کد خبر: 50718

مریم شوندی:

کاش دیوانه از قفس بپرد...

کاش یک نفر بیاید، چشم‌بندها را باز کند، یک سقراط که بیاید بگوید این سایه‌ها واقعی نیستند، یک مک مورفی که خبر بدهد آزادیم. بگوید لعنتی‌ها شما برده هیچ‌کس نیستید، بزنید به چاک! اما نمی‌شود. به قول دکتر شریعتی: آگاهی را نمی‌توان دیکته کرد. آگاهی فرآیندی است از دل ملت‌ها در طول زمان.

  به گزارش «فرهیختگان»، مریم شوندی، روزنامه‌نگار طی یادداشتی در روزنامه «فرهیختگان» نوشت: «مک مورفی» در فیلم دیوانه از قفس پرید (فورمن، 1975)، یک خلافکار باسابقه است که به بهانه نامتعادل بودن رفتارهایش در آسایشگاه بیماران روانی محبوس شده. او وقتی از خلال ماجرایی متوجه می‌شود که همه بیماران آسایشگاه داوطلبانه به آنجا آمده‌اند و اجباری در کار نیست، با عصبانیت فریاد می‌زند: «شما هر روز غر می‌زنید که از اینجا خسته شده‌اید و هیچ تلاشی نمی‌کنید که بزنید به چاک؟! شما واقعا فکر می‌کنید دیوانه‌اید؟ شما دیوانه نیستید، شما از آن احمق‌هایی که در خیابان پرسه می‌زنند، عاقل‌ترید!»
چیزی که مک مورفی را حیرت زده و عصبانی می‌کند این است که دوستانش به‌راحتی می‌توانند آنجا را ترک کنند اما نمی‌کنند. به‌راحتی می‌توانند از یوغ قانون‌های جنون‌وار پرستار تاچت بگریزند، اما می‌مانند و در آن سیستم رنج می‌کشند.
چرا؟!
سوردل، جامعه‌شناس فرانسوی جواب این سوال را با یک کلمه می‌گوید: بردگی!

دیالکتیک سوردل می‌گوید اگر بچه‌ای به ناحق از مادرش کتک بخورد، به کسی جز مادرش پناه نمی‌آورد. برای یک کودک، تنبیه بحران بزرگی است؛ و پناه بردن به دامان مادر بحران، فاجعه. و این داستان تکراری تاریخ برای جوامعی است که دوران بردگی را به ‌خوبی تجربه کرده‌اند.

در دیوانه از قفس پرید، بیماران در جمع خود بسیار خوشند. روابط متقابل از آنها آنچنان تیمی یکدست و دوست‌داشتنی ساخته که بیننده گاهی فراموش می‌کند آنها مشتی دیوانه‌اند. اما به‌محض اینکه تیغه قانون‌های آسایشگاه به گردن‌شان نزدیک می‌شود، دچار تنش می‌شوند، دعوا راه می‌اندازند، تیک‌هایشان عود می‌کند و تازه می‌شوند شبیه دیوانه‌ها.

آنها دیوانه نیستند، آنها تنها در مقابل سیستم سخت‌گیر و نامنعطف دیوانه‌اند. سیستم آسایشگاه، بحران اصلی آنهاست و هیچ‌کدام هم اعتراضی نمی‌کنند. به وضع موجود عادت کرده و برده آن شده‌اند تا وقتی که مک‌مورفی می‌شود سقراط غار افلاطونی آنها و آگاه‌شان می‌کند.

دکترین اصلی سوردل، یک دکترین اجتماعی-سیاسی است. او می‌گوید رابطه شرق و غرب بر پایه این دیالکتیک است. غرب مصرانه یک تمدن و یک فرهنگ را تمدن و فرهنگ اصیل می‌داند و می‌خواهد شرق را برده خود کند. به تاریخ ملل دیگر برچسب «وحشی» می‌زند تا اصالت خود را بر آنها غالب کند. شرق، درمانده و بی‌پناه، به دامان فرهنگ غربی می‌افتد. داستان تنازع همیشگی میان نژاد سیاه- سفید و سرخ -سفید هم در دل الگوی سوردل است. داستان همان رابطه عجیبی که لاینحل باقی مانده و همیشه از ملت‌ها می‌پرسد: چرا انسان سفیدپوست، همان که منشأ تمام بحران‌های رنگین‌پوستان است، می‌شود الگو، ارزش و کمال آمال رنگین‌پوست‌ها؟!

در ایران جریان سوردلی رنگ و بوی غرب‌گرایی دارد. پیروان جمله «اعتماد می‌کنیم و اعتماد می‌بینیم» آنها که در هر مناظره‌ای مفتخرند که توهم توطئه‌ای نیستند و در گردنه بحث می‌تازند که «دشمن کجاست؟» این جریان به وسعت تمام آدم‌هایی است که فکر می‌کنند اگر ترامپ رای می‌آورد بهتر بود چون فقط او می‌توانست حکومت را درهم بشکند. تمام چهر‌ه‌هایی که پای نامه به آمریکا برای تحریم ایران را امضا کردند، آنهایی که اصالت برای آنها فراموشانده شده تا راحت‌تر هویت دیگری را بپذیرند. داستان‌شان شبیه آن محکوم به اعدامی است که به پای جلاد می‌افتد و التماس می‌کند. ولی‌دم چشم‌بندش را باز می‌کند و می‌گوید من اینجام! بله ما گاهی به پای آدم‌های اشتباهی افتاده‌ایم، ما از آنکه به خون‌مان تشنه است، کمک خواسته‌ایم.

دیالکتیک سوردل را ویژگی قرن بیستمی جهان‌سومی‌ها می‌دانند. می‌گویند آگاهی و کنشگری که نباشد، چارچوب‌های این نظریه باقی می‌ماند، محکم می‌شود و در بطن باورهای یک نسل رسوخ می‌کند.

کاش یک نفر بیاید، چشم‌بندها را باز کند، یک سقراط که بیاید بگوید این سایه‌ها واقعی نیستند، یک مک مورفی که خبر بدهد آزادیم. بگوید لعنتی‌ها شما برده هیچ‌کس نیستید، بزنید به چاک! اما نمی‌شود. به قول دکتر شریعتی: آگاهی را نمی‌توان دیکته کرد. آگاهی فرآیندی است از دل ملت‌ها در طول زمان.