درکتابهای روایتهایی از جنگ اغلب از قصههایی شنیدهایم که از خاطرات و روزهایی که رزمندگان و اسرا تجربهاش کردهاند، گفته شده است. در این بین اما جای روایت از آنسوی داستان یعنی اسرایی که میهمان ایران بودند، کموبیش خالی است، جریانی که بهتازگی نسرین ساداتیان در کتاب «نگاهبان» که به نشر سوره مهر اختصاص دارد، سراغ آن رفته و در قالب 50خاطره از نیروهای نگهدارنده اسیران عراقی در ایران گفته است. او دربخشی از توضیحات این کتاب هم نوشته است: «صدایم در گلویم باقی مانده است ولی قلم در دست برایتان از زندگی در اسارت، مهربانی و ایثار در اردوگاههایی مینویسم که برچسبشان اردوگاه جنگی است.» در ادامه گفتوگویی با ساداتیان داشتیم که در طول آن از جزئیات این روایتها گفتیم و شنیدیم.
با آغاز ماجرا و اینکه اصلا چه شد سراغ این جریان رفتید، شروع کنیم. چه عاملی باعث شد که شما دست به جمعآوری و نوشتن از این روایتها بزنید؟
از اسرای عراقی خیلی آنطور که باید گفته نشده و آثار کمی درباره آنها وجود دارد. آقای سرهنگی از پیشقراولهای این فضاست که فعالیتهای مختلفی در این زمینه انجام دادند، بااینحال بازهم از زندگی این اسرا در اردوگاهها و فضایی که داشتند، اثر چندانی منتشر نشده است. در این حوزه بهواسطه چیدمانی که درنظر گرفته شده بود، گروهها و افراد زیادی بودند که در بخشهای مختلف مثل خدمات، بهداشت و درمان و... در اردوگاه فعالیت میکردند، افرادی که هرکدام از آنها خاطرات زیادی از رویارویی با عراقیها و در اصل زندگی با آنها در یک اردوگاه دارند. بااینحال کسی سراغشان نرفته و از این جریان و برنامهریزیای که آن زمان برای اسرا شکل گرفته بود؛ گفته نشده است. این جای خالی باعث شد به پیشنهاد آقای سرهنگی که قلم من را خوانده بودند و آن را میشناختند، با شاهدان و راویان ماجرا از آن روزها بگوییم و بشنویم.
در این قصهها شما خیلی بهواسطه توصیف فضا و انعکاس تصویری که راوی تجربه کرده، بهصورت حسی از وقایع گفتهاید، از ابتدا میخواستید این اتفاق بیفتد یا روند گفتوگوها به این سمت پیش رفت؟
راویان این مجموعه بیشتر بازنشسته شدهاند و حولوحوش 50 یا بیشتر از 60 سال دارند. از سوی دیگر سیواندی سال از این تجربهها گذشته و در این مدت کسی هم سراغشان نرفته است. همه اینها باعث شد در گپوگفتی که داشتیم، خاطرات خیلی از آنها به نهایت یک یا دو خط برسد و حرف بیشتری برای گفتن یا نداشتند یا بهدلیل فاصلهای که از فضا گرفته بودند، آنطور که باید نمیتوانستند تعریفش کنند. با همه اینها از آنجا که من زمان زیادی با اصغر عزیزی، معاون رئیس کمیسیون اسرای عراقی صحبت کرده بودم، از فضای اردوگاه تصاویر مختلفی بهواسطه آن صحبتها در ذهن داشتم. برای همین سعی کردم با توجه به این فضای ذهنی همان روایتهای دوخطی را بازسازی کنم و از دل آن قصه کوتاهی را بیرون بکشم. ازهمینرو اتفاق حسیای که به آن اشاره کردید در هرکدام از این روایتها میتوانید ببینید.
و حتما در کنار درگیری با گفتوگوها، هماهنگی با این تعداد راوی هم کار سادهای نبود.
بله. گاهی پیش میآمد که بیشتر از 5 بار با یک نفر قرار میگذاشتیم و هماهنگ میکردیم اما موفق به صحبت نمیشدیم، چون خیلی از آنها شرایط خاصی داشتند و مدام درگیر کار یا اتفاقی بودند که هماهنگی را دشوارتر میکرد. حتی میشد گاهی با وجود چندبار رفتوآمد، شخصی که قرار بود با او صحبت کنیم، آخر سر نمیآمد. با همه اینها در این بین آقای عزیزی هم بهدنبال آن بودند که در کنار خاطرات اطلاعات آرشیوی را هم جمعآوری کنند اما تلاش من این بود تا هرچه بیشتر به دل خاطرهها بروم و آنها را از دل روایتها بیرون بکشم.
البته به نظر میآید بخشی از این دشواری هم به فضا و افرادی که سراغشان رفتید، برمیگردد؛ درست است؟
بله. واقعیت این است که ارتشیها خیلی سخت صحبت میکنند و این قضیه هم به چارچوبها و ضوابطی که از ابتدا در کارشان وجود دارد، برمیگردد. شرایط کاری آنها به شکلی بود که از اول آموزش دیده بودند تا هیچ حرف و اتفاقی از اردوگاه بیرون نرود. حتی نباید با اسرا هیچ عکسی میگرفتند و خلاصه همه مسائل اردوگاه باید در همانجا میماند. جالب است بدانید که حین این صحبتها هم مدام چشمهایشان بهعنوان فردی که مقام نظامی بالاتری دارد، به آقای عزیزی بود و هر نکتهای را با ایشان مطرح میکردند. من از این جریان واقعا درس گرفتم.
چه درسی گرفتید؟
احترام درسی بود که از این برخوردها یاد گرفتم. در بین ارتشیها درجات خیلی مهم است. این جریان حتی تا بعد از کار هم ادامه دارد. یکی از افراد اصلی شکلگیری این فضا هم شهید محمدعلی نظران است که تا اسمش میآمد، اشک در چشمان همه آنها حلقه میزد. همه زحمتها برای راحت زندگی کردن میهمانان عراقی در کمیسیون اداره اسیران عراقی برنامهریزی میشد که در رأس این کمیسیون، شهید حاجآقا محمدعلی نظران بود. او دلسوزانه اقدام ماندگاری را انجام داد که پیرو بیانیه امام(ره) مبنیبر اینکه گفتند: «این افراد اسیر نیستند و میهمان ما هستند»، باعث شکلگیری جریان ویژهای شد.
این نگاه مهرآمیز در اغلب روایتهای شما هم به چشم میخورد. اما برای خودتان کدامیک از این موارد جالبتر بود؟
در داستان «شب اردوگاه» با سرتیپ دوم رحمتالله شاهپناه صحبت کردم. او از فرماندهان اردوگاه بود و برای خود اسم و رسمی داشت. اما همین آدم وقتی میبیند که بدن یکی از عراقیها گال زده، خودش او را بیرون برده و برایش متخصص پوست میآورد. چون این بیماری از نظر روانی هم فرد را درگیر میکند، این نگاه خیلی زیباست که یک فرمانده با همه درجاتش شخصا دست به اقدام میزند، اقدامی که نشان از درک و همراهی او از حال آن عراقی دارد، حتی حین صحبت از او آنقدر صمیمی صحبت میکرد که انگار از برادر یا پسرخالهاش میگوید. همچنین در این قصهها نگاه ما بیشتر انسانی است و در این میان روایت سرهنگ احمد حافظ، ستوان ماشاءالله فراهانی که به آچار فرانسه آنجا معروف بود هم واقعا جالب است.
در آخر هم بگویید که چه شد بهعنوان «نگاهبان» برای کتاب رسیدید؟
من بهدنبال عنوانی بودم که علاوهبر آنکه حس خوبی به مخاطب بدهد، از منظر ارتشی هم ارج و قرب داشته باشد. از سوی دیگر واژه نگاه خیلی شیرین است و در زمانی که در قالب نگاهبانی از آن گفته میشود، این مفهوم دوچندان میشود و نشان از مراقبت و همراهی دارد.