سیدجواد نقوی، روزنامهنگار: دیرگاهی است که کلیدواژههایی مانند اسلام آمریکایی در دایره واژگان اهل فرهنگ، با یک بیتوجهی همراه است. اگر هم بحثی از واژه مهم اسلام آمریکایی به میان آید، خیلی اوقات از آن بهصورت سطحی بحث میشود، درحالیکه این واژه خود میتواند نوع مواجهه انسان انقلابی را با مفاهیم نو از جمله لیبرالیسم و... بیان کند. به همین جهت با مجتبی نامخواه، مدیر کارگروه مطالعات اجتماعی پژوهشکده تبلیغ و مطالعات اسلامی، گفتوگویی درمورد این واژه و قابلیتهای آن از باب امر اجتماعی انجام دادهایم که در ادامه از نظر میگذرانید.
در دهه شصت و هفتاد بحث اسلام آمریکایی در منبرها و محافل بسیار تکرار میشد. آنچه در این بحث مشخص است دوگانهای بین اسلام آمریکایی و اسلام ناب است. اسلام آمریکایی شکلی از اسلام غربزده است و اسلام ناب در مقابل آن قرار دارد. من و دیگرانی به این مساله فکر میکنند که اسلام آمریکایی ادامه نظری و معرفتشناسی نداشته و نتوانسته است صورتبندی معرفتی و نظری داشته باشد. ظاهرا در قالب رتوریکی اگر جایی بازتولید شده، زبانی بوده و جاهایی به حالت تلنگری بوده است. چرا نتوانستهایم به این مساله امتداد نظری بدهیم؟
تبدیل نشدن اصلیترین ایدههای یک جامعه به مفاهیمی نظری و واجد امتدادهای اجتماعی یک گسست مهم نظری است که باید درباره آن به شکل دامنهداری بحث کرد. اگر در اینجا بحث و بررسیمان را به ایده اسلام ناب-اسلام آمریکایی محدود کنیم، مساله ابعاد بیشتری میگیرد؛ چراکه ما علاوهبر عدم امتداد تئوریک این ایده، حتی تصور صحیحی نیز از آن نداریم.
بیآنکه پیمایش مشخصی وجود داشته باشد، براساس تجربهای که در این زمینه داشتهام، اطمینان میدهم ما، یعنی کسانی که نیروی اجتماعی انقلاب هستیم، تصور صحیحی از این ایده امام خمینی نداریم. سالیانی که در طلب و پرسش از اندیشه اجتماعی انقلاب اسلامی، روی آثار امام خمینی متمرکز بودهام، تصورم این بوده که درک ما از امام خمینی باید در یک تعامل و تعاطی اجتماعی متولد شود. به همین خاطر بخش مهمی از جستوجوهای خود را در گفتوگوی با دیگران پی میگرفتم؛ با طلاب، دانشجویان و فعالان اجتماعی بسیاری درباره ایدههای امام و انقلاب حرف میزدم و طبعا بیشتر بحثها ناظر بر گفتارِ اجتماعی و سیاسی امام بود. هیچوقت نگاه من این نبود که این جمعها حالت سخنرانی و تدریس دارد بلکه آنها را گفتوگوهایی میدیدم که در مسیر دسترسی به مفاهیمی از اندیشه امام خمینی برای اکنون ما حرفهایی دارد. آنچه در اغلب این گفتوگوها متوجه میشدم این بود که بین تصویری که در متون امام خمینی پیرامون ایده اسلام ناب-اسلام آمریکایی مطرح است و میان تصویری که نوعا مخاطب جوان و دهه 60 و 70 از این ایده دارند، تفاوت بسیاری وجود دارد. در این گفتوگوها متوجه شدم اغلب مخاطبانی که علاقه بسیاری هم به امام خمینی دارند، نمیتوانند دقایقی درباره ایده اسلام ناب-اسلام آمریکایی صحبت کنند، چون چیز زیادی بیشتر از این دو کلمه از آن نشنیدهاند. بعدها که این گفتوگو را با برخی نخبگان و پژوهشگران علاقهمند به آثار امام نیز پیگرفتم، متوجه شدم آنها هم بیشتر از این دو کلمه، بیشتر از یک سطح خطابی و یک برداشت سطحی و رتوریک از ایده اسلام ناب-اسلام آمریکایی، چیزی درباره این ایده مهم نمیدانند.
از یکطرف دیگر پیچیدگی متون امام خمینی درباره این ایده؛ تأکید امام خمینی بر این دوگانه و چندلایه بودن و شمول این ایده و از سوی دیگر بساطت تصویر و تصور عمومی از ایده اسلام ناب-اسلام آمریکایی، یک شکاف تئوریک بسیار مهم به وجود آورده است. شکافی که سبب بسیط انگاشتن و کنار گذشتن یک ایده و مفهوم پیچیده شده است. من تصور میکنم این فاصله و شکاف مهمترین یا یکی از مهمترین مسالههای فکری و اجتماعی امروز ماست و نشان میدهد که ما تا چه اندازه از امام خمینی، بهویژه از ایدههای اجتماعی و سیاسی او، چیزی نمیدانیم. مثلا اغلب تصور میشود قیام امام خمینی علیه اسلام آمریکایی درواقع قیام علیه غرب، غربزدگی و اسلام غربزده است، درحالیکه اگر وجوه ضد تحجر و مقدسمآبی در مفهوم اسلام آمریکایی از وجوه ضد غربزدگی آن بیشتر نباشد، کمتر نیست. به همین خاطر نمیخواهم انکار کنم که ضرورت دارد در اغلب مواردی که درباره امام خمینی، انقلاب اسلامی، تاریخ معاصر یا حتی جامعه کنونیمان گفتوگو میکنیم، حتی در بسیاری از پژوهشهایی که در این زمینه داریم، نیازمند آنیم که بیشتر بر گفتارهای اجتماعی و سیاسی امام و بر سطح رتوریک پدیده امام خمینی متمرکز باشیم تا اینکه بخواهیم در مبانی تئوریک جستوجو کنیم. شاید تعبیر بهتر این باشد که ما نیاز داریم از سطح رتوریک امام خمینی به سطوح تئوریک او برویم؛ ما نمیتوانیم ایده اسلام ناب-اسلام آمریکایی امام خمینی و گفتارهای سیاسی و اجتماعی او را دور بزنیم و برویم سراغ مبانی فکری و معرفتی. با وجود اینکه بهوضوح میبینیم و میدانیم اندیشه امام ابعاد عرفانی و فلسفی دارد؛ این ضرورت را همچنان هم پابرجا میبینم که بازخوانی این مبانی را در تعامل با ایدههای اجتماعی امام خمینی دنبال کنیم. ایدههای اجتماعی امام خمینی بنیادها و زیربناهای فکری و فلسفی و عرفانی و اخلاقی و فقهی و اصولی قابل استنادی دارد اما امام خمینی یا به تعبیر مرحوم روحالله نامداری، امام خمینی بهمثابه یک «پدیده پیچیده انسانی»؛ قابل تقلیل به این مبانی نیست. این درست است که ما در مطالعه رتوریک امام نیازمند دانستن و ارجاع به عقبه تئوریک امام هستیم ولی این نباید باعث شود فراموش کنیم که امام خمینی قابل تقلیل به این بنیادها و مبانی و معانی بنیادین نیست.
از ابتدای جستوجو در اندیشههای امام خمینی برای من عجیب بود و بعدها به شگفتی من افزوده شد که امام خمینی چگونه در تکتک ایدههای اجتماعی و سیاسی خود متکی به این مبانی است؟ اغلب سرفصلهای مهم گفتارهای سیاسیاش که در طول سه چهار دهه حیات سیاسی که در قالب نطق و نامه و سخنرانی ثبت شده است و در صحیفه امام آمده، قابل ارجاع به ریشههای فلسفی و فقهی ایشان است. امام خمینی لحظهای که در سیاسیترین موقعیت سخن میگوید، در همان لحظه بهگونهای حرف میزند که گویی اربعین حدیث او یا تعلیقه او بر فصوص و مصباحالانس است که بر فراز منبر نشسته و سخن میگوید. امام بخش عمدهای از کوششهای علمی و حوزوی و روشی خود را معطوف به این میکند که نه فقط خارج از مبنا سخن نگوید، بلکه حتی سخنی نگوید که با مبانیاش تغایر و تفاوت و دوگانگی داشته باشد. این برای کسی که آثار امام را جستوجو کرده، کاملا مشهود است. اما با مبنا «سخن» گفتن یک حرف است و اینکه ما در مطالعه امام، مقوله مبنا را آنقدر پررنگ ببینیم که آن «سخن» را که براساس آن مبانی گفته شده، نبینیم یا کمرنگ ببینیم، یک حرف دیگر است. بله در لابهلای خطوط کتاب کشفالاسرار و مصباحالهدایه و ولایت فقیه امام این حرفها نهفته است اما آیا امام خمینی کلیت و تمامیتاش و آن پدیده پیچیده قابل تقلیل به این مبانی است؟
من به جای تعبیر رتوریک، اطلاق «حکمت عملی» به صحیفه را درستتر میدانم. درواقع صحیفه صورت اصیل آن ماده و مواد فکریای است که در امام خمینی آن را نمایندگی میکرده است. اینکه ما بدونتوجه به مفاهیم تئوریک امام فقط از رتوریکش حرف بزنیم، اشتباه است و باعث تکرار میشود و موجب کلیشهسازی است و به شعارزدگی دامن میزند اما تمام توجه را معطوف آن بنیادهای تئوریک کردن هم اشتباهی دیگر است.
چرا اغلب این مخاطبان و حتی پژوهشگران که در این زمینهها کار کردهاند، تصویر روشنی از این ایده امام خمینی ندارند؟
چرایی این فقدان تصور و درک عمومی از این ایده میتواند موضوع یک بررسی مفصلتر باشد. بررسیای که متکی به یک یا یک سلسله از پیمایشها باشد تا با اطمینان بیشتری بتوان این فاصله و دلایل آن را تبیین کرد. اجمالا باید گفت امام خمینی در سال آخر از جدال اسلام ناب و اسلام آمریکایی و از جنگ فقر و غنا صحبت میکند؛ یکی از دلایل غیرمعرفتیِ فراموشی ایده اسلام ناب-اسلام آمریکایی این است که بسیاری از مفسران پسین ایدههای امام خمینی، حال و حوصله همین جنگ و جدال را نداشتند، به همین خاطر امام خمینی را طوری تفسیر کردند که گویی جنگی در میان نیست. یکسری غفلتها بوده، مشکلاتی در زمینه فقر ایجاد کرده؛ همه مشکلات هم راهحل دارد و ما هم به جای شکل دادن به یک رتوریک سیاسی علیه غنا و تکاثر، باید از این راهحلهای خیلی تخصصی حرف بزنیم و در کنار آن امام را هم در آثار فلسفی و عرفانیاش جستوجو کنیم.
بنابراین ما در وضعیت توضیح مبانی تصوری ایده اسلام ناب-اسلام آمریکایی هستیم و از تداوم این مسیر به دلالتهای تطبیقی آن و به ریشههای فکری آن میرسیم و به این میرسیم که این ایده چه ریشههای عمیق فلسفی و عرفانیای دارد. ما هنوز تصویر جامعی از این ایده اسلام ناب و اسلام آمریکایی نداریم. یکی از دلایل آن این است که ما همواره به مبانی ارجاع دادهایم و حال و حوصله تغییرها و دشواریهایی را که صورت اخیر اندیشه امام به ما تحمیل میکند، نداشتیم.
راحتطلبی بهمثابه یک رذیلت اخلاقی، اجتماعی که از لحظه پیروزی انقلاب سراغ ما آمد، مساله مهمی است. مرحوم مطهری که چند هفته بعد از انقلاب شهید شدند، در همان سخنرانیهایی که در حد فاصل پیروزی انقلاب تا شهادت دارند به این رذائل اشاره میکنند و درمورد آنها تذکر میدهند. مرحوم شریعتی هم که قبل از انقلاب به طرز مشکوکی از میان ما رفتند، در این مورد حرفهای مهمی دارند و دیگرانی هم هشدار داده بودند. این رذیلت در پایان دهه اول انقلاب به یکباره رشدی تصاعدی پیدا میکند؛ زمینههای اجتماعی و ساختاری و منافع طبقاتی هم به تحکیم آن کمک میکند و بهعنوان یک ویژگی شایع در محافل فکری ما درمیآید.
ازجمله دیگر زمینههای مهم نسیان ایده اسلام ناب-اسلام آمریکایی، نوعی سیاستزدگی است و از نخستین قربانیان به فراز درآمدنِ بیماری سیاستزدگی در دوره پس از انقلاب، همین ایده اسلام ناب و اسلام آمریکایی است.
طبیعی بود که از بعد از پیروزی انقلاب، استفاده ابزاری و سیاسی از ایدههای امام رُشد کند. امام شخصیتی مقبول بود که مقبولیتش در جریان انقلاب تثبیت شده و پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عنصر مهمی در ساخت قدرت تبدیل شده بود. یک زمانی کتاب مصاحبههای کیانوری را میخواندم، میدیدم حتی حزب توده هم ارجاعهای مفصلی به خط امام دارد. میل به استفاده سیاسی از ایدههای امام اما در پایان دهه اول بار دیگر اوج میگیرد. در این دوره ایده اسلام ناب-اسلام آمریکایی توسط یک جناح از روحانیون انقلابی که به آن علاقه نشان دادند ولی بهعنوان شعارهای انتخاباتی استفادهاش کردند؛ مصادره شده و یا بهتر بگویم مصرف میشود. جریان دیگر هم بهکلی، به تلویح و گاه به تصریح با این ادبیات قهر کرد. ما امروز با مخاطبانی روبهرو هستیم که جناح راستِ آن زمان، یعنی جناح قهر با ایده اسلام ناب- اسلام آمریکایی را «جبهه انقلاب» میخواند! طبیعی است اینطور تصور کنند که ایده اسلام ناب-اسلام آمریکایی ایدهای کماهمیت است. طبیعی است گمان کنند حرفی است که چندباری در گفتهها و نوشتههای امام آمده و کلا کنار گذاشته شده است. چنین ایدهای چرا باید بعد ازسه دهه موضوع یک گفتوگو و بحث باشد؟!
تصویر صحیح ایده اسلام ناب- اسلام آمریکایی چه مختصاتی دارد؟
هنگامی که از در همدلی با امام گفتوگو میکنیم، میبینیم این ایده، ایدهای است که وقتی امام در پایان دهه اول انقلاب، تجربه یک دهه حکمرانی انقلاب را جمعبندی میکند و میخواهد، چارچوبی برای خطمشیگذاری انقلاب و نهادهایش داشته باشد، چارچوب اسلام ناب-اسلام آمریکایی را مطرح میکند. وقتی میخواهد از مجلس و از رقابت سیاسی حرف بزند؛ وقتی میخواهد از سیاستگذاری و فرهنگ و اقتصاد و مفاهیم دینی و روش برداشت از دین و آینده انقلاب و افقهای جهانی انقلاب حرف بزند؛ همه این حرفها را در چارچوب اسلام ناب و اسلام آمریکایی مطرح میکند. انقلاب انسان دیگری را به وجود آورده و تربیت کرده و در دل حرکتهای مدنی و نهادهای انقلاب سازماندهی کرده است؛ امام خمینی وقتی میخواهد درباره این انسان حرف بزند هم به ایده اسلام ناب و اسلام آمریکایی ارجاع میدهد.
آیا ایده اسلام ناب-اسلام آمریکایی این اهمیت را در ذهن و زبان ما دارد؟ حتما اینطور نیست چون ما فرزندانِ جبهه قهر با این ادبیات هستیم. ما فرزندان مواجهه سیاستزده با این ایده هستیم. به همین خاطر اصلا تصویری از ادبیات اسلام ناب و اسلام آمریکایی نداریم که حالا بخواهیم درمورد مبانی، ریشهها، ارجاعهای آن یا درباره تداوم اجتماعی این ایده حرف بزنیم.
اسلام ناب-اسلام آمریکایی یک کنشی دارد، مثلا بحث طبقاتی که مارکس مطرح میکند چندان کنشی ندارد ولی بحث امام کنش ایجاد میکند. چرا ما نتوانستهایم در ساحت نظریه اجتماعی این ایده را ورود بدهیم؟ و در ساحت نظریه اجتماعی نتوانسته است سطحی را از آن خود کند و نحله جدیدی باز کند؟
من فکر میکنم ما هنوز از پرسش درباره بنیادهای این ایده فارغ نشدهایم. پاسخ این پرسش هم در پاسخ به پرسش از مبانی این ایده پاسخ مییابد؛ ما قبل از اینکه درمورد امتداد اجتماعی ایده اسلام ناب و اسلام آمریکایی صحبت کنیم و اینکه چرا به یک مفهوم تبدیل نشده، لازم است نگاهی به پس داشته باشم. اساسا ایده اسلام ناب-اسلام آمریکایی چه خاستگاههای معرفتیای دارد؟ لازم است قبل از امتداد نظری، از بنیادهای نظری این ایده و وجوه تئوریک بحث اسلام ناب و اسلام آمریکایی صحبت کنیم تا ببینیم این ایده چه بنیاد تئوریکی دارد و بعد برسیم به گفتار اجتماعی و سیاسی آن و بعد به اینکه چه کنشهایی را بازتولید میکند. ایده اسلام ناب-اسلام آمریکایی دو بحث جدی دارد؛ جوهره این ایده قابلتلخیص به این دو بحث است که نهفقط قابلارجاع به اندیشه فلسفی و عرفانی امام است بلکه مستقیما از آنجا گرفته شده است. نخستین مسالهاش این است که از منظر فلسفی و اجتماعی، ایده اسلام ناب و اسلام آمریکایی یک ایده یا نظریه است که کاشف از یک اتخاذ معنا و مبنا در زمینه تضاد و تغییر اجتماعی است. براساس حکمت صدرایی تضاد زمینه جاری شدن فیض در عالم است. براساس حکمت متعالیه این تضاد است که امکان سریان فیض در عالم ممکنات را فراهم میکند. این تضاد است که حدوث حادثها و دوام فیض و کون و فساد و حرکت را محقق میکند. این ریشه فلسفی و این دیدگاه درباره تغییر و تضاد، نظریهپردازی اجتماعیِ امام و اندیشه اجتماعی او را به سمت این میبرد که وقتی میخواهد جامعه و تغییرات اجتماعی را بفهمد، تضادهای اجتماعی برایش مهم باشند و آنها را صورتبندی کند. تضادی که در حکمت صدرایی در مقام کون و فساد مطرح است و خاستگاه حرکت و تغییر قرار میگیرد و حرکت جوهری که لحظه به لحظه در جریان است، مستلزم برجسته کردن یک یا یک سلسله تضاد است.
بحث عرفانی آن هم مفصل است و فضای فکری امام هم کاملا متاثر از این مبحث عرفانی است. مثلا کتاب شرح حدیث جنود عقل و جهل، یک نقطهتلاقی است که امام نظریه اعتدال ارسطویی و نظریه حکمت اسلامی در زمینه اخلاق و ادبیات اخلاقی و روایی را با هم جمع میکند و کل فضایل اخلاقی را محصول تضاد میان دو فطرت اولیه و ثانویه انسان میداند. به تعبیر مرحوم مطهری تضاد در فلسفه اسلامی یک اصل است. میتوانیم بگوییم ایده اسلام ناب-اسلام آمریکایی، بازتاب این اصل فلسفی در سطح و درک اجتماعی است. بنابراین جوهره نخستین ایده اسلام ناب-اسلام آمریکایی ارجاع دادن به این تضاد است.
دومین نکته اصلیای که در ایده اسلام ناب-اسلام آمریکایی مطرح میشود، این است که صورت اصلی تضاد، امروز تضاد اسلام علیه اسلام است. دو سوی تضاد اصلی اسلام ایستاده است وحتی دعوای حق و باطل و اسلام و کفر، درصورت اسلام علیه اسلام محقق میشود. از نظر این ایده انقلاب اسلامی هم همین ماهیت را دارد: تضاد اسلام علیه اسلام. حالا چون بحث به درازا کشید، جمعبندی میکنم فقط اجمالا عرض کنم نگاه عرفانی امام به اصل توحید هم دقیقا بهگونهای است که توحید بدون تضاد، محقق نمیشود «حاشا که خلوص عشق موحدین جز به ظهور کامل نفرت از مشرکین و منافقین میسر شود.»
امام در سخنرانیهایی که در صحیفه هست درباره این موضوع میگوید اسلامی که به ثروتمندان برسد و اسلامی که سرمایهسالاری باشد، آمریکایی است. مقولاتی از این دست کجای علم اجتماعی ماست و چطور میتواند به یک نظریه اجتماعی و ایدهای اجتماعی، مثل مطالعات پسااستعماری تبدیل شود؟
هیچجا. یک بخش از این وضعیت به این برمیگردد که اصولا موضع کلی علوم اسلامی و نیز علوم انسانی ما، موضعی محافظهکارانه است. این محافظهکاری به این دلیل است که علم اسلامیِ سنت و علوم انسانیِ مدرن، در جامعه بیش و پیش از هر چیز در پی محفاظت از یک نظم هستند. علم اسلامی از نظمی و علم انسانی از نظم دیگری حفاظت میکند ولی هردو این ویژگی را دارند که در کلان خودشان محافظهکار هستند. در اینکه چه نظمی را باید حفظ کنند تفاوت و تضاد دارند ولی در اصل محافظهکاری تفاوت چندانی ندارند. حالا ایده اسلام ناب-اسلام آمریکایی امامخمینی تبدیل به نظریه اجتماعی نشده است، آیا علم اسلامی جامعه طی این نیمقرن اخیر توانسته نظریه اجتماعی دیگری درباره وجود تضادهای متعدد جامعه ما تولید کند؟ مرحوم مطهری در مقاله اصل تضاد در فلسفه اسلامی که 50 سال قبل در مجله دانشگاه تهران منتشر کرده است، از تضاد بهعنوان اصل محوری در فلسفه اسلامی صحبت میکند. آیا مسیر حکمت اسلامی ما طی این نیمقرن در راستای بسط این اصل، اندک قدمی برداشته یا اصلا آن را ندیده و متوجه نشده است؟
بحث تضاد فلسفی است که امکان بحث کلامی در سنت فکری اسلامی درباره شرور را ممکن میکند. آیا ما در 50، 40 سال اخیر و حداقل در دوره پس از انقلاب، حداقلی از بحث تضاد و شرور را ایجاد کردهایم که نیازهای فوریمان را جواب بدهد؟ یا به عکس آنقدر در این زمینه فقیر بودیم که در همین بحران کرونا، در موضع عجز از هرگونه پاسخ قرار گرفتیم. در وضعیتی قرار گرفتیم که رفتار برخی علما یا روحانیون اسلامی در دوره ورود کرونا، موجهایی از شبهه را ایجاد میکرد. من زمانی به شوخی گفتم میتوان هرکدام از شبهات ایام ورود کرونا را به نام یکی از چهرههای دینی ثبت کرد! بالاخره وقتی بالای منبر تربت را در برابر درمان کرونا قرار میدهی و چند روز بعد از پای میافتی؛ اینها شبهه ایجاد میکند. همه اینها به خاطر درماندگی از شکل دادن به یک ایده کلامی درباره شر و یک ایده فلسفی درباره تضاد است. چون ما در سنت فکری و اسلامیمان به غایت محافظهکار شدهایم و نمیتوانیم تصویری از شرور داشته باشیم.
همین محافظهکاری در تفسیر افکار امام هم موجب میشود ابعاد و لبههای تیز نگرش امامخمینی تراشیده شود و به ایدههایی گرد تبدیل شود!
یا در علوم انسانی ایرانی، آیا چهار مفهوم جاندار ضدنظم موجود خلق و صورتبندی شده است؟ هیچ چیزی نیست. ما در مطالعات پسااستعماری، در حاشیه علم اجتماعی اروپایی میبینیم چقدر مفهوم و مضمون ضدوضع موجود ابداع شده است. علوم انسانی ایرانی اما آنچنان در موضع محافظهکاری است که اگر مفهوم نشدن تجربه جامعه خود و ایدههای اسلام ناب-اسلام آمریکایی و جنگ فقر و غنا امامخمینی را کنار بگذاریم؛ هیچ مفهوم دیگری هم ضد وضعیت موجود ندارد. بنابراین مساله خیلی به ایده اسلام ناب-اسلام آمریکایی برنمیگردد؛ مساله یک محافظهکاری فکری است که تا عمق استخوان ما نفوذ کرده است.
این محافظهکاری در عدمبازتولید اسلام ناب-اسلام آمریکایی بهعنوان یک مفهوم اجتماعی و در حذف این ایده از فرهنگ انقلاب اسلامی خودش را نشان میدهد یا مفاهیم موجود در فرهنگ انقلاب را هم تحثتاثیر قرار میدهد؟
محافظهکاری نهفقط مفاهیم امتداد اجتماعی را از مفاهیم انقلاب سلب میکند، بلکه در بازخوانی محافظهکارانه از این مفاهیم آنها را عقیم میکند. یک نوع نفیزدایی از مفاهیم انقلاب را در دستور کار دارد. تعلق مفاهیم از انقلاب قطع نمیشود، با مفاهیم دیگری جایگزین نمیشوند اما از درون تهی از معنا میشوند یا سویههای نفیکنندهشان را از دست میدهند و عوض آنکه به تغییر وضع موجود کمک کنند؛ به تغییر و ارتقای گویندگان این تفاسیرِ نفیزداییشده کمک میکنند!
مثلا مفهوم مقاومت را در نظر بگیرید. این مفهوم در دامن انقلاب متولد شده؛ مفهومی است سراسر نفی؛ اساسا ادامه انقلاب با مقاومت ممکن میشود اما محافظهکاری همین مفهوم را هم نفیزدایی میکند. یعنی چه؟ یعنی کاری میکند که کلمه مقاومت باشد، به نحو ملالآوری هم تکرار شود اما به هیچ مقاومتی در برابر هیچ کسی منتهی نشود و برای برانگیختنِ هیچ نیروی اجتماعیای موثر نباشد. برای روشن شدن بحث این را کمی توضیح بدهم.
مفهوم مقاومت که از مفاهیم اصلی انقلاب اسلامی است در همین دوره آخر حیات امام به نوعی تدقیق و تدوین میشود و امام تصریح میکنند مقاومت دو لایه کلان جهانی و اجتماعی دارد. در جهان مقاومت در برابر استکبار جهانی و ارتجاع منطقهای و سازمانهای وابسته به آنهاست و در داخل علیه مقدسمآبی و احتکار و ثروتاندوزی سرمایهداران زالوصفت. بعدها این مفهوم در سخنان رهبری یک بسط ویژهای هم پیدا میکند که اقتصاد مقاومتی نتیجه آن است.
یک سطح از محافظهکاری را محافظان نظم مدرن دنبال میکنند. چند وقت قبل در مجلهای خواندم که نوشته بودند الان بهترین موقعیت برای نزدیکی خط مقاومت به آمریکا و اروپاست. تناقض این حرف روشن است. اگر قرار است مقاومت با آمریکا همراه شود، پس اصلا چرا مقاومت است و مقاومت علیه چیست و چه معنایی میدهد؟ به نظرم این خیلی خطرناک نیست و در میان کسانی که مفهوم مقاومت برایشان اهمیت دارد ضریب نفوذ چندانی ندارد. مساله اصلی بلایی است که محافظهکاران سنتی بر سر این مفهوم میآورند.
مثال روشن آن کاری است که با مفهوم اقتصاد مقاومتی میکنند. یک تکرارهای اغراقآمیزی درباره این مفهوم انجام میدهند. جزوه، دوره آموزشی، انجمن و همهچیز با پسوند اقتصاد مقاومتی تولید میکنند. بعد که میپرسیم اقتصاد مقاومتی چیست؟ جوابهای نفیزدایی شده میدهند. جالب است زمانی دیدم یکی از سردمداران همین حرکتها در مورد تکرار اقتصاد مقاومتی، در تعریف این مفهوم میگوید اهداف اقتصادی انقلاب و اقتصاد مقاومتی، در این سه کلمه خلاصه شده است: «رفاه عمومی»، «استقلال اقتصادی» و «پیشرفت اقتصادی». مقاومت این اهداف و کلمات کجاست؟ مقاومت در برابر احتکار و تکاثر، تحجر و مقدسمآبی که در متن امام خمینی درمورد مفهوم مقاومت وجود داشته، از کجای این تعریف بر میآید؟ میشود در جامعهای که ثروتمندان آن اجازه دارند به جای کسب ثروت، بروند بانک تاسیس کنند و اعتبار خلق کنند؛ اقتصاد مقاومتی هیچ دلالتی به مقاومت دربرابر این طبقه نداشته باشد؟ در جامعهای که هر کنج بازار سلطانِ یک کالا نشسته؛ و از سکه و زمین گرفته تا مرغ سلطانهای خاص خود را دارند؛ میشود در این جامعه از اقتصاد مقاومتی حرف زد ولی طلب عدالت یا ایستادگی در برابر این سلطانها را حذف کرد؟ حالا تازه با اعدام این سلطانها هم که اتفاقی نمیافتد و نشاندهنده آن است که احتمالا اینها خود سلطان نبودند، ملیجک، حاجب یا عمال دربار سلطان بودهاند! همین نفیزدایی که درمورد مفهوم مقاومت، هست در مورد دیگر مفاهیم هم وجود دارد. حالا برخی مفاهیم مثل مقاومت ظرفیت این را دارند که برایشان دوره آموزشی برگزار شود؛ تدریس شوند و حتی انجمن مدرسان اقتصاد مقاومتی هم تاسیس شود؛ برخی مفاهیم مثل عقبماندگی در عدالت هم هستند که در فرآیند نفیزدایی از مفهوم عدالت، به کلی حذف میشوند؛ گویی هیچگاه مطرح نشدهاند.