به گزارش «فرهیختگان»، آنقدر کتاب دوستداشتنیای است که وقتی آن را به دست میگیرید از همان جملات اول بهدنبال این هستید تا ببینید بالاخره سرنوشت چه چیزی را برای مصطفی نجیب رقم میزند. کتاب ابوباران خاطرات یک مدافع حرم افغانستانی است. خودش در تعریف فاطمیون میگوید: «به ما مدافعان افغانستانی میگویند فاطمیون. چون مانند حضرتفاطمه(س) هم غریب هستیم، هم گاهی مظلوم واقع میشویم. این غربت و مظلومیت را در جایجای روایتش احساس کردم، چه قبل از اینکه فاطمی بشوم چه بعد از آن.» در صفحه امروز قرار است از کتاب ابوباران بگویم، از خاطرات مردی که سختیهای زیادی کشید تا رسید به سوریه و بهقول خودش از اول هم برای این کار ساخته شده بود. با زهراسادات ثابتی، نویسنده کتاب گفتوگو کردیم و بخشهای مهمی از خاطرات مصطفی نجیب را هم آوردیم. دوست داشتیم با خودش هم گفتوگویی داشته باشیم اما شرایط برایش مهیا نبود و این شد که این صفحه شد ادای دین ما به مدافعان حرمی که مظلومند و از همهچیزشان گذشتند تا دفاع کنند از حرم و بهقول ابوباران حرمزینب(س) را که نگاه میکنیم و میبینیم که همهچیز سرجای خودش است، بر آن عهدی که بستیم بیشتر پایبند میشویم که حرم باید بماند.
قدمبهقدم با ابوباران
در این بخش بهسراغ بخشی از خاطرات مصطفی نجیب یا همان ابوباران میرویم تا با او همراه شویم در راه پرفراز و نشیبی که برای رسیدن به سوریه طی کرد.
1 من در ایران به دنیا آمدم در اسفند 1362، اما یک ایرانی محسوب نمیشدم. پدر و مادرم بیش از 40 سال پیشتر، از افغانستان به ایران مهاجرت کرده بودند؛ اما آنها هم ایرانی شناخته نمیشدند. وضعیتی که داشتیم برایم خوشایند نبود. نمیتوانستیم خیلی کارها را بکنیم؛ حتی برای دیالیزکردن پدرم در بیمارستان به مشکل برمیخوردیم. این گرفتاریها مرا خیلی ناراحت میکرد. دلم میخواست در جایی زندگی کنم که به آنجا تعلق داشته باشم و مردم و دولتش مرا هموطن خود بدانند. با وجود اینها من ایران را دوست داشتم؛ در این کشور متولد و بزرگ شده بودم و تمام خاطرات زندگیام، در کوچهپسکوچههای یکی از محلههای شهر مشهد گذشته بود.
وقتی بچه بودم، مادرم بعدازظهرها دستم را میگرفت و یکییکی به دیدن همسایهها و خالههایم میرفتیم؛ همسایههایی که با هم مثل خواهر و برادر حقیقی بودیم، بهقدری که بدون اجازه وارد خانههای یکدیگر میشدیم و حتی از یخچال هم خوراکی برمیداشتیم. به همان اندازهای که حس خوبی به زادگاهم داشتم، از بعضی مسائل و برخوردها نیز رنجیدهدل بودم. برای همین بعد از گرفتن دیپلم تصمیم گرفتم به افغانستان مهاجرت کنم. پدر و مادرم اما سخت مخالفت کردند.
2 بین مردم افغانستان، ضربالمثلی وجود دارد که میگوید: «خر سوارشدن، یک عیب است؛ پیاده شدن از آن، یک عیب دیگر.» این دو جمله، گویای حال من در آن روزهای ورود به افغانستان بود. در تابستان سال 83، مستقیم به کابل رفتم اولین کاری که کردم این بود که به وسیله شناسنامه قدیم پدرم که همراه خود آورده بودم، شناسنامه افغانستانی گرفتم. اما با داشتن شناسنامه جدید، چیزی برایم عوض نشد.
در ارتش افغانستان مشغول شدم و بارها مسخره شدم. چون بلد نبودم به زبان فارسی دری صحبت کنم. هر افغانستانی که برای زیارت به مشهد میرفت به او زوار میگفتند و حالا مرا به حالت مسخره «ایرانی» یا «زوارک» صدا میکردند. من اما بیدی نبودم که با این بادها بلرزم. چون استعداد یادگیری زبانم خوب بود خیلی زود توانستم به فارسی دری و حتی با لهجه صحبت کنم. ارتش را آمریکاییها آموزش نظامی میدادند. وقتی میدیدم یک گروهبان آمریکایی به ژنرال ما امر و نهی میکند و حتی سلام نظامی نمیدهد، خیلی ناراحت میشدم. این اتفاق در آنجا یک امر عادی بود، اما من نمیتوانستم با این بیاحترامیها کنار بیایم.
3 انگار در پیشانینوشت من، مسافربودن مهر شده بود. با اینکه هنوز سختیهای سفر قبلیام را فراموش نکرده بودم، نتوانستم در برابر تب رفتن به اروپا مقاومت کنم. مدتی بود بین جوانهای افغانستانی ساکن ایران علاقه تندوتیزی برای رفتن به کشورهای اروپایی پیش آمده بود و من در این میان مستثنی نبودم. باز همان صحبتهای همیشگی و جاروجنجالهای قدیم بین من و خانوادهام پیش آمد. اینکه «من در اینجا آینده و درآمدی ندارم و هیچچیز نخواهم شد.» دوباره برای گرفتن کارت آمایش اقدام کرده بودم اما متاسفانه ندادند. از طرفی خانواده به من فشار میآورد که ازدواج کنم ولی من در وضعی که داشتم نمیخواستم تشکیل خانواده دهم، از طرف دیگر میشنیدم فلانی بیستروزه به سوئد یا آلمان رسیده و کار و بارش حسابی گرفته و میگفتند هرکس زبان انگلیسیاش خوب باشد، زودتر میتواند پیشرفت کند.
من هم از این نظر مشکلی نداشتم. بنابراین هرطور بود پدر و مادرم را راضی کردم. تابستان سال 1391 بود که همراه چند نفر دیگر راهی تبریز شدم. هرطور بود بعد از بیستوچهار ساعت به استانبول رسیدیم. چند روزی را در یک خوابگاه گذراندیم که از ملیتهای مختلفی در آنجا حضور داشتند. پاکستانی، بنگلادشی، چینی، آفریقایی و... .
سوار قایق شدیم که به یونان برویم و نشد و من را چون ملیتم را واقعی گفتم به زندان بردند. در آنجا خودتراش را برداشتم و بهسختی تیغش را درآوردم و قبل از اینکه احساساتم فروکش کند در یک حرکت رگم را زدم... .
4 به افغانستان برگردانده و در بیمارستان بستری شدم. برای ادامه درمان به پول نیاز بود. عمهام همه فامیل را در خانهاش جمع کرد و وضعیت مرا توضیح داد. همگی کمک کردند و هزینه درمانم فراهم شد. با مادرم هم تماس گرفتند و بدون آنکه بگویند من بیمارم خواستند مقداری پول بفرستد تا بتوانند مرا به ایران برگردانند. مادرم هم طلاهایش را فروخت و پولش را برای عمهام فرستاد. در مدتی که حالم در بیمارستان رو به بهتر شدن بود یکی از اقوام برایم پاسپورت گرفت بعد از اینکه توانستم روی پای خودم بایستم و راه بروم از اقوام خداحافظی کردم و با هواپیما به ایران برگشتم.
یکسال گذشته بود در همان فصلی که در جستوجوی رویاهایم خانه را ترک کرده بودم. به خانه برگشتم. تابستان سال 1392 وقتی چشم مادرم به من افتاد از حال رفت، خیلی لاغر شده بودم و هنوز حالم کاملا خوب نشده بود. برای همین درمانم را در ایران ادامه دادم. در همین مدت چندبار از افغانستان با من تماس گرفتند و گفتند «برای مترجمی پذیرفته شدهای و میتوانی بیایی مشغول بهکار بشوی.» مردد مانده بودم بخندم یا گریه کنم... .
5 همهچیز از یک عکس شروع شد که در فیس بوک دیدم. سه مرد افغانستانی با لباس نظامی و سلاح به دست، پشت خاکریز ایستاده بودند. روی کلاه خودشان سربند «لبیک یا زینب» بسته بودند و زیر عکس نوشته شده بود: «رزمندگان افغانستانی در سوریه.»
در جستوجوهای اینترنتی به سایتی رسیدم که اخبار جنگ در سوریه را دنبال میکرد هرچه برای مسئولش پیام فرستادم مرا راهنمایی کند، جواب میداد: «چنین چیزی وجود ندارد ما حضور نظامی نداریم حضور ما مستشاری است.» سرانجام یک روز صبح دیدم فقط یک شماره تلفن برایم فرستاده است. همان لحظه لباس پوشیدم و به خانهای رفتم که گویا تا کسی را نمیشناختند، راه نمیدادند. گفتم من همین الان با شما تلفنی صحبت کردم و نشانی اینجا را به من دادید. سرانجام در باز شد و داخل رفتم... .
برای یک قهرمان نجیب
زهرا سادات ثابتی، نویسنده کتاب ابوباران است. نوشتن این کتاب بسیار برایش جذاب بوده و در ابتدای کتاب نوشته است: «راوی این کتاب، مردی بهراستی نجیب است و اسم جهادیاش برازنده اوست؛ در طول ساعتهایی که سرگرم گفتوگو بودیم، گاهی خاطرات او را سر ذوق میآورد و گاه او را دلتنگ آن روزها میکرد. هرچه بود، صادقانه و مخلصانه از آنچه بر زندگی پرفراز و نشیبش گذشته بود، گفت. آنچنان متواضع که بهجای ضمیر «من» ضمیر «ما» خود اوست، اما بهرسم فروتنی یا هر عهدی دیگر از بهرخ کشیدن خودش حتی در لفظ «من» پرهیز میکند.»
برای گفتوگو با نویسنده به سراغش میروم و از چگونگی پیشنهاد نوشتن کتاب میپرسم و او میگوید: «پیشنهادی معمولی بود. درواقع انتشارات خط مقدم با ما تماس گرفتند و پیشنهاد نگارش این کتاب را دادند و من هم قبول کردم.»
نوشتن کتاب درمورد شهدا مطمئنا یک ویژگی خاص دارد، اما نوشتن درمورد کسی که خودش در دل حادثهها بوده و خاطراتش را روایت میکند، متفاوت میشود. درمورد این موضوع از او میپرسم و میگوید: «نکتهتان درست است. این کتاب جزء نخستین کتابهایی است که جنگ سوریه را از نگاه یکی از مقاماتی که میتوان گفت از فرماندهان ارشد فاطمیون است، روایت کرده. از این لحاظ میتواند نسبتبه کتابهای دیگر متفاوت باشد. سبک روایت در کتاب مستندگونه است و از تخیل نویسنده کمتر استفاده میشود. من تفاوت کتاب را در نوع روایت راوی میدانم و واقعبینانه و صادقانه اتفاقاتی را که در جبهه برای او رخ داد، روایت کردم. بدون اینکه دخل و تصرفی در آن اعمال کنم.»
ابوباران واقعیتهایی را بیان میکند که تابهحال کمتر شنیدهایم؛ واقعیتهایی درباره مدافعان حرم افغانستانی و پاکستانی که تابهحال کمتر شنیده شده است. وقتی این موضوع را از نویسنده میپرسم، آن را به ویژگیهای راوی مرتبط میداند و میگوید: «اینکه کسی بخواهد واضح درباره این تفاوتها صحبت کند، کمتر دیده شد. آقای نجیب بهشدت انسان شریف و همسوی نام جهادی خود انسان نجیبی هستند و در روایتهایشان بسیار منصف بودند. در کتاب هم روایتهایی داریم که بهقول شما خیلی صریح و رک واقعیتهای جنگی که طبیعتا در هر جنگی وجود دارد و کمتر بدان اشاره شده را میپردازد. طبیعی است این اتفاقات در جنگ رخ دهد؛ مثلا درمورد تفاوت بین رزمندگان در سوریه ممکن است به علتهای مختلف طبیعی بهنظر برسد، چون فاطمیون تازه شکل گرفته بود و در آغاز شکلگیری هر مجموعه و تیپی این ناهماهنگیها اتفاق میافتد.
از این لحاظ میگویم منصف بودند که نگاه به این قسمت جنگ داشتند و آن را روایت کردند، هم رشادتهایی که رزمندگان فاطمیون داشتند را روایت کردند، هم از خودگذشتگیهای آنها را اشاره داشتند. این دو مورد در کتاب پابهپای هم پیش رفته و هیچیک بر دیگری ارجحیت ندارد. با یک نگاه واقعبینانه و صادقانه در کتاب مواجه هستیم.»
از سختیهای نوشتن کتاب میپرسم و میگوید: «سختی خیلی زیادی نداشت، چون راوی کتاب دقیق بودند و قبل از مصاحبه خاطرات خود را مرور و نکات را یادداشت کردند. حتی مواردی که نیاز داشت با دوستان صحبت کنند تا نکات دقیق را بهخاطر بیاورند، قبل از جلسه صحبت کرده و مطالب خود را آماده میکردند. ایشان بسیار همکاری داشتند و شاید تنها سختیاش این بود که از تهران باید به مشهد میرفتم و مصاحبهها را انجام میدادم. مشکل خاصی که قابل ذکر باشد، وجود نداشت.»
خاطرات ابوباران خیلی جذاب است و از نویسنده درمورد این خاطرات میپرسم و اینکه کدام خاطره برایش پررنگ بوده است، میگوید: «تمام لحظات این کار خوب بود. از این لحاظ که جنگ را تجربه نکرده بودم، اما پای صحبتهای رزمندهای نشستم که از جنگ برگشته و تجربه خود را با من به اشتراک میگذارد، برای من جذاب بود. دیگر اینکه درباره زندگی یک شهید و رشادتهایش صحبت نمیکردیم، بلکه یک شخص حاضری بود که دیدههای خود را بیان میکرد و از این جنبه برای من جذاب بود. در این زمینه چیزهای زیادی آموختم و از خود آقای نجیب که بهشدت انسان شریف و بااخلاقی هستند، چیزهای زیادی آموختم. بعد از اتمام مصاحبه تنها واژهای که از ایشان در ذهن من حک شد، قهرمان گمنام است. به این مساله پی بردم که اطراف ما چقدر قهرمان گمنام وجود دارند که ما آنها را نمیشناسیم.»
روایت داستانگونه خاطرات چندین سال است که توسط نویسندهها نوشته میشود و مخاطبان خود را هم دارد. ابوباران هم دقیقا با همین مدل روایت شده است. از ثابتی درمورد مدل روایت این کتاب میپرسم و میگوید: «قطعا به نکات داستانبرانگیز در روایت زندگی شخص دقت میکنیم و سعی میکنیم همانها را در کتاب اشاره کنیم. در زمینه داستان زندگی آقای نجیب این نکات داستانبرانگیز بسیار زیاد بود و پنج فصل ابتدایی کتاب که به زندگی پرفراز و نشیب و سخت ایشان در ایران و افغانستان اشاره میکند، شاهد این نکتهای است که بیان کردم. ایشان از بیان واقعیات و احساسات انسانی درباره خود صریح و بدون ملاحظه بودند و ابایی نداشتند. درباره خود صادقانه همهچیز را بیان کردند، اعماز اینکه چه سختیهایی داشتند که ممکن است برای مخاطب عجیب باشد و اینچنین نیست که این نوع روایت صادقانه را نسبتبه جنگ داشته باشند. حتی نسبتبه زندگی خود هرچه را که اتفاق افتاده بود، صادقانه بیان کردند.»
مساله مهم در کتاب خاطرات در چندسال اخیر روایت غیرواقعی از زندگی شهید است که وقتی مخاطب کتاب را میخواند، احساس میکند این آدم یک فرشته است. این برداشت قدری غیرواقعی است، چون احساس میشود این فرد در زندگی خود گناهی انجام نمیدهد و از ابتدای زندگی خود درستی و پاکی را دنبال کرده است، اما در ابوباران این اتفاق نمیافتد و مخاطب با واقعیت طرف است. ما با کسی روبهرو هستیم که زندگی خود را واقعی تعریف میکند. از ثابتی درمورد غیرواقعی نوشتن از زندگی شهدا و تاثیر آن بر مخاطب میپرسم و میگوید: «من صریحا میتوانم درباره کتاب خود صحبت کنم و ترجیح میدهم وارد کتابهای دیگر نشوم. اما نکتهای که میگویم، شامل کتابهای دیگر نیز میشود. قطعا اگر تلاش کنیم فضا را طبیعیتر جلوه دهیم موثرتر خواهد بود. من در این کتاب سعی کردم اینچنین رفتار کنم، هرچند راوی هم من را به این سمت کشاند. هر دو به این نتیجه رسیدیم که از احساسات انسانی همانطور که هست روایت کنیم. در کتاب ابوباران، یکسری از جنبههایی که در میادین جنگ وجود دارد، همانند ترسهایی که به آدم دست میدهد، بیان میشود و هم رشادتهایی میبینیم که رزمندگان از خود بروز میدهند. اگر هر دو همزمان با هم پیش بروند و یک بعد بر بعد دیگر رجحان نیابد، فکر میکنم تاثیرگذاری بیشتری خواهد داشت. البته باید نگاه منصفانه داشت و برای این منظور قطعا باید هیچیک بر دیگری ارجحیت پیدا نکند.»
گفتن از مظلومیت مدافعان حرم افغانستانی و پاکستانی خودش چندین کتاب میخواهد و از ثابتی درباره تجربه نوشتن کتاب جدید در این موضوع میپرسم و میگوید: «ابتدای کتاب ابوباران به سختیهایی که تیپ فاطمیون برای تشکیل آن داشتند، اشاره شده است، ولیکن بهمرور فاطمیون و مدافعین فاطمی خود را بهشکل عالی نشان میدهند و در تمام بخشهای جنگی انسانهای باتجربه ظاهر میشوند و پابهپای نیروهای مدافع ایرانی مبارزه میکنند و مسئولیتهای زیادی را برعهده میگیرند. بنابراین سختیهایی در ابتدا وجود داشته، ولی در ادامه شایستگیهای خود را نشان میدهند و این امر طبیعی است، چون قرار بود تیپی که از صفر تا صد آن مشخص نبود، شکل گیرد و بچههای فاطمیون توانستند این نظم را برقرار کنند، بهطوریکه هم از نبوغ خود و هم از نیروهای ایرانی استفاده میکنند. نقش نیروهای ایرانی را نمیتوان نادیده گرفت. فکر میکنم الان شاهد حضور قوی فاطمیون در بخشهای مختلف تیپ فاطمیون و سایر تیپها هستیم، که اگر فرصت و توفیقی باشد، این کار را انجام خواهم داد.»
خبرنگار بود. شوهر داشت و یک پسر. همسن من، اما بهمراتب فعالتر و پرتحرکتر. از گزارشهای اجتماعی زده بود به خط گفتوگو با خانواده شهدای مدافع حرم و یَخَش با خانواده فاطمیون بیشتر گرفته بود. ناگهان با یک بلیت پرواز کرمان خود را به روستاهای رفسنجان میرساند و مینشست پای صحبت خانواده فلان شهید فاطمی. گاهی هم راهش را عوض میکرد و میرفت سمت مشهد. آنجا بیشتر کاسب بود. هر یک روز که میتوانست پسرش را پیش مادرش بگذارد و از همسرش اذن سفر بگیرد، سه چهار گفتوگو و گزارش در حومه مشهد را هماهنگ میکرد. دست پر برمیگشت و تا مدتها میتوانست با تیترهای جذابش، چشم خوانندگان روزنامه را روی صفحه و مطلبش میخکوب کند. گزارشهایش روح داشت. حال و احوالش با مادران و همسران شهدا تصنعی نبود. تمام حسش را میریخت لابهلای جملهها و تحویل مخاطبان میداد.
چند ماه که گذشت، تصمیم گرفتم با او مصاحبه کنم. میخواستم رمز کارش را پیدا کنم. تصمیم داشتم به این بهانه از تلاشهایش تشکر کنم. این که همسر و فرزند و زندگی را میگذاشت و برای تهیه گزارش صدها کیلومتر از شهرش دور میشد، چیز کمی نبود. محصول کار هم که قابلتوجه بود. دعوتش کردم. یک روز عصر گفتوگویمان پا گرفت و از حاشیههای غیرقابل چاپ گزارشها و مصاحبههایش چیزهایی گفت که بهشدت شنیدنی بودند. وقتی از همراهیاش با یکی از رزمندگان فاطمیون گفت، نفسهایم را حبس کردم تا جملاتش را بهتر بشنوم. آنقدر اصرار کرده بود تا قبول کرده بودند برادران افغانستانی را تا پای پرواز همراهی کند. حتی محل آموزش نظامیشان را هم دیده بود. تا توانسته بود گفتوگو گرفته بود تا گزارشش را پر و پیمان کند. همینطور هم شده بود. روزهای سخت نبرد سوریه درپیش بود و اعزامها روز به روز بیشتر میشد. حفاظت اطلاعات هم که جای خود. حالا در این گیرودار، فرض کنید خانم خبرنگاری را که با تیپ و ظاهری معمولی به فرودگاه رفته تا اعزام تعدادی از مدافعان افغانستانی را ببیند و ازشان مصاحبه بگیرد. وقتی حاشیههای آن گزارش را برایم تعریف کرد، به حالش غبطه خوردم. ساعات جالب و عجیبی را تجربه کرده بود...
همان مصاحبه با خانم خبرنگار، تشنگیام برای دانستن مناسبات و روابط انسانی در میان فاطمیون را زیاد کرد. علاقه داشتم بدانم حس و حال مدافعان فاطمی چگونه است. برخی از راههای دور به تهران میآمدند و تازه کلی راه داشتند تا به دمشق و حلب برسند. برخی همسر و فرزندانشان را به امان خدا میگذاشتند و نمونههای خوبی بودند برای پی بردن به «توکل» واقعی. برخی محتاج نان شب بودند اما همه زار و زندگیشان را میگذاشتند و میرفتند تا کسی به حرم حضرت زینب(س) بیحرمتی نکند. دوستشان داشتم. حس خوبی داشتند. وقتی شهید میشدند و پیکرشان برمیگشت، مظلومیتشان مضاعف میشد. خانوادههایشان تنهاتر میشدند و مزارهایشان در غربت، بیزائر بود.
برای من که سالها در حوزه دفاع مقدس نوشته بودم، دانستن از حال و هوای آنها جذابتر بود؛ اما هرچه کردم نتوانستم به روایتهایشان نزدیک شوم. روایتهای آن خانم خبرنگار هم فقط به تشنگیهایم اضافه کرد. روزگار گذشت تا اینکه یک روایت درست و درمان، جرعهای آب شد وسط بیابان. جرعهای از آب باران. کتاب «ابو باران»...
چندین کتاب درباره مدافعان حرم به دستم رسیده بود اما اولویت را دادم به این کتاب. کتابی که بیتکلف حرف میزد و برای بسیاری از سوالات من پاسخ داشت. کتابی که میشد با آن، تصورات غلطم درباره فاطمیون را اصلاح کنم و با یکرنگیهایشان در صحنه نبرد همراه شوم. «مصطفی نجیب» افغانستانی است اما نامی شبیه عربها دارد و خصلتهایش شبیه ایرانیهاست. روایتهایش هم به اندازه اسمش چند ملیتی است. در روایتش به همان اندازه که هموطنهای افغانستانیاش را میبیند، از حماسه ایرانیها و لبنانیها و سوریها یاد میکند. همه را با یک چشم میبیند و نگاهش منصفانه و دقیق است. «ابو باران» بارشی است بر کویر روایتهای نبرد در سوریه. کویری که باید به همت مدافعان حرم، به باغ سرسبزی تبدیل شود.
* نویسنده: عاطفه جعفری، روزنامهنگار