ایمان عظیمی، محمدحسین سلطانی، گروه فرهنگ: حوالی ساعت ۱۲ شب در میانههای جشنواره فجر، اعلام شد که آخرین اثر سیاوش اسعدی روی پرده برج میلاد و سینما ملت اکران خواهد شد. فیلمی به نام «غریزه» که وقتی بحث بخش ویژه در جشنواره چهل و سوم به میان آمد فیلمش کاندیدای قرارگیری در بخشِ نیمهشب جشنواره شد. اسعدی کم فیلم میسازد. او از حوالی اتوبان در سال ۸۷ تا امروز تنها ۴ فیلم ساخته و این یعنی هر ۵ سال حدوداً یک فیلم. آماری که این کارگردان ۴۷ ساله را در جدول فیلمسازهای کمکار سالهای اخیر سینمای ایران قرار میدهد. اسعدی در اویل دهه چهارم زندگی خود اولین فیلمش را ساخت و به عنوان یک پدیده مطرح شد و حالا در اواخر دهه پنجم، «غریزه» را به اکران میبرد. فیلمی که هیچ خط و ربطی به حوالی اتوبان، جیببر خیابان جنوبی و درخونگاه ندارد. تصمیمی که او دلیلش را عبور از فضای گذشتهای میداند که در فیلمسازی تجربه کرده است. حالا اسعدی مقابل ما نشسته و پاسخگوی سؤالاتی درباره یکی از پر بحثترین فیلمهای حاضر در فجر چهل و سوم است.
تولید «غریزه» را از چه زمانی آغاز کردید و اصلاً چرا سراغ این سوژه رفتید؟ به نظر میرسد فیلم پروسه طولانیای را برای تولید طی کرده باشد؟
فیلم پروسه طولانیای داشت. وقتی در سن هشت یا نهسالگی عاشق سینما شدم و درگیرش شدم بهخاطر این بود که فیلمهایی وجود داشته که ما را عاشق سینما میکرد. یعنی کودکان و نوجوانانی مثل من بودند که میرفتند سینما و درگیرش میشدند. برای همین همیشه این سؤال را از خودم میپرسم که امروز اگر همان بچه هشت یا دهساله باشم، آیا دیدن فیلمهای کنونی من را عاشق سینما میکند؟ یا اصلاً کدام فیلمسازی چه در ایران و چه در فرنگ اینطور میتوانست من را تکان بدهد و عاشق سینما کند؟! شاید اگر امروز و در این دوران چهارده سالم بود، اصلاً فیلمساز و سیاوش اسعدی کارگردان نمیشدم. بهخاطر همین به این فکر کردم فیلمی را بسازم که پس از تماشایش جریانی را در روح مخاطب ایجاد کند. مسئلهام این بود که چطور میشود برای آدمها، از آن جنس درگیریهای زمان خودمان با سینما ایجاد کرد. شروع «غریزه» با همین داستان بود. در کنار این موضوع یکی از رمانهای پدرم را که نوشته و در آستانه چاپ بود و من اصلاً خبر نداشتم از آن، به دستم رسید و آن را خواندم و خاطرم است همان شب که رمان را خواندم فردایش گفتم که میخواهم از آن اقتباس کنم. پدرم دلایلی داشت و گفت شدنی نیست. البته همین حالا هم «غریزه» اقتباس کامل نیست و برگرفته و با نگاهی به آن رمان است. بعد هم فیلمنامه و نگارشش با نیما نادری شروع شد.
شما سرجمع چهار فیلم ساختهاید. فاصله زمانی بین ساخت هر فیلمتان خیلی بوده است. دلیلش چیست؟
به نظرم آدم اول شروع هر کاری باید قصهای داشته باشد که بتواند خودش را تکان بدهد تا بخواهی آن را بسازی. به نظرم تندتند فیلم ساختن جنس کار و تفکرت را خراب میکند. مثل ماهیهایی میشوی که همیشه روی سطح آب شنا میکنی؛ بنابراین یک دلیل فیلم نساختنم این بوده که حرفی برای گفتن نداشتم و دوم اینکه شرایط فیلمسازی چندان شرایط به سامانی نبوده است. از طرفی خب، من چندان فیلمهای کمهزینه و جمعوجوری نمیسازم. جالب است بدانید که وقتی قرار شد من «غریزه» را بسازم به دستیارم گفتم ما داریم یک فیلم کمهزینه (LOW BUDGET) میسازیم. حالا شما فکر کنید با همان نگاه فیلم کمهزینه «غریزه» را ساختم و شد این. نمیدانم چرا یکهو فیلمهایم بزرگ میشوند. در این شرایط سرمایه جور کردن و کارکردن سخت میشود.
تا حالا به این فکر کردید که مثل خیلیهای دیگر کمدی بسازید و بهجای آنکه دست روی آثار اینطور مشکل بگذارید سمت تولیدات راحتتری بروید؟
نمیدانم. چندان نکته قابل پیشبینیای نیست. شاید هم یک روز کمدی ساختم؛ ولی در حال حاضر به آن فکر نمیکنم بهخاطر آنکه هنوز یک مقدار جاهطلبی و انگیزه درونم هست. یک بخشی از این موضوع هم به دلیل سن است. گذاشتم برخی از این کارها را برای سنین بالاتر که اگر قرار است کارهای این شکلی را انجام دهم در سنین بالاتر تجربهاش کنم. الان جدی به کمدی ساختن فکر نمیکنم. از طرفی این نوع از فیلمهایی که تاکنون ساختم هم برایم دیگر جالب و انگیزهبخش نیست. من از سنین کودکی در سینما کار کردم و از 13 سالگی فیلم کوتاه ساختم در انجمن سینمای جوان و در سینمای مستند تجربی، تجربه فیلمبرداری و تدوینکردن هم دارم. خیلی کار کردم از همان دوران کودکی. در تمام این دورانی که گذشته احساس میکنم سینمای ایران اقیانوسی است به عمق 20 سانتیمتر. یعنی هر جایش را که شنا میکنی وقتی بلند میشوی میبینی که آب تا زانوی توست، یعنی سینمای ایران سطح پروازش مشخص است و این بهشدت غمگینم میکند وقتی به این فکر میکنم که آنچه در فیلمهای اول و دومم انگیزه بود حالا دیگر نیست؛ حتی تعریف و تمجیدها. دلیلش هم این است که وقتی به عقوبت فیلمسازان بزرگ سینمای ایران نگاه میکنم، مثل آقای بیضایی، مهرجویی و کیمیایی که در کارنامهشان فیلمهای خوبشان را هم ساختهاند - من هنوز فکر میکنم شاید فیلم خوبم را نساختهام - مثلاً آقای کیمیایی در سنین میانسالی، گوزنها، خاک، رضا موتوری و بلوچش را ساخته؛ اما الان چنین عاقبتی را دارند؟ خب عاقبت جذابی نیست. با خودم میگویم به فرض فلان فیلم و مثلاً «غریزه» را هم ساختم و بعدش چند کار خوب دیگر هم کردم. همانهایی که از ما تعریف میکردند و دست میزدند، شروع میکنند به سنگ زدن و نسل بعدی با ما هم همین کار را میکند. پیر و بیعقل و کودن میشویم و در آخر مسخرهمان میکنند و در آخر هم میمیریم و از بین میرویم؛ بنابراین نسبت به سینمای ایران انگیزههای جدیام را به آن معنا از دست دادهام. درعینحال آنقدر هم بیانگیزه نیستم که صرفاً در سینما تن به یکسری از کارها بدهم و فقط یک پولی در بیاورم؛ چون معتقدم از اساس سینمای ایران پولی ندارد. حتی اگر پولی ما داریم - حداقل برای بنده - از سینما نبوده از شکلها و کارهای دیگری بوده است. به همین دلیل سعی میکنم فیلمم را زمانی بسازم که دوست دارم و فکر میکنم حالم برای ساخت یک فیلم خوب است؛ بنابراین زمانی فیلم میسازم که برای خودم بسازم در غیر این صورت ترجیح میدهم کار نکنم.
این حرفها درباره «غریزه» هم صدق میکند؟ نقدها و تمجیدها یا بالعکس روی شما اثر گذاشته است؟
خدا را شکر من از فیلم اول مورد تمجید قرار گرفتهام و اصلاً چه کسی میتواند بگوید که از تعریفکردن بدش میآید؟! بسیار چیز جذابی است. اما من هیچوقت تعریفها را باور نمیکنم؛ چون باورکردن آن تعریفها یکجور دیگری آدم را بیچاره میکند. من نگاه میکنم و میبینم برخی از تعریفها حتی چطور سرنوشت برخی از فیلمسازهای ما را عوض کرده است یا حتی برخی از جشنوارهها. فیلمسازهایی که درگیر این هستند که در یک فستیوالی دوباره شرکت کنند، درگیر بشوند و باشند، میدانید، سفارشی میشوند. این سفارش حتی میتواند از سمت منتقد باشد. یعنی فلان منتقد میگوید فیلم دوم فلان فیلمساز، بسیار خوب بوده است و شما نگاه میکنید و میبینید آن فیلمساز سالهاست که دارد تلاش میکند تا همان فیلم دوم را بسازد و تکرار کند؛ چون به او گفتند که این فیلم تو از باقی آثارت بهتر بوده و او میخواهد دوباره آن تعریفها را بشنود. مثلاً به یک فیلمسازی مثل آقای کیمیایی نازنین، یک عمری گفتند از چاقو، رفاقت و اینطور چیزها بسازد و کیمیایی اینطور و آنطور است، در صورتی که شاید آقای کیمیایی بخواهد چاقو را بگذارد روی زمین و بیخیالش بشود. یا اصلاً چاقو را بگذارد توی سفره یا خودکار را به جایش بردارد. دائم گفتند که کیمیایی آن طور فیلم باید بسازد و از آن فیلمها تعریف کردند. یعنی چاقو را یک عده در دست آقای کیمیایی میگذاشتند الان هم با همان چاقو دارند آن آدم را میزنند و به آن انتقاد میکنند. درست با همان چاقو! همه اینها درس است. آدم که نباید همه چیز را تجربه کند. آدم عاقبت بزرگان را میبیند. برای همین من دائماً مسیر کاری خودم را عوض میکنم. مثلاً خیلیها از حوالی اتوبان تعریف کردند و من بعدش جیببر (خیابان جنوبی) را ساختم و از آن تعریف کردند، بعد من درخونگاه را ساختم - که خیلی دوستش دارم - با یک روش دیگری. بعد از درخونگاه ما فیلم را تقدیم کردیم به آقای کیمیایی. خیلی تلاش کردند ما را وصل کنند به یک جریانی و مسیر متفاوتی. حالا من «غریزه» را کار کردم که هیچ ارتباطی با قبلیها ندارد و الان فیلم دیگرم ربطی به هیچکدام از آثار ندارد. سعی کردم در یک فیلم نمانم. البته حال خودم را دارد و ژانر چندان تغییر نمیکند.
از اکران جشنواره فیلم فجر برایمان بگویید. اصلاً از همان ابتدا برای بخش ویژه میخواستید ارسال کنید یا بخش اصلی؟
ما که از همان ابتدا فیلم را فرستادیم به بخش اصلی جشنواره. آن هم به خواست عوامل فیلم بود. من سالهاست این را گفتم و الان هم دارم میگویم؛ خیلی به جشنواره فجر علاقهای ندارم؛ چون سازوکارش را سازوکار یک جشنواره نمیدانم و یک جشن است. اینکه من یک فیلمی بسازم و در فجر جایزه بگیرد قطعاً روزی اتفاق میافتد. مثل آنکه به همه دادند؛ چون جایزه نوبتی اهدا میشود و نه بر اساس توانایی یا کیفیت آن فیلم. من بهخاطر زحمات عوامل، فیلم را به جشنواره دادم و رد شد و سه سالی توقیف بود این فیلم. بعد از سه سال به جشنواره آمد و بهناچار به بخش ویژه رفت. البته من خیلی از این موضوع مثل فیلمسازهای دیگر ناراحت نبودم و نیستم. برای عواملم ناراحت هستم؛ اما برای خودم اصلاً. من از حوالی اتوبان این حرف را زدم که بخش جذاب جشنواره فجر برای منِ سیاوش اسعدی بخش مطبوعات و منتقدین است. من اصلاً علاقه ندارم داوری بشوم. حتی همان شبی که فیلم در بخش ویژه جشنواره اکران شد. من جایزهام را از منتقدین گرفتم. حالا اسمش را میگذاریم جایزه یا خسته نباشید و... حالم را خوب کرد. در تمام سالهایی که فیلم ساختم از تنها جاهایی که حس خوب دریافت کردم بخش اهالی رسانه و منتقدین بوده است.
گفتید که فیلم سه سالی توقیف بود؛ دلیلش چه بود؟ ایرادات محتوایی با فیلم داشتند؟
نه به نظرم. خیلی بیدلیل بود. چون فیلم مضمون و محتوای بدی ندارد. اتفاقاً از حیث مضمون و محتوا درست و اخلاقگرایانه است. فیلم درباره پدر است. نمیفهمیدم دلیلش چه بود.
من برخی نقدهایی که درباره فیلم میخواندم، میگفتند که این فیلم یک رگههایی از اروتیسم دارد. چقدر با این موضوع موافق هستید؟
بههرحال اسم فیلم «غریزه» است و وقتی شما درباره موضوع بلوغ صحبت میکنی پای اروتیسم هم میآید وسط، ولی - اصلاً نمیخواهم از خودم تعریف کنم اما - خیلی شاعرانه آن را تصویر کردیم. برخورد متفاوتی با اروتیسم کردیم. آیا شما اروتیکی دیدید که بدتان آمده باشد؟ حالتان را بد کرده باشد؟ من اینطور فکر نمیکنم.
شما کارتان را از حوالی اتوبان و بعد جیببر پی گرفتید. یک مدل سینمای شهری را دنبال میکردید که ما در سینمای مسعود کیمیایی، امیر نادری، فریدون گله و... هم میدیدیم، بعد آمدید سراغ «غریزه» که هیچ ربطی به بقیه آثارتان نداشت. حتی در دیالوگنویسی خیلیها میگفتند که شما وامدار کیمیایی هستید؛ اما با «غریزه» این حرفها به نقطه پایان خودش رسید. فیلم بعدی شما به کدام سینما مربوط خواهد بود؟ همانطور وامدار کیمیایی یا مثل «غریزه»؟
واقعاً نمیدانم که چه اتفاقی میافتد اصلاً برایم قابلپیشبینی نیست.
دوست داشتید با «غریزه» از آقای کیمیایی گذر کنید؟
سینمای من از اساس به آقای کیمیایی ارتباطی ندارد. آقای کیمیایی فیلمساز خیلی بزرگی است و به نظرم حتی نمیتوانم ایشان را کپی کنم. چون برای کپیکردن از آقای کیمیایی هم باید یک استادی باشی تا بتوانی این کار را انجام دهی. آنقدر ایشان فیلمساز بزرگی هستند که من حتی به قیاس میان خودم و ایشان فکر هم نمیکنم. اینکه میگویند دیالوگنویسیام وامدار کیمیایی است را هم قبول ندارم، چون دیالوگها شباهتشان در این است که هر دو تهرانی و کوچهبازاری هستند. نظرم این است که گفتوگو باید سینما شود تا اثر بگذارد و گفتوگوهای آقای کیمیایی به همین جهت جذاب است. البته همین شکل از کار در آثار آقای گله، نادری، من و آقای نعمتالله هم وجود دارد؛ اما این شباهت به معنی وامدار بودن نیست، شاید نفسگاهمان یکی باشد.
چرا سیاوش اسعدی برخلاف جریان سینمای اجتماعی در ایران که بیشتر متکی به متن و دیالوگ است، مانند سینمای آمریکا تمرکزش را گذاشته روی وجه سینماتوگرافی قضیه و بیشتر از طرحش در تصویر حرف میزند؟ این تمایز از کجا میآید؟
من راه ویژهای نرفتم. همان راه دنیا را دنبال کردم. اینکه چرا سینمای ایران این شکلی شده را نمیتوانم توضیح دهم، چون کار من نیست و اگر راستش را بخواهید ارتباطم با سینمای ایران تا حد زیادی قطع است. من تا قبل از سال 90 تمام فیلمهای ایرانی را میدیدیم، حتی فیلمهای کمدی شانه تخممرغی در سوپرمارکتها. اما از سال 90 به اینطرف شاید تنها 5 فیلم ایرانی دیده باشم. واقعیتش اصلاً علاقهای به دنبالکردنش ندارم، چون هیچچیزی به آدم اضافه نمیکند، اذیتم میکند، حرص میخورم و هیچ کار خاصی با من نمیکند. ترجیح میدهم برخی فیلمهایی که دوستشان دارم را دوباره ببینم.
در بین فیلمسازهای خارجی چطور؟ کدام فیلمساز را دوست دارید؟
راستش را بخواهید به این نتیجه رسیدم که فیلمساز محبوب هم معنا ندارد. چون خیلی از فیلمسازها هستند که فقط یکی از کارهایشان را دوست دارم. مثلاً مهمترین فیلم زندگی من تا این لحظه و ثانیه، «روزی روزگاری در آمریکاست». فیلمِ سرجیو لئونه؛ اما من همین یک فیلم را بیشتر از بقیه آثار لئونه دوست دارم. پس به لئونه نمیتوانم بگویم محبوب. تورناتوره را عمده آثارش را دوست دارم و سام پکینپا را هم همینطور.
در «غریزه» برای دومین بار بود که با امین حیایی کار میکردید. درباره تجربه این همکاری بگویید.
کار با حیایی فوقالعاده بود و دوست دارم باز هم تکرارش کنم.
آن دو بازیگر نوجوان چطور؟ به آنها به چه شکل رسیدید؟
پروسه طولانیای داشت. در زمان کرونا بود و همهجا تعطیل. از طریق اینستاگرام فراخوان دادیم و دستیارهایم ویدئو دیدن را شروع کردند. نزدیک 1700 ویدئو برای ما فرستادند. ما به 170 نفر رسیدیم و درنهایت این دو بازیگر عزیز انتخاب شدند و حدود 6 ماه با اینها تمرین کردم، آن هم هر روز. فکر کنید هر روز 10 صبح تا11 شب به مدت شش ماه تمرین داشتیم. همزمان همه دکورهایمان داشت ساخته میشد. چون ما چیزی بهعنوان لوکیشن نداشتیم، همهچیز را در دکور ساختیم. 6 ماه پیشتولید داشتیم و بعد رفتیم در پروسه فیلمبرداری. از منجیل و قزوین و تاکستان فیلمبرداری کردیم تا محمدشهر کرج.
یکی از اتفاقات مهم در «غریزه» مسئله تأثیر موسیقی متن است. چقدر چالش داشتید سر این موضوع و چقدر بحث کردید تا به نتیجه فعلی برسید؟ چقدر دستشان باز بود؟
خیلی زیاد. من در ساخت یک فیلم با آهنگسازم زندگی میکنم نه اینکه به او سر بزنم. من با آقای قرهگزلو که اتفاقاً در اثر جدیدم هم همکار هستیم، با هم سفر میکنیم. یعنی او سیستمش را بر میدارد و ما راه میافتیم و پروسه خلق و ساخت موسیقی تا تنظیم را در یک سفر به شمال، کیش، کویر یا... میسازیم و با هم زندگی میکنیم. از صبحانه خوردن گرفته تا شام خوردنمان با هم است و در پروسه خلق، لحظهبهلحظه من کنار آهنگسازم هستم. این شاید کار را برای یکسری از آهنگسازها سخت کند و برای یکسری از آهنگسازها مثل فرزین قرهگزلو دفعه اول اذیتکننده بود؛ اما الان دوست دارد و خودش میگوید اصلاً اگر تو هم نباشی کار نمیکند، چون ترکیب ما دو نفر است که باند موسیقی فیلم را میسازد. اصولاً با این عبارت: «دستم را باز بگذارید» میانه خوبی ندارم. یعنی چه که دست دیگران را باز بگذاریم؟! مثلاً بازیگر میآید و میگوید فلان کارگردان را دوست داشتم، چون دست من را باز گذاشت. این جملات خیلی «ایرونی» است. یا اینکه میگویند به من اطمینان کنید و بگذارید کارم را بکنم. نه! من به هیچکس در فیلمسازی اعتماد نمیکنم و فقط به خودم اطمینان دارم. اعتقادم این است که تمام عوامل در یک فیلم دارند برای یک جریان فکری کار میکنند، پس باید به آن جریان فکری وفادار باشند. اینکه کسی بخواهد خلق جداگانه انجام دهد به نظرم باید برود فیلم جداگانهای بسازد.
مثلاً حتی برای نوشتن فیلمنامه هم با آقای نادری دوباره میرویم سفر. اینطور نیست که او یکجا باشد و من جای دیگر. لپتاپمان را میزنیم زیر بغلمان و چمدان را میبندیم و دو ماه میرویم سفر و گوشیمان را خاموش میکنیم. مثلاً این فیلمنامه را ما در منطقهای نزدیک مرزنآباد به اسم طویر نوشتیم. در بالای کوه و در کلبهای نوشتیم. 2 ماه و نیم زندگی کردیم. پروسه همکاری با کسانی که تألیف دارند مثل آهنگساز و فیلمنامهنویس اگر به زندگیکردن با هم جلو نرود و با هم جگر و آش نخورید و تا صبح پیادهروی نکنید و آن زندگی بینتان جاری نشود، اتفاقی نمیافتد. باید با هم زندگی کنید تا آن فیلمنامه و موسیقی دربیاید وگرنه یک کار کارمندی میشود. اگر دقت کنید در تمام جهان هم همینطور است؛ آقای سرجیو لئونه و موریکونه هم همین ارتباط بینشان بوده. با هم کافه میرفتند و زندگی میکردند تا اثر خلق شود. اینطور نبوده که آهنگساز چیزی را بسازد و بعد موسیقی را سوار کنند روی فیلم. این اتفاق در ایران زیاد رخ میدهد. به همین دلیل من وقتی با تیمی چفت میشوم، آن تیم پذیرای یکسری از نکات میشود که درنهایت به نفع خودشان است. اگر بخواهیم صنعتی نگاه کنیم، من نباید آن زمان را با آهنگساز بگذرانم، چون من کارم را مقابل دوربین کردهام؛ اما وقتی زمان میگذارم و با او وقت میگذرانم، آرتیست باشعور این ارزش زمان من را میفهمد و از بابت آنکه در اختیارش گذاشتم تشکر میکند؛ اما آرتیستی که کمبود دارد و خالی است، این موضوع را بر نمیتابد.
خودتان چقدر موسیقی گوش میکنید؟
خیلی زیاد. موسیقی تمام زندگیای من است. البته ترجیحاً بدون کلام گوش میدهم، چون ذهنم را پریشان میکند. مثلاً موریکونه برایم بهترین آهنگساز فیلم جهان است.
سؤالی برایم مسئله است و آن هم اینکه سلیقه شما را کدام فیلمسازها و فیلمها ساخته است؟ چون در حال حاضر با فیلمسازهایی در ایران مواجه هستیم که از اساس چندان فیلمی ندیدهاند و سلیقه سینهفیلیایی ندارند.
ببین خیلی فیلمها بوده که زمانی روی تو اثرگذاشته ولی حالا که دوباره نگاهش میکنی، میفهمی چقدر فیلمهای پوکی است ولی آن زمان روی تو و روحت اثر گذاشته. اتفاقاً من به آن معنایی که یک سینهفیل فیلم میبیند، با سینما سروکار نداشتهام و آنطور نگاه نمیکنم. به دلیل آنکه احساس میکنم نباید همه فیلمها را دید. در عوض وقتی برخی از فیلمها را مثل همین «روزی روزگاری در آمریکا» را میبینم، روحم از آن تغذیه میکند. برایم مهم این است که تغذیه کنم. دیدن فیلم و اینکه مدام فیلم ببینم چه لزومی دارد؟ مثلاً من به سینمای کره علاقه ندارم –کمااینکه خیلی از فیلمسازان داخلی علاقه دارند- پس برای چه باید فیلمهایشان را ببینم؟ مهمترین دلیلش هم این است که اصلاً نمیفهمم هنرپیشهها چه کسی هستند. آنقدر که شبیه به همدیگرند. چرا باید دنبالشان کنم؟ مد است؟ من این مد را دوست ندارم، به همین دلیل مدل فیلم دیدنم متفاوت است.
پس شما برای فیلم دیدن به تجربه زیسته خودتان متکی هستید.
فقط هم این نیست، مجموعهای از موضوعات است. ببینید من الان دوستان بسیاری دارم که فیلمبین و سینهفیل هستند؛ اما هیچکدام نتوانستهاند فیلم بسازند. تو اگر بخواهی با آن تجربه فیلم بسازی، میشود کپیکردن. تو مجبور هستی مدام تکههایی را از فیلمهای مختلف برداری. البته شاید همه فیلمها کپی از هم باشند و شاید هم چنین کاری را مرتکب شده باشم؛ اما نکته اصلی اینجاست و کار سخت این است که تو بتوانی یکچیز را مال خودت کنی. به همین دلیل است که وقتی به من میگویند فلان نکته در فیلمت شبیه فلان کارگردان است، میگویم شبیه نیست، چون فیک نیست. من الان میتوانم بگویم چهکسانی مثلاً شبیه آقای کیمیایی هستند و فیکند، ولی نمیشود نام برد. 50 درصد سینمای ایران دوست دارند مثل کیمیایی بسازند. همه دوست داشتند در دورهای شبیه کیمیایی باشند. اصلاً دوست داشتند بسازند که بهشان بگویند تو شبیه به کیمیایی هستی. این ارضایشان میکرد، چون پوک و پوسته هستند. من آن زمانی که خیلی بچه بودم به پدرم گفتم: «بابا به قول مارکس فلان...» گفت: «تا زمانی که یکچیز را نفهمیدی بگو به قول آن نفر. مثلاً بگو به قول سهراب سپهری، به قول شاملو یا به قول مارکس چون درکش نکردی؛ اما زمانی که آن چیزی که سهراب میگوید را فهمیدی و دوزاریات افتاد، آن حرف همان اندازه که برای سهراب است برای توی سیاوش اسعدی هم است. پس دیگر نگو به قول سهراب، بگو به قول خودم.» ماجرا در اینجا هم همین است. وقتی دوزاری تو درباره یک موضوع بیفتد دیگر آن مال توست. برای همین من نمیفهمم که میگویند دیالوگ تو شبیه فلان شخص است، چون آن دیالوگ همان قدری که مال من است، برای او هم است. شبیه زمانی است که تو بخواهی ادا در بیاوری و تبدیل به کاریکاتور بشود؛ اما اگر جنس اورجینال و اصل است، پس شبیه یعنی چه؟!
با همه اینها، نکته اینجاست که لذتی که مخاطب از فیلمهای کیمیایی میبرد، میتواند از سیاوش اسعدی هم ببرد.
میخواهم بگویم که بحث اصلی بر سر شباهت نیست، بر سر آموختن است. من تا حالا دستیاری کسی را نکردم و سینما را از خود سینما آموختم. من آن چیزی که از آقای کیمیایی آموختم، آن هم نه از خودشان بلکه از فیلمهایشان؛ این بود که آقای کیمیایی استاد خلق لحظه است. به همین دلیل است که فیلمهایشان همچنان کار میکند و قابلدیدن است. او لحظه میسازد و لحظهها در شما نشست میکند، رشد میکند و بزرگ میشود. کاری که خیلی از فیلمسازهای ما بلد نیستند. گاهی همه اجزای فیلم درست است؛ اما فیلم در شما نمیماند؛ برایآنکه فیلم لحظه ندارد. لحظه ساختن هم در فیلم کار سادهای نیست و با ادعا به دست نمیآید. لحظه ساختن یک امر غریزی است که یا تو داری یا نداری. وگرنه همه دوست دارند لحظه بسازند.
این ساختن لحظهها با تجربه زیسته میآید دیگر.
ببین نسل آقای کیمیایی و حتی نسل ما، جنس عاشقیمان با سینما شکل متفاوتی است. در آن حسرت است، در آن تلاش است و خیلی چیزها. مثل عشق زمانهای خیلی دور است که عشق یک معنی، پاکی، صداقت، درد و دوندگیای داشت. در زمان قدیم وقتی عاشق میشدند، عشقها واقعیتر بود. الان در جامعه این موضوع چطور است؟ وصال زود صورت میگیرد، یعنی شما امروز آشنا میشوید و بهسرعت وارد یک رابطه میشوید. در زمان قدیم اینطور نبود. ما برای همین عاشق سینما هستیم، چون برایش زحمت کشیدیم. چون عشق با یک سلامعلیکم شکل نگرفت. خیلی وقتها من برخی از فیلمسازها را نگاه میکنم که اصلاً عشقی پشت کارشان نیست. بار بهشان خورده و به سینما آمدهاند.
انگار ژستش را دوست دارند. میگویند خب دوربین را روی دستمان میگیریم و دو نفر هم چند تا شیشه میشکانند و لاتبازی درمیآورند و با همین شلوغبازیها فیلم ساختیم. تو عشق و عاشقی نمیبینی. اگر میبینی فیلم در نیامده، چون عاشقی نیست. اگر نعمتالله فیلمش خوب میشود، چون از آن نسلی است که برای سینما درد کشیده. الان همهچیز زود اتفاق میافتد. برای همین چیزی هم ساخته نشده. شما الان وقتی به آقای کیمیایی نگاه میکنید، هنوز مانند یک بچه ۱۴ساله عاشق سینماست. عاشق پرده است. جادوی سینما شده است. این بچههایی که الان میآیند در بهترین حالت سینما را دوست داشتند؛ اما دوستداشتن با عاشق شدن و جادو شدن فرق دارد. چیزی که من میگویم منظورم «توتو» در سینما پارادیزوست که بر میگردد و به نور آپارات و انعکاس روی پرده نگاه میکند که من هر وقت آن سکانس را میبینم، گریه میکنم. چون یاد خودم میافتم. آنجا توتو جادو میشود. تا آن جادو نباشد نه سینهفیل خوبی میشوی و نه منتقد خوبی و نه کارگردان خوبی.
بهعنوان سؤال آخر آیا فکر میکنید شرایط اکران برایتان مثبت رقم بخورد؟
نمیدانم. واقعاً سینمای ایران قابلپیشبینی نیست؛ اما مطمئنم تماشاگری که به سینما میرود، ناراضی باز نمیگردد و حتماً آن را به دیگران پیشنهاد میدهد. مهم این است که مردم به سالن ورود پیدا کنند و فیلم را ببینند.