کد خبر: 49845

روایت سردار چهارباغی از چگونگی فتح حلب به فرماندهی سردار سلیمانی

فاتح حلب

وقتی عملیات شروع شد همیشه به ما تاکید می‌کرد کاری کنید مردم کشته نشوند. جمعیت در حلب زیاد بود، ما باید شهری را آزاد می‌کردیم که پر از جمعیت بود. خانواده‌ها هم بودند. مدام می‌گفت: حاج‌محمود گلوله‌هایت به ‌جایی که مردم هستند نخورد. کار خیلی سختی هم بود، ما می‌خواستیم مسلحان را بزنیم، مسلحان هم کنار مردم بودند. باید طوری می‌زدیم که به مسلحان بخورد ولی به مردم نخورد. حاج‌قاسم کنترل هم می‌کرد.

  به گزارش «فرهیختگان»، سردار محمود چهارباغی از مسئولان و فرماندهان وقت توپخانه سپاه در محور مقاومت و کشور سوریه و از هم‌رزمان شهید حاج‌قاسم سلیمانی است. او در عملیات‌های مهمی درکنار سپهبد شهید سلیمانی حاضر بوده و روایت‌های نابی از فرماندهی وی در جبهه‌های جنگ دارد. مشروح گفت‌وگوی ما با این هم‌رزم شهیدسلیمانی را در ادامه از نظر می‌گذرانید.

 رهبر انقلاب به خاطره‌ای درباره محاصره‌شدن شهیدسلیمانی در منطقه  حلب اشاره‌ای کردند. لطفا بفرمایید ماجرا چه بوده است؟

در حلب هنگامی که درحال جنگیدن با دشمن بودیم، دشمن آمد و جاده (ده‌خَناسر به اَسقیا) پشت‌سر ما را بست. محاصره شدیم، به‌گونه‌ای که دیگر نه غذا می‌آمد، نه آذوقه، نه مهمات، نه سوخت، نه نیرو. یک هلی‌کوپتر با همه مشکلات در تاریکی شب می‌آمد یک‌سری امکانات می‌آورد و می‌رفت. در این شرایط حاج‌قاسم به منطقه محاصره آمد و فرماندهی منطقه را برعهده گرفت. ابواحمد را به منطقه اثریا فرستاد، خودش هم از منطقه خناسر در حلب جنگید. البته یک‌ماه طول کشید تا توانست به این محاصره پایان دهد. حاج‌قاسم طی این یک‌ماه از منطقه بیرون نرفت، چرا؟ می‌دانست با رفتنش همه منطقه روحیه‌شان را از دست می‌دهند و ممکن است منطقه فرو بپاشد. تشخیص درستی بود. حاج‌قاسم این‌گونه حاج‌قاسم شد. حاج‌قاسم سراغ کسانی می‌رفت که در عراق، سوریه، لبنان و یمن به آنها ظلم شده بود. اینها مردمی هستند که مورد ظلم واقع شده‌اند. دنبال چرب و شیرین زندگی دنیا نبود.

ممکن است برخی مصادیق آن را بفرمایید؟

 شما بروید همه اموالش را بررسی کنید. جز آن اموالی که از پدرش به او ارث رسیده است چیزی ندارد. در بعضی مواقع به منطقه خودش در کرمان می‌رفت و باغبانی می‌کرد. کشاورزی می‌کرد. حاج‌قاسم این‌گونه حاج‌قاسم شد. حاج‌قاسم پا را روی نفس خود گذاشته بود. حاج‌قاسم را نمی‌توان یک انسان دست‌نیافتنی قلمداد کرد. او هم مثل ما یک آدم معمولی بود، اما ما ندیدیم مرتکب گناهی شود. تمام زندگی‌اش برنامه‌ریزی داشت. همه را دور خودش جمع می‌کرد. ژنرال‌های ارتش سوریه عین پروانه دورش می‌چرخیدند؛ همین‌طور بچه‌های حزب‌الله لبنان، بسیجی‌های سوریه و حشدالشعبی عراق. او یک انسان کامل در خدمت دین بود. می‌گفت وقتی خسته می‌شدم یا افسرده و ناراحت می‌شدم، می‌رفتم پیش حضرت‌آقا، روحیه می‌گرفتم و واقعا هم این‌گونه بود. هیچ کاری را بدون اجازه حضرت‌آقا انجام نمی‌داد.

این اواخر مثل میوه‌ای بود که رسیده بود. دوست داشت به دوستان شهیدش بپیوندد؛ نه اینکه خسته شده باشد، اصلا؛ حاج‌قاسم خستگی را خسته می‌کرد. تمام تلاشش را می‌کرد تا فرمان‌های حضرت‌آقا را روی زمین پیاده کند. اما آرزویش شهادت بود و دوست داشت به آن برسد. بسیاری از دوستانش هم شهید شده بودند که گاهی در فراق آنها گریه می‌کرد. حاج‌احمد کاظمی را خیلی دوست داشت. من یک شب رفتم گلزار شهدای اصفهان. عادت داشتم هروقت به آنجا می‌روم فاتحه‌ای برای شهید حسین خرازی و شهید احمد کاظمی و شهید قاضی که درکنار هم هستند بخوانم، دیدم یک نفر روی قبر احمد افتاده است و با صدای بلند گریه می‌کند. هیچ‌کس هم نیست. نشستم آنجا، یک‌دفعه بلند شد برود، دیدم حاج‌قاسم است، مثل ابر بهاری برای شهید کاظمی گریه می‌کرد.

هنگامی که به من گفتند حاج‌قاسم شهید شده است هیچ تعجب نکردم. ساعت دو، سه نیمه‌شب بود. دوستان با من تماس گرفتند، گفتند از حاج‌قاسم چه خبر؟ گفتم چطور؟ گفتند: الان خبرگزاری‌ها اعلام کردند حاج‌قاسم در فرودگاه بغداد شهید شده است. ناراحت شدم اما تعجب نکردم چون خیلی وقت بود منتظر بودم که خبر شهادت حاج‌قاسم را بشنوم، چون دیگر متعلق به این دنیا نبود. رفتارش هم این را نشان می‌داد.

حاج‌قاسم خودش گفت من هروقت دلم می‌گرفت می‌رفتم پیش آقا روحیه می‌گرفتم. شک ندارم که اگر از آقا هم بپرسید هر وقت دلت می‌گرفت چه می‌کردی، می‌گفت: حاج‌قاسم را که می‌دیدم دلم باز می‌شد. حاج‌قاسم این‌گونه بود. در سخت‌ترین شرایط می‌رفت و دستورات حضرت‌آقا را اجرایی می‌کرد. تمام دنیا گفتند بشار باید برود، حضرت‌آقا حاج‌قاسم را فرستاد گفت نگهش دارد. همه دنیا حرف‌شان انجام نشد ولی فرمان حضرت‌آقا با دست حاج‌قاسم اجرایی شد.

باور کنید آمریکایی‌ها اگر می‌دانستند که این غوغا در منطقه به وجود می‌آید این کار را نمی‌کردند. اشراف اطلاعاتی نداشتند، شناخت نداشتند، نفهم بودند که این کار را کردند چون ضرر شهادت حاج‌قاسم برای آمریکایی‌ها خیلی بیشتر از حضورش بود. در منطقه چه اتفاقی افتاد؟ دیدید در بغداد چه غوغایی به‌پا شد، چه خبر شد. در ایران چه غوغایی به‌پا شد؟ در کجای تاریخ چنین چیزی را می‌بینید؟ این ثمره خون شهید است. انسجامی که به وجود آمد، یادتان هست؟ قبل از اینکه حاج‌قاسم شهید شود بچه‌های حشدالشعبی را در عراق منزوی کرده بودند، چه اتحادی در کشور خودمان به وجود آمد. اینها اثرات خون شهید است. زدن پایگاه عین‌الاسد بسیار کار سنگینی بود. ما الان متوجه نیستیم اما آیندگان خواهند فهمید. کجای تاریخ سابقه داشته است که تعداد زیادی موشک به مقر بزرگ آمریکایی‌ها بزنید و تعدادی از آنها را بکشید و زخمی کنید؟ از جنگ دوم جهانی تا به حال بی‌سابقه بوده است. تظاهراتی که در جمعه گذشته در عراق انجام شد بی‌نظیر بود. واقعا این از برکت خون شهید حاج‌قاسم سلیمانی است. گفتم اگر خودش ‌بود 10سال طول می‌کشید تا بتواند چنین انسجامی به وجود بیاورد. شهادتش باعث این کار شد.

در همان منطقه خناسر صبح زود هوا تاریک، روشن بود که اذان را گفتند. ایشان نماز را خواند و گفت: حاج‌محمود بیا برویم، گفتم: کجا؟ گفت: خناسر، گفتم: خناسر! دشمن هنوز در آنجاست، نصف ما هستیم و نصف دشمن. گفت: نه بیا برویم، می‌ترسی؟ گفتم: نه چه ترسی؟ بیا برویم. دونفری سوار ماشین شدیم. گفت: راه را بلدی؟ گفتم: بله، راه را بلدم. رفتیم خناسر. بچه‌های حشدالشعبی آنجا را تصرف کرده بودند، اما از این‌طرف و آن‌طرف تیر می‌آمد. حاج‌قاسم بدون اعتنا به این تیرها سراغ بچه‌های حشدالشعبی رفت، آنها تا حاج‌قاسم را دیدند انرژی گرفتند. با صدای بلند به همدیگر خبر می‌دادند: بچه‌ها حاج‌قاسم آمده! حاج‌قاسم آمده! حاج‌قاسم می‌آمد یک‌سری می‌زد خداقوتی به آنها می‌گفت. همین وجود و حضور حاج‌قاسم باعث می‌شد روحیه بگیرند و بروند و آنجاهایی را که دشمنان هنوز بودند، زودتر تصرف کنند.

از نخستین کسانی که به شهرک‌های نبل و الزهرا آمد خود حاج‌قاسم بود. به من گفت: حاج‌محمود برویم نُبُل؟ گفتم: برویم. از لابه‌لای درختان زیتون سوار شدیم و به نُبُل رفتیم. مردم نُبُل و الزهرا که سال‌ها در محاصره بودند، وقتی فهمیدند ایرانی‌ها آمدند باورشان نمی‌شد که حاج‌قاسم هم بین آنهاست. نمی‌دانم چگونه یک‌دفعه تمام مردم نُبُل فهمیدند حاج‌قاسم آمده است. می‌آمدند و می‌گفتند: حاج‌قاسم کجاست؟ حاج‌قاسم کجاست؟ علاقه داشتند او را ببینند و با او عکس بگیرند. او هم در خانه‌ها، در کوچه‌ها دست روی سر دختران کوچک و پسربچه‌های کوچک می‌کشید، به آنها شیرینی و شکلات می‌داد، گویی همه دنیا را به آنها دادی؛ این فرق بین یک ژنرال ایرانی با یک ژنرال آمریکایی است که شبانه دزدکی با هواپیمای چراغ‌خاموش بیاید به یک منطقه سر بزند. این تفاوت یک فرمانده مردمی و جای‌گرفته در قلب مردم با یک فرمانده ارتش متجاوز است.

یادم می‌آید در جنوب حلب بچه‌های توپخانه خیلی خوب کار می‌کردند، من از فرصت استفاده کردم، آمدم گفتم، حاج‌قاسم گفت: بله. گفتم این بچه‌های توپخانه چندین شبانه‌روز اینجا بیدار بودند، چندماه هم هست خانه نرفته‌اند. گفت: خُب. گفتم: حالا که الحمدلله در منطقه فتح بزرگی حاصل شده، درصورت امکان این رزمندگان تشویق شوند. گفت: پیشنهادت چیست؟ گفتم: پنج‌نفر را با همسران‌شان به کربلا بفرستیم، گفت: بنویس این را به من بده. من سریع این را نوشتم به او دادم، نوشت 10نفر از آقایانی که ایشان می‌گوید با همسران‌شان بروند. من نوشته بودم پنج‌نفر، او نوشت 10نفر. 10نفر را هم با هواپیما به زیارت کربلا فرستادند و برگشتند.

در آزادی نُبُل الزهرا شب عملیات من دیدم که حاج‌قاسم خیلی خسته است، سه، چهار روز است که برای جلسه و هماهنگی به محور می‌رود و می‌آید. قرار شد از منطقه نتیان به سمت نُبُل برویم و نُبُل را آزاد کنیم. من باید آتش تهیه می‌ریختم. بعد از آن نیروها پشت‌سر آتش تهیه می‌رفتند خط را می‌شکستند و از منطقه نتیان به سمت نُبُل می‌رفتند. دیدم حاج‌قاسم خیلی خسته است. آمد و سراغ من را گرفت. گفت: حاج‌محمود آماده‌ای؟ گفتم: آماده‌ام. گفت: همه‌چیز مرتب است؟ گفتم: همه‌چیز مرتب است، گفت: کی شروع می‌کنی؟ گفتم: نیم‌ساعت دیگر، طبق قراری که داریم نیم‌ساعت دیگر من باید آتش تهیه بریزم و بعد بچه‌های پیاده حرکت کنند. گفتم حاج‌قاسم برو یک‌ربع بخواب، بعد من می‌آیم صدایت می‌کنم رمز را بگو. دیدم از خستگی اصلا دیگر نمی‌تواند روی پا بایستد. به اتاق کناری رفت و خوابید، پنج‌دقیقه مانده بود که من آتش تهیه بریزم گفتم بروم صدایش کنم بیاید رمز را بگوید. رفتم در اتاق دیدم خیلی خوشگل خوابیده است. دلم نیامد صدایش کنم. برگشتم آمدم بیرون. ارشدترین فرد آنجا بعد از حاج‌قاسم ابواحمد اسدی بود. گفتم: آقای اسدی رمز عملیات آزادی نُبُل الزهرا را شما بگویید، گفت: برو به حاج‌قاسم بگو. گفتم: رفتم صدایش کنم خواب بود دلم نیامد صدایش کنم. شما بگو، او هم شروع کرد. با رمز یازینب(س) عملیات شروع شد. توپ‌ها و موشک‌ها هم همین دور و بر بودند، شروع به شلیک کردند، حاج‌قاسم بیدار شد پنج‌دقیقه بعد سراغ من آمد و گفت: حاج‌محمود مگر به تو نگفتم صدایم کن؟ گفتم حاجی من بالای سرت آمدم آن‌قدر قشنگ خوابیده بودی که دلم نیامد صدایت کنم. گفت: من به تو گفتم صدایم کن، من باید رمز را می‌گفتم، گفتم حالا ابواحمد گفت، شلیک‌ها هم شروع شده است شما هم بیا یک خداقوت بگو. حاج‌قاسم می‌خواست همه بفهمند که اینجاست. دشمن می‌ترسید و نیروهای خودی هم انرژی می‌گرفتند. آدمی نبود که جای امنی بنشیند و فرماندهی کند. خیلی به فکر جان بچه‌ها بود که زخمی نشوند، شهید نشوند. مدام تذکر می‌داد اما خودش این‌گونه نبود، هرکجا خطر بود حاج‌قاسم بود.

خب شما این را قیاس کنید با ژنرال‌های دیگر. ما ژنرال‌های کشورهای دیگر را هم می‌دیدیم، کجا بودند؟ در محل‌های امن عَقَبه با بی‌سیم می‌گفتند پیش. چه پیش؟ حاج‌قاسم این‌گونه حاج‌قاسم شد. در ایران از هرکجا می‌توانست برای جبهه مقاومت کمک می‌گرفت. شما شک نکنید اگر حاج‌قاسم نبود پیش‌قراولان داعش در شهرهای مرزی ما داشتند، یارگیری می‌کردند. کرمانشاه، همدان و شهرهای کردستان‌مان درگیر می‌شدند. در 8سال دفاع مقدس اصطلاحی داشتیم: «شیران روز و زاهدان شب». واقعا این را در وجود حاج‌قاسم می‌توانستی ببینی و ما می‌دیدیم شب چگونه درمقابل معبود خودش گریه و زاری می‌کرد و روز چگونه به دشمن می‌تاخت و وقتی هم برمی‌گشت در ایران به‌دنبال امکانات و وسایل برای فرستادن به جبهه مقاومت، سرکشی به خانواده شهدا و سر زدن به جانبازان بود. او به‌معنای واقعی کلمه سرباز آقا امام‌زمان(عج) بود. وقتی می‌خواهی اسم حاج‌قاسم را بیاوری باید یک کاغذ برداری، هرچه از خوبی می‌دانی روی کاغذ بنویسی. آن‌وقت می‌توانی چهره حاج‌قاسم را در آن کاغذ ببینی. واقعا این‌گونه است. بله بعضی مواقع عصبانی هم می‌شد، تَشَر هم می‌زد اما به‌موقع و بعد هم می‌آمد از دل بچه‌ها در می‌آورد.

شما نگاه کنید به منطقه بوکمال می‌رود، خانه‌ای را به‌عنوان پایگاه فرماندهی انتخاب می‌کند. خودش چند شب در آنجا می‌ماند، عملیات را هدایت می‌کند، بعد به صاحبخانه نامه می‌نویسد که آقای صاحبخانه هرکسی هستی راضی باش من چند روز اینجا بودم، کرایه‌اش هم هرچقدر می‌شود بدهم و می‌داد. ما اجاره تک‌تک خانه‌هایی که در منطقه حلب گرفتیم، ‌دادیم؛ دستور ایشان هم بود خانه‌هایی را که می‌روید مستقر می‌شوید اجاره‌اش را بدهید که ناراضی نباشند. امروز چهره یک سرباز ایرانی در منطقه چهره مدافع مظلوم درمقابل ظالم است. همه این را می‌دانند که بچه‌های ایرانی می‌آیند از مظلومان دربرابر مستکبران دفاع می‌کنند. الحمدلله جبهه مقاومت می‌تواند اثرات بسیار بزرگی در آینده هم برای امنیت جمهوری اسلامی، هم برای دفاع از حرم، هم انسجام در منطقه داشته باشد.

یک‌بار حاج‌قاسم را دعوت کردم، برای بچه‌های توپخانه در الحاضر صحبت کند. گفت: به ما مدافعان حرم می‌گویند. مدافعان حرم، همه جمهوری اسلامی برای ما حرم است، من نمی‌فهمیدم یعنی چه. آن‌موقع خیلی فکر کردم تا فهمیدم یعنی چه همه جمهوری اسلامی برای ما حرم است. ما فکر می‌کردیم مدافع حرم یعنی مدافع عتبات‌عالیات، حضرت‌زینب(س) و حضرت رقیه(س) ولی حاج‌قاسم می‌گفت همه جمهوری اسلامی برای ما حرم است، ما مدافعان حرمی هستیم به‌نام جمهوری اسلامی و منطقه اسلامی؛ این تفکر حاج‌قاسم بود.

 اگر خاطراتی از آزادسازی حلب دارید که خود حاج‌قاسم مدام در آنجا حضور داشت، بفرمایید.

 خب مسلحان، حلب را که بسیاری از مردمش اهل تسنن هستند، به‌عنوان پایتخت انتخاب کرده بودند و حکومت‌شان را از آنجا اداره می‌کردند. حاج‌قاسم هم وقتی قدری از دمشق خیالش راحت شد سریع به‌سراغ حلب رفت. همه نیروها را آورد، تمرکز کرد. ابتدا جنوب حلب سپس شمال حلب منطقه نُبُل الزهرا و سپس خود منطقه حلب. در خود منطقه حلب حاج‌قاسم ماه‌ها ماند. حلب شهر بسیار بزرگی است. بزرگ‌ترین شهر اقتصادی، دانشگاهی و کشاورزی سوریه است. وقتی عملیات شروع شد همیشه به ما تاکید می‌کرد کاری کنید مردم کشته نشوند. جمعیت در حلب زیاد بود، ما باید شهری را آزاد می‌کردیم که پر از جمعیت بود. خانواده‌ها هم بودند. مدام می‌گفت: حاج‌محمود گلوله‌هایت به‌‌جایی که مردم هستند نخورد. کار خیلی سختی هم بود، ما می‌خواستیم مسلحان را بزنیم، مسلحان هم کنار مردم بودند. باید طوری می‌زدیم که به مسلحان بخورد ولی به مردم نخورد. حاج‌قاسم کنترل هم می‌کرد. یک‌بار تمام گروه‌های مسلح اتحاد کردند و آنلاین اتاق عملیات‌شان را روی رسانه قرار دادند. همه دنیا را خبر کردند که ما می‌خواهیم حلب را بگیریم. چندین شبانه‌روز جهنمی زدند، خمپاره زدند، انتحاری زدند، با کامیون، با وانت، با موتور، هر طوری بود عملیات کردند اما نشد، نتوانستند. فهمیدند که ایرانی‌ها درمقابل آنها هستند. بچه‌های ایرانی ایستادند در مقابل‌شان و نگذاشتند حلب را بگیرند. اولین‌باری بود که من دیدم رسما به همه دنیا اعلام کردند که ما شکست خوردیم. یادم می‌آید همانجا به حاج‌قاسم گفتم: حاج‌قاسم الان مرحله بعدی چه می‌شود؟ من نمی‌دانستم واقعا چه اتفاقی می‌افتد، گفت: حاج‌محمود تمام شد، گفتم: چطور؟ گفت: اینها می‌روند فردا جلسه می‌گیرند، این می‌گوید تقصیر تو بود، او می‌گوید تقصیر تو بود، خودشان به جان هم می‌افتند، همدیگر را می‌زنند. من هم دنبال هماهنگی‌های بعدی رفتم. پس‌فردا دیدم به جان هم افتادند، دارند همدیگر را می‌زنند؛ همان گفته‌ای که حاج‌قاسم بلافاصله بعد از شکست آنها گفت دو روز بعد محقق شد. به جان هم افتادند. همدیگر را زدند. به این بینش دقت کنید.

حاج‌قاسم در جلسات خصوصی توصیه‌های اخلاقی برای بچه‌ها و فرماندهان داشت؟

حاج‌قاسم همیشه توصیه می‌کرد که بچه‌ها دنبال چرب و شیرین زندگی نباشید. دنبال چرب و شیرین دنیا نباشید. به خدا توکل کنید. توصیه‌هایش همین‌ها بود، سالم باشید. کاری کنید که جسم‌تان سالم باشد، کتاب بخوانید، مطالعه کنید. حاج‌قاسم وانمود نمی‌کرد. میدانی وانمود یعنی چه؟ وانمود یعنی اینکه تو به همه توصیه کنی خوب باشی ولی خودت خوب نباشی. حاج‌قاسم تمام کارهایش را با عمل نشان می‌داد. خب این بهترین توصیه است. مدیر بسیار کم‌هزینه‌ای بود. این را آقای شیرازی نماینده ولی‌فقیه در نیروی قدس اعلام کرد. ولی من قبل از آنکه اعلام کند می‌دانستم. یک‌بار یک ریال یا یک دلار حق ماموریت نگرفت. فرماندهانی هم که داشت این‌گونه بودند. دنبال منافعی از جبهه مقاومت برای خودشان نبودند. در سیستم توپخانه همیشه به من می‌گفت: حاج‌محمود گلوله‌هایت باید دقیق باشد همانند مَته. ما باید جایی را با آتش سوراخ کنیم، بعد نیروها داخل بروند. به‌قدری به فکر بچه‌ها بود که زخمی نشوند، شهید نشوند و آتش قوی داشته باشند. یک‌بار فرمانده سوریه به من گفت: حاج‌قاسم گفته است بیا ایران با تو کار دارم. من از حلب سوار هواپیما شدم، به تهران آمدم، رفتم پیش حاج‌قاسم. گفتم بفرمایید، گفت فرمانده ارتش همسرش فوت کرده است بیا با هم برویم به او تسلیت بگوییم. تو صحبت کن یک مشت توپ105 هم بگیریم. سوار ماشین شدیم رفتیم ارتش. آقای سلیمانی به آقای صالحی تسلیت گفت. تسلیت که تمام شد گفت: آقای صالحی این حاج‌محمود فرمانده توپخانه ما در سوریه است، توپ کم داریم، یک تعدادی توپ به ما بده، او هم گفت: چشم. 35توپ به ما داد اما یک خواسته هم داشت. گفت: شما که توپ خواستید می‌دهم گلوله‌هایش را هم می‌دهم هرچقدر بخواهید اما از بچه‌های ارتش هم به سوریه ببرید. به تعداد هر توپی یک نفر، گفت: باشد. هماهنگ کردیم. حاج‌قاسم هم دستورش را داد. بیش از 500نفر از بچه‌های ارتش را به سوریه بردیم و آوردیم. همیشه هم از من می‌پرسید وضعیت بچه‌های ارتش خوب است؟ راضی هستند؟ گفتم: خیلی خوب است، به آنجا آمدند زخمی دادند، شهید دادند، کار هم کردند، خوب هم کار کردند، کار را هم یاد گرفتند، هم یاد دادند. این هم باقیات‌الصالحات بود که حاج‌قاسم برای ارتش به‌وجود آورد و خیلی هم اثرگذار بود.

مرتبط ها