کد خبر: 60592

گفت‌و‌گوی «فرهیختگان» با سیدجلال دهقانی فیروزآبادی (بخش نخست)

آمریکایی‌ها در حکمرانی داخلی لیبرال اما در سیاست خارجی کاملا رئالیست‌اند

دیپلماسی یعنی هنر اعمال مسالمت آمیز قدرت

سیاست خارجی یکی از شئون حکمرانی در میان سایر شئون است، اما اگر ما سیاست را به دو بخش کلی داخلی و خارجی تقسیم کنیم، قاعدتا شأن و منزلت سیاست خارجی در عرصه حکمرانی والا و مهم‌ترین و حساس‌ترین حوزه حکمرانی سیاسی است؛ چون بعد راهبردی از حیات کشور‌ها به سیاست خارجی وابسته است.

محمدحسین نظری، روزنامه‌نگار: در دوره جدید و با پیدا شدن دولت_ملت ها مناسبات میان ممالک صورت تازه‌ای یافت و به تدریج سیاست خارجی به عنوان تنظیم کننده روابط میان کشورها در حکمرانی جدید شانیت پیدا کرد.  بدین ترتیب مواجهه دولت ها با یکدیگر صورت‌های تازه ای غیر از صورت جنگ سخت پیدا کرد و ابزارهایی همچون نهادهای بین المللی و پیمان‌های منطقه ای و مذاکره و دیپلماسی تنظیم مناسبات میان دولت ها را بر عهده گرفتند. اما آیا با تغییر و توسعه صورت‌های سیاست خارجی ماهیت آن نیز تغییر کرده است؟ بافرض اینکه در دوره جدید جنگ‌های نظامی کاهش یافته_که احتمالا چنین نیست_آیا با طرح مذاکره و دیپلماسی و نهادهای بین المللی مناسبات میان دولت ها اخلاقی تر شده و رفق و مدارا بر جهان حاکم شده است؟ به سراغ دکتر سید جلال دهقانی فیروز آبادی رفتیم و این پرسش ها را با ایشان در میان گذاشتیم. دهقانی فیروزآبادی عضو هیات علمی و استاد تمام روابط بین الملل در دانشگاه علامه طباطبایی است.  او دارای تألیفات بسیاری در زمینه سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران و نظریات روابط بین‌الملل است و کتاب «سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران» او نیز به عنوان کتاب درسی رشته علوم سیاسی در دانشگاه‌های کشور تدریس می شود. از دکتر دهقانی فیروزآبادی درباره سیاست خارجی ایران نیز پرسیدیم و ضمن آسیب شناسی کارنامه جمهوری اسلامی در دهه های گذشته درباره افق سیاست خارجی ایران نیز گفت‌وگو کردیم. متن پیش رو بخش اول مشروح گفت‌وگوی «فرهیختگان» با این استاد دانشگاه است.

برای ورود به بحث، سوال اول این است که شأن سیاست خارجی در اداره کشور چیست و کدام نیاز جوامع را برآورده می‌کند؟ اساسا چرا سیاست خارجی برای نظام‌های سیاسی اهمیت پیدا کرده است؟

سیاست خارجی یکی از شئون حکمرانی در میان سایر شئون است، اما اگر ما سیاست را به دو بخش کلی داخلی و خارجی تقسیم کنیم، قاعدتا شأن و منزلت سیاست خارجی در عرصه حکمرانی والا و مهم‌ترین و حساس‌ترین حوزه حکمرانی سیاسی است؛ چون بعد راهبردی از حیات کشور‌ها به سیاست خارجی وابسته است. در سیاست داخلی ممکن است اشتباهات خواسته یا ناخواسته قابل‌جبران باشد، اما در عرصه سیاست خارجی اگر اشتباهی ولو سهوی رخ بدهد حیات یک کشور به خطر می‌افتد. بنابراین سیاست خارجی شأنی از حکمرانی است که به واسطه آن منافع ملی به‌عنوان مهم‌ترین ارزش‌های هر ملت تامین می‌شود. منظور من از ارزش، صرفا ارزش‌های معنوی نیست، بلکه ارزش‌های معنوی و مادی هر دو را شامل می‌شود؛ یعنی آنچه برای انسان‌ها و ملت‌ها ارزشمند است. منافع ملی معمولا چهار نوع است: منافع امنیتی-دفاعی، منافع اقتصادی-رفاهی، منافع ایدئولوژیک و منافع معطوف به نظم جهانی. منافع امنیتی-دفاعی خود شامل حاکمیت ملی، تمامیت‌ارضی و امنیت ملی می‌شود. حاکمیت ملی نیز یک بعد داخلی دارد که ناظر بر توان دولت در برقراری نظم و اعمال قانون بدون دخالت بیگانگان است و یک بعد خارجی دارد که عبارت از استقلال و آزادی عمل یک کشور در عرصه بین‌المللی است. از این‌رو، در راس مهم‌ترین ارزش‌های یک ملت، امنیت قرار دارد و توسعه اقتصادی ارزش دیگری است که باید در حوزه سیاست خارجی تامین شود.  در طول تاریخ، سیاست خارجی از شأن و منزلت مهمی برخوردار بوده است، اما با توجه به مشکلات و موانع ارتباط میان انسان‌ها و کشور‌ها و ملت‌ها، سیاست خارجی به معنای امروزی چندان موضوعیت راهبردی نداشت. در دوره قدیم سیاست خارجی بیشتر در قالب تعاملات انسانی و فرهنگی و در قالب «جنگ نظامی» بود. ملت‌ها در حوزه سیاست خارجی بیشتر درگیر جنگ بودند و در زمان صلح نیز تعاملات گسترده‌ای وجود نداشت، اما در دوران مدرن و از زمانی که روابط بین‌الملل مدرن در 1648 در قالب دولت_ملت‌ها شکل گرفت، سیاست خارجی به نحو راهبردی اهمیت پیدا کرد. یکی از تبعات تشکیل دولت_ملت‌ها طرح بحث منافع ملی است که از شئون و کارکرد‌های دولت-ملت است. بنابراین هرچه به قرن 21 نزدیک می‌شویم بر اثر توسعه تکنولوژی و ارتباطات موضوعات سیاست خارجی اهمیت بیشتری پیدا می‌کند و کشورها دیگر نمی‌توانند در حالت انزوا زندگی کنند و ناچارا باید وارد تعامل با دیگر کشور‌ها شوند. حتی ملت‌ها و کشور‌هایی که استقلال را به معنای خاص از اهداف سیاست خارجی خود می‌دانند به دنبال انزواطلبی نیستند. در واقع استقلال به معنای انزوا نیست.

همانطور که اشاره فرمودید سیاست خارجی در دوره قدیم بیشتر در قالب جنگ نظامی بود. اینکه امروز کمتر شاهد جنگ‌های نظامی هستیم به معنای تغییر در مفهوم سیاست خارجی است یا صورت‌های جدیدی از آن پیدا شده است؟

اینکه مفاهیم در روابط بین‌الملل دچار تغییر و تحول می‌شوند، کاملا بدیهی است. سیاست خارجی تنها یک مفهوم انتزاعی نیست، بلکه واقعیتی دارد و باید کنشی در عالم خارج صورت گیرد. پس ممکن است در دوران باستان سیاست خارجی با توجه به واقعیت‌هایی که اشاره کردیم معنایی داشته و امروز معنای دیگری دارد.  قبل از شکل‌گیری واحد سیاسی ِ دولت-ملت اهدافی که حکومت‌ها در سیاست خارجی پیگیری می‌کردند با اهدافی که امروز دولت‌های ملی پیگیری می‌کنند کاملا متفاوت بود؛ هدف دولت-ملت‌ها منافع ملی و امنیت ملی است، درحالی که امپراتوری‌های اروپایی خصوصا در زمان حاکمیت کلیسا اهداف دینی را هم پیگیری می‌کردند. امروز روابط بین‌الملل کنش و واکنش بین واحد‌های سیاسی است که تعیین آن در دولت-ملت است؛ یعنی هرگونه کنش و واکنش و تماس بین کشورها موضوع سیاست خارجی و روابط بین‌الملل است. معادل انگلیسی آن می‌شود «Interaction».  در روابط بین‌الملل الگوهای مختلفی از تعامل داریم: رقابت، جنگ/ستیز و صلح/همکاری و ترکیبی از آنها. اینها الگوهای مختلف تعامل هستند. بنابراین ما نمی‌توانیم بگوییم سیاست خارجی و روابط بین‌الملل یعنی فقط «جنگ». جنگ [نظامی] یکی از الگوها در روابط بین‌الملل است. الگوی دیگر هم می‌تواند صلح باشد؛ یعنی کشور‌ها در سیاست خارجی با یکدیگر به دنبال تامین صلح هستند. یک الگوی تعامل دیگر رقابت است؛ یعنی کشور‌ها با هم رقابت و گاهی هم همکاری می‌کنند. البته در این رابطه دیدگاه‌های نظری مختلفی در روابط بین‌الملل هست. «رئالیست»ها عقیده دارند روابط بین‌الملل یعنی ستیزش و منازعه و جنگ همه علیه همه؛ یعنی نگاهی کاملا بدبینانه دارند. رئالیست‌ها براین باورند که هدف سیاست خارجی، کسب حداکثر قدرت است و منافع ملی را بر حسب قدرت ملی تعریف می‌کنند. قدرت‌طلبی می‌تواند به موازنه قدرت در نظام بین‌الملل بینجامد. از این‌رو، همه کشورها محقند که دست به افزایش قدرت خود به صورت مسالمت‌آمیز بزنند اما اگر کشوری از افزایش قدرت توسط دیگر کشور‌ها باز داشته شود موجه است که به جنگ متوسل شود.  رئالیست‌ها معتقدند جنگ-به‌عنوان یک الگوی تعامل- در طول تاریخ تغییر نکرده است ولی ماهیت و ابزارهای آن دستخوش تغییر و تحول شده است. زمانی جنگ توسعه‌طلبانه امری مشروع بود؛ به‌گونه‌ای که وقتی کشوری احساس می‌کرد می‌تواند به سرزمین و ملت دیگری حمله کند و این جنگ منافعی برای او دارد حمله می‌کرد؛ بنابراین جنگ و استفاده از زور در میان سرزمین‌های مختلف امری عادی و مشروع بود. امروز با توجه به شکل‌گیری جامعه بین‌المللی و حقوق بین‌الملل جنگ دیگر ابزار معمول سیاست خارجی نیست و جنگ توسعه‌طلبانه و تهاجمی نامشروع است، و تنها جنگ تدافعی در قالب دفاع از خود مشروع است. درواقع طبق منشور ملل متحد دولت‌ها فقط برای دفاع از خود می‌توانند به جنگ متوسل شوند. با این حال هنوز جنگ‌های تجاوزکارانه در روابط بین‌الملل منسوخ نشده است. به‌ویژه قدرت‌های غربی به بهانه حمایت از حقوق بشر و گسترش دموکراسی به تجاوزگری می‌پردازند.

به نظر می‌رسد طبق نظریه رئالیستی روابط بین‌الملل مبارزه مستمر به‌منظور کسب منفعت و قدرت بیشتر است، چنانکه پیش از این هم همین‌طور بوده است. درواقع عرصه بین‌الملل عرصه جنگ است و نسبت به دوره قدیم تنها صورت جنگ تغییر کرده.

بله و هنجار‌ها و قواعد ناظر بر جنگ هم تغییر کرده است. در نگاه رئالیستی روابط بین‌الملل مناقشه‌آمیز و ستیزشی است و تنها ابزار‌ها و تجهیزات آن تغییر کرده است. چون در روابط بین‌الملل یک دولت مرکزی وجود ندارد که امنیت کشور‌ها را تامین کند و از تجاوزگری جلوگیری کند؛ روابط بین‌الملل اصطلاحا خودیار است و هر کشوری باید بتواند از خود دفاع کند و اگر لازم شد می‌تواند و باید به جنگ نظامی هم متوسل شد.  درمقابل لیبرال‌ها در روابط بین‌الملل خوش‌بین هستند و معتقدند این‌طور نیست که روابط بین‌الملل در همه حال و در همه‌جا مناقشه‌آمیز باشد. کشورها به‌دنبال منافع خود هستند و منافع ملی همیشه بر حسب قدرت و امنیت نظامی تعریف نمی‌شود، بلکه از دهه هفتاد قرن بیستم قدرت، امنیت و منافع اقتصادی موضوعیت و اولویت پیدا کرده است. لیبرال‌ها معتقدند علی‌رغم آنارشیک بودن نظام بین‌الملل امکان همکاری بین کشور‌ها وجود دارد. در واقع آنارشی مساوی با جنگ نیست.  در این رابطه آرمانگرایان اولیه در دهه بیست میلادی قرن بیستم به چالش با رئالیست‌ها برخاستند. نظر آنها این بود که در روابط بین‌الملل اصالت با صلح بوده و جنگ یک استثنا یعنی امری غیرطبیعی است. درست برخلاف رئالیست‌ها که معتقدند اصالت با جنگ است و صلح استثناست.  بر اثر وابستگی متقابل کشورها و جهانی شدن، دیدگاه‌های لیبرال و خوش‌بین مبنی‌بر همکاری دولت‌ها و صلح و نفی قدرت نظامی در روابط بین‌الملل جدی شد. به‌ویژه بعد از پایان جنگ سرد و فروپاشی شوروی آمریکایی‌ها و به تبع آنها اروپایی‌ها فکر می‌کردند در اثر شکست کمونیسم و پیروزی و حاکمیت لیبرالیسم، دوره منازعات سیاسی و نظامی در روابط بین‌الملل نیز پایان پذیرفته است.  برمبنای همین تلقی، فوکویاما حاکمیت لیبرالیسم را پایان تاریخ خواند؛ یعنی لیبرالیسم بهترین نظام اندیشگی است که بشر به آن دست یافته و لیبرال دموکراسی نیز بهترین الگوی حکمرانی و نظام سیاسی است. بلامنازع بودن لیبرال دموکراسی بدان معناست که دیگر منازعه و هماوردی با آن در روابط بین‌الملل نیست. اما تحولات و رویداد‌هایی که بعد از یازده سپتامبر رخ داد و آمریکا علی‌رغم شعار‌های لیبرالی که می‌داد در گسترده‌ترین سطح از نیروی نظامی استفاده کرد، این نظریه در عمل ابطال شد. در سطح تئوری هم هانتینگتون نظریه برخورد تمدن‌ها را مطرح کرد؛ زمانی واحدهای سیاسی، دولت‌شهرهای یونان بودند و بعد امپراتوری‌ها و دولت‌های چندملیتی و سپس دولت-ملت‌ها ظهور کردند که رقابت و منازعه بین آنها شکل می‌گرفت. او استدلال می‌کند اکنون چند واحد سیاسی بزرگ‌تر به‌عنوان تمدن درحال شکل‌گیری است که رقابت و ستیزه بین آنها رخ خواهد داد.  بنابراین اگر بخواهیم جمع‌بندی کنیم سیاست خارجی عرصه همه انواع کنش‌هاست. اینکه یک کشوری یکی از اهداف و منافع را در اولویت قرار دهد بسته به شرایطی است که در آن قرار می‌گیرد. در مناطق مختلف و در وضعیت‌های متفاوتی که کشورها در آن قرار می‌گیرند سیاست خارجی آنها اقتضائات و الزامات متفاوتی دارد. ممکن است در کشوری و در شرایطی امنیت نظامی اولویت دولت باشد و در شرایط و کشوری دیگر امنیت اقتصادی اولویت داشته باشد. مثلا درمورد جمهوری اسلامی ایران زمانی که تجاوز صدام مطرح بود به‌طور طبیعی امنیت نظامی، حفظ تمامیت ارضی و بقای کشور در اولویت قرار داشت ولی امروز که در جنگ اقتصادی قرار داریم طبیعتا امنیت اقتصادی اهمیت دارد. امروز قدرت و امنیت نظامی ما در حد و اندازه‌ای هست که منافع ملی را تامین کند، بنابراین امنیت اقتصادی در اولویت قرار می‌گیرد.

با توجه به این کشمکش‌های مستمر و بحث کسب حداکثری منافع در همه صورت‌های تعامل میان کشورها، آیا صلح در روابط بین‌الملل معنای محصلی دارد؟ آیا در جهان امروز صلح به معنای دیگر دوستی ممکن است؟ می‌توان هم منافع را در اولویت گذاشت و هم از در دوستی با دولت‌ها در آمد؟

مفهوم صلح نیز در روابط بین‌الملل دچار تحول نظری و گفتمانی شده است. صلح در گفتمان‌ها و نظریه‌های مختلف معنا و مفهوم مختلفی دارد و باید دید در چه گفتمان یا نظریه‌ای از صلح صحبت می‌کنیم. در یک تقسیم کلی دو نوع صلح ممکن است؛ صلح حداقلی یا سلبی یا منفی که به معنای نبود جنگ است، مثل رابطه ما با آمریکا. ما در صلح منفی با آمریکا هستیم؛ یعنی وارد جنگ گرم نشده‌ایم، ولی در عین حال همکار و دوست هم نیستیم. بنابراین اگر جنگ را به معنای درگیری نظامی درنظر بگیریم، به این معنا دو کشور در صلح هستند. در مقابل، دولت‌های متخاصم، دولت‌هایی هستند که درحال جنگ نظامی با هم می‌باشند. مطابق دیدگاه رئالیستی، صلح حداقلی و منفی است، یعنی نبود جنگ. بنابراین رئالیست‌ها وقتی می‌گویند صلح، یعنی فقدان جنگ نظامی. بر مبنای دیدگاه رئالیستی جنگ یعنی منازعه جمعی خشونت‌آمیز هدفمند و تمام‌عیار که حداقل هزار نفر در صحنه عملیات تلفات داشته باشد. بنابراین جنگ یک ترم تعریف شده است و وقتی می‌گویند صلح منفی و نبود جنگ یعنی این وضعیت نظامی وجود ندارد.  اما چطور می‌توان به این صلح دست پیدا کرد؟! با کسب قدرت. معمول‌ترین و طبیعی‌ترین سازوکار تامین صلح و اجتناب از جنگ، کسب قدرت است. رئالیست‌ها می‌گویند قدرت پادزهر قدرت است. اگر بتوانید با دشمن به موازنه‌ای از قدرت برسید موقتا جنگ رخ نمی‌دهد. اساسا بازدارندگی هم یعنی به قدرتی برسید که دشمن از عملی کردن تهدیداتش مایوس یا منصرف شود. بنابراین از منظر رئالیست‌ها صلح حداقلی مستلزم قدرت است. لیبرال‌ها هم معتقدند باید منافع و علایق مشترک و وابستگی متقابل بین کشورها ایجاد شود تا جنگ رخ ندهد.  اما صلح مثبت صرفا برحسب نبود جنگ نظامی تعریف نمی‌شود، بلکه فراتر از آن باید شرایط مساعدی برای شکوفایی استعدادها و قابلیت‌های انسان‌ها و ملت‌ها نیز وجود داشته باشد. صلح مثبت متضمن نفی خشونت ساختاری از طریق رفع تبعیض در روابط انسانی، اجتماعی، سیاسی در سطوح داخلی و بین‌المللی است که از طریق برقراری عدالت تامین و تضمین می‌شود.

درحالی که هر کشوری به‌دنبال حداکثر کردن منافع و افزایش قدرت خویش است، نگاه لیبرالی به صلح در دسترس است؟

در حوزه آتلانتیک‌شمالی این رویه رایج است. در اروپا و آمریکای‌شمالی اصلا تصور جنگ بین کشورها وجود ندارد، نه به‌دلیل قدرت نظامی، بلکه به‌دلیل وجود ارزش‌ها و منافع مشترک و وابستگی متقابل بین کشورها. لیبرال‌ها می‌گویند که کشورهای این حوزه ارزش‌های مشترکی دارند که جنگ را منسوخ کرده است. مهم‌تر اینکه وابستگی متقابل اقتصادی میان کشورهای این حوزه منافع مشترکی تعریف کرده که اصلا جنگ نه به صرفه است و نه قابل تصور. لیبرال‌ها معتقدند اگر می‌خواهید جنگ را به معنای حداقلی‌اش در روابط بین‌الملل نداشته باشید سازوکار آن موازنه قوا و بازدارندگی و انباشت تسلیحات نیست، بلکه ایجاد نظام‌های لیبرال دموکراتیک و نظام اقتصادی بازار و آزاد است. مشهورترین نظریه صلح لیبرالی «صلح دموکراتیک» است که برگرفته از فلسفه کانت است. بر اساس این نظریه اگر بخواهیم منازعه و جنگ و ستیز در روابط بین‌الملل نباشد، باید نظام‌های لیبرال دموکراتیک ایجاد کنیم تا جنگ منسوخ شود. چون در نظام دموکراتیک مردم تصمیم گیرنده هستند و مردم به‌راحتی به جنگ تن نمی‌دهند. نظام‌های استبدادی و دیکتاتوری راحت‌تر به جنگ متوسل می‌شوند، چون در این نوع نظام‌های سیاسی دولت تصمیم می‌گیرد و مردم می‌جنگند.  بنابراین دیدگاه‌های مختلفی در رابطه با صلح هست؛ رئالیست‌ها معتقدند که قدرت و بازدارندگی ضامن صلح است و لیبرال‌ها برآنند که وابستگی متقابل و منافع مشترک و به‌خصوص ایجاد نظام‌های لیبرال دموکراتیک صلح ایجاد می‌کند. از طرفی لیبرالیسم اقتصادی عامل و عنصر دیگری را تحت عنوان اقتصاد بازار و آزاد به این فرآیند اضافه می‌کند. اقتصاد و تجارت آزاد بین‌المللی از طریق ایجاد منافع مشترک و وابستگی متقابل بین کشورها می‌تواند مانع جنگ شود. آنان استدلال می‌کنند که مگر امروز می‌توان تصور کرد که آلمان و فرانسه و انگلیس باهم بجنگند؟! بنابراین از منظر نظریه‌های مختلف راهکار‌های مختلفی برای برقرای صلح بین‌المللی وجود دارد.  استراتژی صلح‌سازی که آمریکایی‌ها و غربی‌ها در پیش گرفته‌اند، تلفیقی از رئالیسم و لیبرالیسم است. مثلا در منطقه آتلانتیک‌شمالی رویکرد آنها لیبرال است، اما در مواجهه با سایر کشور‌های رئالیستی عمل می‌کنند. جالب است که حتی در نظریه صلح دموکراتیک گفته می‌شود که دموکراسی‌ها با هم نمی‌جنگند. این نگاه به کشورهای اصطلاحا دموکراتیک مجوز می‌دهد که با دولت‌هایی که  غیردموکراتیک می‌خوانند بجنگند، بنابراین می‌بینیم که وقتی از دولتی خوش‌شان نیاید می‌گویند اینها دموکراتیک نیستند و به این بهانه دست به حمله نظامی علیه ملت‌ها می‌زنند. مثل آمریکا که به همین بهانه به عراق  و افغانستان حمله کرد. مهم‌ترین نقد به نظریه صلح دموکراتیک این است که توجیهی برای توسل به جنگ برای غرب درست می‌شود و ضمنا به بقیه کشورها نیز اجازه دفاع از خود داده نمی‌شود. رئالیست‌ها حداقل حق دفاع از خود را برای همه کشورها قائل هستند.  من بارها گفته‌ام اینکه یک نظام لیبرال دموکراتیک در سیاست‌داخلی الزاما در سیاست‌خارجی هم باید رویکرد لیبرال اتخاذ کند، یک نسبت منطقی نیست و شواهد تاریخی و عملکرد کشور‌ها نشان می‌دهد که این دو چیز است. آمریکایی‌ها شاید در حکمرانی داخلی خود لیبرال باشند، اما در سیاست‌خارجی کاملا رئالیستی عمل می‌کنند. به‌طوری که به بهانه حفظ و گسترش ارزش‌های لیبرال و دموکراتیک به تجاوزگری نظامی می‌پردازند. همچنین در سیاست‌خارجی به حداکثرسازی قدرت می‌پردازند.

یعنی هر دولتی با توجه به بافت و ساخت کشور خود رویکردی را برمی‌گزیند؟ به فرض اینکه سیاست لیبرالی در سیاست‌خارجی روش خوبی باشد آیا می‌توان گفت برای همه خوب است؟

این دعوا بین رئالیست‌ها و لیبرال‌ها از قدیم بوده و امروز نیز وجود دارد. اگر از من می‌پرسید به عقیده من تفکر غالب در روابط بین‌الملل رئالیسم است. کشور‌هایی که توسعه رفاهی و اقتصادی را در اولویت قرار داده‌اند به این دلیل است که امنیت نظامی آنها جور دیگر و در جای دیگری تامین شده است. امروز آمریکا به اندازه‌ای قدرت نظامی دارد که به اقتصاد خود اولویت بدهد. حدود 800 میلیارد دلار بودجه نظامی آمریکا است، اگر سیاست‌خارجی آنها لیبرالی است چنین بودجه‌ای به چه کار آنها می‌آید؟

نهاد‌ها و سازمان‌های بین‌المللی را همین کشورهای قدرتمند تاسیس کرده‌اند تا از نظم موردنظر آنها دفاع کند؛ این کشورها آنقدر قدرت دارند که این سازمان‌ها و نهادها قادر نیستند آنها را به رعایت قوانین و مقررات بین‌المللی مکلف و مجبور کنند. اما نوبت به دیگر کشورها که می‌رسد صحبت از ضرورت رعایت حقوق بین‌الملل، رژیم‌ها، مقررات و معاهدات بین‌المللی مانند ان‌پی‌تی می‌کنند؛ لذا در عمل شاهد حاکمیت استانداردهای دوگانه هستیم.  ایران در منطقه‌ای قرار گرفته که داعش و طالبان را در همسایگی خود دارد. تردید نکنید که از مهم‌ترین عناصر منافع ملی توسعه اقتصادی است، اما سوال این است که وقتی حیات و جان شما در خطر باشد چه چیز را در اولویت قرار می‌دهید؟! قطعا امنیت نظامی مقدمه توسعه اقتصادی است، اما اگر هم فرض کنیم توسعه اقتصادی مستقل از امنیت نظامی است، درصورت بروز تهدید نظامی در همان حوزه آتلانتیک‌شمالی که نمی‌توان تصور جنگ داشت باز هم توسعه اقتصادی در اولویت خواهد بود؟ تاکید می‌کنم پس 800 میلیارد دلار بودجه نظامی برای چیست؟ خود این یک تناقض است.  یا به‌حدی از قدرت رسیده‌اید که دیگر هیچ تهدیدی وجود ندارد یا تحت این عنوان که علیه دولت‌های غیردموکراتیک اقدام می‌کنید، دائما قدرت نظامی را به کار می‌گیرید؛ تناقض اینجاست که برای جلوگیری از جنگ، جنگ می‌کنید. این مهم‌ترین تناقض در نظریه «صلح دموکراتیک» است. شما قرار بود نظریه‌ای بدهید که جنگ از نظام بین‌الملل رخت بربندد، اما بهترین مجوز برای توسل مستمر به جنگ را صادر کرده‌اید و این طنز ماجراست. می‌گویند خلع سلاح عمومی؛ یعنی هیچ دولتی نباید سلاح داشته باشد. درحالی که خودشان سلاح هسته‌ای دارند و میلیاردها دلار به عربستان و امارات اسلحه می‌فروشند، ما را تحریم تسلیحاتی کرده‌اند بعد می‌گویند ایران نباید موشک داشته باشد، موشکی که خود می‌سازد. اگر واقعا لیبرال هستید به همه اصول لیبرالیسم پایبند باشید.  آرمان‌گرا‌ها می‌گفتند باید خلع سلاح عمومی باشد، چون داشتن سلاح عامل جنگ است. ما اولین کشوری بودیم که گفتیم خاورمیانه عاری از سلاح‌های هسته‌ای، چرا عملی نمی‌کنند؟! چرا اسرائیل باید 200 کلاهک هسته‌ای داشته باشد و ما غنی‌سازی برای اهداف صلح‌آمیز هم نکنیم؟! چرا باید سایر کشورهای منطقه پیشرفته‌ترین تسلیحات نظامی را داشته باشند ولی وقتی به ما می‌رسد می‌گویند شما حتی نباید موشک داشته باشید؟ اینها تناقضاتی است که در نظریه لیبرال در روابط بین‌الملل وجود دارد.  بنابراین در روابط بین‌الملل و سیاست‌خارجی نباید فکر کنیم که با خلع سلاح شدن، منافع ملی ما تامین می‌شود؛ چون در چنین وضعی نه‌تنها منافع ملی تامین نمی‌شود، بلکه بقای ایران نیز به خطر می‌افتد. قذافی توان دفاعی‌اش را تسلیم کرد و همه چیزش را از دست داد. صدام حسین در نصف روز کویت را گرفت چون توان دفاع از خود را نداشت. امروز هم برای کشورهایی مثل کره‌جنوبی و ژاپن، آمریکاست که امنیت را تامین می‌کند و براساس آن نقش تعیین می‌کند. اگر یک روز ایالات متحده بگوید من امنیت شما را تامین نمی‌کنم چه بر سر کره و ژاپن می‌آید؟

مثل این است که ویلای بسیار مجللی ساخته باشید که هر لحظه ممکن است فرو بریزد و امنیتش در اختیار شما نیست. ما نمی‌گوییم امنیت ملی و توسعه در مقابل هم قرار بگیرند، بلکه نظام حکمرانی سیاست‌خارجی باید متوازن و عقلانی و با توجه به واقعیت‌ها تدوین شود. به‌گونه‌ای که به‌صورت اولویت‌بندی شده امنیت و توسعه توامان تامین شود.

آمریکای لیبرال در سیاست‌خارجی خود واقع‌گرا است. چه اتفاق دیگری باید در عربستان رخ می‌داد تا با او مقابله حقوق بشری داشته باشند؟! خاشقچی را مثله کرده و در اسید حل کردند. وقتی طرفدار ارزش‌های لیبرال هستید، باید این مساله را در سیاست‌خارجی محکوم کنید یا نه؟ ولی ترامپ صراحتا می‌گوید من 100 میلیارد دلار قرارداد با آنها دارم و آن مساله ربطی به منافع ملی ما ندارد. همین آمریکا درمورد جمهوری اسلامی ایران استاندارد‌های به اصطلاح حقوق بشری دیگری دارد. پس اصالت با منافع ملی است و اگر تامین شود به‌راحتی بر مسائل حقوق بشری چشم می‌بندند.

حداقل در وضع موجود جمهوری اسلامی به‌عنوان یک نظام سیاسی باید با توجه به اقتضائات امروز ببیند که چه سیاستی منافع ملی را تامین می‌کند ولو اینکه رویکرد‌ها و سیاست‌های خوشبینانه بین‌المللی در سایر نقاط جهان کار کرده و موفق باشد. یعنی هر کشوری باید ببیند به اقتضای موقعیت کدام سیاست منافع او را تامین می‌کند.

مهم‌ترین مساله در هر شرایطی بقای ملی است و به این کشور و آن کشور هم منحصر نیست. به قول رئالیست‌ها که می‌گویند کف منافع ملی هر کشور تامین بقای آن است. ما باید بدانیم بقا امروز مستلزم چه چیزی است. آیا شما با تهدیدات نظامی روبه‌رو هستید؟ آیا اولویت مسائل اقتصادی است؟ برخی فکر می‌کنند اگر ما خودمان را خلع سلاح و کشور را از عناصر قدرت تهی کنیم، صلح و صفا برقرار می‌شود. امروز برخی می‌گویند موشک می‌خواهیم چه کار کنیم، فردا می‌گویند سلاح به چه کار ما می‌آید و روز دیگر می‌گویند نیروی نظامی را می‌خواهیم چه کنیم و بعد می‌گویند شما چرا دو ارتش دارید؟ حد یقفی وجود نخواهد داشت و با این نوع نگاه به سیاست‌خارجی نمی‌توان کشور و ملت را حفظ کرد.  در روابط بین‌الملل از دیپلماسی تعریف‌های متعددی ارائه شده است؛ مانند فن و هنر حل و فصل مسالمت‌آمیز مسائل و مشکلات بین‌المللی و اختلافات بین کشورها؛ فن و هنر مدیریت و تنظیم سیاست‌خارجی و روابط بین‌الملل از طریق مذاکره؛ ولی من می‌گویم دیپلماسی یعنی هنر اعمال مسالمت‌آمیز قدرت در روابط بین‌المللی؛ مهم‌ترین کارکرد سیاست‌خارجی نیز همین است. یعنی کشور قدرت کسب کند و بعد جوری اعمال قدرت کند که جنگ نشود. نه اینکه از ترس منازعه و تنش کشور از کسب و افزایش قدرت دست بردارد؛ اینکه دیگر نیازی به سیاست‌خارجی و دیپلماسی ندارد. تنش‌زدایی به‌معنای دست کشیدن از قدرت ملی نیست.

مرتبط ها