جدا از آثار اصلی، از فیض دو رساله سیاسی برجای مانده است که به ترتیب در این مقاله و مقاله بعد به آنها اشاره خواهیم کرد. نخستین رساله، رساله «آینه شاهی»(2) است که با بحث در باب انسانشناسی عرفانی آغاز میشود و خودِ فیض در ابتدای رساله میگوید که این رساله خلاصهای است از رسالهای به زبان فارسی به نام ضیاءالقلب که در باب «شناختن نفس ناطقه انسانی و ترتیب او به حکام» است.(رک: فیض کاشانی، 1320)
پیشتر در این سلسله مقالات به کتاب «التدبیرات الالهیه فی اصلاح المملکه الانسانیه» از محیالدینبنعربی اشاره کردیم که بحث را از تأدیب نفس و اصلاح مملکت انسانی آغاز کرده است و براساس اصلاح «مملکت انسانی» یا عالم صغیر به مثابه تنها راه اصلاح عالم کبیر، به مملکت و سلطنتِ بیرونی میرسد و بعدها میرفندرسکی این اندیشه را در مکتب اصفهان پی گرفت. به نظر میرسد فیض در این رساله در تداوم همان اندیشه قرار گرفته است. او قصد دارد با شناختنِ حُکام پنجگانه، معیار و آینهای به حاکمِ صاحب قدرت یعنی شاه دهد تا با نگریستنِ خود در آینه، کاستیهای خود را ببیند.
نخستین نکته در انسانشناسی فیض کاشانی این است که انسان «مختار» آفریده شده است اما این اختیار خود شمشیر دولبه است چون اختیار باعث تصمیم و پیروی از راههای مختلف است که «اطاعت بعضی موجب صعود اوست به درجات عالیه و پیروی بعضی سقوط اوست به درکات هاویه»(فیض کاشانی، آینه: 2) اختیار در نظر فیض موجب تصمیم است؛ اما هر تصمیمی خود تحت تاثیر یکی از حکام پنجگانه اخذ میشود. حکام پنجگانه ابتدا دارای یک تقسیمبندی کلیاند: الف) حکام باطنی؛ که عبارتند از عقل و طبع ب) حکام بیرونی؛ که عبارتند از شرع و عرف. فیض به این چهار حاکم، حاکم دیگری را میافزاید که «از بیرون میآید و در آن[=درون] قرار میگیرد و آن عادت است.(همان: 2)
پیروی از هریک از این حکام، انسان را در مسیری از زندگی قرار خواهد داد، اما انسان در گزینش هریک از آنها مختار است و هیچ اجباری در گزینش آنها ندارد. گزینشِ هریک از این حکام، امکانهای زندگی انسان را طرح میافکند. تا به اینجا بیان فیض بیشباهت به اگزیستانسیالیستهای متأخر نیست، اما فیض برخلاف افرادی نظیر کییر کگارد یا سارتر به دلهره اگزیستانسیالیستی دچار نمیشود، چه وی معتقد است در گاه اضطراب و هنگامهایی که انسان مضطر میشود تنها با رجوع به «احکم الحاکمین» یعنی آن حاکمی که فراتر از هر حاکمی است، میتواند تصمیمِ نهایی را اتخاذ کند. توصیف فیض از انسان مخالف تعریفهای متعارف است و شاید یکی از علل مخالفت وی با منطق نیز از همین جهت باشد. وی معتقد است: «حقیقت انسان ثابت و «به یک حال» نیست بلکه «متقلب» است میان عقل و طبع به حیثیتی که هریک از آنها که بر او غالب شود همانا عینِ او شود.»(همان: 6) توصیف وی از انسان تا حدودی به نظر ملاصدرا نزدیک است، اما در باب حکام پنجگانه تقریبا دارای یک نوآوری است. وی معتقد است انسان بر حسب غلبه هریک از حکام پنجگانه، ماهیتی متفاوت خواهد داشت.(همان: 6، 7) فیض سپس این را هم میافزاید که در میان حکام پنجگانه «عقل و شرع شریفتر از سایر حکامند و باز از میان این دو عقل افضل و اعلم و اشرف است.»(همان: 7) و «اگر عقل نبودی، شرع نیز شناخته نشدی و در حقیقت عقل شرعی است در درون آدمی همچنان که شرع عقلی است از برونِ او. و گرامیتر نعمتی که حق سبحانه و تعالی کرامت فرموده بندگان را عقل است چراکه اوست مایه زندگی و پایه پایندگی و از اوست فهم و دانش و با اوست حفظ و بینش راه توحید را. به روشنایی او توان دید و به درجات عالیه به هدایتِ او توان رسید و بالجمله مبدأ همه خیرات و منشأ جمیع کمالات عقل است.»(همان: 8) در نظر فیض عقل مشکک است و درجات بالای آن نزد معصومین است، بنابراین عقلِ کامل بر هر حاکمی مقدم است:
«عقل هرگاه کامل باشد مقدم است بر سایر حکام. تا او باشد دیگری را حکم نمیرسد؛ اگر دیگری به خلاف او حکم کند نباید شنید چراکه او افضل و اشرف است از همه و با شرع موافق است و همیشه سایر حکام تابع ویاند و همچنین عقل احتیاج به ترجیح و تمیز ندارد چراکه تعارض و اشتباه نزد او نیست لیکن این عقل مختص به انبیا و اولیاست.»(فیض کاشانی، 1371/ ج: 169)
فیض معتقد است در صورت اختلاف میان حکام پنجگانه نیز عقل مقدم بر سایر حکام است؛ اما عقل کامل که نزد معصوم است. با این توصیفات فیض در میانه اخباریه و اصولیه قرار میگیرد. او از سویی با تقدم دادن به عقل به اصولیه نزدیک میشود و از سوی دیگر عقلِ کامل را در نزد معصوم میداند و این به معنی اهمیت خبر در تفکر اوست. فیض در پایان رساله معتقد است هنگامی که عقل کامل در میان نباشد و «برای سلطان حیرتی روی دهد در تمیز» باید به کسی که نزدیک به عقل کامل باشد رجوع کند و در امور عقلی با او مشورت کند.(فیض کاشانی، آینه: 11) در نظر فیض چنین کسانی «علمای ربانی» هستند(همان: 11) که احتمالا مُلک خویش را تابع ملکوت گردانیدهاند و محسوسات را تابع معقولات کرده و بنابراین شاه باید با چنین کسانی مشورت کند که حقایق چیزها را چنان که در واقع هستند میبینند و نه کسانی که معقولات را تابع محسوسات کرده و از حقیقت به دور افتادهاند. به زعم فیض «عرف از همه اینها پستتر است و با این پستی حکم بر همه میکند و بر همه غالب و مستولی است در اکثر مردمان و هریک از عقل و شرع امر به متابعت او میکنند مادام که مخالفت نکند با قوانین ایشان و چون مخالفت ایشان کند، از او اجتناب باید کرد مگر آنکه از روی تقیه و بیم ضرر همراهی باشد.»(همان: 8)
این موضع فیض را در مقابل کسانی قرار میدهد که اندیشه سیاسی را بر بنیادی ریطوریقایی قرار میدهند و این یکی از مشخصات عرفانی بودن اندیشه سیاسی فیض و ناهمخوانی وی با فلاسفه مشایی است.
رساله در تبیین این نکته است که حاکم که خود بهعنوان یک انسان «تحت سلطنتِ» حکام پنجگانه فوق است، چگونه باید تصمیم بگیرد. رساله در 12 باب تنظیم شده است و دارای نظام معنایی علمای عارف مشرب اخباری است. نظیر همین موضع را به صورتی محسوستر نزد مجلسی اول و حتی مجلسی دوم شاهدیم. فیض نیز به هرحال یک عالم دینی عارف مشرب است، اما از سوی دیگر دارای گرایشات اخباری نیز هست؛ به همین جهت در جایجای رساله سعی دارد یافتههای خود را به محک اخبار وارده بزند. چنانکه مشخص است در عبارت فوق بالاترین مرحله عقل را نزد انبیا و اوصیا میداند. با این وجود فیض «عرف» را نیز به مثابه یکی از حکام پنجگانه مورد شناسایی قرار داده است.
فیض در باب پنجم از رساله که «در شناختن عرف» یعنی حاکم چهارم اختصاص دارد، معتقد است: «عرف دستوری است که عامه مردمان در میان خود وضع کرده باشند و بر خود واجب و لازم ساخته که به آن عمل کنند و مخالفت آن را قبیح شمرند، هرچند عمل به آن ناملایمِ طبع و دشوار باشد هریک در مخالفت آن سرزنش دیگری اندیشد و این دستور مختلف باشد به اختلاف ازمنه و بلاد و طوایف. گاه موافق عقل و شرع و طبع است و گاه نه، گاه مقبول مردم فهمیده است و گاه نه. آنچه موافق آن سه و مقبول این فرقه نباشد، التزام آن حماقت است، مگر آنکه از باب تقیه و خوف ضرر باشد و عرف اگر مشتمل بر غلبه و استیلا باشد آن را سلطنت خوانند و هر اجتماعی را ناچار از سلطنتی تا جمعیت ایشان نظام گیرد و اسباب تعیش ایشان انتظام پذیرد و فرق میان شرع و سلطنت آن است که سلطنت اصلاح جمعیت نفوس جزئیه و نظام اسباب معیشت ایشان میکند تا در دنیا باشند و بس و آن از نفوس جزئیه صادر میشود که خطا بر ایشان رواست و شرع اصلاح جمعیت کل و نظام مجموع دنیا و آخرت باهم با بقای صلاح هریک در هریک. پس به ناچار به یاد جماعت دهد که ایشان را بازگشت به عالمی دیگر بالاتر از این عالم خواهد بود که باقی و جاوید باشد و سعادت حقیقی آن است و او حاصل نمیشود مگر به گردانیدن رغبت از شهوات و لذات این جهان.» (همان: 5)
در عبارت بالا فیض معتقد است هرگاه عرف مشتمل بر غلبه و استیلا باشد آن را سلطنت خوانند. البته باید توجه داشت که اصطلاح سلطنت در متون قدیم تنها معادل سلطنت در زبان امروزین نیست، بلکه معادلی برای «حکوت» خواهد بود که میتواند شامل هرنوعی از حکومت باشد. منظور از استیلا و غلبه در اینجا نیز به معنی به قدرت رسیدن است و نه استیلا و غلبه چنان که در تئوریهای غالبا سنّی تغلب دیده میشود.(3) با این وجود فیض پیشتر به ما گوشزد کرده بود که فراتر از این عالم باید ساحت دیگری از جهان را متصور باشیم، بنابراین نمیتواند در اندیشه سیاسی خود همه چیز را به عرف واگذار کند. فیض به این نتیجه میرسد که سعادت انسان لزوما باید شامل ساحت فراتر از جهان محسوس نیز باشد، در نتیجه «افعال سلطنت ناتمام است و به شرع تمام تواند شد و افعال شرع تمام است و محتاج به سلطنت نیست.» (همان: 5)
تقدم شرع بر عرف در نظر فیض متأثر از جهانشناسی حکمت الهی است که عالم ملکوت در باطن عالم ملک میبیند. فیض بدینگونه درصدد است ظاهر عالم را منقاد باطن عالم گرداند؛ او معتقد است «بالجمله سلطنت نسبت به شرع به منزله بدن است روح را(4)، و به منزله بنده است خواجه را؛ گاه سخن او شنود و فرمان برد و گاه نه، پس هرگاه سلطنت شرع را فرمان برد و احکام شرع را انقیاد نماید ظاهر عالم که مُلک است، منقاد باطن عالم شود که ملکوت است. محسوسات در سایه معقولات درآیند و اجزاء به جانب کلّ حرکت نمایند و رغبت در باقیات صالحات پدید شود و زهد در فانیات هالکات به حصول پیوندد و راحت از موذیات حاصل گردد و خیرات به عادات مکتسب گردد و هر روز که بر آدمی میگذرد، بهتر از روز پیش باشد او را. پس حق سبحانه و تعالی روزبهروز بندگاه را هدایت کند و نصرت دهد و توفیق بخشد خصوصا پادشاهی را که رعیت را بر انقیاد شرع داشته و خود نیز انقیاد نموده و گاه باشد که به این سبب بر دل آن پادشاه از انوار ملکوت آن مقدار نازل شود که دلش به آن نشأ بینا شود و او را شوق تشبه به روحانیت به درجات عالیه رساند تا همچنانکه در این نشأ پادشاه است، در آن نشأ نیز پادشاه باشد... و هرگاه سلطنت فرمان شرع نبرد حواس اسیر شوند بر عقول، و ملکوت مسخر ملک گردد و خشوع و انقیاد سافل، عالی را روی در زوال نهد و رغبت در فانیات پدید آید و زهد در باقیات صالحات به حصول نپیوندد و شرور به عادات مکتسب گردد و هر روز که بر آدمی میگذرد، بدتر از روز پیش باشد او را. پس حق سبحانه روزبهروز بندگان را فروگذارد و هدایت و نصرت از ایشان بازگیرد و بالجمله خلاف اموری که مذکور شد رو نماید نعوذ بالله من ذالک.» (همان: 6، 5)
فیضکاشانی برای اینکه عالم مُلک و ظاهر منقاد عالم ملکوت و باطن گردد، هیچ اجبار و جبری را در اندیشه خود وارد نکرده است. مطابق این رأی اساسا به لحاظ جهانشناختی، عالم مُلک منقاد عالم ملکوت هست و در قرآن بارها به این ارتباط اشاره شده است. بنابراین روی کردن مُلک- که در اینجا دارای کنایهای به معنای دیگر مُلک یعنی حکومت است- به جانب ملکوت، یعنی جامعه سیاسی مطابق با آنچه در واقعیت هستی جریان دارد تنظیم گردد. پشت کردن به ملکوت به معنی دوری از «حقیقت چیزها چنانکه در واقع هستند» است. این رویکرد بر مبنای هستیشناسی واقعگرایانه اندیشه عرفانی طرح شده است.
در این جهانبینی، گروش ملک به ملکوت در صورتی پدید میآید که تعلقات انسان نیز روی به سوی ملکوت داشته باشد نه ملک و در صورت گروش ملک به ملکوت، که در واقع رویگردانی به «حق» است، نصرت در سیاست عیان میگردد و اگر غیر از این باشد و ملکوت مسخر ملک گردد، «رغبت در فانیات پدید آید.» (همان: 6، 5) این تحلیل فیض مبتنیبر تحدید تعلقات و تقیدات و کاستن از وجوه جهانمندی انسان است که در اندیشه انضمامی رخ میدهد و باعث میشود انسان در جایگاه فهم هستی، یا حضور معطوف به ملکوت قرار گیرد. فیض این موضع را در اندیشه سیاسی خود وارد میکند و معتقد است در صورتی که مُلک معطوف به ملکوت باشد، نظام عالم مطابق با آنچه که در واقع هستند سامان یافته است.
بیان فیض نشان میدهد که به دنبال این نیست که حاکم صرفا انسان کامل باشد، بلکه تنظیم ملک مطابق با ملکوت، حاکم را نیز به مثابه بخشی از عالم ملک در جایگاه هستی معطوف به ملکوت قرار خواهد داد. اما از سوی دیگر باید توجه داشت که رویگردانی تدریجی از انسان کامل بودن حاکم در اندیشه سیاسی عرفانی، از خصوصیات شیعی شدن اندیشه سیاسی عرفانی است؛ چه در نظر علمای عارف مشرب شیعی که هماکنون جای عرفای متقدم نظیر عزیز نسفی را گرفتهاند، انسان کامل و قطبالاقطاب تنها امام معصوم است و نه چنانکه آنها میاندیشند انسانی که مدارج سلوک را طی کرده و فنای فیالله شده باشد. انسان میتواند به قطبیت برسد، اما قطب همگی اقطاب امام است که کاملترین انسان است. بهطور کلی فیض در این رساله سیاست را ذیل باور کلّیتر سعادت مورد توجه قرار داده است و با توجه به اراده و اختیار آدمی در جهان، خیر و صلاح وی را در این دانسته که رو به سوی ساحت دیگر هستی داشته باشد. در نظر وی «غایت اصلی از آفرینش انسان آن است که نفس ناطقه او آهسته آهسته ترقی کند و به کمالی رسد که لایق اوست و بدن به جهت آن آفریده شده که آلتی باشد نفس را در تحصیل آن کمال و منتهای آن کمال آن است که بداند و بشناسد هستی را همچنانکه هست.»(همان: 8) این شناخت در نظر فیض از طریق معرفهالنفس صورت میپذیرد؛ سفر به درون نفس انسانی، خود به معنی رفتن به باطن است و شناخت مملکت انسانی ما را به شناخت جهان بیرونی میرساند.
منابع در دفتر روزنامه موجود است.
پینوشتها:
1. برای آگاهی بیشتر، رک: خالقی، 1380: 62
2. نسخه دیگری با همین عنوان «آئینه شاهی» توسط طبسی خراسانی در زمان فتحعلیشاه قاجار نگاشته شد که ترجمه و مقتبس از مجالی المجالی است و به زعم خود او «برای طالبان حکمت یمانی»(رک: طبسی، نسخه خطی 1/9050 مجلس: 1) نوشته شده و اثری نفیس در حکمت الهی عرفانی به شمار میرود.
3. فیض در ترجمهالصلاه از «استیلا و سلطنت امام معصوم» سخن رانده و او را همان «سلطان عدل» دانسته بود. (فیض کاشانی، 1388/ ج: 171)
4. مولی محسن در کلمات مخزونه معتقد است نسبت «حق سبحانه تعالی با همه موجودات، همچو نسبت روح توست با اعضای تو؛ پس حقیقت همه موجودات یکی است.»(فیض کاشانی، 1387/ ب: 59) بدیهی است که فیض بر مبنای همان دیدگاه هستیشناسانه، آن نسبت را به سطح جامعه و سیاست تسری میدهد. بدینترتیب فیض در نظام معنایی خود، با نوعی دیدگاه وحدت وجودی به جامعه مینگرد.
* نویسنده : مهدی فدایی مهربانی استادیار دانشگاه تهران