کد خبر: 62062

اندرو کوریبکو در گفت‌وگو با «فرهیختگان»:

جاده ابریشم‌ نتیجه جنگ سرد چین و آمریکا را مشخص می‌کند

نتیجه جنگ سرد جدید احتمالا تا حد زیادی به این بستگی دارد که آیا آمریکا می‌تواند ازطریق روش‌های ترکیبی با جاده ابریشم در سراسر جهان و هم نیمکره جنوبی با موفقیت مقابله کند. جنگ تجاری منجربه جداسازی محدودی بین چین و غرب شد، اما آنچنان‌که «دولت در سایه» ایالات‌متحده انتظار داشت، ضربه فلج‌کننده‌ای برای اقتصاد چین نبود.

صادق امامی و سهیل سیدجمالی، گروه بین‌الملل: آمریکا در نخستین سال‌های قرن بیست‌ویکم با اشغال افغانستان سعی کرد در منطقه‌ای مستقر شود که میان چهار کشور پیشرو یعنی چین، روسیه، هند و ایران قرار داشت. حضور در مرکز آسیا امکان نظارت به چهار جهت جغرافیایی در اطراف این منطقه را به آمریکایی‌ها می‌داد. حالا اما دوماهی می‌شود که واشنگتن با وضعیتی که در خود این کشور «فضاحت‌بار» توصیف می‌شود، از افغانستان گریخته است. آمریکا برای تضمین هژمونی‌اش دست به لشکرکشی زده بود تا با فرض قدرتمند ماندن خود، مانع از قدرت‌گیری رقبا شود. امروز اما رقبا در وضعیتی مناسب و غیرقابل‌مقایسه با سال 2001 قرار دارند و آمریکا نیز شباهتی با کشوری ندارد که آن دوره بود. در سیاست داخلی و خارجی، واشنگتن گرچه هنوز به‌اندازه کافی قدرتمند باقی‌مانده است اما دیگر گذشته برایش دست‌نیافتنی به‌نظر می‌رسد. اغلب تحلیلگران از این مساله به‌عنوان افول آمریکا یاد می‌کنند، وضعیتی مانند افول شوروی که در آن یک کشور قدرتمند دچار تغییرات بزرگی شد و از دل آن قدرتی با جایگاه روسیه زاده شد. مسکو همچنان به‌اندازه کافی قدرتمند باقی ‌مانده است اما آیا حتی روسیه بازیابی شده و کنونی با شوروی قابل‌مقایسه است؟ آمریکا در مسیر افول از چیزی مثل شوروی و تبدیل به چیزی مثل روسیه است؛ قدرتی بزرگ در جهان اما بدون بسیاری از توانایی‌های موجود در کشور هژمون. برای بررسی وضعیت آمریکا و همچنین نبرد با رقبایش مانند چین و روسیه، سراغ اندرو کوریبکو، تحلیلگر سیاسی و از اعضای هیات‌علمی موسسه مطالعات استراتژیک و آینده‌پژوهی در دانشگاه دوستی روسیه رفته‌ایم. او در حوزه سیاست خارجی و ژئوپلیتیک روسیه، استراتژی ایالات‌متحده در اوراسیا، تاکتیک‌های تغییر رژیم، انقلاب‌های رنگی و جنگ‌های نامتعارف مقالاتی نوشته است. در همین زمینه او کتابی را با عنوان «جنگ هیبریدی: رویکردی برای تغییر نظام» منتشر کرده است. کوریبکو گفته استقلال استراتژیک چین که نتیجه رهبری حزب کمونیست در پکن و مدیریت عالی اقتصاد و همچنین سیاست خارجی است، در دل سیاستگذاران آمریکایی ترس ایجاد می‌کند. وی معتقد است سران آمریکا می‌دانند که اگر چین متوقف نشود، به‌تدریج هژمونی آمریکا را از بین می‌برد.متن کامل این گفت‌وگو را در ادامه می‌خوانید.

جو بایدن رئیس‌جمهور آمریکا یکی از دلایل خروج از افغانستان را «تمرکز بر رویارویی با چالش‌های بزرگ چون روسیه و چین» خوانده است. آیا تسلط طالبان بر کابل، بر خروج آمریکایی‌ها اثر گذاشت و آن را بی‌نظم و برنامه کرد تا تروریست‌های داعش بتوانند عملیات انتحاری انجام دهند؟ آیا این اتفاقات را می‌توان نشان‌دهنده تضعیف آمریکا دانست؟ در سایگون ویتنام، پس از خروج آمریکاییان شهر سقوط کرد اما در کابل آن ها برای مدتی در شهری حضور داشتند که در اختیار دشمنی بود که 20 سال قبل برای نابودی‌اش به افغانستان حمله کردند. چرا یا چگونه آمریکا به این نقطه رسید؟

بروکراسی‌های دائمی نظامی، اطلاعاتی و دیپلماتیک ایالات‌متحده (دولت عمیق یا همان هسته مرکزی قدرت) درمورد این تصمیم که آیا بایدن رئیس‌جمهور آمریکا باید به برنامه «خروج» نفر قبلی خود پایبند بماند یا به‌طور نامحدود در افغانستان بماند، اختلاف‌نظر داشتند. کسانی که می‌خواستند به‌منظور تمرکز بیشتر روی مسائل موسوم به «رقابت بین قدرت‌های بزرگ» این کشور [افغانستان] را ترک کنند، بر کسانی که مایل بودند از جنگ‌های ترکیبی «هیبریدی» منطقه‌ای از پایگاه خود در موقعیت استراتژیک افغانستان بهره گیرند، پیروز شدند. دلیل اینکه آنها طرح خروج را اجرا کردند این بود که جناح دیگر نتوانست هیچ نتیجه ملموسی پس از شکست 2011 «بهار عربی» در منطقه آسیای میانه به دست آورد، ایران از تهدیدهای تروریستی افغانستان در برابر خود دفاع کرد و پاکستان درنهایت قادر به بازیابی [امنیت] مرزهای خود با افغانستان شد.

تسخیر کابل از سوی طالبان بر زمانبندی خروج ایالات‌متحده تاثیر نگذاشت. حتی با وجود اینکه جناح «دولت عمیق»، از بایدن درخواست می‌کرد تا آخرین برنامه شکست‌خورده‌اش را تمدید کند با این وجود هرج و مرج ایجادشده بعد از پرواز غافلگیرکننده «اشرف غنی» برای فرار از کشور، حملات بعدی گروه تروریستی داعش [خراسان]‌ در فرودگاه کابل را تسهیل کرد. با تمام این اوصاف، تمامی این حوادث برای متقاعدکردن بایدن برای ماندن در افغانستان کافی نبود. با تسلیم ارتش ملی افغانستان (ANA) به شبه‌نظامیان طالبان -که این امر به دلیل تلفیقی از عدم‌وجود روحیه و اتحاد برای همکاری و استقامت بین اعضای ارتش ملی افغانستان بود- تحرکات [افغانستان] علیه ایالات‌متحده تغییر کرد. از نظر نظامی غیرممکن است که آن دستاوردها را بدون هزینه و شکست‌هایی که دولت عمیق آن را غیرقابل‌قبول پیش‌بینی کرده بود، بازگردانند.

آمریکا به دلیل شکست‌های اطلاعاتی خود به این نقطه تحقیرآمیز رسید. طالبان بیشتر ارتباطات خود را از طریق پیام‌رسان‌های معتمد «نیروی انسانی» به جای تکیه بر ابزارها و فناوری‌های الکترونیکی که می‌توانست به راحتی توسط آژانس امنیت ملی (NSA) رهگیری شود، انجام می‌دادند.

یکپارچگی واحد نظامی و صنعتی با نفوذ ایالات‌متحده نیز این به اصطلاح «جنگ‌های بی‌پایان» را یک امتیاز تلقی می‌کرد و نمی‌خواست پس از آنکه مالیات‌دهندگان «شهروندان آمریکا» بیش از دو تریلیون دلار در دو دهه گذشته برای ادامه آن هزینه کردند، [این جنگ] پایان یابد. سیاستمداران مرتبط با این مجموعه پیچیده و ایدئولوگ‌های نئومحافظه‌کار وسواس زیادی بر طرح «زبیگنیو برژینسکی»، مشاور امنیت ملی سابق برای تقسیم و حکومت بر آنچه او «بالکان اوراسیا» می‌نامید، از طریق جنگ ترکیبی داشتند و [بر این اساس] قصد متوقف کردن جنگ را نیز نداشتند. با وجود نشانه‌های واضح مبنی بر اینکه آنها در تمام این مدت زمان را از دست داده‌اند، اما همچنان به آن متعهد هستند.

پاشنه‌آشیل این بود که آمریکایی‌ها نمی‌دانستند طالبان بین 75درصد افغانستانی‌هایی که در مناطق روستایی زندگی می‌کنند، چقدر محبوبیت واقعی دارد. اکثریت این مردم نیز اهل فناوری و تکنولوژی نبودند، بنابراین احساسات و نظرات خود را از طریق ابزارهای دیجیتالی ابراز نمی‌کردند. حتی اگر بسیاری از آنها علاقه‌مند استفاده و فعالیت در شبکه‌های اجتماعی بودند، نمی‌توانستند هزینه تلفن‌های همراه و رایانه‌ها را نیز تامین کنند. 25درصد اقلیت شهری نسبت به نیروهای اشغالگر بیشتر احساس همدردی داشتند. آنها علنا چنین احساسات و تمایلات شخصی خود را ابراز می‌کردند و این موضوع ائتلاف بین‌المللی را گمراه کرده بود. آنها تصور می‌کردند طالبان آنقدر محبوبیت در این کشور ندارد. دلیل اینکه بسیاری از مردم از طالبان حمایت کردند این است که این گروه توانست درباره مبارزه با فساد، برقراری قانون و نظم و کشته نشدن غیرنظامیان به اندازه عملیات‌های انجام‌شده توسط ارتش ایالات‌متحده و دولت مرکزی در کابل، با موفقیت خود را به‌عنوان «مصیبتی کم‌خطرتر» معرفی کند.

همدلی رو به رشد مخفیانه در میان بسیاری از افغان‌ها با طالبان منجر به نفوذ به‌اصطلاح «سلول‌های خواب‌آور» در ارتش افغانستان و دیگر نهادهای افغانستان شد. آنها ممکن است اعضای واقعی طالبان نبوده باشند اما با خروج ائتلاف بین‌المللی به رهبری آمریکا قرار نبود با طالبان بجنگند. این افراد ترجیح می‌دهند تسلیم هموطنان خود شوند و تلاش کنند در ساختارهای آن کار و مشارکت کنند تا اینکه بیهوده با آنها بجنگند و درنهایت برای هیچ دلیلی کشته شوند. این مساله توضیح می‌دهد که چرا تقریبا 300هزار نیروی دولتی در آخرین ماه خروج نیروهای آمریکایی، بدون جنگ تسلیم طالبان شدند. طالبان در سال‌های گذشته بیش از ایالات‌متحده و متحدانش در کابل، علاقه قلبی و افکار فردی را به دست آوردند. با این حال، این واقعیت به دلیل ناکامی‌های اطلاعاتی انسانی که اخیرا مورد بحث قرار گرفت، از توجه بیشتر ناظران و به‌ویژه «دولت عمیق» ایالات‌متحده دور ماند.

بسیاری برپایه دیدگاه هنری کیسینجر معتقدند آمریکا با خروج از افغانستان قصد دارد همسایگان این کشور و روسیه را درگیر مجموعه ناامنی‌های افغانستان کند. برای ایران، چین و روسیه به همان اندازه که برقراری امنیت در افغانستان مفید است، ناامنی و گسترش خشونت و افراط‌گرایی، تهدید به حساب می‌آید. این خلأ امنیتی چقدر برای همسایگان و روسیه مخاطره‌آمیز خواهد بود؟

طالبان هرگز هیچ برنامه توسعه‌طلبانه خارجی نداشتند، بنابراین هیچ تهدیدی برای حمله آنها به همسایگان خود وجود ندارد. آنها همچنین متعهد شدند از هر گروه خارجی برای جذب افغان‌ها یا استفاده از خاک این کشور برای مبارزه با هر شخص ثالث جلوگیری کنند. بنابراین طالبان می‌تواند به‌عنوان یک دارایی امنیتی برای همه کشورهای منطقه‌ای در نظر گرفته شود. بزرگ‌ترین تهدیدهایی که می‌تواند از سوی کشور وارد شود داعش [خراسان] و دیگر گروه‌های تروریستی مانند TPP (طالبان پاکستان) کشورهای همسایه را تهدید می‌کنند. اگر بحران انسانی قریب‌الوقوع افغانستان مانند بسیاری دیگر از نگرانی‌ها درباره وضعیت این کشور به وقوع بپیوندد، خطر جاری شدن سیل پناهجویان در مقیاس بزرگ به خاک کشورهای همسایه وجود دارد.

درمورد استراتژی‌های کیسینجر [باید بگویم] ممکن است ایالات‌متحده فکر کند که یک مزیت اضافی برای خروج از افغانستان به‌منظور تمرکز بیشتر بر «رقابت قدرت‌های بزرگ»، می‌تواند ایجاد همین خلأ امنیتی باشد که کشورهای همسایه را بی‌ثبات کند اما بعید است -همان‌طور که در اولین پاسخ بالا توضیح داده شد- انگیزه اصلی برای خروج از افغانستان این موضوع بوده باشد. این تهدیدهای غیرمتعارف عمدتا قابل‌کنترل هستند، هرچند تهدید بشردوستانه مستلزم هزینه‌های هنگفت مالی و تلاش‌های هماهنگ است که عملی شدن آنها بسیار چالش‌برانگیز است.

مشکل اصلی این است که کشورهای ذینفع در منطقه می‌خواهند طالبان به وعده‌های خود مبنی بر مشارکت قومیتی- سیاسی در دولت خود عمل کنند، اما این گروه فقط اعضای دیگر و بیشتر پشتون‌ها را در آن تعیین [منصوب] کرده است. آنها گفتند که این کار برای اولویت داشتن ثبات در این برهه حساس از تاریخ افغانستان ضروری است و وعده‌هایی دادند که ممکن است انتظارات این کشورها را برآورده کند، اگرچه برخی ناظران در این مورد چندان مطمئن نیستند. کشورهای منطقه خواهان کمک به طالبان هستند و برای تشویق این گروه برای اعمال سیاست‌های صلح‌آمیز و دموکراتیک در داخل به آنها پاداش دهند. اما نکته مهم در این بین این مساله است که دولت‌های همسایه تمایل دارند این مشوق‌ها را منوط به «اقدامات عملی» و نه‌فقط در باب وعده‌ و صرفا لفاظی‌های طالبان کنند.

با این اوصاف، همسایگان افغانستان از این کمک‌ها به‌عنوان «گروگان» استفاده نخواهند کرد و قبلا متعهد شده‌اند که در این مدت موقت از کشور افغانستان حمایت کنند. پاکستان، چین و روسیه از تعهد طالبان برای مبارزه با داعش خراسان- که همه دولت‌ها آنها را بزرگ‌ترین تهدید امنیتی منطقه می‌دانند- قدردانی می‌کنند. آنها از تضعیف ناگهانی حکومت طالبان درنتیجه تشدید بحران انسانی در افغانستان می‌ترسند، زیرا این موضوع می‌تواند فضا را برای رشد گروه تروریستی فراهم کند. ملاحظات بشردوستانه آشکاری نیز وجود دارد، اما از دیدگاه امنیتی، جلوگیری از بحران اولویت اصلی آنها درحال حاضر است.

اگرچه برخی تفاوت‌ها بین سیاست‌های منطقه‌ای وجود دارد، اما همه آنها درمورد حضور یک افغانستان باثبات در همسایگی‌شان یک صدا و هم‌نظر هستند. هیچ یک از آنها علاقه‌ای به تضعیف طالبان به دلایل سیاسی ندارند، زیرا این امر وضعیت امنیتی را برای خود و شرکای آنها بدتر می‌کند. SCO [سازمان همکاری شانگهای] بستر مفیدی را برای هماهنگی تلاش‌ها و حل هرگونه اختلاف جدی بین آنها ایجاد می‌کند. به همین دلیل، نظریه استراتژی کیسینجر برای توضیح وقایع اخیر در افغانستان چندان مهم نیست. حتی اگر ایالات‌متحده امیدوار بود این به اصطلاح «هدیه فراق» [خروج آمریکا از منطقه] برای بدتر شدن امنیت منطقه باشد.

احتمالا در تضعیف آمریکا و هژمونی‌اش، چین نقش چندانی نداشته است اما با این حال محور نزاع و دشمنی این کشور قرار گرفته است. دلیل اصلی تمرکز بر چین، رشد پر سرعت این کشور است یا اینکه پکن تحرکات دیگری برای تضعیف هژمونی آمریکا دارد؟ اگر مساله رشد چین باشد، آیا باید احتمال بدهیم این سناریو روزی برای هند یا اروپا هم اتفاق بیفتد؟

رشد چین به‌تنهایی منافع ایالات‌متحده را تهدید نمی‌کند. حقیقت این است که جمهوری خلق چین در برابر خواسته‌های آمریکا از مصالحه بر سر منافع حاکمیت خود خودداری می‌کند. این موارد در درجه اول شامل امور داخلی آن با توجه به اولویت حزب کمونیست چین (CPC) بر همه مسائل جامعه و همچنین وضعیت منطقه خودمختار هنگ‌کنگ، خط 9 (Nine-dash line) دریای چین جنوبی و موضوع تایوان است. همچنین سین‌کیانگ به‌عنوان بخش جدایی‌ناپذیر این کشور به شمار می‌رود. پکن همچنین از تسلیم شدن خود [در برابر] به اصطلاح نظم مبتنی بر قوانین ایالات‌متحده امتناع می‌ورزد. این یک [امر] بدیهی برای سیستم هژمونیک تک‌قطبی است که در آن ایالات‌متحده قوانین خود را بنا می‌گذارد و در صورت لزوم قوانین خود را نقض می‌کند تا موقعیت «پیشرو» خود را بر سایر کشورها حفظ کند.

چین نحوه موفقیت در سیستم بین‌المللی منشور سازمان ملل متحد را یاد گرفته است، بنابراین [چین] الگویی برجسته برای سایر کشورهاست تا مسیر پکن را دنبال کنند. همان‌طور که جمهوری خلق شروع به اعطای وام به سایر کشورهای جنوبی کرد تا جایگزینی برای وام‌های غربی ارائه شده توسط ایالات‌متحده و دو موسسه مالی برتر جهانی تحت نفوذ آن (صندوق بین‌المللی پول و بانک جهانی) فراهم کند. هدف از طرح «یک کمربند و یک جاده» ایجاد یک سیستم جهانی از وابستگی متقابل اقتصادی پیچیده است که خطر هر زنجیره‌ای را در این پیوند به صورت یک‌جانبه به ضرر دیگران کاهش می‌دهد، زیرا آنها نیز از عواقب آن رنج خواهند برد. چین این را سرنوشت جامعه مشترک می‌نامد.

ایالات‌متحده نمی‌تواند به رهبری جهان در چنین سیستمی ادامه دهد، زیرا شیوه عمل آن این است که همه افراد دیگر را دقیقا مانند بریتانیایی‌ها تقسیم و تحت‌سلطه قرار دهد. آمریکا نمی‌خواهد فقط یک کشور یا عضو عادی جامعه بین‌المللی باشد. ایدئولوژی استثنایی‌گرایانه آمریکایی نشان می‌دهد نقش ویژه‌ای در تاریخ بشریت دارد. این ایده بر اعضای دولت مخفی تاثیر می‌گذارد و نمایندگان سیاسی کشور نیز آن را منعکس می‌کنند. استقلال استراتژیک چین، که نتیجه رهبری حزب کمونیست در پکن و مدیریت عالی اقتصاد و همچنین سیاست خارجی است، در دل سیاستگذاران آمریکایی ترس ایجاد می‌کند. آنها می‌دانند که اگر چین متوقف نشود، به‌تدریج هژمونی آمریکا را از بین می‌برد.

اگر حزب کمونیست چین با تسلیم منافع حاکمیت خود به نظم مبتنی بر قوانین آمریکا، مانند احزاب حاکم دیگر کشورها در گذشته به کشور خود خیانت می‌کرد، در این صورت به اژدهای سرخ اجازه داده می‌شد که تنها در محدوده خاصی به رشد خود ادامه دهد. با گذشت زمان، ایالات‌متحده با تکرار سناریوی سوریه در سین‌کیانگ و سناریوی موثرتر EuroMaidan در هنگ‌کنگ قبل از آغاز جنگ در دیگر شهرهای چین، جنگ ترکیبی خود را در آن کشور تشدید می‌کرد. چین بالکانیزه می‌شد زیرا دولت مخفی همیشه از این می‌ترسید که یک نیروی میهن‌پرست دیگر به قدرت برسد و به کشور کمک کند تا از باتلاق خارج شود و روی پاهای خود بایستد، دقیقا همان‌طور که در مورد روسیه، با رئیس‌جمهور پوتین اتفاق افتاد.

باید به خاطر داشت حتی زمانی که روسیه منافع حاکمیت خود را به آمریکا واگذار کرد، واشینگتن جنگ ترکیبی خود را در آن کشور متوقف نکرد بلکه به سادگی آن را به حدی رساند که می‌خواست قدرت دست بالای اوراسیا را از چچن رصد کند و سپس در بقیه قلمروی وسیع آن گسترش یابد. تنها به دلیل آنکه نیروهای میهن‌پرست هنوز در دولت مخفی روسیه، باقی مانده بودند. پس از اینکه [افراد میهن‌پرست در دولت مخفی] «یلتسین» رئیس‌جمهور سابق را متقاعد کردند که پوتین را به‌عنوان جانشین خود بپذیرد، کشور نجات یافت. ایالات‌متحده انتظار داشت چنین چیزی ممکن است در چین اتفاق بیفتد، حتی اگر چین تسلیم شود، بنابراین باید پیش از همه این موارد ابتدا بالکانیزه شود.

برای بازبینی همه‌چیز، نه‌تنها سیاست‌های چین مستقل از ایالات‌متحده است، بلکه هدف آنها تقویت جهان نیمکره جنوبی با جایگزینی شیوه‌های مالی غارتگرانه غربی با روش‌های مفید متقابل است که با بهبود شرایط زندگی پایدار آنها، به مرور زمان نتایج ملموسی را برای مردم آن کشور به همراه دارد. چین می‌تواند این استراتژی بلندپروازانه را امتحان کند زیرا سرمایه مازاد موجود برای انجام آن را در نتیجه رشد چند دهه‌ای خود، در اختیار دارد. از آنجا که حزب کمونیست چین تسلیم ایالات‌متحده نمی‌شود، باید از طریق جنگ ترکیبی چندوجهی ازجمله از طریق جنگ تجاری از داخل بی‌ثبات شود تا بتوان چین را به‌عنوان کشوری دارای سلاح هسته‌ای برای جلوگیری از تهدید دائمی این کشور بالکانیزه کرد. در آن صورت هژمونی تک‌قطبی آمریکا دوباره ظاهر خواهد شد.

فرانسیس فوکویاما اخیرا در مقاله‌ای «ریشه‌های دیرپای ضعف و افول آمریکا» را «بیشتر داخلی» دانسته تا «بین‌المللی». با وجود درک این ضعف، به نظر می‌رسد آمریکا تلاش می‌کند با مسائل بین‌المللی مشکل را حل کند. توسعه تنش با چین یا روسیه را می‌توان به‌عنوان نمونه طرح کرد. آیا واشنگتن می‌تواند برای حل این ضعف که جنبه داخلی دارد یا به تعویق انداختن آن به «همکاری بین‌المللی» به‌خصوص با چین فکر کند؟ می‌دانیم که آمریکا به این سمت نخواهد رفت. آیا رفتار فعلی آمریکا را باید یک ضرورت بدانیم یا آن را ناشی از عدم توانایی واشنگتن در حل مسائل داخلی تفسیر کنیم؟ به عبارت دیگر آیا دولت آمریکا به دلیل ناتوانی در حل معضلات داخلی، تلاش می‌کند با مهار سایر کشورها، روند افول یا ضعف خود را کمتر کند؟

وضعیت استراتژیک یا این یا آن نیست: ایالات متحده در هر دو به دنبال آن است تا نقاط ضعف داخلی خود را برطرف کند درحالی که همزمان از طریق تحریکات مختلف علیه چین و روسیه به دنبال مهار آنهاست. این سیاست‌ها، مستقل از یکدیگر پیش می‌روند حتی اگر ارتباطات خاصی بین آنها وجود داشته باشد. برای شروع، اصلی‌ترین چالش داخلی اقتصادی است، زیرا حتی رشد سریع بازار سهام در بهبود پایدار زندگی آمریکایی‌های طبقه متوسط موفق نبوده است. سیستم اقتصادی آمریکا به منابع مالی وابسته‌تر است تا به تجارت و تولید، به دلیل همین وابستگی، کم دوام است. ترامپ با استفاده از ابعاد اقتصادی و داخلی شعار «دوباره آمریکا را با عظمت خواهیم کرد» کار خود را آغاز کرد و در بعد خارجی جنگ تجاری با چین را در دستورکار قرار داد.

با یادآوری آنچه در پاسخ به سوال قبلی در مورد استراتژی ژئو- اقتصادی چین به اشتراک گذاشته شد، راهی برای ایالات متحده وجود نداشت که بدون کاهش نقش پکن، نقش تجاری و تولیدی قبلی خود در اقتصاد جهانی را بازیابی کند. به‌طور خاص، دونالد ترامپ امیدوار بود شرکت‌های آمریکایی را تشویق کند تا پس از سال‌ها عزیمت به شرق آسیا- به دلیل مزایایی که مدل جهانی شدن در آن زمان به آنها می‌رساند- دوباره به سرزمین خود بازگردند. اگرچه بایدن و حامیانش این سیاست را مورد انتقاد قرار دادند، اما با این وجود تا حد زیادی آن را به دلایل منطقی از دیدگاهی که در مورد آن بحث شد، جا انداخته‌اند. این بدان معنا نیست که این سیاست موفق خواهد بود، اما اهداف آن درمجموع برای سیاستگذاران دولت در سایه جذاب است. آنها همچنین معتقدند که می‌توانند اقتصاد چین را از طریق نیابتی و جنگ‌های ترکیبی در کشورهای ثالث بی‌ثبات کنند.

براساس تفکر آنها، چین می‌تواند به‌طور فزاینده‌ای از تجارت جهانی که اقتصاد آن به‌طور نامتناسب به آن وابسته شده است، بریده شود. این به نوبه خود می‌تواند باعث ایجاد تنش‌های اجتماعی در داخل این کشور شود و ممکن است پس از گذشت زمان برای انقلاب‌های رنگی و مخملی مورد استفاده قرار گیرد. پیامدهای ژئو- اقتصادی تلاش‌های ناهماهنگ جهان برای مهار COVID-19 وضعیت استراتژیک را دگرگون کرد و چین را تحت‌تاثیر قرار داد تا برنامه‌های خود را برای الگوی توسعه جدید گردش دوگانه که سال گذشته رونمایی کرد، تسریع کند. احتمالا این امر قبل از همه‌گیری مورد توجه قرار گرفته بود، اما با توجه به شوکی که ویروس بر زنجیره‌های تامین جهانی و موارد مشابه داشت، به یک ضرورت استراتژیک فوری تبدیل شد. این سیاست دوگانه به سادگی می‌گوید که چین هم اقتصاد داخلی خود و هم تجارت بین‌المللی را در اولویت قرار می‌دهد و هدف آن ایجاد توازن یکسان در هر دو است.

این یک واکنش عمل‌گرایانه به جنگ تجاری و جنگ ترکیبی ایالات متحده در چین و همچنین آثار ناشی از COVID-19 است. این امر وابستگی چین به تجارت خارجی را کاهش می‌دهد، درحالی‌که از گرفتاری موسوم به ناسیونالیسم اقتصادی که امروزه با توجه به ماهیت برگشت‌ناپذیر برخی از روندهای جهانی شدن در چند دهه گذشته عملا دستیابی به آن غیرممکن شده است، اجتناب می‌کند. جنبه اقتصادی جنگ سرد جدید توضیح می‌دهد که چرا جو بایدن دستور کار خود را برای ساخت جهان بهتر (3BW) پیش می‌برد که به اعتقاد وی می‌تواند به‌عنوان یک ضدتوازن برای BRI ا(Belt and Road Initiative) [یک کمربند، یک جاده] در سراسر نیم‌کره‌جنوبی جهان عمل کند. احتمالا این سیاست موفق نخواهد شد، اما درحال پیشرفت است زیرا اقتصاد آمریکا نمی‌تواند مانند گذشته بدون تغییرات ساختاری جدی بین‌المللی، به‌ویژه کاهش تدریجی نقش اقتصادی جهانی چین از طریق این جنگ نیابتی، منافع خود را حفظ کند.

اما وقتی صحبت از روسیه به میان می‌آید، بعد داخلی تنش‌هایی که ایالات متحده آنها را ایجاد می‌کند بسیار متفاوت است. این تنش‌ها عمدتا توسط عقده‌های ایدئولوژیکی نومحافظه‌کاران با نفوذ هدایت می‌شوند. به‌طور عینی، روسیه هیچ چالش سیستماتیک جهانی برای ایالات متحده در مقایسه با چین ندارد. روسیه فاقد امکانات مالی برای شکل دادن به سیستم جهانی شدن است. تنها تهدید واقعی روسیه تهدیدی ایدئولوژیک است به این شکل که با رویکرد داخلی رادیکال لیبرال-جهانی‌گرایی که توسط غرب به مردم جهان تحمیل می‌شود مخالفت می‌کند، زیرا هدف آن پاک کردن هویت‌های سنتی مردم و تبدیل آنها به عنصری بی‌مایه به‌منظور کنترل آسان‌تر توسط نخبگان است. مقاومت اصولی و بسیار علنی روسیه در برابر این رویکرد ذهن‌ها و قلب‌ها را در غرب به خود جلب کرده طوری که اندیشمندان غربی را نگران کرده است.

قدرت بزرگ اوراسیا دیگر حامل مشعل انحصاری الگوهای اجتماعی محافظه‌کار-ناسیونالیستی نیست، هرچند چین نیز اخیرا مجموعه‌ای بلندپروازانه از اصلاحات داخلی را با هدف مقابله با چنین تاثیرات مخرب لیبرال-جهانی‌گرایی در جامعه خود آغاز کرده است. با این وجود، با توجه به شباهت‌های تمدنی بین روسیه و غرب درمقابل عدم وجود چنین شباهت‌هایی بین چین و غرب، مدل مسکو به‌طور طبیعی برای بخش‌هایی از عموم مردم غرب جذاب‌تراست. نخبگان آن کشورها می‌ترسند که مردم آنها از مدل روسی الهام گرفته و در برابر نابود شدن فرهنگ سنتی خود به‌طور فعال بایستند یا به شکل دموکراتیک یا انقلاب‌های رنگی روزی به قدرت رسیده و پروژه ایدئولوژیک جهانی‌سازی آنها را تهدید کنند.

به همین دلیل است که روسیه اینقدر این موضوع را جدی می‌پندارد. این به خاطر ژئوپلیتیک نیست، بلکه ایدئولوژی است. اگرچه غرب این مساله را آشکارا نمی‌پذیرد. زیرا این بدان معناست که احتمال به رسمیت شناخته شدن یک مدل ایدئولوژیکی جذاب روسیه وجود دارد. در عوض، تنها کاری که غربی‌ها انجام می‌دهند این است که ادعا می‌کنند روسیه یک «دیکتاتوری» است که ظاهرا برای هیچ‌کس جذابیت طبیعی ندارد. غرب می‌کوشد این موضوع را در ذهن همگان نهادینه کند که پوتین ظاهرا با «مشت آهنین» برخلاف میل مردم روسیه بر آنها حکومت می‌کند، گرچه در واقعیت این‌طور نیست. اصلا با توجه به این موضوع، چین و روسیه از نظر «دولت مخفی» در ایالات متحده تهدیدهای متفاوتی محسوب می‌شوند. مورد نخست اقتصادی است که به نوبه خود می‌تواند بنیاد هژمونی تک‌قطبی ایالات متحده در خارج را از بین ببرد، درحالی که دومی ایدئولوژیک است و می‌تواند مستقیما بر وقایع درون مرزهای خود تاثیر بگذارد. این ترس‌ها باعث ایجاد جنگ سرد جدید «دولت در سایه» علیه هر دو آنها شده است.

به نظر شما لشکرکشی به دریای چین جنوبی، می‌تواند نگرانی‌های آمریکا در برابر چین را مرتفع کند؟ اساسا این اقدامات بخشی از پازلی است که تا آستانه یک جنگ بزرگ طراحی شده یا تنها پالس‌هایی به چین تلقی می‌شود که در صورت عدم کرنش، وضع از این هم می‌تواند بدتر شود؟

ایالات متحده با برانگیختن جنگی داغ علیه چین، چه مستقیما به تنهایی و چه از طریق شبکه نیابتی خود از تایوان تا آکوس [پیمان امنیتی سه‌جانبه بین استرالیا، ایالات متحده و بریتانیا] و کشورهای گروه 4، سعی در به دست گرفتن کنترل اوضاع دارد. این تلاشی خطرناک برای تحت فشار قرار دادن جمهوری خلق برای مصالحه بر سر برخی از منافع حاکمیت این کشور است. دریای چین جنوبی از نظر تداوم بقای اقتصاد چین از آنجا که اکثر قریب به اتفاق تجارت آن از طریق این آبراه عبور می‌کند، ضروری است، اما پکن همچنین مسیرهای تجاری خود را متنوع می‌کند تا وابستگی خود به این آبراه را کاهش دهد. کریدور اقتصادی چین و پاکستان(CPEC) پروژه برجسته جاده ابریشم است و به‌طور مستقیم این قدرت شرق آسیا را به اقیانوس هند متصل می‌کند و دیگر نیازی ندارد که از دریای جنوبی چین و تنگه مالاکا عبور و مرور کند.

همچنین کریدور اقتصادی چین و میانمار(CMEC) برای دستیابی به این نوع دسترسی کاربرد دارد، اما بسیار توسعه‌یافته‌تر از CPEC است و عملا به‌عنوان جنگ داخلی در آن کشور که به دنبال وقایع دراماتیک شدیدتر شده است، گروگان گرفته شده است. اوایل امسال راه‌حل‌های دیگر شامل کریدور میانه از طریق آسیای مرکزی، دریای خزر، قفقاز جنوبی و ترکیه و همچنین پل زمینی اوراسیا در قزاقستان و روسیه مدنظر قرار گرفت. همچنین یک مسیر جاده ابریشم از طریق قطب شمال وجود دارد که روسیه آن را مسیر دریای شمال می‌نامد. این مسیرهای جاده ابریشم به‌منظور ایجاد تنوع در برابر وابستگی اقتصاد چین به دریای چین جنوبی و تنگه مالاکااست. اگرچه هرگز آن را به‌طور کامل جایگزین نمی‌کند، زیرا این مسیر سنتی با وجود خطرات استراتژیک رو به رشد همچنان مقرون به صرفه و مناسب است.

پیش‌بینی اینکه آیا جنگ داغی به وقوع می‌پیوندد، چه از روی طرح و چه از طریق محاسبه اشتباه، دشوار است. هرچه بازیگران بیشتری نیروهای خود را در دریای چین جنوبی متمرکز کنند، مطمئنا وضعیت بسیار خطرناک‌تر می‌شود. چین در تلاش است تا فشارهای وارد شده از طریق دیپلماتیک و اقتصادی را با مشارکت عمل‌گرایانه با کشورهای هم پیمان و شریک کاهش دهد. حل اختلافات سرزمینی منطقه‌ای حتی با بهترین دوستان دشوار است، بدون اینکه از نفوذ آمریکا در تشویق شرکای خود به قصور و امتناع از سازش با چین خودداری کنیم. اوضاع بسیار خطرناک است و ترس‌های جدی از جنگ با محاسبه اشتباه وجود دارد، هرچند امیدوارم بتوان به موفقیتی دست یافت که حداقل با مسئولیت‌پذیری بالایی رقابت همه طرف‌ها را در آنجا تنظیم کند.

سوال مهم‌تر از توانایی لشکرکشی به دریای چین جنوبی و تنش با روسیه، سرنوشت یا پایان آن است. به نظر شما رقبای آمریکا چگونه با این طراحی‌ها برخورد خواهند کرد؟ در نبرد برای امنیتی‌سازی چین، کدام طرف شانس بیشتری برای موفقیت دارد؟

ارتش آمریکا هیچ مورد مشابهی در تاریخ بشریت ندارد، این ارتش به معنای واقعی کلمه قوی‌ترین نیرویی است که تاکنون وجود داشته است، اما واشنگتن به دلیل هزینه‌های بالا از تمام قدرت خود علیه دیگر قدرت‌های هسته‌ای استفاده نخواهد کرد. تنها چیز‌هایی که مانع استفاده از این قدرت می‌شود ملاحظات سیاسی و گاهی ناکارآمدی‌ها به دلیل فرآیندهای تصمیم گیری، فساد و عدم تمرکز است. به نظر نمی‌رسد در میان اعضای «دولت مخفی» تمایل جدی برای به خطر انداختن خود و جهان راه انداختن یک جنگ هسته‌ای آخرالزمانی وجود داشته باشد، هرچند گاهی اوقات به‌طور خطرناکی درگیر تفکرات تندروها هستند که می‌تواند منجر به آن پیامد ناخواسته شود. به همین دلیل، رقابت بین ایالات متحده و چین به احتمال زیاد منجر به هیچ جنگ عمدی‌ای نمی‌شود، اما حتی اگر این اتفاق بیفتد، چنین آتش‌افروزی‌ای ممکن است کوتاه‌مدت و از نظر نظامی محدود باشد، مگر اینکه یکی از طرفین به اندازه کافی ناامید شود تا همه‌چیز را تشدید کند.

با احتساب احتمال جنگ بین آمریکا و چین، بسیار محتمل است که آمریکا درگیری بین یکی از نیروهای نیابتی خود با چین را برانگیزد. درگیری‌های سال گذشته بین هند و چین را می‌توان تلاشی برای پیشبرد این سناریو توصیف کرد، اگرچه خوشبختانه آنها نیز به‌دلیل وجود عامل هسته‌ای بسیار محدود بودند، زیرا هر دو کشور آسیایی چنین سلاح‌هایی دارند. نمی‌توان از این موضوع چشم‌پوشی کرد که چنین اتفاقی ممکن است روزی در دریای چین جنوبی رخ دهد. پس از آن ایالات‌متحده می‌تواند با تهدید به تشدید تنش به نجات نیابتی خود بشتابد، مگر اینکه چین عقب‌نشینی کند. این یک سناریوی بسیار خطرناک خواهد بود، اما هنوز ممکن است برای اعضای «دولت در سایه» در غرب همچنان قابل‌قبول باشد. اگرچه این موضوع بستگی زیادی به موازنه نیروها در آن زمان و عوامل دیگری دارد که ارزیابی آنها از روی منابع عمومی و دردسترس فعلی، بسیار دشوار است. با این‌وجود، این مساله هنوز به‌عنوان یک احتمال وجود دارد که باید درنظر گرفته شود.

حوزه غیرجنبشی (غیرنظامی) جایی است که احتمالا شدیدترین رقابت‌ها در آن رخ خواهد داد و اینجا همان جایی است که شانس چین را تعیین می‌کند. پکن تسلط تکنولوژیکی بر واشنگتن دارد و به همین دلیل است که آمریکا از هوآوی و دیگر شرکت‌ها بسیار می‌ترسد و تمام تلاش خود را کرده است تا شرکای خود را در قطع همکاری با آنها تحت فشار قرار دهد، هرچند این فشارها و تهدیدات فایده چندانی نداشته‌اند. اقتصاد چین نیز بازتر از اقتصاد آمریکا است و پکن همچنان در پروژه‌های ملموس در سرتاسر نیمکره‌جنوبی سرمایه‌گذاری می‌کند که قلب‌ها و افکار زیادی را به خود جلب کرده است. بنابراین آمریکا نمی‌تواند ازنظر تکنولوژیکی یا اقتصادی با چین در شرایط مساوی رقابت کند، به همین دلیل است که غرب در ابتدا جنگ تجاری خود را آغاز کرد و احتمالا جنگ‌های ترکیبی را علیه منافع اقتصادی رقیب جهانی خود به‌راه خواهد انداخت. به احتمال زیاد این امر باعث تحریک انقلاب مخملی علیه دولت‌های دوستدار و نزدیک به چین می‌شود که نقش کلیدی در پروژه جاده ابریشم ایفا می‌کنند. تمام این سیاست‌ها با هدف جایگزین کردن چنین پروژه‌هایی با 3BW ا[Build Back Better World] (جهانی بهتر بسازید) ازسوی غرب دنبال می‌شود.

بنابراین جنگ سرد جدید ازطریق نظامی، اطلاعاتی، اقتصادی و سیاسی به‌راه خواهد افتاد. اولین مورد مربوط به رقابت معمولی است که در ابتدای این پاسخ، درباره آن توضیح داده شد، درحالی‌که دومین و سومین مربوط به سازماندهی جنگ‌های ترکیبی علیه دولت‌های هم‌پیمان با چین است. همچنین می‌توان از ابزارهای اطلاعاتی و اقتصادی برای ایجاد ‌انگیزه در برخی دولت‌ها برای تغییر جهت و کنار گذاشتن جاده ابریشم به نفع 3BW استفاده کرد. این موضوع می‌تواند به شکل باج‌گیری از رهبران یا خرید آنها متبلور شود. تحریم‌ها همچنین می‌توانند برای تحت فشار قرار دادن چنین دولت‌هایی و همچنین بدتر کردن سطح زندگی مردم‌شان به‌منظور مستعدتر کردن آنها دربرابر ابزارهای اطلاعاتی برای تحریک انقلاب‌های مخملی و جنگ‌های غیرمتعارف شبیه به سوریه استفاده شوند. ایالات‌متحده آمریکا تجربه زیادی در راه‌اندازی این نوع درگیری‌ها دارد، درحالی‌که تاب‌آوری شرکای چین واقعا چندان آزمایش نشده است. درمورد ابزار سیاسی، این مساله به شبکه‌های غیردولتی، نامزدهای نیابتی و پروژه‌های کلی‌تری در تغییر رژیم‌ها اشاره دارد.

با این ‌وجود، اینجاست که روسیه می‌تواند نقش تغییر‌دهنده قواعد بازی را ایفا کند. روسیه درحال تکمیل هنر «امنیت دموکراتیک» است که به تاکتیک‌ها و استراتژی‌های ضدجنگ ترکیبی مربوط می‌شود. اینها طیف وسیعی از ابزار نظامی، اطلاعاتی، اقتصادی و سیاسی که در بالا توضیح داده شد را از زوایایی مختلف پوشش می‌دهند. به‌عنوان مثال گزارش شده است که پیمانکاران نظامی خصوصی روسیه به برخی از دولت‌های نیمکره جنوبی در مقابله با تهدیدهای جنگ غیرمتعارف کمک کرده‌اند. پشتیبانی صحیح اطلاعاتی می‌تواند به تشخیص و از بین بردن تفکرات انقلابی قبل از فعال شدن کمک کند. ابزارهای اطلاعاتی می‌توانند با تبلیغات انقلاب مخملی مقابله کنند، درحالی‌که حمایت اقتصادی محدود می‌تواند دولت‌های درحال مبارزه را سرپا نگه دارد تا کمی بیشتر وقت خود را برای موفقیت صرف کنند. اثر تجمعی این روش‌ها تقویت ثبات سیاسی کشور است که با خدمات مربوط به روسیه همسویی دارد. چین و شرکای جاده ابریشم آن ممکن است به‌طور فزاینده‌ای در ازای معاملات اقتصادی در آن کشورها برای شرکت‌های روس به راه‌حل‌های «امنیت دموکراتیک» روسیه رجوع کنند.

باتوجه به این امر، نتیجه جنگ سرد جدید احتمالا تا حد زیادی به این بستگی دارد که آیا آمریکا می‌تواند ازطریق روش‌های ترکیبی با جاده ابریشم در سراسر جهان و هم نیمکره جنوبی با موفقیت مقابله کند. جنگ تجاری منجربه جداسازی محدودی بین چین و غرب شد، اما آنچنان‌که «دولت در سایه» ایالات‌متحده انتظار داشت، ضربه فلج‌کننده‌ای برای اقتصاد چین نبود. احیای مداوم فرآیندهای جهانی شدن پس از کروناویروس به چین کمک زیادی کرده است، درحالی‌که پارادایم توسعه جدید گردش دوگانه به آن کمک کرده تا ثبات اقتصادی خود را از تلاطم‌های غیرمنتظره خارج از کشور حفظ کرده و بتواند از منافع و تمامیت خود محافظت کند. اگر جنگی با محاسبه اشتباه احتمالی بین چین و همسایگان آن آغاز شود، چه برسد به ایالات‌متحده، ممکن است همه‌چیز در ابهام قرار گیرد. اما به‌جز این، همه‌چیز به‌طور کلی براساس پویایی توصیف‌شده در این پاسخ پیش می‌رود.

اجازه بدهید ما ازمنظر دوطرف به این قضیه نگاه کنیم. اگر آمریکا موفق به مهار چین نشود، آیا باید چشم‌انتظار شکل‌گیری یک نظم چندقطبی در جهان باشیم؟ اگر چنین است، دنیای پس از شکل‌گیری این نظم به چه شکل خواهد بود؟ آیا این نظم به ملی‌گرایی قدرت خواهد بخشید؟ اصول دموکراتیک در چنین نظمی تا چه اندازه «ارزش» تلقی می‌شوند؟ آیا جهان در یک نظم چندقطبی جای امن‌تری برای زندگی است یا نظم فعلی باوجود افول آمریکا؟

تغییرات تنها مولفه و توابع یک زندگی باثبات هستند، اگرچه نمی‌توان با اطمینان پیش‌بینی کرد که دقیقا چه چیزی و چه زمانی تغییر خواهد کرد. درحال حاضر تنها چیزی که می‌توان ارزیابی کرد این است که نظم جهانی به‌دلیل ادامه جنگ سرد جدید بین چین و ایالات‌متحده و همچنین فرآیندهای تغییر پارادایم که با تلاش‌های ناهماهنگ جامعه بین‌المللی برای مهار تحولات عظیمی مانند پاندمی کرونا همراه بوده، نشانگر آن است که دیگر تک‌قطبی در جهان وجود ندارد و مدتی است همه امور دستخوش تغییرات شده است. اگرچه ایالات‌متحده هنوز قدرتمندترین کشور در سیستم بین‌المللی است، چین بزرگ‌ترین رقیب آن است، درحالی‌که قطب‌های نسبتا کم‌قدرت‌تری مانند روسیه، اتحادیه اروپا، ایران، ترکیه، هند و ژاپن درحال افزایش یافتن هستند.

«سانجایا بارو» یک دانشگاهی هندی است که در گذشته مشاور نخست‌وزیر «مانموهان سینگ» بود و مفهوم دوقطبی او که سال گذشته در مقاله‌ای برای موسسه مطالعات و تجزیه و تحلیل‌های دفاعی هند (IDSA) تشریح شد، دقیقا منعکس‌کننده وضعیت فعلی امور جهانی است که چین و ایالات‌متحده غالب‌ترین نیروهای جهان هستند و تحت نفوذ آنها تعدادی قطب‌های قدرتمند نوظهور مانند آنهایی که اشاره کردم، قرار دارند. این مجموعه اخیر کشورها، برای پیشبرد منافع خود با یکدیگر مقابله یا همکاری کرده و همچنین مقابل دو قدرت غالب بین‌المللی سعی خواهند کرد تعادل برقرار کنند. این به‌نوبه خود می‌تواند در محدود کردن نفوذ پکن یا واشنگتن بسته به نوع نگاه‌شان به این کشورها، تاثیر مستقیم داشته باشد.

درحالی‌که برخی اتحادهای محکم مانند آکوس درحال شکل‌گیری هستند، بیشتر اتحادها به احتمال زیاد با درنظر گرفتن منافع، کمتر نهادینه و درنتیجه طولانی‌مدت نخواهد بود. این امر به عدم اطمینان بیشتر در روابط بین‌الملل کمک می‌کند، اما ممکن است تقریبا برخلاف چیدمان‌های موجود در هر زمان، اثر تثبیت‌کننده‌ای نیز داشته باشد. این سیستم دوقطبی هیچ چیزی راجع به نحوه مدیریت امور داخلی این بازیگران تعیین نمی‌کند. اردوگاه تحت رهبری آمریکا به احتمال زیاد به مفهوم سیاسی خود درمورد لیبرال‌دموکراسی (صرف‌نظر از اینکه درعمل واقعا لیبرال یا دموکراتیک است) پایبند خواهد ماند و به روندهای اجتماعی لیبرال-جهانی‌گرایی خود ادامه می‌دهد، درحالی‌که دیگران ممکن است محافظه‌کارتر باشند و سعی در اجتناب در پذیرش ارزش‌های غربی داشته باشند.

فناوری‌های ارتباطات اطلاعاتی (ICT) و میزان کنترلی که دولت بر بسترهای مختلف خود مانند رسانه‌های اجتماعی اعمال می‌کند، بر شکل‌گیری روندهای داخلی و بین‌المللی مرتبط تاثیر مستقیم می‌گذارد. به همین دلیل است که دولت‌ها خود را بیشتر در این حوزه مشارکت می‌دهند. از یک‌سو، به‌عنوان یک شکل مهم و اثربخش از «امنیت دموکراتیک» دربرابر تهدیدهای جنگ ترکیبی عمل می‌کند، درحالی‌که ازسوی دیگر، می‌تواند برای جنگ‌های ترکیبی علیه مخالفان نیز مسلح شود. اما نتیجه نهایی این است که محتوایی که کاربران با آن روبه‌رو می‌شوند ممکن است محدود یا حداقل برچسب زده شود که با یک قدرت خارجی مرتبط است؛ مانند اینکه رسانه‌های اجتماعی ایالات‌متحده باوجود عدم چسباندن چنین برچسب‌هایی ازسوی کشورهای دیگر جهان، تلاش می‌کنند برچسب‌های منفی به سازوکار رسانه‌ای چینی، روسی یا باقی ملل جهان بزنند.

برخی از کشورها مانند کشورهای نیمکره جنوبی، درصورت استفاده از شبکه‌های اجتماعی برای سازماندهی انقلاب‌های مخملی مانند گذشته در زمان بحران، ممکن است دسترسی به برخی شبکه‌های اجتماعی را به‌طور فزاینده‌ای قطع کنند. همین دولت‌ها ممکن است شهروندان خود را به مهاجرت به سیستم‌عامل‌های قابل‌اعتماد سیاسی که توسط شرکای دولت‌شان میزبانی شده است تشویق کرده یا برای ایجاد این توانایی در خود سرمایه‌گذاری کنند، اگرچه افزایش VPN‌ها و عدم جذابیت احتمالی این جایگزین‌ها ممکن است اثربخشی این سیاست را برای رقبای غرب محدود کند. در هرصورت، نکته این است که رسانه‌های اجتماعی همچنان نقش مهمی در تاثیرگذاری بر روندهای اجتماعی و همچنین درجات مختلف کنترل دولت‌ها بر بسترهای متعدد خود خواهند داشت.

این سوال که زندگی در کدام نظم جهانی امن‌تر است، مساله‌ای شخصی است که هر فرد باتوجه به علایق فردی خود باید به آن پاسخ دهد. ممکن است کسی سعی کند دیگران را متقاعد کند که این یا آن سیستم برای آنها بهتر است، اما درنهایت این به خودشان بستگی دارد که خودشان این تصمیم را بگیرند. با این‌حال، کسانی که صادق هستند، به دیگران هشدار خواهند داد که آینده به احتمال زیاد برای مدت‌زمان نامعلومی بسیار مبهم خواهد ماند و به‌طور بالقوه با شوک‌های ناگهانی به سیستم بین‌المللی مشخص خواهد شد که چه الگویی از نظم جدید جهانی به‌طور قطعی شکل می‌گیرد. حتی در آن‌صورت، اگر همچنان جهان دوقطبی باشد که قبلا ذکر شد، ممکن است برخی کشورها بسته به تغییر پیکربندی‌های بین‌المللی شوک‌های بیشتری را نسبت‌به سایرین تجربه کنند.

در هر صورت، بعید است که جنگ سرد جدید بین چین و آمریکا به این زودی به پایان برسد، مگر اینکه اتفاق بسیار چشمگیری رخ دهد که درحال حاضر نمی‌توان به‌طور دقیق پیش‌بینی کرد. به‌اصطلاح «نظم جهانی کووید» نیز پایان نخواهد یافت. شاید هرگز پایانی برای این معضل وجود نداشته باشد، زیرا برخی از تغییرات سیاسی، اجتماعی و اقتصادی طی یک سال‌ونیم گذشته در اکثر کشورها، به‌ویژه آنهایی که نخبگان آنها از ملت‌هایشان سوءاستفاده کرده‌اند، می‌تواند برگشت‌ناپذیر باشد. در پی ادامه بحران کرونا آن سیاستگذاران به‌دنبال منافع ایدئولوژیکی و سایر منافع خود خواهند بود. افرادی که به احتمال زیاد در آینده موفق خواهند شد کسانی هستند که دارای مهارت‌های حرفه‌ای انعطاف‌پذیر و جاه‌طلبی برای تعقیب فرصت‌ها درصورت ایجاد محاسبه هزینه و سود منطقی هستند و یک شبکه پشتیبانی ملی محکم که درصورت نیاز به آن بازمی‌گردند.

مرتبط ها