داستان فیلم در اوایل دهه ۷۰ میلادی و در منطقهای از مکزیکوسیتی -تحت عنوان «کلونیا روما» که بهصورت مختصر «روما» نامیده میشود- رخ میدهد. فیلم روایتی از یک زندگی است، زندگی ساده و بیآلایش اما مملو از رنج و مصیبت خدمتکاری بهنام «کلئو». روما -که به گفته کارگردان روایتی از زندگی کودکی خود اوست- سکانس به سکانس مانند ورقزدن گوشهای از یک دفتر خاطرات است که ساده و با ضرباهنگی آرام بازنمایی میشود. بعد از تیتراژ آغاز فیلم، نمای اول؛ موزاییکهای کف راهرویی را میبینیم که توسط کلئو شسته میشود. در میان آبهای کفآلودی که بر زمین جاری است انعکاس هواپیمایی را میبینیم، صدا و نمایش جاریشدن آب روی زمین، تلاطم امواج دریا را تداعی میکند (در سکانسهای پایانی فیلم این انگاره به واقعیت بدل میشود). اما از تداعی امواج دریا تا رویت آن امواج، شاهد اتفاقات ریز و درشت زندگی کلئو در ضیافتی بصری با برداشتهایی بلند، نماهایی دور و جزئیاتی فراوان هستیم.
کلئو علاوهبر یک خدمتکار خانه، انیس و همراه کودکان خانهای است که او را با محبت، یکی از اعضای خانواده میدانند. او ساده و آرام روزمرگیاش را میگذراند تا آنکه «فرمین»، جوانی رزمیکار، سر و کلهاش پیدا میشود. بهظاهر فرمین، نویدبخش اتفاقاتی خوب در زندگی کلئو است اما درحقیقت موجد رنج و دلهره در زندگی او میشود. پس از اطلاع از حاملگی کلئو، فرمین بیرحمانه و با فریب، برای همیشه او را ترک میکند. پس از این اتفاق «رنج» و «دلهره» کلئو را فرا میگیرد، رنج از بهدنیا آوردن فرزندی بدون پدر و دلهره اخراج. حالا کلئو در زندگی روزمرهاش در موقعیتی مرزی(۱) و تجربهای توام با رنج -چونان حقیقتی انکارناپذیر- قرار میگیرد. مشخص است که تفاوت موقعیتهای مرزی با زندگی روزمره در آن است که در آن موقعیتها، مرزهای انسان نسبت به عالم و نسبت به دیگران برای خودش مشخص میشود و از این طریق خود را میشناسد(۲)و ما پس از این نقطه از روایت، کلئویی درحال طی طریق میبینیم، برای یافتن خودش در رنج و ملالت و پذیرش اینکه بهتنهایی باید فرزندشان را بزرگ کند؛ وضعی که به اعتقاد یاسپرس «رنج، هستی انسان را متعالی ساخته و من حقیقی [را] به وی میشناساند.»(۳) اما روایت در نقطهای دیگر رنج بیشتری را بر سر کلئو فرومیریزد. زمانی که کلئو برای خرید تخت نوزاد به فروشگاه میرود، مصادف است با ناآرامی و خشونت اجتماعی خیابانی و فرمین -در نقش یکی از شورشگران- با یورش به فروشگاه و ایجاد رعب و وحشت، موجب سقط فرزند کلئو میشود. در لحظهای که کلئو نوزاد مردهاش را در آغوش میگیرد(۴) در قاب کوآرون بهجایی فراتر از رنج و لذت قدم میگذارد. او مواجههای با مرگ دارد. هنگام زلزله را به یاد آورید؛ وقتی نوزادی در مقابل کلئو در دستگاه مُرد چندان با واکنش خاص او مواجه نشدیم درصورتیکه هنگام مرگ فرزند نوزادش، گریه و نالههای او -و حتی حالتهای روحیاش پس از بیمارستان و در خانه- متفاوت بود. مواجهه او با مرگ فرزندش تجربهای را برای او بهوجود آورد که بهمثابه «مرگ آگاهی» است. درواقع آنچه کوآرون نشان میدهد نه تاملی نظری در باب یک مواجهه ساده با مرگ، یافت مرگ است.(5) انسان فانی است و غالبا از این فنا غفلت میکند.
سوفیا (مادر خانواده) نیز بیمهری همسرش را موازی با مشکلات و رنجهای کلئو تجربه کرده است. همان لحظه که آنتونیو (پدر خانواده) با ماشینش از راه میرسد، سروکله فرمین هم پیدا میشود؛ همان زمان که او میرود، فرمین هم دختر را ترک میکند، وقتی که دختر از رفتن او مطمئن میشود، سوفیا نیز خبر خیانت همسرش را دریافت میکند و مجددا پس از پاسخ ناجوانمردانه فرمین به کلئو، سوفیا هم از قطعیشدن خیانت همسرش آشفته میشود، درنهایت اندکی پس از آنکه مادر در رستوران خبر متارکه پدر را به فرزندان میدهد، به قابی بینظیر میرسیم که مادر و فرزندان نشستهاند و کلئو ایستاده، پشتسرشان در عمق قاب یک مراسم عروسی است و نگاه سوفیا و کلئو به یکدیگر، در سکوت، یادآور تجاربی تراژیک، تلخ و زنانه هرچند متفاوت است.
در سکانس دریا -که در ابتدای متن نیز به آن اشاره شد- در فرآیند سیرش بهسوی حقیقت که ملازم مواجهه با رنجها و دشوار است، کلئو هرچند شنا بلد نیست و حتی از دریا هراس دارد اما به دریا میزند و کودکان را نجات میدهد. کلئو را در یک موقعیت مرزی دیگر در فداکاری و نترسی مادرانه میبینیم. رفتن او در آب ضمن نجاتبخشی، کمال تطهیر او را نیز در ذهن تداعی میکند و پس از آن است که کودکان گرداگرد او جمع میشوند و او را چونان مادری تقدیسیافته در آغوش میگیرند. در سکانس آخر کلئو از پلهها یکی پس از دیگری به بالا قدم برمیدارد و هواپیمایی نیز میان ابرها میگذرد. روما، روایتی مصفا از زندگی مقابل روزمرگی است بدون هیچگونه اطوار یا لکنتی، کوآرون در آخرین اثر خود دریافته است که باید زندگی را پیش از هر مفهوم و مفهومپردازیای مطرح کند؛ و نه روزمرگی را که فرار از زندگی و گریز از مواجهه با حدود مرزی انسانی است. در زندگی است که چیزها پیش از اینکه اموری عادی و آشنا باشند یا بهعنوان ابژههای شناخت علمی و نظری مطرح شوند، خودشان را نمایان میکنند. او نشان میدهد زندگی ما جهان ماست. ما نمیتوانیم از قلمرو زندگی بیرون برویم و نمیتوانیم از زندگی به روزمرگی بگریزیم، تنها میتوانیم خود را به غفلت بزنیم، غفلتی که گردش روزگار آن را برهم خواهد زد. زندگی از راه خود و به زبان ساده خود حرف میزند؛ همچون «روما» که از راه خود و به زبان ساده خود حرف میزند و بینیاز است از تفسیری مازاد که مفسری بر آن بیفزاید.
پینوشتها:
1. Boundary Situation.
۲. ملکیان، مصطفی، تاریخ فلسفه غرب، ج۴، تهران: پژوهشکده حوزه و دانشگاه، ۱۳۷۹، صص۶۴ تا ۶۶.
3. Jaspers, Karl(1970) Philosophy, vol. II, Chicago and London: The University of Chicago Press. P: 201-204.
۴. گفته شده بازیگر (Yalitza Aparicio) از بخش مرگ نوزاد در فیلمنامه بیخبر بوده و بهصورت ناگهانی با صحنه مرگ یک نوزاد روبهرو شده.
5. مک کواری، جان، فلسفههای وجودی، محمدسعید حناییکاشانی، تهران: هرمس، ۱۳۷۷، ص ۳۰.
* نویسنده : علیرضا خباززادهرضایی دانشجوی فلسفه