و همیشه به این فکر میکردم که بتوانم چنین فیلمنامهای را بنویسم، اما به اصرار خانواده رشته مهندسی مکانیک را انتخاب کردم ولی متاسفانه علاقهای به آن نداشتم و از طرفی نمیتوانستم انصراف بدهم اما از ترم دوم علاقهمندیام، یعنی فیلمنامهنویسی را شروع کردم و اولین جایی که رفتم، سینما جوان بود. اولین استاد بنده هم سعید رحمانی بود. فیلمنامهنویسی را کاملا جدی ادامه دادم تا جاییکه به فضای مجازی رسیدم. آن زمان تصمیم گرفتم در فضای مجازی داستانی بنویسم که نتیجهاش برایم جذاب بود و بازخورد بالایی داشت. کارم را با داستان «خسرو ناهید را دوست دارد» شروع کردم و با همین داستان در فضای مجازی مطرح شدم؛ در آن زمان وقتی داستان را شروع کردم حدود 600 تا 700 نفر مخاطب داشتم و در پایان داستان20هزار نفر مخاطب داشتم. همان زمان بود که این فضا برایم جذاب شد. داستان بعدیام «چیزهایی هست که نمیدانی» بود که شروع کردم به منتشرکردن و بعد کتاب آن را چاپ کردم.
درواقع باید بگویم علاقه اصلیام در نوشتن، فیلمنامهنویسی است که البته آن را متوقف نکردم و یک سینمایی هم نوشتهام اما همچنان به نتیجه نرسیده است. با رضا زهتاپچیان کارگردان «دیدن این فیلم جرم است» یک کار سینمایی به اسم «همه میمیرند» را کار کردیم اما هنوز به نتیجه نرسیده است. این را بگویم که این کار مشترکمان فضای سیاسی ندارد اما خب به دلایلی به نتیجه نرسیده است. اینها را گفتم به این برسم که علاقهمندیام در فیلمنامهنویسی بود ولی در فضای داستان مطرح شدم.
چه چیزی در این فضای داستانی برای شما جذاب بود؟
بعد از داستانهایی که نوشتم و اتفاقاتی که افتاد، شدیدا دچار افسردگی شدم، بهعبارتی بعد از موفقیتهایم دچار افسردگی شدم، روزگار سختی بود اما مقداری که گذشت احساسی در من ایجاد شد که بهدنبال معنایی برای زندهماندن باشم و زنده بمانم و زندگی کنم. آن زمان بود که تازه متوجه شدم چه کار مفیدی انجام میدهم و من دارم به همه افرادی که داستانهایم را میخوانند، فکر میدهم و با آنها حرف میزنم. روزی که وارد فیلمنامهنویسی شدم به این فکر بودم که اسکار فیلمنامهنویسی را بگیرم اما وقتی دچار افسردگی شده بودم و از آن گذر کردم، دیگر آرزو و رویا برایم بیمعنی بود.
بهدنبال رسالت بودم و احساس کردم اگر بخواهم برای اسکار زندگی کنم، برنده اسکار خواهم شد و جهانم کوچک میشود. حالا به این نتیجه رسیدهام که من یک رسالت دارم و آن هم این است که حرفی را به مخاطب منتقل کنم و در اصل این حرف رسالت من شد. الان از کوچکترین متنی که مینویسم فقط برایم مهم است که چه حرفی را منتقل میکنم. کتاب آخرم سه داستان دارد. اسم کتاب «و تنها عشق چارهساز است» است و کتاب با همین محور جلو میرود. زمانی با خود فکر میکردم زندگی یک توهم است و هیچچیزی برای من واقعیت نداشت، دچار مسخ شخصیت شده بودم که بدترین حالت قبل از مرگ است و ارتباطم با محیط قطع شده بود؛ زمانیکه این حس را دریافت کردم، زندگی برایم سخت شد و چیزی برایم واقعیت نداشت و احساس میکردم در توهم زندگی میکنم.
در آن زمان دفتری داشتم که احوالم را روی آن پیاده میکردم. در آن نوشتم «شاید فقط عشق باعث شود این حوادث رویاگونه را باور کنی که واقعیت دارد.» عشق برایم در زندگی یک معنای دیگری دارد. زمانی که نوزادی به دنیا میآید عشق به پروردگار، به پدر،مادر و... در او شکوفا میشود. بعد شروع به نوشتن این سه داستان کردم و این سه داستان هم در آن عشق کمالگرایی نیست، یک انسانی است پر از ضعف؛ که باید این انسان را دوست داشته باشید و لحظاتتان را با آن تقسیم کنید.
اولین داستان این کتاب «عشق چارهساز است»، دومین داستان «معاشقه از پشت آیینه» و سومین داستان «تماس اضطراری» است که هر سه یک محور دارد.
یادم میآید در حافظیه بودم که حسینی مدیر انتشارات 360 تماس گرفت و گفت: «کتاب را به کسی تقدیم نمیکنید؟» آن زمان اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم و تصمیم داشتم تا خواننده با داستان مواجه شود، اما بعد به این فکر کردم، چه مضمون مشترکی بین کتابهاست و متوجه شدم همان عشقی است که چارهساز شده است. جملهای به ذهنم خطور کرد که برای حسینی ارسال کردم و گفتم اگر این متن را نوشتید حتما حافظیه را هم بیاورید، چون فضای حافظیه برای من بسیار مهم بود، تاکید کردم ابتدای کتاب بنویسید «تقدیم به تو که به احترام عشق زندهای» و این شد جمله اول کتاب که از کل کتاب بیشتر دوستش دارم.
کل روند داستاننویسی برای شما نشاتگرفته از یک استعداد درونی بود؟ یا اینکه کلاس داستاننویسی هم رفتید؟
قسمت کوچکی از نویسندگی استعداد و بخش بزرگ آن تمرین و تکرار است. اینطور نبود که من مستعد به این کار باشم، درواقع علاقهمند به این کار بودم و این علاقهمند بودن موتور محرکی در من ایجاد کرده که تمام ۲۴ ساعت را فیلم میدیدم و کتاب میخواندم.
هر نشست سینمایی را شرکت میکردم و این در یک بازه کوتاه بود. یعنی یک دوره سه تا 6 ماهه فیلمنامهنویسی را تجربه کردم که بعد از آن، دورههای کوتاهی بود که در آن انتقاد و تجربه میکردند و قسمت زیاد آن تکرار و تمرین بود.
هر کتابی که مینویسم و از آن رد میشوم دیگر برای من لذت آنچنانی ندارد و آن را دوست ندارم و به این فکر میکنم که باید به کتاب بعدی بروم، اگر اندکی روی مخاطب تاثیر گذاشته باشد فقط بهخاطر تکرار و تمرین بوده و این سیر صعودی را خودم متوجه شدهام. باید جهانت در جایی بههم ریخته شود و اگر به هم نریزد نمیتوانی کتابی بنویسی! بههمریختگی جهان باعث میشود زندگی کنی و سختیهای زندگی را بپذیری و اینطور نباشد که لذت آن را دوست داشته باشی، درواقع نویسندگی اینگونه است که باید تمام سختیهایش را بپذیری و آنجاست که اتفاقات درونی رخ خواهد داد.
«ما زنده به آنیم که آرام نگیریم، موجیم که آسودگی ما عدمماست» یعنی اگر تلاطم نباشد، تو وجود نداری!
نوشتن در ژانر عاشقانه از ابتدا برایتان دغدغه بود؟ و اینکه چرا این ژانر را انتخاب کردید؟
البته دوسالی است که فضای عاشقانه را دنبال نمیکنم، بهعنوان مثال «تماس اضطراری» داستان خانوادهای است که رنج خانواده را تحمل میکنند، اما عشق در خانواده وجود دارد. با رضا زهتاپچیان در ژانر جنگ کار کردیم. ما در این کار یک عشق داشتیم؛ عشقی که در خانواده وجود دارد.
مجتبی شکوری سخن جالبی درمورد عشق دارد که نقل به مضمون میکنم: «من عشق را در مالیده شدن یک ژاکت کهنه به کاپشن نو بچه دیدهام.» موضوع اصلی عشق است ولی جریانها در داستان متفاوت است. اینطور نیست که صرفا درمورد عشق حرف زده باشم. دغدغهام خیلی بیشتر از اینهاست، فیلمنامهای که میخواهم بنویسم و تا چندسال آینده آن را بسازم با محوریت این است که رویا و آرزوها را نقض کند. انگار بهانهای است که انسانها کنار هم قرار بگیرند و بعد تصمیم بگیرند، آنجاست که دو نفر به هم علاقهمند هستند و تصمیم میگیرند کدام مسیر را انتخاب کنند، بیشتر کشش در داستان من وجود دارد؛ مخصوصا داستانهای جدید.
ادبیات داستانی فعلی را رصد میکنید یا خیر؟
بله!
علاقهمندیتان به چه سمت است؟
از بین نویسندههای ایرانی، داستانهای مصطفی مستور را بسیار دوست دارم، اما از آن الگو نگرفتم ولی قصههایش را دوست دارم، چیزی که من از سینما برای داستاننویسی آوردم، ساختن فضاهای سینمایی بود. برایم جالب است که مستور بسیار سینمایی مینویسد و شاید علاقه من به ایشان در همین موضوع باشد.
داستانهای احسان عبدیپور را هم بسیار دوست دارم، ابوتراب خسروی که برای من استاد است، البته بگویم در حوزه داستان از کسی الگو نگرفتهام اما در سینما این کار را انجام دادم و از شخصی الگو گرفتم. در داستان هر کاری میکنم که بتوانم شبیه شخص دیگری بنویسم، نمیتوانم. اگر بخواهم باز هم نام ببرم باید از عباس معروفی، نادر ابراهیمی و صادق چوبک هم بگویم که داستانهایشان را دوست دارم. ادبیات روز ایران را دنبال میکنم.
در کتابهای ترجمهای کتاب «اعترافات» تولستوی را بسیار دوست دارم، درواقع در زمانی که حال نامناسبی داشتم، این کتاب نجاتم داد. درکل ادبیات روس را دوست دارم.
چقدر سعی میکنید در نوشتن به مخاطبانتان فکر کنید؟
حدود یکسال در شرایطی بودم که فوقالعاده حالم نامساعد بود و در یک شب حتی تا چند قدمی مرگ رفتم. در این یکسال درکل صفحه اینستاگرامم را رها کرده بودم؛ نمیتوانم بگویم آن دوران برای من تمام شده است، اما با آن تعامل میکنم. ولی در آن بازه زمانی رسالت زندگیام این شده بود که نوری باشم در دل تاریکیها، حتی در آن دوران در بیوگرافی صفحه اینستاگرامیام نوشتم: «مینویسم برای ایجاد باریکه نور در عمق تاریکی» اما بعد از یکسال آن را تغییر دادم.
کلمه رسالت، کلمه بزرگی است اما شعار نیست، بسیار زیاد به این موضوع فکر میکنم که حرفی نزنم که تاثیر منفی بر کسی بگذارد و بهشدت عذابوجدان میگیرم؛ بهواسطه همین موضوع افراد بسیار زیادی به بنده پیام میدهند و با من درددل میکنند.
در صفحهام آماری گذاشتم با این عنوان که «دچار افسردگی هستید یا اضطراب؟» که از بین ۱۲هزار نفر شرکتکننده، هفتهزار نفر دچار افسردگی و اضطراب بودند؛ وقتی این مشکل را تجربه کردم وظیفه خودم میدانم که درموردش حرف بزنم. درواقع یکی از مهمترین رکنهای زندگی من است و شاید اگر از من بگیرند دیگر دلیلی بر زندگی کردن ندارم. در دوره افسردگیام کتابهایی مانند تذکرهالاولیا، مثنویمعنوی، نهجالبلاغه و... را مطالعه میکردم. دیالوگی در کتاب اعترافات یافتم که دقیقا همان دیالوگ را در کتاب دیگری امام صادق گفته بودند: «سه چیز اگر نبود احدی خدا را نمیپرستید: فقر، مرگ و مرض» کتاب تذکرهالاولیا برای من بسیار جذاب بود. در حکایتی در این کتاب آمده بود: «درویشی از خیام میپرسد: طریقت شما چیست؟ خیام میفرماید: چون نیابیم صبر کنی، چون بیابیم شکر! حال خیام از درویش میپرسد: طریقت شما چیست؟ درویش میفرماید: چون نیابیم صبر کنیم، چون بیابیم انفاق!»
هدف من از نوشتن دیدهشدن نیست، اما مینویسم که چیزی گفته باشم، بهعبارتی نوشتن شغل من شده و زندگیام از این راه میگذرد؛ گمنام بودن یا مطرح بودن برای من اهمیتی ندارد، اما باید بنویسم.
دوست دارم حرفی را منتقل کنم، درحال حاضر از طریق کتاب حرف را منتقل میکنم، شاید دو سال دیگر از طریق فیلم حرفهایم را منتقل کنم؛ گاهی با خود به این فکر میکنم اگر مولانا زنده بود فیلم میساخت زیرا مخاطب بیشتری دارد.
کلاس داستاننویسی هم دارید؟
بله. از سال ۹۷ کارگاه برگزار کردم که خروجی خوبی داشته است و دوستان برای تمرین به کارگاه مراجعه میکنند و نتیجه به این شکل است که دوستان در آخر کار داستانی مینویسند که با حمایت نشر به چاپ میرسد که نام آن کتاب هم طرح حنان (حمایت ناشر از نویسنده) است، صرفا به این دلیل که خاطره خوبی باقی بماند و استقبال خوبی میشود.
داستان جدیدی برای نوشتن دارید؟
در همان دوره افسردگی، طرحی به ذهنم خطور کرد به نام «میشود بگویی چرا؟»
این سوال را در ابتدا کاراکتر از خود میپرسد که چرا زندهای؟ و بعد به دنبال پیدا کردن جهان خود میرود، خیلی دوست دارم این کتاب را بنویسم اما طرح دیگری هم دارم که شدیدا من را وسوسه کرده که روی آن کار کنم و نامش را در حال حاضر «آرزو» گذاشتم تا در آینده احتمالا نام آن را تغییر دهم. حال شاید یکی از این دو داستان فیلمنامه و دیگری داستان شود.
مخاطبان داستانهای علی سلطانی، اولین فیلمنامه او را بهزودی خواهند دید؟
امیدوارم که «همه میمیرند» به نتیجه برسد. کار مشارکتی با آقای زهتاپچیان که قرار بود به نتیجه برسد و همه بسیار از فیلمنامه آن استقبال کردند متاسفانه به شیوع ویروس کرونا برخورد و پروژه سخت پیش رفت و هنوز به نتیجه نرسیده است.
اندکی فضای سینما دشوار است، دوسالی است قصد دارم فیلم کوتاه در سینما بسازم اما خب حمایتها سخت است، در مقامی نیستم که بخواهم در مورد این موضوع حرفی بزنم اما شدیدا ما در سینما فقر فیلمنامه داریم. مقالهای درمورد هالیوود خواندم که میانگین دستمزد سینمای هالیوود برای فیلمنامهنویسان از میانگین دستمزد سوپراستارها بالاتر است.
بسیار آدمهای مستعدی در ایران هستند که شدیدا استعداد فیلمنامهنویسی دارند اما چون درآمدی در آن نیست به سراغ کارهای دیگر رفتهاند. عقبه ما بیشتر ادبی است، یعنی بیشتر ما به مولانا و ادبیات متصل هستیم، عقبه غربیها و اروپاییها به شکسپیر و نمایشنامه است، نمایش در آن بسیار پررنگ است. من بهعنوان مخاطب سینما میگویم باید فضای درام را در سینما پررنگتر کنیم، در سینما فقر فیلمنامه وجود دارد.