به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، محمد قوچانی در سازندگی آدینه (26مهر98) طی مطلبی با عنوان «جدایی هگل از مارکس: چگونه سیدجواد طباطبایی با تأویل آرای هگل توانست تفاسیر مارکسیستی و فاشیستی از هگل را رد کند و ناسیونال لیبرالیسم را بر جای ناسیونال سوسیالیسم بنشاند؟» عهدهدار وظیفه خطیری شده است. کدام وظیفه؟ همین که در عنوان مطلب ذکر شده؛ اینکه نشان دهد جواد طباطبایی در جدا کردن هگل از مارکس توفیق یافته و بلکه ناسیونال لیبرالیسم را بهجای ناسیونال سوسیالیسم نشانده. قوچانی بر آن است که نشان دهد چگونه با مساعی طباطبایی، هگل از دست مارکس رهایی یافت، هگلی که پیش از طباطبایی، توسط چپها مصادره و در تلقی عمومی «پدرخوانده مبارزه سیاسی» و بلکه «پدرخوانده مارکسیسم» بهحساب میآمد! البته این وظیفه خطیر، یعنی جدا کردن مارکس از هگل، قبل از طباطبایی توسط خود مارکس به انجام رسیده بود و عجیب است که آقای قوچانی بنا کردهاند که آن را برای سیدجواد طباطبایی سند بزنند. بدتر از آن، حتی چپها (چند دهه پیش از ظهور طباطبایی) خود اقدام به ترجمه و چاپ آن کرده بودند! چاپ چه چیزی؟ چاپ کتاب «سرمایه» که در مقدمه طبع دوم آن، مارکس بهصراحت میان خود و هگل قائل به اختلاف شده بود: «اسلوب دیالکتیکی من نهتنها از بیخ با اسلوب هگلی تفاوت دارد، بلکه درست نقطه مقابل آن است. در نظر هگل پروسه تفکر که حتی وی آن را تحت نام ایده به شخصیت مستقلی مبدل کرده، دمیورژ واقعیت است و درواقع خود، مظهر خارجی پروسه نفس به شمار آمده است. بهنظر من بهعکس، پروسه تفکر بهغیر از انتقال و استقرار پروسه مادی در دماغ انسان، چیز دیگری نیست...
صدمهای که دیالکتیک بهدست هگل از فریفتاری میکشد بههیچوجه مانع از این نیست که [قائل شویم] هگل برای نخستینبار بهنحوی جامع و آگاه اشکال عمومی حرکت دیالکتیک را بیان نموده است... دیالکتیک در نزد وی بر سر ایستاده است. برای اینکه هسته عقلانی آن از پوست عرفانیاش بیرون آید باید آن را واژگونه ساخت.» (مارکس، کارل، سرمایه، ترجمه ایرج اسکندری) مارکس بهصراحت به این نکته پرداخته که فکر هگل صورت عملی نیافته است و بهجای فلسفه که تاکنون در کار تفسیر جهان بوده، باید که به تغییر جهان پرداخت و از این جهت، دیالکتیک هگلی که روی سر ایستاده و ایدهآلیست است را روی پا بایستاند و به همین صراحت میگوید که در هگل مبارزه نیست. حال چطور آقای قوچانی نوشتهاند که «هگل پدرخوانده مارکسیسم بهحساب میآمده» یا «پدرخوانده مبارزه سیاسی محسوب میشده»؟ حزب توده که ترجمه سرمایه را منتشر کرده است یا ایرج اسکندری که به تشویق تقی ارانی به ترجمه آن پرداخته است، بهشهادت همین ترجمه، در کار پیوند زدن هگل به مارکس یا «از هگل پدرخوانده مبارزه سیاسی ساختن» نبودهاند. آقای قوچانی نوشتهاند: «دیالکتیک مفهومی پیچیده در فلسفه فریدریش هگل، فیلسوف بزرگ آلمان دارد که سادهسازی شده آن در روشنفکری ایران نزاع تز و آنتیتز و برآمدن سنتزی از این دو بود. یعنی هر پدیدهای در درون خود دشمنی را پرورش میدهد که درنهایت از آمیزش آنها پدیده تازهای پدیدار میشود. این سادهسازی از دیالکتیک بسیار بهکار مبارزه سیاسی میآمد: از درون حکومت اپوزیسیونی سر بر میآورد که درنهایت با رهبری یک انقلاب حکومت تازهای میسازد.» همانطور که از مارکس نقل شد و در تاریخ فلسفه هم رایج است، لازم نیست که مارکس در دیالکتیک تابع هگل باشد یا به هگل ایمان بیاورد (چنانکه مارکسیستها هم مارکس را مطلق ندانستند و عدولشان از مارکس مشهور است) و میان مارکس و هگل، در دیالکتیک اختلاف هست (نک: وال، ژان، بحث در مابعدالطبیعه، ترجمه یحیی مهدوی و همکاران، تهران: خوارزمی، 1370، صص893و894.). اما آن توضیح مفهومی که آقای قوچانی کردهاند (یعنی سیر تز، آنتیتز و سنتز) هم گرچه در اصطلاحات با هگل مطابق نیست، اما با مراد هگل هم تفاوتی ندارد.
مهمتر از مطالب مشهور در تاریخ فلسفه -که آقای قوچانی از آن اطلاعی ندارند- تمجیدی است که آقای قوچانی از سیدجواد طباطبایی کردهاند. البته تمجید، بد نیست اما ایشان در موضعی سیدجواد طباطبایی را مدح کردهاند که طباطبایی در آن مولف نیست، بلکه نهایتا مقتبس است. پیش از آن خوب است به نکتهای دیگر هم بپردازیم. قوچانی آورده است طباطبایی با استشهاد به «ذهن» نزد ملاصدرا، ترجمه Geist به ذهن را فاقد مبنا و ترجمه آن به «روح» را موجه دانسته است. در تاریخ فلسفه تغییر مراد از الفاظ فلسفی سابقه طولانی دارد و مشخص است که لفظ «ایده» یا حتی لفظ «دیالکتیک» نزد افلاطون و هگل بهلحاظ لفظ، مشترک است، اما بهلحاظ معنی متفاوت. پس دلیل طباطبایی و استشهاد او به ملاصدرا در اثبات خطا بودن ترجمه Geist به «ذهن»، کفایت ندارد و حجتی موجه نیست. کاش اگر طباطبایی دلیلی محکمتر داشت، آقای قوچانی آن را نقل میکردند.
اما نه عزتالله فولادوند و نه سیدجواد طباطبایی در تفاسیر متعدد از فلسفه سیاسی هگل صاحب منزلتی نیستند. رودلف هایم (در Hegel und seine Zeit) فلسفه سیاسی هگل را ضدلیبرال و توجیه دولت ارتجاعی پروسی دانست. این تلقی تا قرن بیستم امتداد یافت و نهایتا پوپر هم هگل را به فاشیسم و تمامیتخواهی منسوب کرد. اما این تنها تلقی از فلسفه سیاسی هگل نبود و مدافعان لیبرال هگل هم کم نبودند چنانکه آلن وود مینویسد: «اکنون در میان پژوهشگران برجسته، بر سر اینکه تصویر اولیهای که از هگل، بهمثابه فیلسوف تثبیت ارتجاع پروسی و پیشگام تمامیتخواهی مدرن ارائه شد، حقیقتا خطا بوده است، اجماعی ناگفته وجود دارد، چه این تصاویر بهعنوان مصادیق گرایش هگل به سیاست پروسی مورد بررسی قرار گیرند یا تفاسیر فلسفی موسع از نظریه هگل درمورد دولت ارزیابی شوند.» (فرانکو و دیگران، نقد هگل بر لیبرالیسم، تهران: امیرکبیر، 1393، ص16.) البته این تلقی هم مطلق نیست و مثلا چارلز تیلور، هگل را منتقد لیبرالیسم میداند و در کتاب خود با عنوان «هگل»، معتقد است هگل نقدی کوبنده بر برخی پیشفرضهای کلیدی روشنگری و دکترین سنتی لیبرالیسم داشته است که از آن میان، تیلور مفهوم اتمیستی «خود»، مفهوم آزادی منفی، بیطرفی مفروض در خیر انسانی و همانند آنها را برمیشمرد. تیلور مدعی است که فلسفه سیاسی هگل با رها کردن خود از پیشداوریهای اتمیستی در باب دکترین سنتی لیبرالیسم و ترجیح اجتماع یا زندگی اخلاقی (Sittlichkeit)، جایگزینی مهم برای ابزارانگاری کنونی یا صورتهای گوناگون لیبرالیسم ملهم از کانت عرضه کرده است. (همان، صص17 و 18.) قرائت کمونتاریستی تیلور از هگل البته به آنچه قوچانی بابت آن از سیدجواد طباطبایی تمجید کرده میماند.
تیلور در این تفسیر چندان تنها هم نیست و کسانی دیگر مانند استیون اسمیت هم تفسیری لیبرال-کمونتارین از فلسفه سیاسی هگل دارند و البته با نقدهایی جدی هم مواجهند خصوصا اینکه بنا دارند تمام محسنات نظامهای سیاسی را در هگل جای دهند ولی درعینحال نمیتوانند به استلزامات نظری واحدی پایبند بمانند و در عمل هم راهحلی پیشنهاد نمیدهند یا از مدلل کردن راهحلشان ناتوانند. این مصیبتی است که جواد طباطبایی هم در توضیح مرادش از «ایران» یا در موارد دیگر با آن مواجه است. بههرحال جواد طباطبایی اولا تفسیری منسجم از فلسفه و فلسفه سیاسی هگل ارائه نکرده است و این کار با چند ادعا در چند مقاله ممکن نمیشود؛ ثانیا جریان تفاسیر از فلسفه سیاسی هگل، یا تفسیر ناسیوناللیبرال از هگل، ابداع جواد طباطبایی نیست. طباطبایی حتی از ترجمه اصطلاحات فلسفه هگل هم انصراف داده است و صرفا با موضع سلبی (عمدتا بدون اینکه نشان دهد «چرا نه؟» یا آنکه دلیلش قوت فلسفی داشته باشد) به بعضی ترجمهها «نه» گفته است. تفسیر او از هگل حتی در قالب مکتوبی منسجم و قابل دفاع نیز درنیامده است و بعد از اینهمه، نهایتا جزوهای است با تنظیم و گردآوری مصطفی نصیری در تفسیر پدیدارشناسی روح هگل که روی اینترنت در دسترس است و حتی عبارات ساده هگل هم در آن مغشوش و مشوش ترجمه شدهاند. به این ترتیب سخن گفتن از «تأویل طباطبایی از هگل» یا «غلبه طباطبایی بر سایر تفاسیر» لاف گزاف است و مباحث او در این باب، چیزی بیشتر از لیبرال-کمونتاریسم ندارد، بلکه حتی انسجام نسبی آن را هم فاقد است. طباطبایی خود نیز قائل نیست که در کار نظریاش، هگل را مبنا قرار داده یا تفسیر هگل میگوید، بلکه بر آن است که نخواسته «سدههای طولانی از ایران را در یک و با یک نظریه که از «هگل پای در گل» وام گرفته شده باشد، توضیح دهد.» (طباطبایی، تأملی درباره ایران: جلد نخست، تهران: مینوی خرد، 1395، ص 28.) و نسخهای برمبنای هگل برای «ایران» بپیچد (نک: همان، ص31 و 32)، بلکه اصلا چنین امری را ممتنع میداند. پس چطور آقای قوچانی چنین هنری را به طباطبایی نسبت میدهد و آن را برای ایرانیان -بهخلاف رای طباطبایی- مفید اثر و فایده تلقی میکند؟ بههرحال آقای قوچانی گرچه نویسنده و بافنده متبحری است اما کارگاه فلسفه ظرافتهایی دارد که ایشان از آنها هیچ مطلع نیست و از حزم و احتیاط لازم آن حوزه نیز بالکل برکنار است.
* نویسنده: محمد علیبیگی، دبیر گروه اندیشه