مریم فضائلی و محمدحسین سلطانی،گروه فرهنگ: تاجی به پروندههای روی میز نگاهی میاندازد؛ چشمهایش بین بچهها و پروندهها میگردد. ما جای تاجی نیستیم، اما اگر خودمان را لحظهای جای او بگذاریم، میتوانیم کاملاً درکش کنیم و حق بدهیم که ناراحت باشد؛ درعینحال دلمان میخواهد دست روی بازویش بگذاریم و بگوییم: «دمت گرم؛ تو بودی که این بچهها را، با همه بیپناهیشان، بزرگ کردی. تو فقط مدیر پرورشگاه نبودی؛ حالا هم ایستادهای تا کمکشان کنی روی پای خودشان بایستند.»
در آن سکانس، تاجی دیالوگی میگوید؛ اگر ما باشیم شاید بغض گلویمان را بگیرد، اما او تاجی است؛ بغضش را میبرد پشت صدایش و میگذارد محکم بماند: «هر قصهای رو نگاه کنید میبینید قهرمانش از یه جایی روی پای خودش وایساده. الیور توئیست یه جور، سهراب و فریدون یه جور دیگه، حضرت یوسف چهار سالش بود رفت عزیز مصر شد. حضرت موسی رو بگو؛ همین دنیا که اومد دادنش به آب. ماشالا نرهغول شدین، پاتون اینجاست سرتون اونجا. وقتشه خودی نشون بدین.»
با همین چند جمله، هم دلآشوب بچهها را آرام میکند، هم شاید دل خودش را. انگار قصهها را از جیبش بیرون میکشد و مثل یک مرهم میگذارد روی زخم این بزرگشدن ناخواسته. قصهها همین هستند؛ وقتهایی که زندگی نفسگیر میشود، میآیند و مینشینند کنار آدم. یا همراهمان غصه میخورند یا دستمان را میگیرند و جلوی غصه را میگیرند؛ و چه قدرتی بالاتر از این؟
لابد از تخفیفهای کتابفروشیها فهمیدهاید که در هفته کتابخوانی هستیم؛ هفتهای که شاید فقط برای قصهها نباشد، اما بیشک بخش بزرگی از بارش روی دوش همین قصههاست. مصاحبه ما با نویسندهها و بازیگران فیلم «بچه مردم» هم به همین بهانه شکل گرفت؛ مصاحبهای که تا ساعت ۱۲ شب قبلش هنوز یک پادرهوا بود و هر دری زدیم، نمیشد که نمیشد. اما خب، ما از قصهها یاد گرفتیم ناامید نشویم و نتیجه همین ناامید نشدن، شد رخدادن یک اتفاق خوب؛ مصاحبهای در ساعت ۱۳ روز جمعه، در کتابفروشی «کتابِمان».
بعضی قابها ایرانیاش قشنگتره!
«از بین 5 نامزد با استعداد امشب، برنده میتواند برای اولین بار یک زن باشد» با این جمله، آب سردی بر پیکر تارانتینو و برادران کوئن ریخته میشود و میفهمند که قرار نیست جایزه برای آنها باشد. سالنِ تئاتر دالبی لس آنجلس، بهخاطر این جمله باربارا استرایسند 68 ساله کف و سوت میکشد. منظورِ او کاترین بیگلوست. همسر سابق جیمز کامرون و البته رقیب او در همان شب کذایی. استرایسند که آن جمله را در 7 مارس 2010، به زبان آورد عدهای در میان تشویقها دنبال واکنش جیمز کامرون میگردند. آیا جیمز، پیروزی کاترین را دوام میآورد؟ حالا صحنه اسکار تبدیل میشود به یک نبرد درون خانوادگی. دیگر کسی به کوئنها و تارانتیو توجه نمیکند. درست چند ثانیه بعد، برنده اعلام میشود، همه ظاهر را حفظ میکنند و کف دستها را مثل آدمهای متمدن بر هم میکوبند. بیگلو برنده شده است.
کسی نمیداند کامرون خاطره شبِ 7 مارس را چند بار با خودش تکرار کرده. 14 سال پس از این اتفاق و چیزی حدود 13 هزار کیلومتر آنطرفتر، یک اتفاق نه چندان مشابه اما با یک موضوع مشترک روی سنِ برج میلاد تهران اتفاق میافتد. برنده بهترین فیلمنامه فجر چهل و سوم اعلام میشود اما اینجا دیگر خبری از یک جدالِ زن و شوهری نیست. اینجا و در این مختصات جغرافیایی زن و شوهرها با هم روی سِن میروند و با هم جایزهشان را میگیرند. بچه مردم که جایزه بهترین فیلمنامه را از فجر گرفت همه میدانستند که یک قاب دو نفره ساخته خواهد شد. محمود کریمی و همسرش فائزه یارمحمدی به عنوان نویسندگان فیلم تحسینشده بچه مردم روی سِن رفتند و قابی ساختند که نمیشود دوستش نداشت. حالا همان قاب رو به روی ما در کتابفروشی نشستهاند. از این زن و شوهر نمیشود توقع پوشیدن لباسهای مارکدار یا چهرههایی داشت که با یکبار دیدن، صرفاً بهخاطر ظاهرشان، در ذهنتان بمانند. آنها یک زن و شوهر معمولی هستند، همانهایی که در ملودرامهای تلویزیونی دهه هفتاد میشد تماشایشان کرد. همان تصویری که رضا صباحی و عاطفه صدرِ خانه سبز در ذهنمان ساختهاند. همان زوجهایی که تلاش نمیکنند با هم لباسهایشان را ست کنند اما در واقع کلام و ذهنشان با هم ست شده. همان آدمهایی که خبری از تصویر عروسیشان نداریم اما متوجه صمیمیتشان میشویم، حتی در یک گفتوگوی چهل دقیقهای. ذوقزدگیمان را ببخشید ولی آنقدر زوجهای سانتیمانتال دیدهایم که برای این قابِ ایرانی و البته ساده دلمان تنگ شده و البته کمی برایمان عجیب است.
چطور میشود در روزگاری که زن و شوهرها دنبال فرصتی برای فرار از هم میگردند، دو آدم بنشینند و سختترین جدال فکری جهان را با هم انجام بدهند و فیلمنامه بنویسند. آدم یاد آن سکانسهایی میافتد که رضا صباحی پشت ماشین تحریر مینشست و وقتی عاطفه سمتش میآمد تا آب یا چایی بیاورد، رضا سرش را از پشت ماشین تحریر بر نمیداشت. اصولاً نوشتن راحت نیست. حتی برای آدمهای تنها و حتی برای مایی که پشت همین کیبورد نشستهایم. کریمی با همان صدای آشنا که سالها در پشت صحنه خندوانه و پشت دوربین موقع گفتن آقا یا خانم فلانی، "آ"یش را میکشید میگوید: «سابقه کار فیلمنامهنویسی بهصورت گروهی یا دونفره سابقهای به قدمت خودِ سینماست؛ یعنی ما کار عجیبی انجام ندادیم.
از طرفی دیگر، ما قبلش با هم یک فیلمنامه دیگر را کار کرده بودیم و این اولین تجربهمان نبود. ضمن اینکه سعی میکردیم اصلاً بیرودرواسی حرفهای به ماجرا نگاه کنیم؛ یعنی از آن ساعتی که میآمدیم سر کار، واقعاً تلاش میکردیم مثل دو تا همکار، بیرودرواسی باشیم؛ چون رودرواسیبردار نبود. یعنی اگر قرار بود من یا فائزه بهخاطر همدیگر کوتاه بیاییم، فیلمنامه ضرر میکرد. ما میدانستیم که اینجا باید فیلمنامه خوب بنویسیم.» کریمی میکروفون را سمت خانم میگیرد و میگوید: «شما نمیخواهید چیزی اضافه کنید؟» یارمحمدی میگوید: «باید مواضع حفظ میشد... تحت هر شرایطی!» کریمی سر تأیید تکان میدهد و میگوید: «این سختگیری که از آن کوتاه نمیآمدیم، شاید جاهایی به بحث جدی میرسید، اما تهِ دلمان میدانستیم همهاش به نفع کار و فیلمنامه است. در نهایت قرار بود اسم هر دویمان باشد و وقتی در لِوِل حرفهای کار میکنی، هیچ رودرواسیای وجود ندارد. اما اینکه ما با هم زوج هستیم، یک محاسنی هم داشت. مثلاً فرض کنید بسیاری از حرفزدنهایمان به همین دلیلِ نسبتداشتن، کمتر و کوتاهتر میشود؛ یعنی خیلی زودتر حرفِ همدیگر را میفهمیم و این حسنِ بزرگ آن است. مثلاً فائزه میداند اگر من الان روی موضوعی مُصرّم یا مخالفم (یا بالعکس) این مسئله برایش کدورتی ایجاد نمیکند؛ چون هر دو مطمئنیم داریم درباره کارِ مشترکمان صحبت میکنیم.»
یارمحمدی هر جملهای که کریمی میگوید را ناخودآگاه و با سر تأیید میکند. کریمی ادامه میدهد: «این ممکن است وقتی آدم با فردی غریبه کار میکند، در فضای دیگری پیش برود؛ مثلاً او بخواهد کار را مالِ خودش کند یا من بخواهم کاری بکنم، یا اینطور برداشت شود که الان چون با من خوب نیست، چنین رفتاری میکند. اینها در این مدل رابطه از بین میرود. بااینحال، یک مراقبت ویژه لازم دارد تا کارکردن، سروکله زدن، گاهی جروبحث یا مخالفت و موافقت، روی رابطه شخصیمان تأثیر نگذارد. این هم کنترلی میخواهد که بههرحال تا جایی که توانستیم انجام دادیم. ممکن بود کمی هم دچارش شویم، اما چون خودِ کار برای هر دوی ما مهم بود و هر دو میخواستیم کار بهترین شکل ممکن را پیدا کند، در واقع فایده این با هم کارکردن، طبیعتاً بسیار، بسیار بیشتر بود.» گفتوگو پیشتر میرود و آقای کارگردان لابهلای کتابهایی که پشتش قرار گرفته میچرخد و از بالا تا پایین کتابخانه میچرخد. از خانم یارمحمدی درباره همان دیالوگی که در مقدمه نوشتیمش میپرسیم. همان دیالوگ تاجی که الیور توئیست را به موسی(ع) میبافت تا شاید به بچهها بفهماند که وقت رفتن است. میپرسیم که چقدر از این الیور توئیستها در ذهنتان بوده برای نوشتن بچه مردم؟ یارمحمدی کمی سکوت میکند و بعد جواب میدهد: «واقعیتش این است که کتابها مثل نسبت ما با کلمات یا زبان مادریمان هستند. یعنی واقعیت این است که من هیچوقت به این فکر نمیکنم که مثلاً فلان کلمه را اولینبار کی شنیدم یا یاد گرفتم. کتاب هم همین است؛ یعنی اندوخته ادبیمان در ناخودآگاه ما ذخیره میشود. یک عالمه کتاب خواندهایم، یک عالمه نویسنده را میشناسیم. اینجوری نیست که حالا فکر کنیم از کدام نویسنده در کدام سکانس استفاده کنیم. اینها در ناخودآگاهمان هست و موقعی که میخواهیم حرفی را بزنیم، این اسامی یا مضامین مثل کلمهها خودشان میآیند توی ذهنمان. در فیلم خیلی جاها به سراغ این مضامین میرویم؛ مثلاً برادران کارامازوف، حافظ، حضرت موسی، سهراب و فریدون و... را داریم. اینها حداقل در بچه مردم چیدمانی نبود؛ خیلی از خودمان میآمد، دوستشان داشتیم و از آنها استفاده کردیم. در نهایت هم در فیلمنامه جاری شد.» در ادامه صحبتها حرف از کلیشهای نشدن برخی از سکانسها مثل شهادت و دیدن پرچم در چند جای قصه میشود. میپرسیم چهکار کردهاند که اینها کلیشهای نشده و کریمی پاسخ میدهد: «اینها هم از دلِ درام و قصه درآمده. اینطور نبوده که کسی به ما بگوید، فلان پرچم یا شهادت را اضافه کن، خود قصه بچههای شهدای پرورشگاهی این را دل خودش دارد که ما را جذب کند.»
میپرسیم آیا نترسیدند که عدهای بهخاطر پرداختن به شهادت کنارشان بگذارند یا نسبت به اثر واکنش منفی نشان دهند؟ کریمی میگوید: «اینها واقعیتهایی بوده که اتفاق افتاده. نمیتوانیم انکارش کنیم. الان شما ببینید اینهمه کتاب در اینجا وجود دارد. چند مورد از آنها را همه دوست داشتهاند؟! نمیشود نظر و تأیید همه را گرفت.»
به اواخر گفتوگو میرسیم و از این میپرسیم که چرا برای بچههای نسل زدی امروز، بچه مردمی که مربوط است به چند دهه قبلتر و دهههای پدر و مادرشان، برای آنها غریب نیست؟ یارمحمدی پاسخ میدهد: «چون نوجوانی همین ویژگی را دارد. برای همه ما نوجوانی دوره ملتهبی بوده و مثلاً من تا دلتان بخواهد برایم دوران سختی بود و دوست داشتم زودتر تمام شود. البته نه بهخاطر اینکه مثل بچههای قصه آسیبی دیده باشم. نه. اما باز هم دوره سختی است. به همین دلیل در اولین شغلی که انتخاب کردم، خواستم تا معلم نوجوانها باشم تا بتوانم از سختیهای این دوره کم کنم.» کریمی میگوید: «واقعیتش نوجوانی برای ما نه خیلی آنچنان دشوار بود و نه خیلی راحت. مثل همه آدمها. یک چیزهایی در همه دورهها، وقتی آدم در سنین مختلف است، به نظرم مشترک است. یعنی همانطور که ما جوانی کردیم، نوجوانی کردیم، پدر و مادرهایمان هم همین سن را گذراندهاند و بچههایمان هم لابد همین سن را میگذرانند. درست است که در هر دوره و تاریخی، شکلوشمایل خودش را دارد، ولی در ذاتش خیلی اشتراکات هست. اینکه مثلاً نوجوان در سن نوجوانی میرسد به این نقطه که یکذره شاخکهایش تیز میشود، دنیا را میخواهد بشناسد، میخواهد پایش را بگذارد در بزرگسالی، میخواهد ادای بزرگسالها را دربیاورد، میخواهد هویت پیدا کند، میخواهد ببیند کیست و شخصیتش چیست. ما شاید از همین اشتراکات استفاده کردیم. دنبال این نبودیم که یک ارتباطی بین اینها پیدا کنیم؛ به این فکر کردیم که واقعاً یک نوجوان چه ویژگیهایی دارد؟»
حالا نوجوانهای واقعی چه شکلی هستند؟
مهبد و ایلیا پچپچ میکنند و ریسه میروند. احسان هرازچندگاهی یکبار وارد همان حرفهای یواشکی میشود و او هم ریسه میرود. فرزین هم هرچند دقیقه یکبار لای کتاب در دستش را باز میکند و چندخطی از آن را میخواند و دوباره میبندد. کتابِ در دست فرزینِ ۲۰ساله، مجموعه اشعار فروغ است. میگوید هر چند شب یکبار حافظ و فروغ میخواند. فرزین به نسبت ما جلوتر از بقیه نشسته، کنارش احسان 18ساله، چفتش مهبد و بعد هم ایلیا که در همین سن و سالها هستند. هیچکدام از تیپها با آن کلیشههای ظاهری که از نسل جدید در ذهنمان داریم سازگار نیست. همین تیپها را بچههای دهه شصت و هفتاد هم در خیابانها میزدند. دنبال نسل زدی بودن میگردیم. دنبال یک تفاوتِ حتی ساده. خب اینها نوجوانهای این زمانه هستند و باید با بقیه تفاوتی داشته باشند. شاید دارند حفظ ظاهر میکنند. میکروفون را دادهایم دست فرزین تا او شروع کنند. فرزین خودش را معرفی میکند و بهرسم مسابقه محله میکروفون را میچرخاند جلوی بچهها تا آنها هم اسمشان را بگویند.
«احسان احمدی هستم»، «منم مهبد جهاننوش»، ایلیا به جلو خم میشود و میگوید: «ایلیا یعقوبی... میکروفون بهمون میرسید خودمون میگفتیم!» همه میزنند زیر خنده. نوبت میرسد به اینکه بگویند چه کتابهایی را میخوانند. بچهها میگویند برایآنکه نزدیک بشوند به نقششان بهشان گفته بودند که کتاب کیمیاگر کوئیلو و دمیان هرمان هسه را بخوانند و کنارش کلی روایت فتح مرتضی آوینی دیده بودند. فرزین میگوید: «من واقعاً بعد از کیمیاگر خیلی تغییر کردم. بهخصوص آن جایی که فکر کنم در پشت کتاب هم نوشته شده: گویی سراسر جهان خاموشی بود. روح آن جوان خاموش بود. نه دردی داشت و نه رنجی و نه هیچی. فقط نگاهی خالی به فراسوی درِ کوچک قهوهخانه و میل عظیمی برای مردن. پایانگرفتن همه چیز برای همیشه و در همان دقیقه.» فرزین که به کلمات آخر میرسد مهبد یک سوت وسترن میزند تا حال و هوایمان با کار کوئیلو یکی شود و دوباره همه میزنند زیر خنده.
نوبت به احسان میرسد تا کتابی که دوست دارد را معرفی کند و میگوید که بین شاعرها احمدرضا احمدی و کتابِ قافیه در باد گم میشود را دوست دارد و کنارش هم سر کلاس با کیارستمی را معرفی میکند. اسم کیارستمی که میآید، مهبد عینکآفتابی احسان را به چشمانِ او میزند تا کسی که از کیارستمی حرف میزند شبیهاش هم باشد. دوباره با بچهها میخندیم. نوبت به خود مهبد و ایلیا یعنی بچههای آخر کلاس میرسد.
مهبد میگوید، چراغسبزها از متیو مک کانهی را دوست دارد و چند نمایشنامه را معرفی میکند. ایلیا هم میگوید، خان عروسکها از انریک ایپسن را خیلی دوست دارد و عاشق تغییر فضایی است که در نمایشنامهها اتفاق میافتد. وقتهایی که فکر میکنی همه چیز عادی است و ناگهان همه چیز تغییر میکند.
لابهلای همه این حرفها درباره کتاب، از بچهها همان سؤالی که از محمود کریمی و همسرش پرسیدیم را تکرار میکنیم و میپرسیم چرا بعضی از مفهومها که در سینمای ایران کلیشه شده در بچه مردم کلیشه نیست و اصلاً این مفهومها مثل پرچم و شهادت چه معنایی برایشان دارد؛ مهبد، ایلیا، فرزین و احسان جملاتی را میگویند که همه آنها آنقدر بههمپیوسته است که با هم آورده شده: «شهیدشدن خیلی باارزش است، درصورتیکه الان دارد یک چیز بدی باب میشود. یا مثلاً یکسریها مخالف مقدّس جلوهدادن شهادت و جنگ هستند؛ اما خب واقعاً یک چیز مقدسی است باباجان! درسته که ما آن دوران را ندیدیم، ولی میدانیم چیز ارزشمندی بهحساب میآید. از وقتی چشمهایمان را باز کردیم دربارهاش دیدیم و شنیدیم و خواندیم تا همینالان. مسئله شهادت برای من از قبل ارزشمند بود؛ اما آنجایی برایم خیلی ارزشمندتر شد که فهمیدم اصلاً ما از قشر افراد بهزیستی شهید داریم؛ کسانی که شهید شدند و تو قرار است نقش آنها را بازی کنی. خیلیها اصلاً نمیدانند که از این قشر هم رفتهاند جنگ. خیلی از دوستانم که اصلاً در این وادیها نیستند، تهِ فیلم گریهشان میگیرد. خیلی هم همین شهدا هوایمان را دارند؛ از روز اولی که رفتیم جلوی دوربین، هوای ما را داشتند و دارند تا الان.»
این مصاحبه حرفهای بیشتری هم برای گفتن دارد، هم مهبد، ایلیا، احسان و فرزین حرفهای بیشتری داشتند و هم کریمی و یارمحمدی. مفصلش را کمی بعدتر میتوانید بخوانید؛ اما یک سؤال هنوز برای ما باقیمانده است. اینکه واقعاً بچههای دهه شصت و بچههای امروز با بچههای جنگ فرق دارند؟ مهبد میگفت ما شبیه بچههای زمان جنگ هستیم؛ چون ما هم جنگ را تجربه کردهایم.
چه حرفهای دهه هشتادیهای را قبول داشته باشیم و چه نه یک وجه اشتراکی بین کریمی، بچههای بچه مردم، ما و حتی شما وجود دارد و آن هم اینکه کتاب برایمان مسئله است. کتاب وجه اشتراک همه ماست. به قول یارمحمدی کتاب زبان مادری ماست و همه بچههایی که کتاب میخوانند فارغ از اینکه آوینی بخوانند و ببینند یا کوئیلو، آن لذت عمیق وصفنشدنی زمین نگذاشتن یک کتاب یا خواندن یک فیلم را تجربه کردهایم.
همان لذتی که باعث میشود درست در همان لحظهای که قرار است یک تجربه دراماتیک را تجربه کنی خودت را در قامت همان کاراکتر زجر کشیدهای میدانی که دوستش داری. همان کاراکتری که میتواند قصههایشان شبیه به قصههای همین بچه مردم باشد.