محمد سعید عبداللهی، طلبه حوزه علمیه و کارشناسیارشد فلسفه دین دانشگاه تهران: فیلسوفان تشویقمان میکنند که سفرکنیم، به طبیعت برویم، عواطف و زیستهایی را تجربه کنیم که برای روحمان مفید است. حالات و آناتی بیابیم که واژهها از عهده توصیفشان برنمیآیند، احساس حقارت در یک صحرای وسیع یا واقع شدن میان انبوهی از درختان. حتی گاه توصیه میکنند با تغییر مکان زندگی و مهاجرت مسیر را برای تغییر و بهبود شرایط خود فراهم کنیم و شرایطی تازه و نو را تجربه کنیم. برای قرنهای پیدرپی، فیلسوفان از ایمانوئل کانت گرفته تا مایکل والزر، همگی در باب مسائلی مانند آزادی جابهجایی، مهاجرت و احساس تعلق به میهن قلم زدهاند و میان دیگر فلاسفه نیز گفتوشنودهای بسیاری در باب مهاجرت شده است. فیلسوفان و اندیشمندان بسیاری نیز بودهاند که خود طعم مهاجرت و جدایی از رگ و ریشه را چشیدهاند. اما هنگامی که پای پیشرفت، امید به زندگی تازه، تغییر یا حتی مرگ و زندگی به میان میآید، ممکن است کسی توجهی به تاملات فلسفی نکند و جلای وطن کند؛ اینکه آیا مهاجرت تا چه اندازه آرزوهای او را تحقق میبخشد یا برخلاف انتظارش تا چه اندازه او را از جایگاهی که پیشتر داشته نیز تنزل میدهد، مسالهای دیگر است. افزونبر این، نکته دیگری که همواره در باب مهاجرت، اهمیت بسیار دارد، ناظر به مساله هویت است. اینکه شخص مهاجر از آنجاکه ریشه در آب و خاک و میهن خود داشته، حال که به سرزمین دیگری آمده است، گویی ذهنش در وطن جا مانده و با ریشههای بیرون آمده از خاک و آب، روزگار سپری میکند. نویسندگان و اندیشمندان متعددی را دیدهایم که در کمال موفقیت در رشته خود، بازهم از شرایط موجود و زندگی خویش ناراضیاند و معترفند که ریشههایشان رها شده است و بیوطن شدهاند و آرزوی امروزشان بازگشت به سرزمین آبا و اجدادیشان است.
میناری، جدیدترین فیلم لی ایزاک چانگ، کارگردان کرهای-آمریکایی است. فیلم روایتی جذاب از زندگی یک خانواده مهاجر کرهای است که ستایش منتقدان و اهالی سینما را درپی داشته است. لی آیزاک چونگ، با صمیمیتی ستودنی به دوران کودکی خود در روستاهای آرکانزاس رجوع کرده است و با درک شخصی عمیق و پراحساس از کودکی خود، دست به خلق اثری مهم زده است. از اینرو فیلم مهم میناری را میتوان بهگونهای زندگینامه کارگردان دانست.
میناری از آندست فیلمهایی است که ذهن ما را در باب مهاجرت، امید به آینده، سرزمین مادری، فرهنگ و آداب و رسوم میهن و بسیاری دیگر از مسائل درگیر میکند. ماجرای خانوادهای که از دل شرق به ینگهدنیا و غرب میروند تا امید و آرزوهای خود را تحقق بخشند و بهبودی در اوضاع زندگی خود ایجاد کنند؛ خانوادهای که از کره جنوبی با همین سودا رهسپار آمریکا میشود. پدر خانواده (جیکوب) با افکار و روحیات شرقیای که دارد، نمیتواند سرعت زندگی در کالیفرنیا را تاب بیاورد و بهدنبال طبیعت بکری در یک منطقه برونشهری میگردد تا شاید بتواند رویای خویش را زندگی کند و کاری کند تا زحمتش برای مهاجرت و رنج و سختی حاصل از آن تبدیل به برعبث پاییدن و کار شبانهروزی در کشوری غریب دربرابر مزد برای گذران زندگی نشود؛ از اینرو زمینی را میخرد و بهشت خود را در جایی بنا میکند که از نظرش بهترین خاک آمریکا را دارد. جیکوب بهدنبال آن است که بذرهای امیدی را که از شرق با خود به آمریکا آورده است در غربت آمریکایی بارور کند و به خانواده و دیگر خویشانش نشان دهد که بیدلیل رنج و سختی جلای وطن را نچشیده است، به همین دلیل بیوقفه کار میکند تا بتواند با سرمایه اندوختهاش زمینی را آباد کند و ثروتمند شود. جیکوب شاید با یک کلاه لبهدار، گزیدهگویی به سبک غربیها، پاکت سیگار در جیب جلوی لباس و یک اسلحه در دست، شمایل آمریکایی خود را تکمیل کند و خود را درقالب یک کشاورز سفیدپوست آمریکایی درآورد، اما ذهن او گویی در وطن جا مانده است و با اینکه چندین سال هست که در آمریکا زندگی میکند، هنوز برخی عادات و رفتار شرقی خود را دارد و منتظر فرصتی است تا آنها را بروز دهد .
فیلم در آرزوی دستیافتن به یک رویای آمریکایی آغاز میشود و در ادامه جلوهای از یک سادگی شرقی به خود میگیرد. شخصیتها با گذر زمان درمییابند که شاید رویاهایشان از ابتدا آن چیزی نبوده است که سبب بهبود بخشیدن اوضاع زندگیشان شود و شاید همین رویاها دلیل مصیبتها بوده است. میناری علاوه بر اینکه یک تجربه لطیف کودکانه است به مخاطب گوشزد میکند تا حواسش را جمع کند که چه چیزی را آرزو میکند و در راه رسیدن به آن چه مسائل مهمتری را به فراموشی میسپارد. دیوید، کودکِ فیلم و پسر خانواده شخصیت اصلی فیلم است و ما ماجرا را از دریچه چشمان او میبینیم و با آرزوهای او و خانوادهاش همراه میشویم.
در ماجرای فیلم، لحظه ورود مادربزرگ به آمریکا و برخورد او با فرزندان خانواده اهمیت بسیاری دارد. مادربزرگ با آمدنش فرهنگ و سنتهای کره را با همه جزئیاتش به خانه میآورد. همین فرهنگ کرهای موجب درگیری بین پسر خانواده (دیوید) و مادربزرگش میشود. دیوید و خواهرش درحال بزرگ شدن در سنت و فضایی یکسره متفاوتند و در تمامی شئون زندگی از عادات غذایی تا خردهفرهنگهای دیگر متاثر از سبک زندگی آمریکاییاند؛ فرهنگی و سبک زندگیای که به گمان آنان بهترین شیوه و مدل برای گذران زندگی است. کارگردان این معنا و مضمون را با جزئیات برای مخاطب بیان میکند. برای نمونه، دیوید دمنوش گیاهی که مادربزرگ برایش آورده است را دوست ندارد و قبول نمیکند. او همچنین از نحوه رفتار مادربزرگ و حتی بوی او که یادآور کره و سرزمین پدریاش است بدش میآید. مادربزرگ در وهله نخست درنظر مخاطب یک زن سنتی است، اما رفتهرفته متوجه میشویم او نهتنها ویژگیهای سنتی مادربزرگ را ندارد، بلکه بهگونهای از تمامی اعضای خانواده مدرنتر است. مادربزرگ توجه همه را به موسیقی کرهای جلب میکند؛ او درحالیکه بهشدت به سنتها پایبند است، اما برخلاف مادر خانواده، اهمیتی نمیدهد که دیوید در کلیسا چه لباسی به تن میکند و چگونه با دیگران رفتار میکند. در صحنهای میبینیم که مادربزرگ در کلیسا پولی را که دخترش در سبد کلیسا میگذارد، برمیدارد و در دامن خود پنهان میکند یا در صحنهای دیگر، هنگام تماشای تلویزیون مانند نوجوانهای پرشور با علاقه بسیار و خشن پیگیر ماجرا است. بعد از مدتی، دیوید با چهرهای جدید و عجیب از یک مادربزرگ سنتی روبهرو میشود. مادربزرگ بهمعنای واقعی کلمه دم را غنیمت میشمرد و با سادهترین پیشامدها شاد میشود و از زندگی خویش رضایت دارد. او بهگونهای کامل عناصر یک انسان و سبک زندگی شرقی را دارد.
اما آنچه در رابطه دیوید و مادربزرگ اهمیت دارد، مساله بیماری دیوید است. مادر خانواده هر شب دیوید را نوید میدهد یا به بیانی دیگر مجبور میکند برای رسیدن به بهشت دعا کند. دیوید که کودکی بیش نیست، دوست ندارد بهواسطه بیماری اتفاقی برایش پیش آید و این همان مسالهای است که مادربزرگ با او همداستان است و استحکام روابطشان را درپی دارد. مادربزرگ در این میان دیوید را به زندگی فرامیخواند و به او میگوید دعا کن و بگو که فعلا بهشت را نمیخواهی، میخواهی فقط زندگی کنی. در یکی از صحنههای فیلم، دیوید روی تخت دراز کشیده است و نمیتواند بخوابد. پیشتر، او پنهانی از مادرش شنیده که مریضیاش جدی است و هر لحظه امکان این وجود دارد تا قلبش بایستد. مادربزرگ دلسوزانه دیوید را در آغوش میگیرد و کنار یکدیگر بهخواب میروند. صبح روز بعد مخاطب متوجه میشود مادربزرگ شب گذشته در خواب سکته کرده است و تا انتهای فیلم هم سلامت خود را بازنمییابد. این درحالی است که بیماری دیوید درست بعد از این اتفاق روبه بهبودی میرود. گو اینکه همان شب و زمانی که ایندو در آغوش یکدیگر به خواب رفتهاند، مادربزرگ بیماری دیوید را از آن خود میکند و دربرابر آن سلامت خود را به او هدیه میدهد.
یکی از نکاتی که فیلم درپی هشدار آن به مخاطب است، چگونگی لذت بردن از زندگی است. اگر آدمی نحوه نگرشش را به مسائل عوض کند، بهسادگی میتواند از موهبتهای ساده و کوچک لذتی بینهایت ببرد . فیلمساز به کاراکترهای داستانش میآموزد که رویاهای خویش را دمی کنار بگذارند و از لحظاتی که زندگی میکنند لذت ببرند. یکی از مضمونها و درونمایههای دینی فیلم همین نکته است. فیلمساز میگوید: «در آرزوهای دور و دراز بودن برای انسان معاصر نهتنها راهگشای مشکلات نخواهد بود که میتواند بر شدت مشکلات نیز بیفزاید.»
شخصیتهای فرعی فیلم نیز با دقت و شفافیت بسیاری ازسوی کاگردان و نویسنده ترسیم شدهاند. ویل پاتون، بازیگر برجسته آمریکایی، یکی از این شخصیتهای فرعی است که در سکانسهایی از فیلم بسیار زیبا به ایفای نقش پرداخته است. او در نقش یک کشاورز مسیحی پروتستان به نام پُل حضور دارد؛ شخصیتی که هرلحظه درحال پرستش مسیح است. در یک صحنه کوتاه میبینیم که او هنگام عبور از کنار جاده، یک صلیب چوبی بزرگ را بر شانهاش حمل میکند که یکی از نمادهایی است که کارگردان بدان متوسل شده است. نمادهای دیگری نیز در فیلم وجود دارند که کارگردان آگاهانه آنها را در جایجای فیلم میآورد تا در سیر داستان اهداف خویش را محقق کند. همچنین، موسیقی متن و صحنههای زیبای طبیعت از ویژگیهایی است که کارگردان از آنها بسیار بهره برده است.
اما میناری خود یک نماد بهحساب میآید. گیاهی که در کره بهنام میناری شناخته میشود، در انگلیسی به آن چیزی شبیه به «جعفری ژاپنی» نیز میگویند؛ گیاهی که بومی قاره آمریکا نیست. گیاهی که مادربزرگ آن را از شرق میآورد و با ورودش به آمریکا درکنار برکهای در نزدیکی محل زندگی خانواده میکارد. میناری گیاهی است که در بیشتر غذاهای کرهای استفاده میشود و فقیر و غنی توانایی خریدن آن را دارند؛ گیاهی که بهسادگی میروید و نیاز به مراقبت ویژهای ندارد. جیکوب و دیوید در صحنه پایانی فیلم درکنار میناریها هستند و آنها را میچینند. پس از مشکلات بسیاری که سر راه خانواده قرار میگیرد، بهبار نشستن میناریها درکنار برکه، کورسوی امیدی است که فیلم درنهایت به مخاطب نشان میدهد. میناریها همان چیزهای کوچکی هستند که از چشم شخصیتهای داستان مخفی مانده بودند، اما درنهایت درکمال بیادعایی تنها اموالی هستند که این خانواده صاحب آن هستند. میناری نیاز به مراقبت ندارد و بهراحتی میروید. میناری آن چیزی است که بیشترین اهمیت را دارد، اما کمترین توجه را بهخود جلب میکند و تنها مادربزرگ است که در نقش منجی به این گیاه اهمیت میدهد. او گیاهی را با خود به ارمغان میآورد که به نمادی از سادگی و اهمیت معنای خانواده بدل میشود.