این روزها رضا امیرخانی در حال مبارزه برای بازگشت به زندگی است؛ نامش برای مخاطبانش همیشه با «امید»، «ایستادگی» و «مناجات آرام دل» گره خورده. نویسندهای که در جهان داستانیاش بارها از افتادن گفته، اما هر بار با صدایی مطمئن و روشن، معنای دوباره برخاستن را یادآوری کرده است. او در کتابهایش، چه وقتی از سفر مینویسد و چه وقتی از آدمها، همیشه جایی برای نور نگه میدارد؛ نوری که حالا خوانندگانش با همان، به وضعیت امروز او نگاه میکنند.
حادثه این روزها او را برای مدتی کوتاه از دنیای کلمات دور کرده؛ اما اگر کسی نوشتههای امیرخانی را بشناسد، میداند که او از دل سختیها همیشه راهی تازه برای روایت پیدا کرده است. همان ایمان آرامی که در «ارمیا»، «منِ او»، «رهش» و دیگر آثارش دیده میشود، این روزها تبدیل شده به دلگرمی مخاطبانی که با هر خبر تازه، امیدوارتر از قبل منتظر بازگشت او هستند.
امیرخانی سالها درباره انسان، معنا، دعا و امید نوشته؛ طبیعی است که امروز همان معناها در دل مردم زنده شده باشد. همان جا که در «رهش» میگوید: «منتظر چیزی هستم پر از امید. پر از آرزو. مثل زلزله است، زیر و رو میکند... بهتر میشود همهچیز. روشنتر میشود. مثل «حول حالنا»ی سر سفره هفتسین.» همه چشمانتظاریم که او دوباره با صدای مخصوص خودش، با نثر گرم و دغدغهمندش، از راه برسد و قصهای تازه برایمان تعریف کند؛ قصهای که مثل همیشه بوی امید بدهد.
حالا که حال او را از دور دنبال میکنیم، بهترین کار شاید این باشد که دوباره به دنیای داستانهایش سر بزنیم؛ به همان روایتهایی که همیشه میان دعا و دلتنگی، میان رنج و امید، پلی ساختهاند. میخواهیم قصههای امیرخانی را یکبار دیگر مرور کنیم؛ نه فقط برای یادآوری نام کتابها، بلکه برای بیرون کشیدن دقیقترِ همان مضمونهایی که امضای او شدهاند؛ نگاه معنوی خاصش، تکیهاش بر امید، دغدغه انسان و جستوجوی معنا در دل زندگی روزمره.
به صد لحن و صد سلام تو را صدا بزنم
آخرین روایتی که از رضا امیرخانی به چاپ رسیده، در کتاب «قرار با خورشید» است، روایتی از زیارت امام هشتم که خواندن بخشی از آن خالی از لطف نیست: «چه دست و پایی میزدم هر بار تا خودم را به ضریح برسانم. مراقب مردم باشم. وقتی پشتی هل میدهدم و فشار میآورم به پیرمرد جلویی، بعد که او برمیگردد لبخند بزنم و ببوسمش و دستها را حایل کنم تا به او فشار نیاورند. به دختربچهای که دوش پدرش نشسته است کمک کنم تا راحتتر دستش به ضریح برسد. تسبیح قدیمی سبزم را به پنجرههای ضریح برسانم، همینطور انگشتر فیروزهام را. اگر نرسید بدانم چیزی کم گذاشتهام. دوباره برگردم به شبستان گرم و دوباره تلاش کنم. باتسبیح صد بار به صد لحن و صد سلام امام رضا را صدا بزنم و صد جور مختلف یا غیرمختلف با او حرف بزنم. بعد دوباره بروم سمت پنجرههای فلزی ضریح. میان آنهمه دستهای مشتاق رنگارنگ و گونهگون و بوهای مختلف، بوی عطر شابدل و تیرز تا آپیوم و بوی جوراب و عرق تا سیگار و توتون پیپ و تنباکوی قلیان، قاتی بوی کندر و عود حرم، میان همه اینها سرانگشتم بخورد به پنجرهای از ضریح، کنار پنجههای روی پنجرهها.»
ختمِ دینداری عباس کنارِ علقمه بود
«منِ او» نخستین رمان رضا امیرخانی است؛ اثری که با نثر متفاوت و جهان معنوی خاصش خیلی زود نام او را در ادبیات داستانی ایران مطرح کرد: «علی گفت: - همه دینداری من به این دو انگشتر است. وقتی این دو تا را به دست دارم، احساس... - دینداری... دینداری... میشود دیندار خیلی چیزها را نداشته باشد؛ انگشتر، جای مهر روی پیشانی، محاسن، عبا و عمامه... اما بدان! دیندار حکماً دین دارد... جوان! اوجِ دینداری ابوالفضل العباس، که آقای همه لوطیهای عالم است، میدانی کجا بود؟ ختمِ دینداریاش کنارِ علقمه بود. جایی که اصلش دست نداشت، تا دستش انگشت داشته باشد؛ اصلش انگشت نداشت تا انگشتش انگشترِ عقیق و فیروزه داشته باشد...»
«از همه آجرها صدای «حق، حق» میآمد. صدای همهشان درهم آمیخته بود. حق، حق، حق... .
-یسبح الله ما فیالسموات و ما فی الارض! همه آجرهای فتاح حق است! خودت که دیدی. این هم توی یکی از فضلهای کتاب فتاح آمده است... اما آن را به تو نمیدهم که بخوانی...»
حضرت ارباب روز عاشورا چه گفت؟
«نفحات نفت» از آن کتابهای خواندنی رضا امیرخانی است که با نگاهی تیز، طنزی زیرپوستی و روایتی جسورانه سراغ یکی از مهمترین مسائل امروز ایران میرود: «از زاویهای که من مینگرم، اقتصاد را احاله میکنم به ارتزاق مردمان و دقیقتر نحوه ارتزاق مردمان و گمان میکنم که از «ما کسبک» هم بپرسند در «یوم یفر المرء من اخیه» و به درستی میدانم و میدانید که ارتزاق امری است پیشینی بر اعتقاد و اعتقاد سالم از ارتزاق ناسالم، از زمره محالات است! حکیم «فلینظر الانسان الی طعامه» را نیز حکمی میداند برای تنبیه و تذکر به آنکه فرمان بجا نیاورده است و بعد درد «کلاً لما یقض ما امره» چنین نسخه میدهد! حضرت ارباب سلامالله علیه نیز بیراه نیست که روز عاشورا، وقتی لشکر اشقیا را نیوشای نصایح نمیبیند، میفرماید: «شکمهایتان از حرام پر شده است و بر دلهایتان مهر خورده، دیگر حق را نمیپذیرید و به آن گوش نمیدهید...»