سیدمحمدرضا تقوی، استاد دانشگاه شیراز: بدون روششـنـاســی نمیتوان به عالم علم ورود و دانشــی کـارآمد تولید کرد. اگر در مبانی انسانشناسی و هســتیشنـاســی، در مبدأشناسی و غایتشناسی و... نظامواره دانش رایج با نظامواره علومانسانی اسلامی تفاوتهای کلیدی و بنیادی دارد، پس بهصورت طبیعی باید روششناسی دو نوع دانش، به این معنی که قصد روششناسی، رساندن محقق از مبدا به مقصد (یا حرکت در راستای جهت) است، باید متفاوت یا نسبتا متفاوت باشد.
بحث از جزئیات نیست که ما مجاز به استفاده از روشهای دانش موجود هستیم یا خیر؟ البته که روش، تعین خود را از مجموعه نظاموارهای که به آن خدمت میکند، دریافت میکند. بنابراین در مواردی ممکن است با تعینهای مختلف، برخی روشها به ظاهر یکسان بهنظر برسند گرچه با تعینهای مختلفی که پیدا میکنند، درواقع ماموریتهای متفاوتی را دنبال کرده و بالمآل معانی مختلفی را منتقل میکنند اما درمجموع چون مولفههای دو نوع دانش در مبدا و نهایت (مقصد) متفاوت هست، پس در روششناسی نیز نمیتوانند خیلی شبیه هم باشند.
در ادامه تلاش میشود به دیدگاههای ایجابی در روششناسی علومانسانی اسلامی نزدیک شویم: در روشهای موجود محقق به پدیدهها نگاه میکند و قوانین آنها را متناسب با منویات، خواستهها، اهداف و غایات خود کشف میکند که این قواعد نوعا غلط نیستند، تکرارپذیرند و قابل مشاهده برای دیگران. ولی معلوم نیست این آن چیزی است که دین میخواهد. چون در اینجا محقق بر اساس اهداف و غایات دینی مساله را تعریف نکرده است. خداوند متعال از آفرینش موجودات و از جمله انسانها هدفی داشته است، شاید مستندش آیه 30 سوره بقره است که خداوند در پاسخ به ملائکه که از دلیل خلقت انسان میپرسند، میفرماید: من چیزی میدانم که شما نمیدانید. در علومانسانی رایج محقق از عقل و بینش خود استفاده میکند که قاعده را کشف کند، اما در علومانسانی اسلامی، محقق قبل از اینکه قاعده را کشف کند تلاش میکند تا ادراک کند که مقصود الهی از خلقت انسان چه بوده است و بعد تمام استعداد و قابلیتهایش را برای تغییر وضع موجود به وضع مطلوب به خدمت میگیرد.
البته ممکن است این سوال مطرح شود که محققان علومانسانی رایج هم برای رسیدن به وضع مطلوب حرکت میکنند که پرسش به جایی است، اما پاسخ به این سوال در درون علم مشخص نمیشود و محل بحث آن دانش دیگری است که میتواند فلسفه، کلام یا الهیات باشد، البته دانشی که محقق علومانسانی اسلامی هم تولید میکند باید عمدتا ویژگی ابطالپذیری، اثباتپذیری و چهبسا قابلیت تکرارپذیری و مشاهده را هم داشته باشد، اما نگاه سیستمی به ما میگوید که مهمتر از نشان دادن گزارههای درست در یک رویکرد، نشان دادن صحت عملکرد نظاموارهای است که این گزارهها درون آن مطرح میشوند. ملاک صحت نظاموارهها هم معمولا کارایی و هماهنگی است، یعنی اهمیت هماهنگی بین مولفههای مرتبط با یک موضوع چهبسا کمتر از بررسی صحت و سقم تکتک گزارهها نباشد. بنابراین ما شاهد دو نوع متدولوژی و حتی دو نوع خروجی از علم هستیم که هر دو هم میتوانند خصوصیات علم را عمدتا داشته باشند، چون بر اساس دو نوع نگاه به انسان و هستی شکل گرفتهاند.
اینک با این مقدمات، شاید تا حدودی هم بتوان به دیدگاههای ایجابی در علم دینی نزدیک شد که برای نمونه به دو مورد اشاره میشود: مسیر اول پیشنهاد علامهطباطبایی است تحت عنوان رساله اعتباریات، ایشان درواقع علوم را دو دسته میکنند؛ علوم حقیقی و علوم اعتباری. علوم حقیقی از هستها صحبت میکند جایی که مبانی هستیشناسی و انسانشناسی و غایات و اهداف و... مطرح است. بین این مبادی و رسیدن به اهداف و غایات، عقل انسان به مفهوم وسیعی که حضرت آیتالله جوادیآملی بهکار میبرند (عقل تجربی، تجریدی و نیمهتجریدی و شهودی) مفاهیمی را اعتبار میکند که انسان را به غایتش برساند و وقتی که این مفاهیم را اعتبار میکند باید مستند به آن حقایق باشد، یعنی هر امری را نمیتواند اعتبار کند و علامهطباطبایی تا حدودی نشان دادهاند که چگونه میتوانیم از آن حقایق به اعتباریات برسیم، در مقالهای دیگر، ایشان نشان میدهند که چگونه این اعتباریات ما را به حقایق میرسانند یعنی هدفی که درواقع بوده و این مسیر اول هست که البته نیازمند تدوین است.
مسیر دوم مسیر حکمت عملی است، یعنی بهجای اینکه از طریق کشف قوانین در عالم تکوین بهدنبال علم بگردیم منظر وسیعتر و هماهنگتری را انتخاب کنیم. بر این اساس، علم سه منشأ مهم دارد. اول عالم تکوین که کشف قوانین آن نیازمند استفاده حداکثری از حواس و عقل است، البته این حواس و عقل باید متعبد بالله و در یک هماهنگی با مولفه ادراکی مهم دیگری که ما آن را قلب مینامیم، باشد. بنابراین، لاجرم نیازمند آن هستیم که تفاوت بین حواس و عقل و قلب سکولار و متعبد بالله را تعریف نظری و عملیاتی کنیم.
دوم، منشأ علم قول و فعل و سیره ائمه(ع) هست که نیازمند تفقه در دین بهمفهوم وسیع آن است. تفقهی که منتهی به صدور احکام تکلیفی، توصیفی و ارزشی در دو بعد فردی و اجتماعی شود. آنچه امروز به مفهوم دانش فقه مطرح است بیشتر پرداختن به احکام تکلیفی آن هم در بعد فردی آن است که طبعا پاسخگوی نیازمندیهای جوامع امروزین نخواهد بود. بنابراین دانش فقه باید بتواند در حد ضرور توانمندیهای خود را ارتقا بخشد که این خود موجبات پذیرش دین در بین افراد و جوامع را نیز مهیا میکند.
منشأ سوم علم، معارف انفسی است و آن دانشی است که خداوند از طریق آموزش اسماء الهی (وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها) در درون انسانها قرار داده است که طریق دستیابی به آن به میزان سنخیتی است که فرد یا اجتماع به امام معصوم(ع) تولی مییابند. در منشأ سوم، علم بهمثابه یک جوشش درونی است که بنمایههای آن در درون تمام انسانها قرار داده شده است لیکن بروز و ظهور چنین دانشی نیازمند توسل به نام یا نور و یا قدوس است که انسان بتواند از طریق تخلیه اوصاف غیرانسانی و تحلیه بهمعنای متصف شدن به اوصاف انسان الهی، آنها را در درون خود بارور کند. دانشی که متکفل اصلی ایجاد چنین توانایی کلیدی در انسان است نوعا «معرفت نفس» خوانده میشود. بنابراین در این روش دوم، بهجای بحث روی متدلوژی و تلاش برای تبیین پدیدهها از طریق استخراج و کشف قواعد بیرونی، انسان متوجه ظرفیتهای درونی خود میشود و میکوشد تا از این ظرفیت برای فهم خودش و عالم بیرون مدد جوید. بدیهی است هر کدام از این سه منشأ علم ما را به ظرفیتهای جدیدی در علم میرسانند. لیکن ظرفیت نهایی و در شأن انسان وقتی حاصل میآید که بتواند به هر سه منشأ دست یابد، یعنی دانشی که از ناحیه عالم تکوین بهدست میآورد، دانشی که از ناحیه عالم تشریع بهدست میآورد و دانشی که از طریق معرفت نفس بهدست میآورد. اتفاقا فلاسفه متأله بحث میکنند که هر سه دانش بر یک وزان قرار داده شدهاند. پر واضح است که این دانشها جدای از یکدیگر نیستند و در یک نظامواره واحد، هر سه منشأ بهشکل متحول و متناوب و متقوم یکدیگر عمل میکنند، لیکن مسیر آمادهای نیست و نیازمند تدوین آن هستیم.