کد خبر: 71224

نگاهی دوباره به روایت علی رضاقلی از ایران (بخش دوم)

بحث خلقیات ایرانی ساختگی و مجعول است

اینکه رضاقلی مثلا از نهادی به نام صدارت و نخست‌وزیری سخن گفته دقیقا می‌خواهد بگوید که این نهاد یکی از نهاد‌های بسیار مهم در جامعه ایرانی بود اما کارکرد خود را به دلیل عقب‌ماندگی و چهارچوب‌های ایلیاتی در مقابل تمدن غرب از دست داد.

سیدجواد میری، عضو هیات‌علمی پژوهشگاه علوم‌ انسانی و مطالعات فرهنگی: متن پیش رو قسمت دوم از یادداشت شفاهی سیدجواد میری، عضو هیات‌علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی در نقد کتاب «جامعه‌شناسی نخبه‌کشی» اثر علی رضاقلی است که در ادامه از نظر می‌گذرانید.

  چرا قائم‌مقام، امیرکبیر و مصدق؟
یکی از سوالاتی که درباره این کتاب مطرح می‌شود این است که شخصیت‌هایی که رضاقلی انتخاب می‌کند معلوم نیست از حیث روش چرا این شخصیت‌ها انتخاب شده‏‌اند. ضمنا شرایط زمانی قائم‌مقام، مصدق و امیرکبیر برای خیلی‌ها مشخص نیست و مولف نیز دراین‏باره کار روشنی برای نشان دادن سنخیت بین این سه وضعیت انجام نداده است. در ضمن به نظر می‌رسد نگاه نویسنده نسبت به این 3 نفر صفر و صدی و داوری منصفانه‌ای درباره آنها ندارد.
اینکه چرا این سه نفر را انتخاب کرده است به نوعی در لابه‌لای متون مورد اشاره قرار می‌گیرد و نشان می‌دهد که دلایل گزینش این سه نفر چیست؟ این از همان منظری است که می‌خواهد بگوید شبه‌مدرنیسم از دوران قاجار آغاز می‌شود و بعد از شکست‌های ایران و روس گریبان ما را می‌گیرد و ما بخشی از نظام استعماری جهان قرار می‌گیریم. در این شرایط این سه نفر تنها افرادی بودند که این وضعیت استعماری یا پدیدار شدن وضعیت استعماری یا شبه‌مدرن را فهمیده بودند و به دنبال راهکاری بودند تا در برابر استعمار و اصلاح کردن استبداد داخلی حرکت کنند. اینکه صفر و صدی نگاه کرده شاید از این منظر است که اینها صرفا از منظر اخلاق فردی درنظر نگرفته است. مصدق و امیرکبیر و قائم‌مقام در مواجهه با دو مقوله استبداد و استعمار به هیچ‌وجه مماشات نکردند. یعنی نه در بر ابر استبداد و شبکه‌ای که درست کرده بود و نه در برابر استعمار و شبکه استعمار، با اینها بده‌بستان نکردند و دادوستد نداشتند.
اینکه رضاقلی مثلا از نهادی به نام صدارت و نخست‌وزیری سخن گفته دقیقا می‌خواهد بگوید که این نهاد یکی از نهاد‌های بسیار مهم در جامعه ایرانی بود اما کارکرد خود را به دلیل عقب‌ماندگی و چهارچوب‌های ایلیاتی در مقابل تمدن غرب از دست داد ولی همین صدرات می‌توانست توازنی ایجاد کند و به نوعی تجدید حیات جامعه ایرانی را رقم بزند و جز این سه نفر، کسان دیگری قدم در این راه نگذاشته است.

  بحث رضاقلی هیچ‌تجویزی ندارد
بحث دیگر این است که در بیان ایشان ساختار تاریخی جامعه ایران به گونه‌‏ای است که هر نخبه‌‏ای که سربرآورده محکوم به فنا و نیستی شده و جامعه رهایش کرده است؛ اما هیچ تجویزی ندارد که پس بالاخره چه باید کرد؟ از این حیث این اثر یک نوع یأس و ناامیدی به خوانندگان می‌دهد؛ چراکه راه نخبگی در این دیار را مسدود می‌کند.
خود او هم در ابتدای اثرش می‌گوید دوستان به من گفتند که کتاب خوبی است اما اگر این کتاب را این‌طور چاپ کنیم به جای اینکه به حرکت و پویایی دامن بزنیم در جامعه ایجاد یاس می‌کنیم. خود او به این اشاره کرده است. به نظر من رضاقلی بیشتر از منظر جامعه‌شناسی تاریخی علل انحطاط جامعه ایرانی را توضیح داده است. اگر با مساله فرهنگ قبیلگی ببینیم می‌گوید با اینکه ریشه‌های قبیله‌ها در ایران از بین رفته ولی ساختار و بافتار قبیلگی -که خانه و خانواده و زمین و نسبت‌های خونی مهم است- کماکان در جامعه ایران قوی است و باعث شده است قبیلگی و روابط خاندانی جایگاهی مهم داشته باشد و این بر شبکه‌های نظام بروکراتیک کشور تاثیر می‌گذارد. از نظر من او به نوعی تلاش می‌کند با ظرایفی ما را نسبت به وضعی که در آن قرار گرفته‌ایم آگاه کند. این‌طور فکر نکنیم که این حکومت‌ها هستند که به یکباره آمده‌اند و اینها هستند که نمی‌گذارند جامعه پیشرفت کند. او می‌گوید اصلا این‌طور نیست و تفکیک بین نظام سیاسی و نظام اجتماعی تفکیک درستی نیست و اینها اساسا یکی هستند و از یک آبشخور می‌آیند و فرهنگ اجتماعی ماست که باعث می‌شود سیاستمداران ما هم به این شکل باشند و این به نظر من نکته مهمی است و این را چندان بسط نمی‌دهد.

  مراد از مردم چیست؟
نکته بعدی این است که مدعای اصلی مولف از تاییدات تجربی لازم در عرصه تحولات تاریخی بی‌‏بهره است؛ چراکه اگر چه ملت ما در دوره‌‏ای به دلایلی مصدق را تنها گذاشتند یا امیرکبیر چندان حمایت نشد، اما به این صورت هم نبوده که با همه نخبگان کشور این‌طور رفتار شده باشد. حرکت‌های مردم در تحریم تنباکو، انقلاب مشروطیت، نهضت ملی شدن‌ صنعت نفت و 15 خرداد مثال‌های نقضی برای پیش‌فرض‌های آقای رضاقلی است. لذا با چند مثال تاریخی نمی‌توان حکمی کلی در مورد مردم ایران صادر کرد.
پاسخ این است که نمی‌توان حرف ایشان را قبول کرد و همین‌طور نمی‌توان رد کرد. نکته‌ای که به آن اشاره می‌شود این است که گفته می‌شود مردم ایران استقامت به خرج نمی‌دهند ولی مفهوم مردم در روایت رضاقلی باز نشده است. اینکه می‌گوییم مردم در اروپا بر سر کار هستند آیا واقعا مردم در 500 سال پیش در اروپا بر سر کار بودند؟! مردمی وارد کار نمی‌شدند. آنها هم توده‌ها بودند. مردم به‌مثابه ملت و مثابه یک عامل تعیین‌کننده و به‌مثابه امر اجتماعی زمانی است که تشکل‌ها به وجود می‌آیند یعنی بعد از انقلاب صنعتی که کارگران درست می‌شوند و کارخانه‌ها شکل می‌گیرند و کارگران آرام‌آرام سندیکا و مشاغل مختلف و تشکل دارند. این تشکل‌ها در اروپا ریشه هزاران ساله ندارند و این تصوری نادرست است که فکر می‌کنیم اروپا هزار سال تاریخ منفصل دارد و ما تاریخ منقطع داریم. نه این‌طور نیست. رضاقلی هم به این اشاره نمی‌کند که اگر مردم در باب قائم‌مقام یا امیرکبیر پایمردی نکردند، چون مردمی به معنای تشکل اجتماعی وجود نداشته است. مردم به معنای تشکل‌های اجتماعی پدیده‌ای بسیار مستحدثه است. اگر مردم نفهمیدند که قائم‌مقام چه می‌کند و به پای او نایستادند و اگر به‌عنوان مثال در باب روحانیون شیعه پایمردی کردند یک دلیل رابطه روحانیت شیعه با مقلدان خود است و این یک بحث جدی است و هیچ‌کدام از نهاد‌های دیگر در جامعه ایرانی پیش از دوران معاصر چنین کارکردی نداشته است. البته آن کارکرد در دوران ما بسیار کمرنگ‌تر هم می‌شود و دلایل متعددی دارد که به نظر من از این بحث خارج است.
بحث ایشان این است که چرا از کسانی که خدوم ملت بودند و به‌نوعی در خدمت اهداف عالیه کشور بودند حمایت مداوم نشده است. بین این 200 سال که در حدود هشتاد و چند نخست‌وزیر آمده است سه مورد خدوم بودند و جمعا دوران خدمت آنها بیش از 6 سال نشده است و آنها در همان 6 سال کارهای زیادی کردند که دیگران در دوران قاجار و پهلوی اول و دوم انجام ندادند. قائم‌مقام و امیرکبیر و مصدق جمعا 6 سال کار کردند و خدمات قائم‌مقام و اصلاحات امیرکبیر و ملی شدن صنعت نفت در دوران مصدق کلا در 6 سال انجام شده است. او می‌گوید علت این نبود که حاکمان و سیاستمداران ما آدم‌های بدی بودند این بود که توده جامعه یا بافت اجتماعی و فرهنگی ما دچار نقصان و اشکال است. ولی این را باز نمی‌کند. به‌عنوان مثال وقتی رضاشاه شروع می‌کند بسیاری از بزرگان و اطرافیانی را که حتی به‌نوعی به او کمک کرده بودند ازجمله تیمور تاش و داور و... را قلع و قم می‌کند هیچ‌کسی بلند نمی‌شود در برابر او بایستد. چون استبداد چنان جامعه را دربرگرفته بود و تمام انقلابیون را تبعید کرده بود یا کشته بود و به زندان انداخته بود که مردمی که در جریان مشروطه یاد گرفته بودند، بنویسند و نقد کنند همه را خاموش کرده بود. همین اتفاق در دوران پهلوی دوم و بعد از 28 مرداد اتفاق می‌افتد که اگر 15 خرداد را مستثنی کنیم حرکتی سازمان‌یافته ایجاد نمی‌شود چون همه جامعه را تحت سیطره امر سیاسی سرکوبگر قرار داده بود. به عبارت دیگر هر گاه امر سیاسی سرکوبگر شود و امر اجتماعی را ذیل خود قرار بدهد و آن را خرد کند امکان اینکه مردم بتوانند حرکتی کنند یا در صیانت از منافع ملی و منافع جمعی خود حرکتی کنند اگر نگوییم قطعا به صفر می‌رسد تقریبا به صفر می‌رسد. مثلا در انقلاب ایران و بعد از دوران جنگ می‌بینیم اگر مردم نبودند کل کشور از بین می‌رفت و اساسا تمامیت ارضی کشور در خطر بود. در 44 سال گذشته اگر مردم صیانت نمی‌کردند این تحریم‌ها به هر کشور دیگری وارد می‌شد اثری از آن کشور باقی نمی‌ماند.
امر سیاسی سرکوبگر یعنی ما به تشکل‌ها اجازه شکل‌گیری ندهیم و به سندیکا‌ها و انجمن‌ها اجازه ندهیم و همه را به‌نوعی ذیل امر سیاسی قرار بدهیم و بگوییم آنها باید از ما خط و خطوط بگیرند. مثلا رئیس سندیکا را رئیس‌جمهور یا وکیل ملت تعیین کند. به نظر من این کار را دچار اشکال می‌کند و توازن موجود در تمایزی که بین امر فرهنگی و سیاسی است به‌هم می‌خورد.

  روایتی شرق‌شناسانه
نکته دیگر این است که آیا روایت رضاقلی نوعی روایت شرق‌شناسانه است؟ رضاقلی در ابتدای بحث در گزارشی کوتاه در صفحه 7 می‌گوید: «علوم انسانی به شکل وارداتی است که باید بومی شود و برای بومی شدن باید مساله آنها که با آن علم شروع می‌شود بومی باشد.»
واقف به این است و از قضا این را بیان می‌کند و تلاش می‌کند منابع تاریخی ایران را مورد استنطاق قرار ‌دهد. اما در ادامه می‌گوید اروپایی‌ها خلقیات ایرانی را خوب فهمیده بودند! ولی به نظر من بحث خلقیات ایرانی یک بحث من‌درآوردی، ساختگی و مجعول است که شرق‌شناسان برای توصیف غیراروپایی‌ها مطرح می‌کنند. مثلا در مورد مالزیایی‌ها می‌گویند آنها تنبل هستند در مورد چینی‌ها و ترک‌ها و عرب‌ها چیز دیگری می‌گویند و برای هرکدام خلقیات خاصی می‌گویند و این به نگاه شرق‌شناسانه برمی‌گردد که جهان را از نگاه اروپایی می‌بیند و دیگران را ابژه می‌بیند. خوی ایرانی یعنی چه؟! اینکه بگوییم مردم امیرکبیر را پشتیبانی نکردند به این علت که خوی ایرانی‌ها اینچنین است، این جواب نمی‌دهد! باید به این سوالات پاسخ داد که در آن زمان چند درصد از مردم ایران سواد داشتند؟ آیا شهرنشین بودند؟ دین و مذهب و سواد آنها و طبقه و عقبه فرهنگی آنها چه بود؟ هیچ‌کدام از مولفه‌های جامعه‌شناسی را در بحث مردم مورد لحاظ قرار نداده است و جالب است که اسم کتاب جامعه‌شناسی نخبه‌کشی است. این نخبگان عموما از طبقات اشراف بودند. جامعه ایران جامعه‌ای رعیتی بود و یک شاه داشت و یک‌سری اشراف و ادبا و درنهایت یک طبقه روحانیت وجود داشت. طبقات دیگری نبود. صنعتگر و بازرگان و... که بتوانند به طبقه خاصی شکل بدهند تعداد کمی بودند. وقتی می‌خواهیم تحلیل جامعه‌شناختی داشته باشیم باید این مولفه‌ها را درنظر بگیریم اینکه جامعه‌شناسی خودمانی را در بحث نخبه‌کشی مطرح کنیم درست نیست.

مرتبط ها