به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، پس از گذشت پنج سال از اولین اثر سینمایی نیما جاویدی با عنوان «ملبورن»، دومین اثرش «سرخپوست» در سیوهفتمین جشنواره فیلم فجر در پنج رشته نامزد شد و نهایتا توانست سیمرغ بلورین «جایزه ویژه هیات داوران» را به خود اختصاص دهد، این فیلم محل بحث و توجه قرار گرفته و همزمان مورد تمجید و انتقاد منتقدان است. سرخپوست، روایت فردی است بهنام احمد سیف (سرخپوست) که از زندان فرار کرده و روایت آن حول یافتن سرخپوست بهدست سرگرد جاهد (با بازی نوید محمدزاده) شکل گرفته است.
موسیقی و موقعیت
تیتراژ ابتدایی فیلم آغاز میشود و مخاطب مختصاتی خوب، هرچند جزئی، از موقعیت و مکان اتفاقاتی که قرار است در فیلم رقم بخورد بهدست میآورد. موسیقی از تیتراژ اول مخاطب را سرجایش مینشاند. موسیقی با ابهت و سردی زندان، از همان ابتدا هماهنگی و پیوستگی دارد. کارکرد موسیقی در سرخپوست، آراستن عناصر بصری و تقویت هیجان و همراهی مخاطبان با روایت و شخصیتهاست. طمطراق موسیقی در لحظات حساس، کارآمد است و میتواند هماهنگی زیباشناسانهای بین آنچه که در فیلم میبینیم و میشنویم بهوجود آورد. در سکانس آخر و لحظهای که فیلم رو به پایان است؛ این موسیقی است که همچنان فیلم را روایت میکند و تمام کشمکشهای روایت را نیز تلطیف میکند، روایتی که شاید اخلاقمدارانه به اتمام میرسد.
تقابل نفع و وجدان، تقابل حضور و غیاب
سرگرد جاهد، خبر ترفیع درجهاش را میشنود و همزمان متوجه میشود از بین زندانیانی که منتقل میشوند، یکی از زندانیان حضور ندارد و آن احمد سیف یا احمد سرخپوست است، اولین کشمکش فیلم با تقابل عدم حضور یکی از زندانیان و ترفیع درجه سرگرد آغاز میشود. او میداند که فرار زندانیان برای موقعیت کاری آینده او خطرساز خواهد شد. در ادامه جاهد متوجه میشود که احمد سرخپوست بیگناه است و درنتیجه دچار درگیریای با خود است؛ موقعیت شغلی آینده یا آرامش وجدان؟
در فیلم احمد سرخپوست را نمیبینم، اما گفتارها از سرآغاز داستان تا انتها بر سر عدم حضور اوست. فردی که هیچ حضوری ندارد، اما بهخوبی و با ظرافت توسط خرده روایتهایی دیگر ساخته و پرداخته میشود تا آنجا که مخاطب برای شناخت او هیچ کم و کاستیای ندارد.
کوتاهی زمان، امکانهای مکان
«زمان» از عناصری است که سرگرد جاهد در سیر روایت با آن درگیر است. زندان باید هرچه زودتر تخریب شود و جاهد مدت کوتاهی وقت دارد تا احمد سرخپوست را پیدا کند. همین «زمان کوتاه» در فیلم القاکننده اضطراب است، چنان که سرگرد جاهد در طول روایت با این زمان اندک دست و پنجه نرم میکند و با چالشی بزرگ روبهرو است. این چالش چنان از کار درآمده و بهگونهای پرداخت شده که مخاطب نیز با کوتاهی زمان چونان یک چالش خطیر مواجه میشود.
برای سرگرد جاهد آشکار میشود که فرد فراری هنوز در زندان است. از همان لحظه «مکان» و موقعیت زندان اهمیتی فراوان پیدا میکند و همچون زمان، او را به چالشی مضاعف میکشاند. از سویی میداند احمد سرخپوست در زندان است اما از سویی دیگر هرچقدر در زندان به شیوههای گوناگون برای یافتن او تلاش میکند، ثمری ندارد. زندان بهمثابه «مکان» یا موقعیت، خود مانعی برای دستیابی به فرد فراری نزد سرگرد جاهد است.
تحول را چگونه روایت و مشاهده کنیم
دختر مددکار (با بازی پریناز ایزدیار) در نایافتن احمد سرخپوست نقش بسزایی دارد. او از سویی مانعی برای یافتن سرخپوست در زندان است و از سویی موجد یک کشمکش درونی-عاطفی برای سرگرد جاهد نیز هست و بر تصمیم سرگرد در دستگیری یا آزادی سرخپوست تاثیر قابل توجهی دارد.
در این فیلم، همهچیز بهنحوی مقدمهچینی برای سکانس پایانی است. حتی بارانی که از ابتدای فیلم میبارد در پلانی برای ما نقش رازگشای داستان را بازی میکند. بعضی نقدها نسبت به سکانس پایانی برآنند سرگرد جاهد که از ابتدا بهدنبال سرخپوست بود، بهیکباره و خلقالساعه او را رها میکند و حتی کیف لباسهای او را هم در دسترسش میگذارد! غافل از اینکه ما در سراسر فیلم، با منطقی دراماتیک درحال مشاهده تحول درونی سرگرد جاهد بودهایم و یافتن آن زندانی فراری، بهانهای است برای این تحول درونی. اگر فرض شود سرخپوست تنها یک «بازی دزد و پلیس» یا «زندانی و زندانبان» است، البته حق با منتقدان خواهد بود، اما اگر توجه شود که فیلم نهتنها روایت فرار یک فرد از زندان نیست، بلکه روایتی از تحول اخلاقی و انسانی، روایت سیر تحول یک انسان است، آن نقدها بلاوجه خواهند شد. همانطور که فیلمها میکوشند باعناصری راوی تحول در انسان شوند، مخاطب نیز میتواند از ظواهر و «امور ناگفته پیدا»ی فیلم بگذرد و به ظرافتها و مناسبات انسانی آن توجهی جدیتر داشته باشد.