محسن جبارنژاد، پژوهشگر فلسفه: بحث از نسبت عرفان و سیاست، همواره معرکه آرا بوده است. دیدگاههای متنوعی از تنافر سیاست و عرفان تا اتحاد و یگانگی این دو، ابراز شده است. استاد مرتضی جوادیآملی ازجمله کسانی است که در موقعیتی میانه ایستاده و بر این باور است که حکمت متعالیه و عرفان صدرایی ارتباط وثیقی با حکمت عملی و ازجمله سیاست دارد. منتها او یک قید مهم را در اینجا به میان میآورد و آن هم کشش و ظرفیت اجتماعی جامعه برای حضور عرفان در صحنه سیاست و جامعه است. جوادیآملی در تحلیل جامعه معاصر ایرانی، براین باور است که نظامات اجتماعی ما بهگونهای است که حتی ظرفیت پیادهسازی فقه اصیل را هم ندارد، چه رسد به اخلاق و عرفان! وی معتقد است ما تمام ظرفیتها را سوزاندهایم و زمینهای برای اینکه بخواهیم از عرفان اسلامی و حکمت متعالیه و... حرف بزنیم، وجود ندارد. بخش دوم این گفتوگو را در ادامه از نظر میگذرانید.
چگونه میشود وجود را با این همه گستردگی و با این همه تعالی و علوِ وجودی دید؟
جناب صدرالمتالهین واقعا یک هنر اعجابانگیزی را با عنوان اسفار اربعه ایجاد کرد و سفر من خلق الی الحق بالحق و سفر من الحق الی الحق بالحق و سفر من الحق الی الخلق بالحق و سفر من الخلق الی الخلق بالحق تا ابد رفت. شما میبینید جناب صدرالمتالهین ابدیت را در دستگاه فلسفی خود در بحث معاد روحانی و معاد جسمانی پوشش میدهد. با همان قدرتی که در باب اثبات واجب حرکت میکند و ادله و براهین اثبات واجب - برهان امکان، برهان حدوث و برهان نظم و سایر براهینی که وجود دارد- را بررسی میکند، به واجب سبحانه و تعالی میرسد و آنجا بهعنوان سفر ثانی در جلد 6 اسفار در باب شناخت حق سبحانه و تعالی و اسمای الهی، علم، قدرت، حیات، اراده، سمیع بودن و بصیر بودن معرکه میکند. در سفر سوم سفر من الحق الی الخلق است که فعل حق، فیض حق، صادر نخستین و بسیاری از مسائل آنجا مطرح میشود و درنهایت سفر من الخلق الی الخلق است که ناظر بر مسائل اجتماعی و سیاسی است.
چند سال پیش نشستی با عنوان حکمت متعالیه و جهان عرب توسط بنیاد صدرا برگزار شد. دکتر حسن حنفی هم در آن نشست حضور داشت. ایشان تقریبا با نگاهی نقادی و با تندی وارد بحث شد که ما در روزگار خود به حکمت متعالیه احتیاج نداریم و نیازمند حکمت متدانیه هستیم. مشکلات ما، جوامع ما و سیاست و اقتصاد ما محتاج به یک حکمت متدانیه است. امروز هم برخی این حرف را میزنند و میگویند که ما امروز به کار الهیاتی چه کار داریم و باید به زندگی جامعه بپردازیم، غافل از اینکه صدرالمتالهین این حکمت متعالیه را با این نگاه طراحی کرده است که مسائل اجتماعی و سیاسی و امثالذلک را در قالب سفر چهارم من الخلق الی الخلق ببیند اما نگاه حقانی بر او باشد. سفر من الخلق الی الخلق بالحق باشد. سیاستمداران امروز ما و فیلسوفان سیاسی حتی مسلمان ما که نواندیش دینی یا روشنفکر دینی هستند، فکر میکنند الهیاتی که در فلسفه صدرالمتالهین وجود دارد یک الهیات صرفا متافیزیکی است. بلکه او رفت به آسمان تا زمینیان را در سایه آسمان نجات ببخشد. او سفر من الخلق الی الخلق بالحق را به همین منظور آفرید. الان همین دوستانی که در مباحث فلسفه سیاسی سخن میگویند یک گسست جدی بین فلسفه آنها و مسائل اصلی و الهیاتی دین وجود دارد و اینها غافل هستند و فکر میکنند به راحتی میتوانند از عدالت و آزادی و حق حاکمیت و جایگاه انسان حرف بزنند و فکر میکنند از عدالت انسانی دفاع میکنند. العداله الانسانیه ما هی؟ این را تا فلسفه و وجود به شما نگوید، قطعا نمیتوانید راجع به مساله عدالت و مولفههای دیگر فلسفه سیاسی سخن بگویید. این دامنگستربودن حکمت متعالیه در این زمینه یک اعجاب و شگفتی است که هنوز جامعه ما آن را کشف نکرده است.
آنچه جناب صدرالمتالهین مطرح میکنند این است که میگویند در ادامه این فلسفه محض، جایگاه فقه و مباحث فقهی باید کاملا بازگو شود. برای اینکه در پایان در مساله سفر چهارم که من الخلق الی الخلق بالحق است، این قصه را از جایگاه شریعت تعمیم میکنند. یعنی فلسفه سیاسی صدرالمتالهین در شریعت و در فقه معنا میشود و فلسفه سیاسیِ جدایی نیست. فقه عهدهدار بیانکردن سیاست و حق حاکمیت و آزادی و دموکراسی است. همانطور که امروز از فقه سیاسی سخن میگویند، جناب صدرالمتالهین نیز در پایان شواهدالربوبیه از این دستگاه و این نوع فکر دفاع میکند و سیاست را امری الهی میداند نه یک امر بشری و وقتی الهی دانست، حاکم و سائس را با ویژگیهای دهگانه یا دوازدهگانه خود برمیشمارد و معرفی میکند و بعد برای فقها جایگاه ویژهای قائل میشود. میگوید وحی تشریعی تمام شد ولی وحی تسدیدی مانده است و باید آن را ادامه داد و فقه را ادامهدهنده این جریان معرفی میکند. از سوی دیگر اینها هم استمرار همان دستگاه فلسفی او هستند و اینطور نیست که فقه را جدا دیده باشد. اگر موضوع فقه عمل مکلف و دانشی است که در اینگونه زمینهها بحث میکند، خب یکی از علوم اعتباری است و وقتی در زمره علوم اعتباری شناخته میشود باید فلسفه نسبت به آن اشراف داشته باشد و احکام وجودی آن را بازگو کند. ولی حتی ملاصدرا از این هم بالاتر آمده و حوزه تشریع را به حوزه فلسفه پیوند داده و درحقیقت در پایان این سفر چهارم، مساله فقه را بهعنوان سفر من الخلق الی الخلق بالحق معرفی میکند که انبیا و اولیای الهی میتوانند این سفر را داشته باشند و شریعت را به جامعه تحویل دهند و کسانی که اهل شریعت و فقه هستند این مسیر را ادامه میدهند.
صدرا در تعریف حکمت آن را تشبه به اله تعریف میکند و این تعریف در فلسفه بسیار خاص و کمسابقه است و باعث میشود فلسفه از دانشی مفهومی به یک دانش استعلایی که منجر به استکمال نفس میشود، ارتقا پیدا کند. روشن است این نگاه صدرا به حکمت بیارتباط با حضور پررنگ عرفان در حکمت متعالیه نیست. این تاثیر را قدری بیشتر برای ما باز کنید.
آیتالله جوادیآملی تعبیری دارد که تعبیر بسیار رسایی است. میفرماید اینها حکیم مدرسهای نیستند و حکیم به حمل اولی نیستند بلکه حکیم به حمل شایع هستند. وقتی حکیم به حمل شایع شدند، خودشان سالک همه آنچه را که در باب هستی گفته میشود، هستند. ایشان در مقدمهای که در کتاب بنیان مرصوص امام نوشته است گفته که امام سالک اسفار اربعه هستند، ایشان قبلا این اسفار اربعه را در خودشان پیاده کرده و بعد به جامعه منتقل میکند. البته ما باید این مطلب را عرض کنیم که عرفان ساحتهای بسیار ارزشمندی دارد که با توجه به ظرفیتهای اجتماعی ظهور پیدا میکند. چون ظرفیت اجتماعی ما اکنون هرگز استطاعت از فقه را ندارد -چه برسد به اخلاق و عرفان!- الان نمیتوانیم بگوییم آن بعد عرفانی یا اخلاقی از امام و انقلاب درحال ظاهرشدن است. نه؛ همانطور که در ابعاد فقهی، شما مساله اقتصاد ربوی و بانکها را میبینید، اینها از فقه دور هستند چه برسد به اخلاق و چه برسد به عرفان! ولی عرفان به اینها نظر دارد. اما ساحتهای اجتماعی جوری تربیت و ساخته شدهاند که اصلا قدرت اینکه بخواهیم اینگونه بحثها را مطرح کنیم، وجود ندارد. نظامات اقتصادی ما تحمل مساله فقه اصیل اسلامی را ندارند. وقتی این تحمل را نداشته باشند آن جامعه چگونه میتواند از لایههای عرفانی و اخلاقی بهره ببرد. این مساله قابلتوجه است. زمانی ما میگوییم عرفان چقدر ظرفیت دارد و زمانی میخواهیم بگوییم که سطح جامعه ما چقدر این کشش را دارد که ما آن ظرفیت عرفان را به اینجا ببریم؟ ما تمام ظرفیتها را سوزاندهایم و زمینه برای اینکه بخواهیم از عرفان اسلامی و حکمت متعالیه و... حرف بزنیم، نیست. برخی نقد میکنند فلسفه حکمت متعالیه واقعا چه فایدهای داشت؟! اگر جامعه را به درستی براساس نظامی که دستگاه فلسفی میخواهد، ایجاد کنیم این دستگاه فلسفی بدونشک خود را نشان خواهد داد. مثل اینکه در ایام جهاد و جبهه و در اوایل انقلاب نشان داد جامعه ما چگونه مهاجر و انصاروار حرکت میکرد. آن ظرفیت، ظرفیتی عرفانی بود. مردم چیزی از خودشان نمیدیدند و هرچه میدیدند میگفتند لطف خداست. امداد غیبی است، عنایتاللهی است. از امام بگیر که فرزند ایشان به شهادت میرسد و میگویند لطف خفیه الهی است تا جامعهای که به آن سو حرکت میکند. اگر ما امروز چنین جامعهای داشتیم میتوانستیم از عرفان و حکمت متعالیه سخن بگوییم. اما این جامعهای که امروز شکل پیدا کرده است ظرفیت مباحث فقهی را ندارد، چه برسد به مسائل اخلاقی و عرفان. ما نباید اینها را کوچک و کم بدانیم. شما ظرفیت اجتماعی ایجاد کنید و بعد ببینید چقدر میتوانند فعال شوند. زمانی که ایام جبهه و جنگ بود آیتالله جوادیآملی تفسیر سوره مبارکه بقره را داشتند که اوج نگرشهای عرفانی را در جبهه میدیدند و حرف میزدند، ولی امروز جایی برای این حرفها وجود ندارد. اگر عرفا در دو قرن چهارم و پنجم هم انزوا و درونگرایی را پیشه کردند و با عملگرایی فاصله داشتند به این دلیل بود که جامعه تحمل این معنا را نداشت. حکومتها و حاکمان زور و ظلم و ستم مجالی به اینها نمیدادند که جامعه را با نگرشهای عرفانی تربیت کنند و بسازند. عده محدودی در خانقاهها یا در جاهای خاص خود تربیت میشدند. اما عرفان هرگز به صحنه نیامد، همانطور که اخلاق به معنای واقعی کلمه به صحنه نیامد و البته در دورههایی نمودهایی داشت که دیگر اینطور نیست و شرایط امروز به این صورت است.
گاه اینگونه مطرح میشود که در عرفان صدرایی فرد پررنگ است و توجهی به ساختار و نقش و قواعد و... نمیشود. از اینرو اینطور عنوان میکنند که نگاه فردگرایانه بهعنوان فرد خوب و فرمانروای خوب و حاکم خوب میتواند وضع اجتماعی نابسامان را بسامان کند. آیتالله جوادیآملی هم بحث ولایت فقیه عارف حکیم را مطرح میکنند که آن هم بهنوعی نگاه فردگرایانه است و صرفا به حاکم نظر دارد و به فرد ارجاع میدهد نه به ساختار. آیا این تلقی را قبول دارید یا نه؟ اگر ندارید لطفا بفرمایید که دلالتها و توجههای عرفان صدرایی به مقوله ساختار -و نه صرفا کارگزار و فرد- چیست؟
این توجه بسیار درستی است و اگر بخواهیم نقیصهای را در این حوزه مطرح کنیم، واقعا میتواند بهعنوان یک نقص شمرده شود. اما به این معنا نیست که دستگاه حکمت متعالیه به این مساله بهای لازم را نداده است. وقتی که از وجود سخن گفته میشود، این وجود میتواند قالبهای مختلفی داشته باشد و اگر به یک موقعیت فردی رسید از فرد حمایت میکند و اگر به موقعیتی اجتماعی رسید از جامعه حمایت میکند. بنابراین جامعه را حقیقتی اعتباری میشناسد و برای او موقعیت وجودی قائل است و احکام وجود را برای او مترتب میکند. سرّ اینکه مرحوم علامهطباطبایی در این رابطه برای جامعه، حقیقتی قائل هستند و تحتعنوان جامعه در قرآن مباحثی در این رابطه آمده، به این معنی است که اهتمام به این مساله در حکمت متعالیه هم وجود داشته و دارد، نه اینکه مساله اجتماع و ساختار و کلیتی که میتواند نقشآفرین باشد را توجه نداشته است. این ساحتها که در حقیقت ساحتهای جمعی است باید به میدان میآمد که حکمت متعالیه به آنها بپردازد. اتفاقا آیتالله جوادیآملی تعبیری دارد و آنجایی که مرحوم ملاصدرا قلم را به زمین گذاشت باید از همانجا برداشت. جای اینگونه از مسائل که شما اشاره فرمودید کاملا در حکمت متعالیه خالی است. حکمت متعالیه این نیست که به لحاظ دستگاهی به این گونه از مسائل نیندیشد و راجع به اینها نگاه نداشته باشد. لذا این مساله که جامعه یک حقیقت اعتباری است و وجود دارد و اصالت دارد و دارای موقعیت وجودی است، در حکمت متعالیه با زبان مرحوم علامه طباطبایی پذیرفته شده است و مرحوم علامه طباطبایی در نگرشهای قرآنی هم این نظم فلسفی را آورده و بیان کرده است.
آنطور که از فرمایشات شما متوجه شدم و قبلا هم فرمودید، عرفان و سیاست مخالف نیستند، مختلفاند. به نظر میرسد شما با تلقیهایی که امروزه وجود دارد بهویژه با استادانی که مباحث حکمت متعالیه و عرفان را با سیاست دنبال میکنند-مثل مباحث دکتر پارسانیا در کتاب عرفان و سیاست، بحثهای آقای فداییمهربانی و بهویژه تقریری که دکتر امامیجمعه در اصفهان درمورد عرفان و نسبتش با امر اجتماعی بیان میکند- با این نگاهها همدل نیستید، آیا این گزاره را قبول دارید؟ اگر با این نگاه همدل نیستید، علت چیست و نقدهای شما به این نوع نگاهها چیست؟
اولا هر علمی موضوع خاص خود را دارد و ثانیا در آن علم از احکام و عوارض ذاتی آن موضوع بحث میشود. موضوع عرفان متفاوت از حکمت و حتی مسائل علوم اخلاقی و موضوع نفس است، طبعا با موضوع علم فقه هم مختلف است. یعنی اختلاف دارند. وقتی این علوم به لحاظ موضوع با هم اختلاف پیدا کردند، تمایز علوم هم از یکدیگر پیدا میشود و تمایز علوم به تمایز موضوعات است. وقتی ما موضوع یک علمی را وجود-به معنای اطلاق مقسمیاش- قرار میدهیم که مثلا موضوع علم عرفان میشود و موضوع علم دیگری را اطلاق قسمی قرار میدهیم که موضوع حکمت میشود یا موضوع علم دیگری را بهعنوان نفس قرار میدهیم که موضوع علم اخلاق میشود، نباید توقع داشته باشیم این علوم ذاتا بخواهند همدیگر را تدارک بکنند. ارتباطی ایجاد میشود اما با توجه به نوع نگاهی که در عرفان وجود دارد و روشی که ما در عرفان داریم و موضوعی که در عرفان داریم، این طبیعی است که خود را با موضوع علم فقه یا علم سیاست یکسان نمیبیند و طبعا احکام و نظرات متفاوتی خواهد داشت. اما این اختلاف به معنای مخالفت نیست، چهبسا اینکه انسانی فقیه و متکلم و حکیم و عارف باشد و برتر از عارف بتواند پیغمبر و نبی و امام باشد. همه این مراتب را دارد. آنگاه که عمل به دستورات فقهی دارد، فقیهانه زیست میکند اما آنگاه که نگرش الهی دارد و خود را خلیفه خدا میداند و مظاهر هستی را در آیینه وجود خدا میبیند و... همین، زندگی و زیست عارفانه است. اینها با هم اختلافی به معنای مخالفت ندارند. آن زمانی که انسان اطراف خانه خدا را طواف میکند برمبنای نظر فقهی مرجع خود عمل میکند. این به لحاظ عمل، کاری فقهی و زیست فقیهانه است اما در همان حال وقتی نگرش توحیدی دارد و خود را در آستان الهی میبیند و آنجا را مقر عنایت پروردگار میبیند، نگاه عارفانه دارد. انتظاری که ما از هر علمی داریم باید به لحاظ موضوعش و روش و شیوهای که در آن علم به لحاظ معرفتی داریم، متفاوت باشد. مثلا نگرش در باب عرفان عملی، نگرشی الهی است ولی روش، روشی سلوکی است. این روش سلوکی جریانهای نفسانی را میخواهد و مقام رضا و مقام صبر و مقام تسلیم را دارد که اینها فراتر از اخلاق هستند و اخلاق ناظر به ملکات نفسانی و حیثیتهای درونی است. اما نگرشهای عرفانی، شهودی و مقامهای آنچنانی است و اینها با هم متفاوت است.
بنابراین نکته جالبتوجه این است که ما انسان را باید یک حقیقت واحد ذومراتب و مشکک بدانیم و این علوم را هم با همین انسان در عرض هم بدانیم. یعنی از فقه که عمل مکلف را بیان میکند، این هم در مقام عمل-در مقام وظایف و تکالیف اعضا و جوارح- به ساحت انسانی نظر دارد. به حوزه مسائل نفسانی و اخلاقیات میآییم و میبینیم که بحث جوانح مطرح است. دیگر بحث فقه آنجا مطرح نیست و آنجا بحث جوانح و نفسانیات و حیثیتهای اخلاقی و نظایر آن مطرح است. وقتی بالاتر میآییم در حوزه نگرشهای حکمت و عرفان میبینیم که بحثها، بحثهای مقام صبر و رضا و تسلیم و مقام اخلاص و توحید و اینهاست. انسان هم در این مرتبه پایین و نازله وظایف خود را براساس فقه عمل میکند و هم نفسانیات خود را در حوزه مسائل اخلاقی با آنها پیوند میدهد و هم نگرشهای حکمی و عرفانی خود را با روش سلوکی یا روش نظری تکمیل میکند. انسان یک حقیقت واحد اما ذومراتب است و هیچکدام از این مراتب وجودی انسان با هم مخالفت ندارند ولی اختلاف دارند. مثلا ممکن است فردی تنها در حد اعضا و جوارح تبعیت کند اما جوانحاش یا قلب و فواد و صدرش همراهی نکنند. اینها با هم مخالف نیستند؛ گرچه با هم اختلاف دارند. بنابراین این دانشها هرکدام در مرتبهای هستند و به لحاظ موضوع و روش و به لحاظ مبادی و مسائلی که بر آنها وجود دارد، اینها درعین حالی که هرکدام درجایگاه خود حق هستند، اما اختلاف دارند و مخالفت ندارند. انسان هم همینطور است. این انسانی که ذومراتب است مثل پیغمبر و ولی یک وقت ظرفیت جامعه را میبیند و مانند امیرالمومنین آنطور دستکمیل را میگیرد و میآورد و دعای کمیل را به او میآموزد و زمانی هم چهار سال حکومت میکند و یک سخن عرفانی ندارد. چون ظرفیت وجود ندارد، حداکثر ستیز و جنگ است. از شخصیت علی ابنابیطالب(ع) در حوزه عرفان ممتازتر نداریم. ایشان در چهار سال حکومت خود خطبه دارند و خطابه. آن وقتی که خطبه میخوانند نگرشهای عرفانی است و توحید است و اسما و اوصاف الهی است. اما در خطابهها که نگاه میکنید به لحاظ ظرفیت اجتماعی در حد فقه هم نیست که بخواهد عمل مکلف را بیان کند. بنابراین میخواهم فرمایش شما را تحلیل معرفتی بکنم: این اختلافها 1. به لحاظ علوم 2. به لحاظ درجات وجود انسانی 3. شیوهها و روشهایی که وجود دارد، وجود دارند؛ اما معنای این اختلافها مخالفت نیست. عرفان مخالف فقه و فقه مخالف عرفان نیست. ممکن است فقیهی با عارفی و عارفی با فقیهی بجنگد. اما علم با هم مخالفت ندارند. هیچ فقهی با هیچ عرفانی و هیچ عرفانی با هیچ فقهی در ستیز نیست؛ برای اینکه موضوعا و محمولا و مسائلا و منهاجا اینها از هم جدا هستند و در موضع هم نیستند که بخواهند با هم بجنگند. اما انسانی که در مرتبهای قرار دارد، چون مرتبه بالا را نمیبیند از باب «النَّاسُ أَعْدَاءُ مَا جَهلُوا» ممکن است همین روش را داشته باشد.
اگر بخواهیم یک آسیبشناسی از وضع موجود در مسائل اجتماعی و سیاسی برمبنای عرفان و حکمت متعالیه داشته باشیم، مهمترین آسیبها را چه میدانید؟ آیتالله جوادیآملی زمانی فرمودند ظاهر مردم باطن مسئولان است، مسئولان باطن خود را درست کنند، ظاهر مردم درست میشود. خیلی جالب است که خود صدرالمتالهین هم همین نقد را در زمان خودش به حوزه سیاست و حکمرانی دارند و مطرح میکنند که صفویه دچار نوعی ظاهرگرایی شده است. هم بحث آیتالله جوادیآملی و هم بحث صدرا به نوعی عبور از ظاهرگرایی است و نقدها شبیه هم است. دلالتهای عرفانی در این دو موضع موج میزند. در این موضوع قدری توضیح دهید که ما با استفاده از عرفان چطور میتوانیم وضع موجود را آسیبشناسی کنیم؟ دوم اینکه در وضعی که نابسامانیهایی را در حوزه حکمرانی و غیر آن داریم، عرفان چه افقهایی را میتواند برای ما روشن کند؟
علم عرفان واقعا ناشناخته است. آن مطلبی که آیتالله جوادیآملی نقل کردهاند، رشحهای بود از مسائل عرفانی. عرفان براساس نگرش آیینهوار بودن و صورت مراتیه است. من در مقام نقد نیستم ولی هرچه الان از دولت داریم اگر برخاسته از ملت است، همین است. جامعه ما به هر دلیلی به شرایطی رسیده که آیینهوار واقعیتها و آنچه از درون خود دارد و از جهات مقابل میبیند، منعکس میکند.
نکتهای که واقعا میتواند در مباحث پیشگفتهشده تکملهای محسوب شود این مساله است که به هرحال علوم اسلامی ما چه فلسفه چه عرفان چه فقه و چه اصول و... در گذشته در یک فضای خلئی شکل گرفتهاند. یعنی یک فضای علمی صرف بود، برخلاف دانشهایی که اکنون در غرب در صد سال اخیر اتفاق افتاده و دانشها ناظر بر مسائل اجتماعی و عملی و سیاست و اقتصاد و اجتماع و فرهنگ و... است و ابزار مادی را به خدمت گرفتهاند تا بتوانند از این علوم بهره ببرند. اتفاقا گفتهاند علمی که درد جامعه را دوا نکند و برای جامعه درمانی محسوب نشود و مرضی از امراض را چارهجویی نکند و مشکلی از مشکلات را دوا نکند، علم نیست. آنها انسان را با محوریتی محدود به همین حیات طبیعی 60 و 70ساله محدود کردند و سعی کردند برای این انسان نسخه سلامت و بهداشت و درمان و رفاه و آسایش و امنیت و آزادی بپیچند. اما اینکه این انسان ابدیت و روح و قلبی دارد و این انسان تعالی خود را در سایه کمالات نفسانی جستوجو میکند، اینها مطرح نیست. یک عدالت ابتدایی سطحی برای آنها مطرح است. اما عدالت کبریایی که بتواند توحید را برای جامعه بیاورد و انسانها را متعالی کند و اینها را از شرک و کفر و بتپرستی نجات بدهد و اینها را مظاهر الهی کند و به مقام خلافتی برساند و... اصلا مطرح نیست. چون انسان را در قفس بسته 70، 80ساله طبیعت تعریف کردند، دنبال علومی هستند که این انسان را در این طبیعت و این فضای زندگی و زیست، تامین کند. لذا هر علم دیگری که به این انسان نتواند کمک کند علمی انتزاعی و بهاصطلاح فرعی میشود که نمیتواند اعتباری برای جامعه بیاورد. اینها امروز با چنین نگاهی زیست میکنند.
جوامع اسلامی و علمای اسلامی در گذشته در بعد حکمت و عرفان و فلسفه و کلام و فقه و مسائل اخلاقی و... رابطهای سطحی با جامعه داشتند. حکومتها و حاکمان و... این گسست را ایجاد کرده بودند و از ناحیه خود حکمرانی میکردند و از جایگاه مراکز علمی برای حل مسائل نسخه نمیخواستند. ازاینرو میبینید که صد سال مسائل علم اصول مطرح است و اصولی شکل میگیرد که در فضای ذهنیات و اعتباریات است و در بحثهای کلامی و اصولی و گاه فقهی به مسائلی پرداخته میشود که صرفا مسائلی انتزاعی است و چندان مورد ابتلا نیست. بهتازگی که بحث نظام هم مطرح شده است یک مقدار رویکرد علوم و دانشهای اسلامی بهسمت مسائل اجتماعی و نظایر آن پیش میرود و ما هنوز نتوانستهایم نسبت بین جامعه و این علوم و نسبت بین نظام و این علوم را به دست بیاوریم. نظام راه خود را میرود و علوم و حوزهها و دانشگاهها راه خود را میروند. امروز نسبتی بین دانشگاه و صنعت و دانشگاه و زراعت و دانشگاه و تولید لازم است. اما دانشگاه مسیر دیگری میرود و زراعت و صنعت و تولید و تجارت راه دیگری میرود. سرّ موفقیت جهان غرب و شرق در این مسائل این است که مناسبات علم و عمل کاملا برقرار است. آخرین دستاوردها و تکنولوژیهایی که در علوم و دانشگاهها تولید میشود فردا در بازار صنعت و تجارت و... وجود دارد. ما این گسست را در علوم اسلامی هم داریم لذا متاسفانه انتظاری که از علوم داریم که بتواند مسائل را از یکسو حل کند و امتداد آن بتواند مشکل جامعه را رفع کند، نداریم. در ساحتهای مختلف اینگونه است و این مشکل در علوم عالی و علوم بالادستی مثل حکمت و عرفان بهمراتب بیشتر است. لذا هم جامعه و هم نظام و هم همه کسانی که فکر میکنند این مکتب این ظرفیت را دارد که بتواند مسائل را حلوفصل کند باید تلاش کنند این مناسبات را برقرار کنند. مناسبات عرفان و سیاست بر بستر حکمت متعالیه را باید بررسی کنیم و ببینیم ظرفیت حکمت متعالیه برای اینکه عرفان خود را بگستراند تا به سیاست برساند، چقدر است و باید چه کاری انجام دهد. اینها مباحثی است که اگر توفیق و فرصتی باشد باید به آن پرداخته شود.