کد خبر: 64820

نگاهی اجمالی به مهم‌ترین مضمون در آثار سعدی

زبان رسای اخلاق جوانمردی

با قدری تسامح و اغراق شاید بتوان گفت مهم‌ترین مضمون در همه آثار سعدی، اخلاق و منش جوانمردی است. روح ساری و خون جاری در آثار سعدی جوانمردی است. اخلاق و عرفان سعدی اخلاق و عرفان جوانمردی است. سعدی در زمانه‌ای می‌زیسته است که آیین جوانمردی در بلاد اسلامی رواج داشت.

محمد فنایی‌اشکوری، عضو هیات‌علمی موسسه آموزشی و پژوهشی امام‌خمینی(ره): شاید کمتر کسی به اندازه شیخ اجل مصلح‌الدین سعدی‌شیرازی و به زیبایی او درباره اخلاق جوانمردی سخن گفته باشد. با قدری تسامح و اغراق شاید بتوان گفت مهم‌ترین مضمون در همه آثار سعدی، اخلاق و منش جوانمردی است. روح ساری و خون جاری در آثار سعدی جوانمردی است. اخلاق و عرفان سعدی اخلاق و عرفان جوانمردی است. سعدی در زمانه‌ای می‌زیسته است که آیین جوانمردی در بلاد اسلامی رواج داشت. مشهور است که سعدی مرید شیخ شهاب‌الدین سهروردی عارف بوده که یکی از مشایخ فتوت بود و خلیفه الناصر لدین‌الله هم به این شیخ شهاب ارادتی داشت. همچنین مشهور است که سعدی به‌طور رسمی در سازمان فتوت عضویت داشته و مدتی در بلاد شام و فلسطین سقایی می‌کرده است که یکی از کارهای جوانمردان بود. فارغ از صحت و سقم این‌گونه حکایت‌ها، آنچه قابل انکار نیست توجه جدی سعدی به جوانمردی است که در آثار منظوم و منثور او مشهود است و نشان می‌دهد وی این دغدغه را داشته و به آن اهتمام بلیغ می‌ورزیده است. البته آنچه سعدی از جوانمردی می‌گوید راجع‌به جوهره و حقیقت جوانمردی است که همان فضایل اخلاقی و معنوی است، نه آداب و تشریفات و شعائر عامیانه‌ای که در برخی حلقه‌های جوانمردی رایج بوده است و چندان ربطی هم به حقیقت جوانمردی ندارد.  بیشترین اهتمام سعدی در آثارش به فضایل اخلاقی به‌ویژه اخلاق کریمانه، عزت‌نفس و دگردوستی است که جوهره جوانمردی است. کسی که در مکتب تربیتی سعدی پرورش می‌یابد انسانی معنوی می‌شود از جنس جوانمردان و عارفان راستین، نه از سنخ مقدس‌مأبان قشری و درویشان عزلت‌نشین. ازاین‌رو در اینجا به‌عنوان مشتی از خروار برخی نکات را که سعدی در باب اخلاق جوانمردی آورده است، می‌آوریم.  

  عالِم جوانمرد فرمانبر خدا و نگهبان خلق است

علم آدمیت است و جوانمردی وادب
ورنی، ددی به صورتِ انسان مصوری
از صد، یکی بجای نیاورده شرط علم
وز حب جاه در طلب علم دیگری...
ترک هواست کشتی دریای معرفت
عارف به ذات شو، نه به دلق قلندری...
فرمانبر خدای و نگهبان خلق باش
این هر دو قرن اگر بگرفتی سکندری(1)

  عالِمی که به نجات دیگران می‌اندیشد، ترجیح دارد بر عابدی که تنها به فکر خویش است

صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طریق را
گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود
تا اختیار کردی از آن این فریق را
گفت آن گلیم خویش بدر می‌برد ز موج
وین جهد می‌کند که بگیرد غریق را(2)

  سالک راستینِ طریقت در طلب خداست، نه در طلب چیزی از خدا

خلاف طریقت بود کاولیا
تمنا کنند از خدا جز خدا
گر از دوست چشمت به احسان اوست
تو در بند خویشی نه در بند دوست(3)
جوانمرد غمخوار خلق است:
شبی دود خلق آتشی برفروخت
شنیدم که بغداد نیمی بسوخت
یکی شکر گفت اندران خاک و دود
که دکان ما را گزندی نبود
جهاندیده‌ای گفتش ‌ای بوالهوس
تو را خود غم خویشتن بود و بس؟
پسندی که شهری بسوزد به نار
اگرچه سرایت بود بر کنار؟(4)
***
هرکسی را غم خویش است و دل سعدی را
همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست(5)
***
من از بینوایی نیَم زرد رنگ
غم بینوایان رخم زرد کرد(6)

  جوانمرد، عیبجو و عیبگو نباشد

یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب‌خیز و مولع زهد و پرهیز. شبی در خدمت پدر رحمه‌الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه‌ای گرد ما خفته. پدر را گفتم: از اینان یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه‌ای بگزارد. چنان خواب غفلت برده‌اند که گویی نخفته‌اند که مرده‌اند. گفت: جان پدر! تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی.
نبیند مدعی جز خویشتن را/که دارد پرده پندار در پیش
گرت چشم خدابینی ببخشند/نبینی هیچ‌کس عاجزتر از خویش(7)

  آن کس که دیده نیک‌بین دارد در قیامت جز نیکی نمی‌بیند

یقین بشنو از من که روز یقین/نبینند بد، مردم نیک‌بین(8)
همه عیب خلق دیدن، نه مروت است و مردی/نگهی به خویشتن کن، که تو هم گناه داری(9)
ره طالبان و مردان، کرم است و لطف و احسان/تو خود از نشان مردی مگر این کلاه داری(10)

  جوانمرد دسترنج خویش خورد و خیر به دیگران رساند

بخور تا توانی به بازوی خویش/که سعیت بود در ترازوی خویش
چو مردان ببر رنج و راحت رسان/مخنث خورد دسترنج کسان
بگیر ‌ای جوان دست درویش پیر/نه خود را بیفکن که دستم بگیر
خدا را بر آن بنده بخشایش است/که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست/که دون‌همتانند بی‌مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای/که نیکی رساند به خلق خدای(11)

  جوانمرد هنگام توانمندی گناه نکند

قحبه‌ پیر از نابکاری چه کند که توبه نکند و شحنه معزول از مردم‌آزاری.(12)

جوانمرد و رعایت حال ضعیفان

همچنان در فکر آن بیتم که گفت/پیل‌بانی بر لب دریای نیل
زیر پایت گر بدانی حال مور/همچو حال توست زیر پای پیل(13)

  کسی که مهر نمی‌ورزد، جان ندارد

هر آدمی که بینی، از سرّ عشق خالی  در پایه جماد است، او جانور نباشد(14)
جوانمرد آسایش دیگران را بر آرایش خود ترجیح می‌دهد:
خنک آن که آسایش مرد و زن  گزیند بر آرایش خویشتن
نکردند رغبت هنرپروران  به شادی خویش از غم دیگران(15)
بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا. گفت: کمینه آن که مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدّم دارد و حکما گفته‌اند: برادر که در بند خویش است نه برادر و نه خویش است.(16)
کسی خسبد آسوده در زیر گِل که خسبند از او مردم آسوده ‌دل(17)

درویشی به اخلاق جوانمردی، نه دلق و کلاه و دستار

دلقت به چه کار آید و مسحی و مرقّع/خود را ز عمل‌های نکوهیده نگه‌دار
حاجت به کلاه بَرَکی داشتنت نیست/درویش‌صفت باش و کلاه تَتَری دار(18)
آزادمرد از گرسنگی می‌میرد، اما مال دیگران به جفا نمی‌گیرد.  
بمُرد از تهیدستی آزادمرد/زپهلوی مسکین ‌شکم پر نکرد(19)

عبادت دگر است و زهدفروشی و ریاکاری دگر

زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او، تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت کنند.
ترسم نرسی به کعبه، ‌ای اعرابی/کاین ره که تو می‌روی به ترکستان است
چون به مقام خویش آمد سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فراست داشت. گفت: ‌ای پدر! باری به مجلس سلطان در طعام نخوردی؟ گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید. گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید.
ای هنرها گرفته بر کف دست/عیب‌ها بر گرفته زیر بغل
تا چه خواهی خریدن ای مغرور/روز درماندگی به سیم دغل(20)  
گنهکار اندیشناک از خدای/به از پارسای عبادت‌نمای (21)
جوانمرد آزاده و عزتمند است:
درویشی مجرد به گوشه‌ای نشسته بود. پادشاهی بر او بگذشت. درویش از آنجا که فراغ ملک قناعت است سر بر نیاورد و التفات نکرد. سلطان از آنجا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت: این طایفه خرقه‌پوشان امثال حیوانند و اهلیت و آدمیت ندارند. وزیر نزدیکش آمد و گفت: ‌ای جوانمرد! سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟ گفت: سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیتند نه رعیت از بهر طاعت ملوک... ملک را گفت درویش استوار آمد. گفت: از من تمنا بکن. گفت: آن همی‌خواهم که دگرباره زحمت من ندهی. گفت: مرا پندی بده. گفت: دریاب کنون که نعمتت هست به دست/کاین دولت و ملک می‌رود دست به دست(22)
به دست آهن تفته کردن خمیر/به از دست بر سینه، پیش امیر(23)

جوانمرد خوشخو و بخشنده

جوانمرد و خوشخوی و بخشنده باش/چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش (24)
نیم‌نانی گر خورد مرد خدا
بذل درویشان کند نیمی دگر(25)

پی‌نوشت‌ها
1. مواعظ: در پند و اندرز/845.
2. گلستان: باب 2 در اخلاق درویشان/86.
3. بوستان: باب3 در عشق و مستی و شور/ 274.
4. بوستان: باب 1 در عدل و تدبیر و رای/217.
5. غزلیات: 99-ط (=طیبات)/450.
6. بوستان: باب 1، در عدل و تدبیر و رای/ 216.
7. گلستان: باب 2 در اخلاق درویشان/70.
8. بوستان: باب 7 در عالم تربیت/332.
9. موی بشکافی به عیب دیگران  چون به عیب خود رسی کوری از آن (عطار- منطق‌الطیر)
10. مواعظ: 52-ط/911.
11. بوستان: باب 2 در احسان/252.
12. گلستان: باب 8 در آداب صحبت/174.
13. گلستان: باب 1، در سیرت پادشاهان.
14. غزلیات: 198-ط/497.
15. بوستان: باب 1، در عدل و تدبیر و رای/212.
16. گلستان: باب 2 در اخلاق درویشان/88.
17. بوستان: باب 2 در احسان/241.
18. گلستان: باب 2 در اخلاق درویشان/74.
19. بوستان: باب 1 در عدل و تدبیر و رای/209.
20. گلستان: باب 2 در اخلاق درویشان/70.
21. بوستان: باب 4 در تواضع/284.
22. گلستان: باب 1 در سیرت پادشاهان/59.
23. گلستان: باب 1 در سیرت پادشاهان/63.
24. بوستان: باب 1 در عدل و تدبیر و رای/202.
25. گلستان: باب 1 در سیرت پادشاهان /39.

مرتبط ها