حمزه نادعلیزاده، دانشجوی دکتری فلسفه و حکمت اسلامی دانشگاه تهران: مکتب تفکیک به تعریف علامه حکیمی یعنی تفکیک سه طریق فلسفه، عرفان و دین از یکدیگر است. ابتدا باید به این مطلب اشاره کنم وقتی ایشان از تفکیک این سه سخن گفتند، تصریح کردند که منظور از تفکیک، تحذیف نیست، یعنی حذف فلسفه و عرفان مراد نیست، بلکه همراه با تایید وجود این سه طریق، تفکیک این سه طریق از یکدیگر منظور است.
لذا این برداشت که بعضا از کلام ایشان شده متاسفانه بهغلط تعبیر کردهاند. مکتب تفکیک به این معنا نیست که ما باید بهطورکلی دور فلسفه یا عرفان را خط بکشیم و صرفا به دین بپردازیم، بلکه اصل ادعا بر این استوار است که این سه طریق هر یک روش خاص خود و زبان خاص خود و موضوع خاص خود را دارند و نحوه بررسی موضوع در اینها –حتی در آنجا که موضوع مشترک هم هست- متفاوت است، لذا صحیح و عقلانی این است که ما اگر بخواهیم بر اساس روش علمی پیش برویم نباید این سه را با هم خلط کنیم؛ این در مقام تعریف مکتب تفکیک است.
اما اینکه ریشه این مکتب به کجا برمیگردد و از کجا نشات گرفته جای بحث دارد. بزرگان مکتب تفکیک یا مکتب معارفی خراسان معتقدند که ریشه این تفکیک به دوره ائمه برمیگردد. ائمه بزرگوار و شاگردانشان سرسختانه حوزه معارف دینی را از مابقی حوزهها جدا میدانستند. شواهد زیادی این امر را تایید میکند. روایتی از امام باقر(ع) هست که میفرمایند: «شَرِّقَا وَ غَرِّبَا فَلاَ تَجِدَانِ عِلْماً صَحِیحاً إِلاَّ شَیْئاً خَرَجَ مِنْ عِنْدِنَا أَهْلَ اَلْبَیْتِ» (وسائل الشیعه، ج۲۷، ص۴۳) یعنی اگر به شرق یا غرب عالم بروید، دانش صحیحی نمییابید مگر آنچه از نزد ما اهلبیت بیرون میآید.
در اعتقادات دینی، ائمه تاکید داشتند که باید اعتقادات را از قرآن و تبیینی که ایشان از قرآن بیان کردهاند، بگیریم. همانطور که قرآن میفرماید: «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ»، اهل ذکر همان اهلبیت(ع) هستند که فرمودهاند: «نحن اهل الذکر»، لذا اگر ما بهعنوان یک دیندار بخواهیم اعتقادات خالص داشته باشیم، ناگزیریم از اینکه به منبع این اعتقادات برگردیم که چیزی جز قرآن و تفسیر اهلبیت(ع) از آن نیست.
آنچنان که تاریخ گزارش کرده هشام ابنحکم از شاگردان امام صادق(ع) سرسختانه از اعتقادات اهلبیت(ع) دفاع میکرد، لذا مورد تعرض دستگاه حاکم هم بوده است. او کتابی دارد به نام «الردّ على أرسطاطالیس فى التوحید» که به معنی ردیهای بر توحید ارسطو است. از همان زمان نگرش شاگردان اهلبیت(ع) به ترجمههایی که از یونان میشد، نگرشی انتقادی بود و نهتنها آن را مبنایی برای فهم قرآن و بیان اهلبیت(ع) قرار نمیدادند، بلکه در مواجهه با آن از موضعی انتقادی وارد میشدند.
مرحوم میرزامهدی اصفهانی که از شاگردان میرزاینائینی بودند، سالها در عتبات شاگردی بزرگانی مثل مرحوم میرزااحمد کربلاییتهرانی را داشتند که از عرفای بنام بود. با اینکه میرزامهدی عرفان را نزد ایشان طی کرد و فلسفه را هم خواند، سوالاتی برایش پیش میآید و میبیند پاسخهایی که از فلسفه و عرفان دریافت میکند، مطابق با قرآن و معارف اهلبیت(ع) نیست. این تشخیص میرزایاصفهانی است که باعث میشود ایشان دچار اضطراب و اضطرار شوند، لذا به حضرت حجت(ع) متوسل میشوند که طبق بیان خود ایشان ظاهرا در مکاشفهای که صورت میگیرد، این جمله را روی کاغذی مییابند که «طلب المعارف من غیرطریقنا اهل البیت مساوِق لانکارهم. الحجه بن الحسن»، به این معنی که «طلب کردن معارف از طریقی غیر از اهلبیت(ع) مساوی با انکار اهلبیت است. حجت بن الحسن.» لذا ایشان طریق سلوک فلسفی و عرفانی را رها میکنند و وقت و سرمایه علمی خود را روی کسب معرفت مستقیم از خود قرآن و سخنان معصومان میگذارند. این امر باعث میشود ایشان به مطالب جدید دست پیدا کند و یک دستگاه معرفتی جدیدی را که از آن بهعنوان مکتب تفکیک یا حوزه معارف خراسان تعبیر میشود، پایهگذاری میکند.
یکی از اصلیترین کتابهای میرزامهدی که چارچوب اندیشه ایشان را مبتنی بر قرآن و کلام اهلبیت ترسیم میکند، کتاب معارف القرآن است که این کتاب اخیرا به چاپ رسیده و میتواند مورد استفاده محققان قرار بگیرد. ایشان کتابهای دیگری به نام انوار الهدایه، ابواب الهدی دارد که این دو کتاب به همراه کتاب معارف القرآن اصلیترین کتابهای معرفتی ایشان است.
ایشان از حوزه نجف به حوزه مشهد نقلمکان میکنند و در حوزه مشهد شاگردان زیادی را تربیت میکنند و یکی از آنها مرحوم شیخمجتبی قزوینی است که استاد حکیمی از شاگردان ایشان بوده است. آنچه عرض شد سلسله شکلگیری مکتب تفکیک در حوزه علمیه معاصر ماست.
دررابطه با علت گرایش این بزرگان به این تفکر، نیازمند این توضیح هستیم که مکاتب بشری یا افراد بشر از دیرباز برای اینکه به سوالات هستیشناسانه خود پاسخ داده و همچنین به یافتههای درونی خود نظم دهند، تلاشهای زیادی کردهاند، یکی از آن تلاشها منجر به پیدایش فلسفه شده است. فلسفه تلاش بشر است برای فهم عالم آن هم مبتنی بر ادراک عقلانی. از آنجا که بشر محدود است این ادراک عقلانی هم محدود میشود و به نسبت تکثر فهمهایی که انسانها از عالم دارند، مکاتب فلسفی هم میتواند متفاوت، متمایز و گاه متخالف با یکدیگر باشند، لذا ما اگر به سیر تاریخی فلسفه بپردازیم با این مطلب مواجه میشویم که از یونان باستان تاکنون با دیدگاهها و نظرات مختلفی در زمینه هستیشناسی و معرفتشناسی مواجهیم.
طریق عرفان نیز اینطور است. عرفا کسانی بودند که سعی میکردند از راه تصفیه درون به معرفت برسند و عالم را درک کنند. آنها بهدنبال یگانگی با عالم هستی بودند، لذا روش دریافت ایشان بر اساس کشف و شهود است.
استاد حکیمی معتقد بودند که راه و هدف دین متفاوت از این دو است. دین میخواهد انسان را به مطلوب و هدف آفرینش برساند، لذا دین انسانهادی را برای ما ارسال میکند. انسان عادی –خواه فیلسوف باشد، خواه عارف- هرقدر هم بزرگ باشد، نمیتواند جای انسانهادی و هدایتگر را بگیرد که از جانب خدا نصب شده است، چون نگاه بشر عادی هرقدر هم رشد یافته باشد، باز محدود است و امکان خطا دارد اما انسانهادی هیچ نقص و خطایی ندارد، لذا انسانها باید با وقت محدودی که در این دنیا دارند بهسمت انسانهادی بروند و نباید وقت خود را صرف قیلوقالهایی کنند که در فلسفه و عرفان وجود دارد.
از این منظر استاد حکیمی تاکید میکنند که نباید دین و فلسفه و عرفان را با هم خلط کرد؛ چراکه باعث میشود دین از هدف اصلی و نهایی خود به امری سطحی و قیلوقالی تبدیل شود و کارکردش را از دست بدهد و تبدیل به بحثهای آکادمیک و دانشگاهی شود، درحالیکه دین آمده تا در متن زندگی مردم پیاده شود و انسان را رشد دهد که نه فلسفه و نه عرفان توانایی این امر را ندارند.
نکته دوم اینکه چه فلسفه و چه عرفان بهدلیل پیشفرضهای انسانی و ادراک محدود و خطاپذیر دارای مطالبی هستند که چهبسا باعث میشوند آموزههای دینی مورد خدشه و تاویل قرار گیرند. در کتب فلسفی و عرفانی میبینیم که فیلسوفان و عارفان بسیاری به این امر دچار شدهاند و عقاید را براساس فهم فلسفی و دریافت عرفانی خودشان تفسیر کردهاند. این باعث میشود دین از حقیقت اصلی خود خارج شود، لذا علامه حکیمی تصریح میکردند که اگر بر تفکیک این سه طریق تاکید میکنیم به این دلیل است که اولا دین از حقیقت خود خارج و تبدیل به چیز دیگری نشود و ثانیا اینکه انسان بهوسیله دین به مقصود و هدف اصلی برسد. اگر این تفکیک صورت نگیرد -از نظر ایشان- این دو امر تحقق پیدا نخواهند کرد.
استاد حکیمی دررابطه با فلسفه و عرفان معتقد بودند که ما در این دو –مخصوصا در فلسفه که راهی مبتنی بر منطق و اندیشه است- باید بیش از آنکه بر نظر بزرگان تاکید و مدام آنها را تدریس و بهصورت متن محور، آنها را به نسل بعدی منتقل کنیم، بر تفکر انتقادی تاکید کنیم. اشکال اصل که در نظام آموزشی ما چه در حوزه و چه در دانشگاه وجود دارد، این است که فلسفه به یک امر مقدس تبدیل شده و اگرچه بعضا بهصورت جزئی، نقد و بررسی آرا دیده میشود، اما بسیار محدود و کم است و علت هم این است که ما فلسفه را انتقادی آموزش نمیدهیم. درواقع تفکر انتقادی دانشجو و طلبه را رشد نمیدهیم و اینها بعدا به اساتیدی تبدیل میشوند که خودشان تفکر انتقادی ندارند، لذا معتقد بودند باید تفکر انتقادی را در آموزش فلسفه لحاظ کنیم و متون فلسفی را نباید بهعنوان یک متن مقدس نگه داریم.
در رابطه با عرفان مصطلح نیز همینطور؛ دیدگاه عارف نباید دیدگاه نهایی تلقی شود، بلکه در عرفان آنچه حجت است کشف و شهود عارف است، البته برای خودش، کشف و شهود عارف برای دیگران حجت نیست. ابنعربی آنچه را کشف کرده در کتاب خود بهصورت یک چارچوب معرفتی درآورده، اینها زمانی میتواند برای دیگران محل دریافت معرفت باشد که فرد خودش هم مسیر را طی کرده و با کشف و شهود آنها را درک کرده باشد، لذا نمیتوان بهمجرد کشف و شهود دیگری، آنها را مرجع ادراک و اعتقادات خود قرار دهیم، بنابراین در عرفان هم باید عرفان انتقادی داشته باشیم، یعنی مقدمات کشف و شهود را بررسی کنیم و بفهمیم که عارف بر اساس چه مقدماتی به این جایگاه رسیده است.
لذا از نظر استاد حکیمی مهمتر از محصول، آن طریقی است که عارف میپیماید و آن حتما باید مبتنی بر آموزههای دین و قرآن باشد که اگر نباشد معصوم از خطا نیست، به همین دلیل در محصول هم –که همان کشف و شهود عارف است- عارف دچار خطا میشود و کشف و شهود او قابلاعتنا نخواهد بود. بنابراین هم در فلسفه و هم در عرفان ما نیازمند رویکرد انتقادی هستیم، رویکرد انتقادی در فلسفه با تفکر انتقادی شکل میگیرد و رویکرد انتقادی در عرفان با بررسی روش عارف و مسیر سیروسلوک او و مقدمات و ریاضتی که برای کشف و شهود خود متحمل میشود، بهدست میآید. اگر این اتفاق رخ دهد، شاهد پویایی فلسفه و عرفان خواهیم بود، لذا میبینیم که استاد حکیمی اتفاقا برخلاف آنچه مشهور است، با ارائه این پیشنهادها تلاش دارد فلسفه و عرفان را از خمودی موجود بیرون بکشد، لیکن نه با خلط و التقاط این دو با دین، بلکه با تاکید بر تفکیک این سه راه از یکدیگر.