کد خبر: 30470

چند روایت از حضور رضا امیرخانی در تحریریه «فرهیختگان»

روز متفاوت ما و رضا امیرخانی

امسال روز خبرنگار، در روزنامه «فرهیختگان» تصمیم گرفتیم کار جدیدی انجام بدهیم؛ هم میزبان مسئولان باشیم و هم میهمانی را دعوت کنیم که بچه‌ها خودشان او را انتخاب کنند. در این گزارش چند روایت را بخوانید از دعوت این میهمان دوست‌داشتنی و اتفاق‌هایی که با وجود او افتاد و روزی به‌یادماندنی را برای بچه‌های تحریریه رقم زد.

به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، روز خبرنگار که میشه، خیلی از مسئولان محترم یادشون می‌افته که به رسانه‌های مختلف برن و این روز رو بهشون تبریک بگن و به قول معروف بگن که به یادشون بودن. شاید این یاد بودن محدود به همون روز بشه و درست از فردای روز خبرنگار همه چی از یاد بره و مسئولان محترم از دسترس خارج بشن. اما امسال روز خبرنگار، در روزنامه «فرهیختگان» تصمیم گرفتیم کار جدیدی انجام بدهیم؛ هم میزبان مسئولان باشیم و هم میهمانی را دعوت کنیم که بچه‌ها خودشان او را انتخاب کنند. در این گزارش چند روایت را بخوانید از دعوت این میهمان دوست‌داشتنی و اتفاق‌هایی که با وجود او افتاد و روزی به‌یادماندنی را برای بچه‌های تحریریه رقم زد.
 

روایت اول: قراری صمیمانه

چند روز مانده به روز خبرنگار و همه فکرمان این بود که چه میهمانی را دعوت کنیم که همه خوشحال شوند. نظرسنجی گذاشتیم و اسمی که انتخاب شد، رضا امیرخانی بود؛ نویسنده‌ای دوست‌داشتنی که تقریبا هرکس یک کتابش را خوانده و دلش گپ زدن با او را می‌خواهد، اما می‌دانستم که این روزها مشغول نوشتن کتاب جدیدش است و سرش شلوغ. برای همین کمی برای تماس گرفتن مردد بودم، اما بالاخره دل را به دریا زدم و تماس گرفتم. بعد از سلام و علیک، وقتی گفتم می‌خواهم دعوت‌تان کنم روزنامه، قبل از اینکه مخالفت کند به‌دلیل گرفتاری، سریع گفتم: «آقای امیرخانی قرار نیست مصاحبه داشته باشیم. فقط یک نظرسنجی انجام دادیم و بچه‌ها شما را انتخاب کردند که روز خبرنگار میهمان ما باشید و گپ‌وگفت صمیمانه‌ای داشته باشیم.» بدون اینکه مکث کند، قبول کرد و قرار شد ساعت را برای روز چهارشنبه 16مرداد هماهنگ کنیم.

روایت دوم: هدیه‌ای برای خبرنگاران

سه‌شنبه پیامکی فرستادم، همراه با آدرس روزنامه و تایید گرفتن برای ساعت قرارمان. اما از این طرف متوجه شدیم که دکتر ولایتی گفته‌اند برای سرزدن به بچه‌های روزنامه و کلا رسانه‌های دانشگاه آزاد اسلامی می‌آیند. می‌خواستم ساعت قرارمان را تغییر دهم، اما خب برای هر تغییری هم دیر شده بود و نمی‌شد کاری کرد. چهارشنبه حدود ساعت دو تماس گرفتم، تا صدایم را شنید گفت، خانم جعفری تعدادتان در روزنامه چند نفر است؛ می‌خواهم هدیه‌ای بگیرم. تعداد را گفتم و تشکر کردم، گفت: «ما زیادیم. همین حضور خودتان برای من و بقیه بچه‌ها هدیه است.» ساعت سه قرارمان بود و دقیقا دکتر ولایتی و امیرخانی با هم رسیدند.

روایت سوم: امیرخانی و صفحه فرهنگی ما


 

سر ساعت رسید، بدون اینکه تاخیری داشته باشد. همراه با مدیرعامل و سردبیر به استقبالش شتافتیم و بعد از سلام و علیک مرسوم، به اتاق سردبیری رفتیم، کمی گپ‌وگفت صمیمانه و بعد هم سوالی که ما روزنامه‌ای‌ها می‌پرسیم که روزنامه ما را می‌خوانید یا نه؟ که امیرخانی گفت: «بله. من قبلا به خانم جعفری هم گفتم که صفحات فرهنگی روزنامه را همیشه می‌خوانم و برایم جذاب است. البته باید این را بگویم که صفحه فیزیکی منظورم نیست، همین گشت‌و‌گذار در فضای مجازی و خواندن و نگاه کردن صفحات هم در آن فضا اتفاق می‌افتد. شاید خیلی سال باشد که کاغذ روزنامه را لمس نکرده‌ام.» در حال صحبت هستیم که می‌گویند دکتر ولایتی رسید. چند نفری برای استقبال می‌روند و چند نفری هم با امیرخانی می‌مانیم، که می‌گویند خوب است آقای امیرخانی هم در جشن باشد. با هم بیرون می‌رویم و وارد تحریریه می‌شویم که شلوغ‌تر از همیشه شده است.

روایت چهارم: نویسنده‌ای که عاشق ورزش است

مراسم تمام می‌شود؛ حرف‌ها، جایزه دادن‌ها و حالا نوبت بریدن کیک مراسم است که با اصرار بچه‌ها قرار می‌شود رضا امیرخانی این کار را انجام دهد و دوباره دعوای استقلال و پرسپولیس و رضا امیرخانی هم که پرسپولیسی. یکی از بچه‌های ورزشی به سمت امیرخانی می‌رود و می‌گوید کتاب‌هایش را خوانده است و دوستش دارد. امیرخانی هم اسمش را می‌پرسد و بعد از معرفی خودش می‌گوید: «بله. بله. من مطالب شما را خوانده‌ام و لذت برده‌ام و همیشه دوست داشتم خبرنگار ورزشی شوم، اما خب به سمت‌وسوی دیگری رفتم.» اگر خواننده کتاب‌های او باشید، حتما خوانده‌اید که او در کتاب «جانستان کابلستان» چه روایت خوبی از بازی دربی استقلال و پرسپولیس دارد. یکی از ویژگی‌های رضا امیرخانی این است که اسم‌ها از خاطرش نمی‌رود و کاملا نام و چهره فرد در ذهنش ماندگار می‌شود. حالا دیگر کیک بریده شده و جشن‌مان تمام و موقع صحبت‌های صمیمانه است. سردبیر می‌خواهد به اتاق جلسات برویم، اما خود امیرخانی دوست دارد در فضای تحریریه و بین بچه‌ها باشد و برای همین جمع می‌شویم دور میز فرهنگی و صندلی‌ها دور میزمان چیده می‌شود... .

روایت پنجم: ایران کره‌شمالی نمی‌شود

بچه‌ها می‌خواهند برایشان از تجربه‌های نوشتن بگوید، استقبال می‌کند و می‌گوید: «بچه‌ها من اگر در سن شماها بودم، حتما سعی می‌کردم چند زبان را یاد بگیرم یا لااقل زبان انگلیسی را حتما یاد می‌گرفتم، خیلی به درد می‌خورد برای شماها که خبرنگار هستید. این را می‌گویم چون در سفرهایی که داشتم، همین زبان انگلیسی دست‌وپا شکسته کمکم کرد و توانستم کارم را راه بیندازم.» بیشتر سوال‌ها به کتاب جدیدش برمی‌گردد که همه می‌دانند سفرنامه او به کره شمالی است. توضیحات کاملی می‌دهد که به رسم امانت پیش ما می‌ماند؛ از اسم کتاب تا اینکه چطور این سفر برایش پیش آمد و تصمیم رفتن به این کشور را گرفت. برای جواب این سوال‌ها باید صبر کنید چند ماه دیگر تا کتاب خواندنی‌اش منتشر شود. یکی از بچه‌ها می‌پرسد: «فقط این سوال را جواب دهید که ایران مثل کره شمالی می‌شود با وجود تحریم‌ها؟» همه می‌خندند و امیرخانی می‌گوید: «مطمئن باشید چنین اتفاقی نمی‌افتد. اصلا چنین چیزی امکان ندارد. وقتی کتاب را بخوانید، حرفم را متوجه می‌شوید. آنها با ما در همه چیز بسیار متفاوت هستند و ما اصلا مثل آنها نمی‌شویم.»

روایت ششم: دلیل انتقاد به شهرستان ادب

یکی از بچه‌ها از انتشارات شهرستان ادب و دلیل او برای مخالف بودن با این انتشارات می‌پرسد و امیرخانی می‌گوید: «من از منظر محتوایی، مشکلی با این انتشارات ندارم؛ مشکل من ساختار است. فکر کنید که ما حوزه را داریم، حوزه‌ای که خیلی‌ها در آن رفت و آمد داشتند؛ از قیصر امین‌پور و سیدحسن حسینی و بقیه. من هنوز که هنوز است، چای‌هایی را که در حیاط حوزه هنری می‌خوردیم، یادم نمی‌رود. اما دلیل نمی‌شود اگر دیدیم جایی ضعیف شد، جای دیگری را در کنارش بنا کنیم و دیگر به آن سابقه نهاد قبلی کاری نداشته باشیم. مشکلم با شهرستان ادب در همین مساله است.»

روایت هفتم: امیدی که باید باشد

بچه‌ها می‌گویند: «رهش خوب بود، اما ما آن رضا امیرخانی قبل را در رهش نمی‌بینیم. انگار که امید هست و نیست. انگار که همه چیز خراب است و درست نمی‌شود.» می‌گوید: «منم همین را می‌خواستم بگویم که درست نمی‌شود. شاید برای همین است که دیگر نمی‌خواهم تجربه «رهش» را در کتاب دیگری تکرار کنم. اینکه نتوانی امید بدهی، سخت است.» بحث که به اینجا می‌رسد، می‌پرسند: «پس نمی‌توانید امید را همین جور تزریق کنید، باید ناامیدی باشد که بتوانیم امید دیگری به مخاطب بدهیم، چرا سعی نمی‌کنید مطالب‌تان را به سارتر نزدیک کنید.» اما می‌گوید: «وظیفه من نویسنده است که همیشه امید را نگه دارم، اما نه مثل سازمان برنامه‌وبودجه. باید امید را به مخاطبم بدهم، هر چقدر هم که این امید ظاهری باشد.»

روایت هشتم: تجربه‌ای به‌یادماندنی

زمان کم است و ما نمی‌‌خواهیم امیرخانی برود. بچه‌ها هم که تازه گرم شده‌اند و سوال‌هایشان داغ، اما باید به صفحه‌های پنجشنبه هم فکرکنیم که سفید به دست مخاطب نرسد. قول همه از او، رساندن کتاب جدید همراه با امضای خودش است که قرار می‌شود هماهنگی‌ها با من باشد تا کتاب‌ها را به دست بچه‌ها برسانم. خداحافظی‌ها انجام می‌شود و همراه عکاس پایین می‌رویم و چند عکس از او گرفته می‌شود. حدود ساعت 8شب پیامکی می‌دهم و تشکر می‌کنم از او که برایمان روز خاطره‌انگیزی را از روز خبرنگار ساخت و او هم می‌گوید: «من ممنون شما هستم که این همه به من محبت داشتید و روز خوبی را در تحریریه تجربه کردم.» 

مرتبط ها