نفیسه سادات موسوی، شاعر: نشسته بودم پای تلویزیون و بیاختیار اشک میریختم. آخرین افراد نزدیک هم راهی شده بودند و دیگر هیچ امیدی به رفتن نداشتم. زیر لب جانم حسین دم گرفته بودم و آرام به سینه میزدم. مادر همسرم متوجه حالم شد و خطاب به همسرم که بهخاطر گرفتاریهای کاری نمیتوانست برود، گفت: «محمدمهدی با من، تو هم با خیال راحت به کارهایت برس. پاسپورت نفیسه سادات را بفرست برای ویزا که برود» همسرم بهت زده گفت: «تنها؟ سفر بار اولی؟ با این شرایط خاص؟ کشور غریب؟ عمری باشد سال بعد باهم میرویم» بدون اینکه سر برگردانم، گوش تیز کرده بودم ببینم منطق پیروز میشود یا احساس. مادر اصرار کرد: «خواهرت هم تا به حال نرفته. پاسپورت او را هم ببر. دونفری بههم میسپاریمشان و دونفرشان را به امام حسین» شوهرخواهرش یکی دو روز پیش رفته بود ولی شرایط و جمعی که با آنها همسفر شده بود، طوری نبود که بتواند با خانوده باشد. همسرم کمی سکوت کرد و ناگهان گفت: «پاسپورتت کجاست خانم؟»
صدای تلق تولوق قطاری که بلیتش را با هزار زحمت و معجزهوار دقیقه نودی گیر آورده بودیم از یک طرف، و نداشتن کوپه و حس نشستن وسط سالن تئاتر از طرف دیگر، اجازه نمیداد چشمهایمان را ببندیم. راستش خودمان هم نمیخواستیم بخوابیم. هردویمان میترسیدیم اگر بخوابیم و بیدار شویم ممکن است بفهمیم همه این اتفافت 24 ساعت گذشته را در خواب دیدهایم. قرار نگفتهای گذاشته بودیم باهم که تا بعد رد شدن از مرز بیدار بمانیم. قرار بود با عموی همسرم و زن و بچهاش از مرز همسفر باشیم.
قرار نبود بیشتر از یکی دو ساعت بمانیم مسجد کوفه، قرار نبود بیشتر از دو رکعت نماز تحیت بخوانیم در مسجد سهله؛ میثم تمار و مسجد صعصعه و زید را هم قرار نبود بیشتر از 10 دقیقه توقف داشته باشیم؛ راستش اصلا قرار نبود به تاریکی بخوریم. قرار نبود جوری شود که بخواهیم شب را بمانیم همانجا. اما هیچ چیزی جوری که قرار بود، پیش نرفت... یکی دوتا نبودند، آنهایی که میآمدند و مجانا دعوت میکردند شب را مهمان خانهشان باشیم بهعنوان زائر امام حسین. از شما که پنهان نیست، اتفاقا خیلی هم خسته بودیم، میترسیدیم ولی. کارنامه درخشانی نداشتند اهالی اینجا.... به گواهی تاریخ، اهل دعوت بودند ولی اهل میهماننوازی نه.... کوفه است دیگر...
اسمش هم آدم را میبرد تا صدای آخرین نالههای مسلم: «به حسین بگویید نیاید کوفه... .» چند ساعتی بیشتر پیاده نرفته بودیم که نشستم کنار جاده. خواهر همسرم دستم را گرفت که بلند شوم. گفت پاهایت سرد میشود نمیتوانی دیگر راه بیایی. گفتم: «الانش هم نمیتوانم! پاهایم نمیکشد. کولهام سنگین است. دلم میخواست وحید باشد. من مرد تنها سفر کردن نبودم! این سفر، بدون محرم؟ نمیتوانم. نمیکشم.» کولهاش را گذاشت کنارم روی زمین و نشست به گریه کردن. هقهقش اگرچه بین همهمه زائران گم بود، اما بندبند وجودم را میلرزاند. گفتم: «خسته شدی تو هم؟» گفت: «روضه باز خواندی! مگر زینب حسین مرد تنها سفر کردن بود؟ آن هم بدون محرم؟ آن هم در آن بیابان! در آن مسیر، به آن وضع اسارات، وسط هزاربار جسارت....» بقیه حرفهایش را نمیشنیدم. سرم داغ شده بود... روضه باز میخواند زیر گوشم. حالا دونفری نشسته بودیم و سر بر شانه هم بلندبلند گریه میکردیم....
هر سفری یک سری تجربیات و خاطرات خاص دارد، سفرهای زیارتی خاصتر. بابا همیشه میگوید همه اینها را نباید تعریف کرد. یک چیزهایی برای ابد باید بماند بین خودمان و خدای بالای سرمان.
(وسط مسیر برگشت از کربلا بهسمت نجف، بابا داشت برایمان صحبت میکرد. میگفت نقل شده #ابراهیم_مجاب (ک وجه تسمیه اسمش این بود که وقتی میرفت حرم و سلام میداد، جواب سلامش را شخصا میشنید) یک روز رفت حرم امام حسین سلام داد، آقا جواب سلامش را دادند، از آنجا رفت حرم حضرت عباس سلام داد، جواب نشنید. با خودش گفت حتما در راه بینالحرمین قصوری از من سرزده. برگشت حرم امام حسین دوباره سلام داد، دوباره جواب گرفت. آمد حرم حضرت عباس، سلام داد و باز جوابی نشنید... چند مرتبه این کار را تکرار کرد و هربار همین اتفاق افتاد. دلش گرفت. راهی شد سمت نجف. میانههای راه بود که یکی زد روی شانهاش و گفت: «ابراهیم! کجا میروی؟» ابراهیم گفت: «پیش امام علی، شکایت عباس را برایش ببرم. جواب سلام مرا نداده» بنده خدا به او گفت: «ابراهیم! ابالفضل من را فرستاد جواب سلام تو را برسانم، آن موقعی که تو آمده بودی رفته بود سراغ چند تا زائر که در راه مانده بودند و او را صدا میزدند.)
صدای بابا هنوز توی گوشم بود که داشت تعریف میکرد. یادم به سهشب پیش افتاد که جدا شده بودم از همراهانم و شب شده بود و موبایلم هم خاموش بود و در موکبها بسته و من تنها و درمانده. رو کردم طرف کربلا و با ناراحتی و بغض گفتم: «این رسم میهماننوازی است؟ شکایتت را میبرم پیش امام رضا»
و اتفاقات بعدش... . و اتفاقات بعدش... .
و اتفاقات بعدش.... .
بابا همیشه میگوید هرکسی یکسری اتفاقات خاص را در سفرهای زیارتی تجربه میکند. میگوید همهشان را نباید تعریف کرد. یک چیزهایی باید بماند بین خودمان و خدای بالای سرمان....
هرکس را دیدید که ادعا میکرد معجزه این روزها دیگر اتفاق نمیفتد، یک اربعین بفرستیدش کربلا!