کد خبر: 60876

گفت‌وگوی «فرهیختگان» با عباس یاری از دوستان و همکاران قدیمی حمیدرضا صدر در ماهنامه فیلم

مردی که می‌توانست هزار سال عمر کند

حمید صدر در این کتاب که به نظرم جزء کتاب‌های نادر است خواننده‌هایش را با خود به دالان‌های تاریک و اتاق‌های شکنجه برای انواع تزریق‌ها و مواجه شدن با انواع تیغ‌های جراحی همراه می‌کند. توصیف‌ها و مواجهه‌اش با این اتفاق و آدم‌ها ‌طوری است که خواننده در زمان خواندن کتاب یکدفعه احساس می‌کند انگار چیزی گلویش را گرفته و دارد فشار می‌دهد

همه ما حمیدرضا صدر را با شور و حالش زمانی که از هیجان فوتبال می‌گفت یا از زیبایی سینما می‌نوشت، به‌خاطر می‌آوریم. مفسر خاص بازی‌های به‌یادماندنی فوتبال که با نگاه سینمایی‌اش لحظات منحصربه‌فردی می‌ساخت. او البته قلمی خواندنی هم در نوشتن داشت. قلمی که در مجله فیلم نقد سینمایی می‌نوشت، روزی روزگاری فوتبال، نیمکت داغ، پیراهن‌های همیشه و پسری روی سکوها را درباره فوتبال نوشت و چند کتاب هم ترجمه کرد و این اواخر چندباری هم بختش را در رمان آزمود و تو در قاهره خواهی مرد و سیصدوبیست‌وپنج را منتشر کرد. با همه اینها حمیدرضا صدر در حافظه جمعی مردم ایران بیش از همه با فوتبال گره خورده است. مردی که یکی دو سالی می‌شد دیگر پای ثابت برنامه‌های فوتبالی تلویزیون نبود و جانانه با سرطان مبارزه می‌کرد. آخرین کتاب آقای صدر هم شبیه آخرین سال‌های زندگی‌اش حال و هوای متفاوت و غریبی دارد. کتابی که شرح لحظات رویارویی و مقابله اوست با بیماری و مرگ. به بهانه کتاب «از قیطریه تا اورنج‌کانتی» که طبق وصیتش پس از مرگ منتشر شد، با عباس یاری، منتقد سینما و دوست قدیمی و نزدیک حمیدرضا صدر که سال‌ها در مجله فیلم با هم روزگار گذرانده‌اند، به گفت‌وگو نشستیم. عباس یاری که همین روزها مشغول خواندن کتاب است درباره مواجهه‌اش با روایت تلخ حمیدرضا صدر و آنچه در روزهای بیماری به او گذشت، می‌گوید.
 
با وجود دوستی و شناخت نزدیکی که شما از حمیدرضا صدر داشتید، چه برداشتی از کتاب با این حجم از درد و رنجی که خود او روایت می‌کند، داشتید؟
نکته‌ای که من به خانواده حمید هم گفتم این بود که کتاب «از قیطریه تا اورنج‌کانتی» خیلی کتاب بدی است، به‌خاطر اینکه فوق‌العاده خوب است! کتاب به لحاظ حسی، روایتی و تعلیق، کتابی است در شرح روزشمار برای مرگ، مثل یک محکوم به اعدام که هر نشانه، حرکت و صدایی را به نشانه رفتن روی سکوی اعدام به حساب می‌آورد و برای رفتن روی سکو (این‌بار با طنابی برای آخرین جان کندن)، انتظار می‌کشد. کتاب پر از جزئیاتی است که برای هر ژورنالیست و نویسنده‌ای یک دوره چندساله مطبوعاتی و نگارش است، اتفاقا وقتی خواننده را با خود همراه می‌کند، متوجه می‌شوید کتاب درباره عشق است، درباره هنر و سینما و فوتبال و زندگی و نقش یک همسر و همراه خوب و یک خانواده ایده‌آل است، از دخترش غزاله که حکایت را تمام می‌کند بگیرید تا مادر و خواهر و برادران و دوستان نزدیکش. رمان نیست، تخیل نیست، کسی دارد چنین روایت تلخی را می‌نویسد که خودش با حادثه‌ای بین مرگ و زندگی مواجه است و با پس‌زمینه‌ای از آشنایان نزدیکش، که قرابت فامیلی با او دارند و با بیماری مهلک سرطان از دنیا رفته‌اند، آشناست. آقای صدر آدمی بود که همیشه در ناخودآگاهش از اینکه این ژن فامیلی که در سال‌های گذشته سراغ خانواده‌اش آمده و آنها را درو کرده بود، یکدفعه سراغ خودش هم بیاید، نگران بود اما می‌شود گفت روحیه خاص خودش و آن درون پُرشور و حال و آن دوپینگ‌های روانی مثل عشق به سینما، فوتبال، مردم و البته داشتن یک همسر خیلی دلسوز و همدل و رفیق، که قبل از حمید صدر گرفتار سرطان شده و توانسته بود این بیماری را از سر راهش بردارد، و حضور سرشار از عشق دخترش غزاله این امید را به او می‌داد که بتواند از این دالان تاریک به سلامت عبور کند.

او که همیشه امید داشت با انرژی‌های خوب می‌شود با سخت‌ترین بیماری‌ها مواجه شد، زمانی که یکدفعه بعد از آن تست عجیب متوجه شد دچار سرطان شده، هرچند خیلی از امیدها در ذهنش رنگ باخت چون متوجه شد دشمن داخلی بسیاری از قله‌ها را در بدنش فتح کرده است، همه‌چیز برایش سخت شد. شاید چون احساس کرد در این وضعیت بحرانی کمی هم بی‌توجهی و بی‌خیالی خودش نسبت به مراقبت‌های پزشکی دخیل بوده است.

حمید صدر در این کتاب که به نظرم جزء کتاب‌های نادر است خواننده‌هایش را با خود به دالان‌های تاریک و اتاق‌های شکنجه برای انواع تزریق‌ها و مواجه شدن با انواع تیغ‌های جراحی همراه می‌کند. توصیف‌ها و مواجهه‌اش با این اتفاق و آدم‌ها ‌طوری است که خواننده در زمان خواندن کتاب یکدفعه احساس می‌کند انگار چیزی گلویش را گرفته و دارد فشار می‌دهد. اما در تمامی این شرایط، در دنیا را روی خود و خواننده‌اش نمی‌بندد، به استادیوم می‌رود، نتایج بازی‌ها را تفسیر می‌کند، فیلم می‌بیند و حتی با مرگ چهره‌هایی مثل حسین عرفانی (دوبلور) و سعید کنگرانی(بازیگر) و... فرصت می‌کند ما را به سینما و خاطراتش متصل کند. تمامی اینها مدیون دانش، آگاهی، نثر روان و توصیف‌های شیرین اوست. کسی که وقتی راجع‌به سینما می‌نویسد، مثل زمانی که می‌خواست خاطراتش از سینما رفتن و فیلم‌هایی را که در دوران کودکی دیده، نقل کند، به‌‌شدت دقیق، شیرین و باورنکردنی می‌نویسد. با ذکر جزئیاتی شبیه اینکه موقع دیدن فیلم «دکتر ژیواگو» در سینما دیاموند، کنترلچی‌ها و کارمندان سینما لباسی شبیه قزاق‌ها پوشیده بودند و این لباس دکمه‌هایش چه شکلی بود و خنده‌اش می‌گیرد که لباس‌ها به تن بعضی‌شان چقدر زار می‌زد و مضحک بود. یا حتی به یاد دارد محل پارک ماشین‌شان در نزدیکی سینما و دیالوگ تماشاگران موقع خروج از سالن نمایش چه بود. و زمان دیدن فیلم‌های هیچکاک و اینکه صندلی‌شان در کجای سالن بود، را به خاطر دارد. اینجا هم شما با همه آن جزئیات قیافه پزشکان، پرستاران، بیماران و اتاق‌های عمل و اسکن و ریکاوری را با توصیف‌های او می‌بینید و روی آن تخت‌ها می‌خوابید، بیهوش می‌شوید، درد می‌کشید و دوباره به هوش می‌آیید و می‌پرسید راستی نتیجه آن بازی چی شد؟! چند چند تمام شد و دوباره زندگی. دوباره زنده می‌مانید تا این کتاب جذاب را به یک‌جایی برسانید، اگر نجات یافتید، می‌شود خاطرات یک محکوم به مرگ؛ و اگر رفتید، با دخترتان قرار گذاشته‌اید کتاب را تمام کند و نامش را بگذارد از قیطریه تا اورنج‌کانتی. شما در شرح جزئیات می‌بینید که وقتی حمید برای اولین تستش دارد راهی بیمارستان می‌شود، یادش هست راننده اسنپ چقدر چاق است، جوری که به‌سختی توی ماشین پشت فرمان نشسته است. رنگ لباس پرستار توی ذهنش مانده. اینکه آن دو خانم در کجا ایستاده بودند، چه می‌گفتند و همین‌طور تا پایان. زمانی که دیگر انگشتانش کار نمی‌کند، مخاطبش را با خود می‌برد جایی که دارند با آمپول به بدنش سوزن فرو می‌کنند تا نمونه بردارند، و شما انگار سوزش آن سوزن را در بدن‌تان حس می‌کنید.

این جزئیات در نوشته‌های او مثل گذشته که سینما و فوتبال می‌گفت، به‌وفور وجود دارد درست مثل زمان نوشتن درباره یک جشنواره فیلم یا سینما یا تفسیر یک مسابقه مهم که با شور و هیجان و حرکت دست‌هایش درباره شور و حال و شیدایی‌هایش حرف می‌زد، اینجا دارد راجع‌به یک حادثه مهلک صحبت می‌کند. باوجود این، او آن‌قدر خوب آن حالات را توصیف می‌کند و سس‌های خوشمزه به آن می‌زند و جلو می‌رود که کتاب در ذهن و روح‌تان رسوب می‌کند و از خواندنش لذت می‌برید. درنهایت هم از غزاله دخترش می‌خواهد که آن روزهای پایانی را که خودش دیگر تقریبا در حالت بیهوشی و کما بود، روایت کند. چه خوب که دخترش هم با همان نثر روان و با همان حس و حال جلو می‌رود و این داستان را به پایان می‌رساند.

خواندن کتابی که درباره سال‌های آخر زندگی آقای صدر با آن درد و رنج است برای شما چه تجربه‌ای داشت؟

الان که با شما صحبت می‌کنم، اعتراف می‌کنم که در ابتدا خواندنش برایم بسیار سخت و نفس‌گیر بود و اشک‌هایم را جاری می‌کرد، تا یک جاهایی مثل زمان‌هایی که برای کنکاش درباره یک بیماری سراغ گوگل می‌روید و احساس می‌کنید انگار سرما نخورده‌اید، کرونا دارید یا سرطان گرفته‌اید! با توجه به رابطه‌ای که من و همسرم با حمید و خانواده‌اش داشتیم، همسرم هم زمانی که کتاب را می‌خواند دو سه روز صدای هق‌هقِ گریه‌هایش را می‌شنیدم و این کتاب تاثیرهای عجیبی رویش گذاشته بود.

ولی با همه اینها کتاب نوعی آگاهی به خواننده می‌دهد. مثل بیماری کووید که می‌گویند اگر با فلان علامت‌ها مواجه شدید، سریعا مشکوک به کرونا شوید و سریعا تست بدهید تا اگر کرونا گرفته باشید، خیلی ریه‌تان درگیر نشود. این کتاب هم همین‌طور با آدم برخورد می‌کند. خُب حمیدرضا صدر هم با سرفه‌های شبانه به سرطان رسید، درحالی‌که خرچنگ سرطان از قسمت کولون به او حمله کرده بود و حالا به ریه زده و قله‌ بعدی‌اش مغز حمید بود. کتاب این‌ آگاهی را به مخاطب می‌دهد که با علائم کوچک بیشتر به فکر سلامتی خود باشد.

«از قیطریه تا اورنج‌کانتی» را در نسبت با دیگر کتاب‌های آقای صدر چطور می‌بینید؟ هرچند به لحاظ شرایط روحی و جسمی خود ایشان، کتاب پروسه بسیار متفاوتی را برای نگارش طی کرده است.

بله. خیلی متفاوت است. من این کتاب را در یک مرحله بالاتر از کتاب‌های قبلی او می‌بینم. به لحاظ ادبی هم می‌شود گفت یکی از جالب‌ترین، خوش‌نثرترین و عجیب‌ترین کتاب‌هایی است که نوشته شده است. مثل همه کارهایی که حمید در زندگی‌اش کرد.

به لحاظ شرح حکایت هم می‌شود گفت ترکیبی است از تعلیقی که در سینما و فوتبال وجود دارد، که یکی از تخصص‌های حمید صدر بود، با دانشی که از سینما داشت و با تجربه‌هایی که از فوتبال آموخته بود. انگار مسابقه وحشتناکی، مثلا بازی تیم ایران با تیم برزیل قرار است برگزار شود، جنگ با کسی که راوی می‌داند خیلی قدرتمند است. او دارد این نبرد را روایت می‌کند. و حتی به نظر می‌رسد که سعی می‌کند خود را خیلی بی‌تفاوت نشان بدهد بلکه این بازی را ببرد. با همه اینها متأسفانه سرطان قله‌های بسیاری را فتح کرده و درنهایت به مغز حمله کرده بود. همسر حمید درباره روند و روایت این کتاب به من می‌گفت او در یک سال اول بعد از شیمی‌درمانی روزهای به‌شدت سخت و پردردی را گذرانده و خیلی از آنها را در این کتاب نیاورده است.

آقای صدر نوشتن کتاب را از همان ابتدای مسیر کشف بیماری آغاز کردند یا بعدها در روند بیماری آنچه گذشت را روایت کردند؟

از شروع بیماری و زمانی که کمی جلو رفت، نوشتن را آغاز کرد. هر زمان که وضعیت روحی مناسبی پیدا می‌کرد شروع به نوشتن و روایت روزهای گذشته می‌کرد. او روزهای سختی را در اوج و فرود بیماری سپری کرد و تلاش کرد همه را در کتابش بیاورد. حتی زمانی پزشکان به او گفتند که این بیماری در بدن او کاملا خاموش شده است؛ وضعیتی که می‌توانست به قول سینمایی‌ها به یک هپی‌اند (happy end)تبدیل بشود و بعد از همه این دردها و رنج‌ها یکدفعه به جایی برسد که بر بیماری غلبه کند ولی افسوس که این اتفاق نیفتاد.

نکته‌ دیگری که وجود دارد این است که کتاب مواجهه عریانی است با مرگ. از همان ابتدا که آقای صدر متوجه بیماری می‌شوند تا زمانی که آزمایش‌ها نشان می‌دهد سرطان متاستاز داده و در تمام روند درمان به‌شدت مرگ‌آگاهی نویسنده در کتاب واضح است. باوجود این، تصویری که ما از آقای صدر با آن تحلیل‌های سینمایی و فوتبالی پر از شور زندگی در ذهن داریم در تقابل با این حجم از مواجهه با مرگ در کتاب‌شان، دوگانه عجیبی ساخته است.

بله. حمیدرضا صدر در بیان دیالوگ‌هایش و در برخوردش با آدم‌ها کسی بود پُر از حس و حال زندگی، همیشه با هر دیدار تصویر خیلی خوبی از خود در ذهن افراد به جا می‌گذاشت. حتی وقتی در تلویزیون یک بازی را تفسیر می‌کرد جوری با دست‌هایش کار می‌کرد و با هیجان حرف می‌زد که شما می‌توانستید بگویید این آدم می‌تواند هزار سال عمر کند.

خودش البته همیشه می‌گفت من سی‌وپنج سال بیشتر عمر نمی‌کنم و از دنیا می‌روم. ژن سرطان در خانواده او وجود داشت و حمید همیشه به فکر اینکه با این بیماری مواجه شود، بود. بعد وقتی می‌بیند از آن سی‌وپنج سال دارد عبور می‌کند و خبری از بیماری و مرگ نیست، یواش‌یواش به این نتیجه می‌رسد که خب احتمالا این بیماری قرار نیست یقه خودش را بگیرد. خیلی از خانواده‌ها هستند که عضوی از آنها به‌دلیل یک بیماری خاص فوت می‌کنند و بقیه هم به‌مرور به آن بیماری مبتلا می‌شوند ولی خب ممکن است یکدفعه یکی از اعضای خانواده اتفاقا قسر دربرود و دچار آن بیماری نشود. حمید هم به این احتمال فکر می‌کرد و قدردان زندگی بود. البته این وضعیت که همسرش هم قبل از خودش گرفتار سرطان شده بود خیلی به او کمک کرد به لحاظ روانی آماده شود و فکر کند که می‌شود حتی از این دام نجات پیدا کرد. باوجود این، متأسفانه مثل همه ما یک مقدار در سلامتی خود کوتاهی کرد و دیر به‌سمت درمان رفت و همین باعث شد درنهایت موفق به غلبه بر بیماری‌ نشود.

مرتبط ها