هنوز روز به نیمه نرسیده بود که مدرسه کاملاً آکنده از آوارگان شده بود. مردمی از هر گوشهوکنار غزه، مردمی که هر چه داشتند رها کرده بودند، خانههایشان، اموالشان، زمینهایشان و تنها چیزی که میجستند، امنیت بود.
مدرسه سرشار از هزاران قلبی بود که از بیم میلرزید، هزاران انسانی که در آیندهای گم و ناشناخته غرق شده بودند. پرسشی نگرانکننده ذهن همه، بزرگ و کوچک، مردان و زنان را به خود مشغول کرده بود: سرنوشت ما به کجا میانجامد؟ چه بر سرمان خواهد آمد؟
همان روز اتومبیلی از سازمان امداد پناهندگان (اونروا) با تعدادی از ناظران به مدرسه آمدند و تأیید کردند مدرسه بهعنوان پناهگاه تابع و زیرنظر آنهاست.
با فرارسیدن غروب، گروههای مختلفی از مردم منطقه بهسوی مدرسه سرازیر شدند و برایمان رختخواب و غذا آوردند و در لباس و وسایل خواب و غذا ما را شریک خود کردند.
نوعدوستی مطلق، خیرخواهی سخاوتمندانه، فداکاری عظیم...
در واقع ما مردمی شایسته زندگی هستیم. شاعر ما محمود درویش راست گفت: «علی هذه الارض ما یستحق الحیاة» (1) ما شایسته زندگی هستیم، ما عاشق زندگی هستیم، ما فرزندان زندگی هستیم.
آن صحنه در میان آن همه ویرانی، کورسوی امیدی بود، زندگی در متن مرگ، ما همانند ققنوس کوچکی بودیم که میخواهد بهاندازه تواناییاش آثار برجایمانده آوار را از بالای سر خود کنار بزند.
ای کسی که این کلمات را میخوانی، چیزی بیاموز!
و اکنون مینویسم و گریه میکنم، همینطور که سعی میکنم به یاد بیاورم چه اتفاقی برایم افتاده، میگریم، از زمانی که شروع به نوشتن کردم، یکسال و چهارماه میگذرد و همچنان رنج و دردم ادامه دارد، همچنان آوارهام، همچنان در انتظار مرگم. چیزی که وادارم میکند تا دیرهنگام شب بیدار بمانم، ترس من از خوابیدن، ترس من از واقعیت دردناکم است...
بر زیراندازم روی دو زانویم در خیمهام نشستهام. افراد خانوادهام اطرافم هستند. هر کلمهای که مینویسم چهبسا آخرین کلمهای باشد که مینویسم، بمباران بدون وقفه ادامه دارد، مرگ منتها ندارد، نزد ما در غزه بهغیراز مرگ چیزی پیدا نخواهی کرد. این فصل را در همینجا تمام میکنم. اسم آن را نخستین سفر آوارگی یا از شمال دره به جنوب آن میگذارم، نام چندان اهمیتی ندارد، در حقیقت هر آنچه نوشتم ارزشی ندارد، اگر میخواهی حقیقت را دقیقتر برایت بگویم، ما اهمیتی نداریم، در چشم این جهان آکنده از ستم، ما بیارزشیم.
اگر جهان ما را بهعنوان انسان میدید، نابودی ما خیلی وقت پیش متوقف شده بود. اما با وجود همه اینها، به نوشتن ادامه خواهم داد، به نوشتن ادامه خواهم داد تا جایی را پیدا کنم که بتوانم از کابوسهایم به آن فرار کنم، برای فرار از آن موشکی که در خواب مرا تعقیب میکند، برای فرار از ارواح عزیزانم که این درندگان آنها را نابود کردهاند...
تجاوز صهیونیستها در نوار غزه افزایش یافت و بنابراین بر تعداد آوارگان از شمال غزه به جنوب نیز افزوده شد. در همان هنگام، به طور خاص درست دو روز بعد از اقامت ما در آن مدرسه، تعداد آوارگان در یک کلاس درس به 60 نفر رسید. من خوشاقبال بودم، چون در کلاسی که من و خانوادهام در آن بودیم، تعداد کمتر بود؛ فقط ۵۲ نفر، ۳۶ نفر افراد خانواده و فامیل ما، ۹ نفر یک خانواده دیگر و ۷ نفر خانواده سوم.
بله همان که خواندی!
کلاس درسی با طول 10 متر و عرض پنج متر ماوای ۵۲ نفر و سهم هر یک از ما از این مکان، کمتر از یک مترمربع بود.
برپایی چادرها آغاز شد!
اینها در سطحی نیستند که نامش را بشود چادر گذاشت. اینها فقط یک فرایند سرهمبندی و وصلهپینه برای ایجاد سرپناهی موقت بود تا بتوانیم برای خود حریمی پوشیده سامان بدهیم. تختههای چوبی یا ستونهای آهنی که با پارچه و نایلون پوشانده شده، پوششی وصلهپینه شده از تکههایی از هر چیزی که از داخل به هم متصل شده تا فقط آنچه را که درون آن است، بپوشاند، ازاینرو مانع گرمای تابستان و سرمای زمستان و باران نبود.
مردم در تمام مؤسسات دولتی، همه مدرسهها، فضای باز بیمارستانها، مهدکودکها، دانشگاهها، تمام زمینهای خالی، حتی در پیادهرو خیابانها ساکن شده بودند.
در حیاط مدرسهای که من اقامت داشتم، پر از چادر بود، حتی در حیاطخلوت مدرسه که عرضش دومتر بیشتر نبود، چادر زده بودند. کلاسی که ما در آن بودیم، شبیه قبر تاریکی شده بود، چون محوطه جلوی آن پر از چادر بود و در حیاطپشتی کلاس هم مردم پنجرهها را بسته بودند تا بتوانند در آن زندگی کنند. زندگی ما مصیبت بود. کلمات نمیتوانند چنان وضعیتی را وصف کنند. تعداد ساکنان مدرسه به 20 هزار انسان رسید. اگر بخواهی از وضعیت ما باخبر باشی، در مدرسه فقط 10 سرویس بهداشتی وجود داشت و با یک محاسبه ساده، هر دوهزار انسان فقط یک سرویس بهداشتی!
آیا میتوانید چنین چیزی را تصور کنید؟ بله، وضع ما همین بود...
بدیهی است که میبایست در صفی دراز برای رفتن به سرویس بهداشتی بایستیم و جلوی تو معمولاً حدود 20 نفری بودند. هر کدام هم دو سهدقیقهای کار داشتند تا از سرویس بهداشتی لعنتی استفاده کنند. قضای حاجت یک کار ضروری است، آنها رنج را به بخش جداییناپذیر زندگی روزمره همه ما تبدیل کردند. من تا ساعت یک بعد از نیمهشب منتظر میماندم. در آن وقت میتوانستم بدون آن صف لعنتی به سرویس بهداشتی بروم.
بعد از چند روز زندگی در آن کلاس تنگ، وضعیت از تاب و طاقتمان خارج شده بود. زندگی در مدرسه پیچیدهتر شد. نظافت و پاکیزگی مشکل دائمی بود. تلاشهای فراوان برای پاکیزگی نقشبرآب شد. لازم بود جای خلوتتری پیدا کنیم. پدرم تصمیم گرفت که چادری در خارج مدرسه برپا کنیم. مواد اولیه لازم را جمعوجور کرد؛ تکههای چوب از پسماندهها و ضایعات، پایههای آهنی، تکههایی از پارچه و نایلون که از یکی از مغازههای دوروبر خریداری کرده بود. پدرم چندساعتی مشغول جمعآوری و آمادهسازی مواد شد و با سیمهای آهنی هم که همانجا پیدا کرده بودیم، تکههای چوب را به هم وصل نمود و سازه را با پارچهای که توانستیم تهیه کنیم، پوشاند و سقف آن از یکتکه نایلون ساخته شد. چادر ساده و کوچک بود؛ اما بهمثابه پناهگاه ما بود که فضایی خصوصی فراهم میکرد که ما روزمان را در آن میگذراندیم. جایی بود که میتوانستیم برای خود فضای اختصاصی داشته باشیم. در همانجا من بعد از گذشت حدود دوهفته برای اولینبار توانستم استحمام کنم.
خواننده گرامی
بعد از تمام این مسیری که با تو پیمودم، از بیت حانون تا بیمارستان الشفاء، بعد به سمت جنوب، از خانهام به چادرم، از آغوش خانواده و شهرم به غربت درون وطنم، احساس کردم که قصه من بهتنهایی کافی نیست. داشتم مینوشتم تا آنچه را که دیده بودم، تعریف کنم، خودم زندگی کرده بودم، آن خونی که از قلب و حافظهام جاری شد؛ اما واقعیت این است که این جنگ، فقط داستان من نیست... پسِ هر چهرهای که با آن مواجه شدم، از کنار هر خیمهای که گذشتم، به هر چشمی که نگاه کردم، هر کدام داستانهایی دارند که از درد و داغ داستان من کمتر نیست. دیدم این ظلم است که این روایت را فقط منحصر کنم به آنچه من دیدهام. درد همهجا را فراگرفته است، رنج و اندوه در همه خیابانها و گوشهوکنار چادرهاست...
تصمیم گرفتم این کتاب را به شکل متفاوتی تکمیل کنم. بله، برایتان روایت میکنم؛ اما تنها از خودم نمیگویم، صفحههای آینده کتاب را روی صداهای بسیار و نگاههای دیگران میگشایم؛ چهرههایی که دوربینها آنها را نمیبیند، رنجهایی که روایت نشده است، جزئیاتی که قلب را بیش از انفجارها میلرزاند. هر فصلی را مینویسم تا شاهدی باشد از درّندگی و جنایتهای صهیونیستها در دادگاه عدل. هر کلمهای را که مینویسم انگار سنگ قبری است بر گورستان غزه. هر جملهای که مینویسم، گویی فریادی است از جهنم، فریاد انسان ضعیف گرسنه هراسان که در امری ناشناخته و رنج و اندوه غرق شده است. از دشوارترین چیزی که تجربه کردیم، شروع میکنم؛ از آن مرحلهای که نان تبدیل به رؤیا و غذا تبدیل به آرزو شد... فصل تازهای را آغاز خواهم کرد... نامش را «گرسنگی و نان» خواهم گذاشت.
پینوشت:
* کتاب «شهادة من جحیم الابادة»، «شاهدی از دوزخ انسانکشی» نوشته وسام سعید روایتی استثنایی از مقاومت در غزه است که اخیراً به نگارش درآمده و قرار است ترجمه آن به قلم سیدعطاءالله مهاجرانی هر هفته در شماره پنجشنبههای روزنامه «فرهیختگان» در همین ستون منتشر شود.
1. این شعر یکی از مشهورترین و زیباترین اشعار محمود درویش شاعر بزرگ و شاعر ملی فلسطین است:
علَی هَذِهِ الأَرْض مَا یسْتَحِقُّ الحَیاةْ:
تَرَدُّدُ إبریلَ، رَائِحَةُ الخُبْزِ فِی الفجْرِ،
ساعَةُ الشَّمْسِ فِی السَّجْنِ،
غَیمٌ یقَلِّدُ سِرْباً مِنَ الکائِنَاتِ
هُتَافَاتُ شَعْبٍ لِمَنْ یصْعَدُونَ إلی حَتْفِهِمْ بَاسِمینَ
وَخَوْفُ الطُّغَاةِ مِنَ الأُغْنِیاتْ.
عَلَی هَذِهِ الأرْضِ مَا یسْتَحِقُّ الحَیاةْ: عَلَی هَذِهِ الأرضِ سَیدَةُ الأُرْضِ
أُمُّ البِدَایاتِ أُمَّ النِّهَایاتِ. کانَتْ تُسَمَّی فِلِسْطِین
صَارَتْ تُسَمَّی فلسْطِین
سَیدَتی: أَستحِقُّ، لأنَّک سیدَتِی، أَسْتَحِقُّ الحَیاةْ.
بر این سرزمین چیزی است که شایسته زندگی است:
تردید اردیبهشت
عطر نان تازه در سپیدهدم
نظر زنی دربارۀ مردان
مکتوبات اِسخیلوس
آغاز عشق
گیاهی بر سنگ
مادرانی برپا ایستاده بر رشته آوای نی
و هراس مهاجمان از یادها.
بر این سرزمین چیزی است که شایستۀ زندگی است:
آخرین روزهای شهریورماه
بانویی که چهلسالگیاش را در اوج شکوفایی پشت سر میگذارد
ساعت هواخوری و آفتاب در زندان
ابری بسان انبوهی از موجودات
هلهلههای مردمی که برای آنان که با لبخند بهسوی دار بالا میروند.
و هراس خودکامگان از ترانهها
بر این سرزمین چیزی هست که شایستۀ زیستن است
بر این سرزمین، بانوی سرزمینها،
آغاز آغازها
پایان پایانها
که فلسطیناش نام بود
که فلسطیناش از این پس نام گشت
بانوی من!
مرا، چون تو بانوی منی، زندگی شایسته است، شایسته است.
بخشهای دیگر از این یادداشت را در پیوندهای زیر بخوانید:
- شاهدی از دوزخ انسانکشی (بخش اول)
- شاهدی از دوزخ انسانکشی (بخش دوم)
- شاهدی از دوزخ انسانکشی (بخش سوم)
- شاهدی از دوزخ انسانکشی (بخش چهارم)