کد خبر: 217022

روایتی استثنایی از مقاومت در غزه

شاهدی از دوزخ انسان‌کشی (بخش دوم)

در شامگاه هفتم اکتبر۴ مرگ به سمت بیت حانون می‌خزید و پیش می‌آمد ارتشی همانند ملخ‌های بشری هرچه را در برابرش می‌دید ویران می‌کرد و می‌بلعید.

قصد نداشتم این کتاب را به همین شیوه بنویسم. چنان‌که گمان می‌رود در زیر بمباران هم ننوشتم. هنگامی نوشتن را آغاز کردم که جنگ پس از آتش‌بس موقت در ماه ژانویه سال ۲۰۲۴ (دی‌ماه ۱۴۰۳) متوقف شده بود. وقتی به بیت حانون بازگشتیم  ویرانه بود، ولی ما زندگی را از نو شروع کردیم و نفسی تازه کشیدیم. بازگشته بودم. در دلم اندیشه روشنی بود. هرچه را که در دوران جنگ‌ دیده و با آن زیسته‌ام، می‌نویسم. سرانجام نوشتنم با امید، با تصویر بازگشتم، با خاکم، هوایم و خانه‌ام خواهد بود، حتی اگر جز خرابه‌ای برجای نمانده باشد. گمان می‌کردم سرانجام ما، همانند شبی بس طولانی خواهد بود که به سپیده‌دم می‌رسد. آن لحظه‌ای که به خیابانمان وارد می‌شوم؛ بوی خوش بیت حانون را استشمام می‌کنم. آنجا از فرزندان خود استقبال می‌کند؛ همان‌گونه که مادری فرزند خردسالش را که از غرق‌شدن نجات‌یافته در آغوش می‌کشاند.1 تا قلم را به دست گرفتم؛ جنگ آغاز شد.2 هنوز فصل نخست را تمام نکرده بودم که موج تازه آوارگی ما آغاز شد. این بار آوارگی با بی‌رحمانه‌ترین و وحشیانه‌ترین و دردناک‌ترین قساوت همراه بود. دیدم دارم در چادرم می‌نویسم.

اصلاح کنم نه در چادر که در فضای نومیدی می‌نویسم. می‌نویسم درحالی‌که در بین گلوله‌ها و بمباران‌ها نفسم بند می‌آید. می‌نویسم درحالی‌که هر کلمه می‌تواند آخرین کلمه باشد. می‌نویسم، درحالی‌که صدای هواپیماها خاموش نمی‌شود. آرام نمی‌گیرد. صدای برادران کوچکم که از گرسنگی و هراس زار می‌زنند، به گوش می‌رسد. من هم به‌غیراز این برگه‌های کاغذ چیزی ندارم.3 من این کتاب را به‌خاطر این نمی‌نویسم که شما را بگریانم یا شما هنگامی که کتابم را می‌خوانید؛ بگویید: «بینوا تو!» می‌نویسم تا بار این نوشته برعهده شما بماند تا مسئولیت این روایت و رؤیا را بر دوشتان قرار دهم. مسئولیت اینکه تو می‌دانی. مسئولیت اینکه شاهد این روایتی. این یک کتاب ادبی نیست. شهادتی است که از زیر آتش روایت می‌شود. زمانه‌ای که در صفحه تلویزیون‌ها نشانی از حقیقت نیست. شهادتِ زخمی است که نمی‌خواهد التیام یابد تا صدایش زنده بماند. از احساسات سخنی نمی‌گویم. از وجدانی می‌گویم که هنوز تباه نشده باشد، از انسانی که هنوز به سنگ تبدیل نشده است. از خواننده‌ای که کتاب را نمی‌بندد و می‌گوید: «چه مصیبتی!» بعد می‌رود و قهوه‌اش را جرعه‌جرعه می‌نوشد. می‌نویسم تا این کشتار فراموش نشود. تا نامم محو نشود. نام شهر من. تا سیمای برادران کوچکم که در روزگار کشتار مردم فلسطین زندگی کردند. در خانه و بستری که ترکش‌ها تکه‌تکه‌اش کرده بود. در جست‌وجوی تکه‌ای نان سوخته بودند. این کتاب را بخوان؛ اما نه آن‌گونه که رمانی را می‌خوانند، بلکه مانند کسی که سنگ مزاری را بر می‌دارد. گوری را می‌شکافد. مانند کسی که صدایی را از زیر آوار می‌شنود. آن صدا می‌گوید: «من اینجا هستم... شاید بازهم زندگی کنم. اگر تو فقط سخنی بگویی.»

سفرم از خانه تا خیمه
در شامگاه هفتم اکتبر4 مرگ به سمت بیت حانون می‌خزید و پیش می‌آمد ارتشی همانند ملخ‌های بشری هرچه را در برابرش می‌دید ویران می‌کرد و می‌بلعید. گلوله‌ها و بمب‌ها بدون وقفه فرو می‌بارید. هر چیزی را ویران و نابود می‌کرد. با خانواده‌ام در طبقه همکف ساختمان زندگی می‌کردیم. 36 نفر بودیم. پدربزرگم و هر کسی که نام پدربزرگم بر او بود. در هراسی سنگین نشسته بودیم. پرسشی سوزنده در ذهنمان شعله‌ور بود:
کجا برویم؟

چه پیش خواهد آمد؟

قلب‌هایمان به لرزه افتاده بود. صدای انفجار خاموش نمی‌شد. همان لحظه‌ای که هواپیماها خانه همسایه‌مان را بمباران کردند؛ داشتند برای آوارگی آماده می‌شدند. می‌خواستند از مرگ بگریزند، مرگ شتاب بیشتری داشت. گریبان آن‌ها را گرفت.
یکی از خویشاوندان که مغازه لباس‌فروشی در نزدیکی بیمارستان شفاء داشت، تماس گرفت. گفت نزد او برویم. زمانی برای اندیشیدن نبود. رفتیم. سفری آکنده از رنج و اندوه. سفر مرگ. پدربزرگم و یکی از عموهایم اتومبیل داشتند. بچه‌ها را سوار ماشین‌ها کردیم. خودمان پیاده راه افتادیم. از خیابان خودمان به سمت خیابان اصلی حرکت کردم. خشکم زد. مبهوت ماندم. انگار با صحنه قیامت روبه‌رو شده بودم. خیابان غلغله جمعیت بود. همه می‌دویدند. هیچ‌کس نمی‌دانست به کدام سمت بایست برود؟ از مرگ به‌سوی امری ناشناخته می‌دویدند. ناگاه هواپیماها بازار مرکزی را بمباران کردند. مکان آکنده از تکه‌های بدنه‌ای تکه‌پاره‌ای شده بود که چند لحظه پیش در جست‌وجوی راه نجاتی بودند. مثل سنگ بر جایم مانده بودم. دست‌هایم لرزش داشت. تنم می‌لرزید. با چشمان هراسیده و بی‌فروغ به قتلگاهی که در برابرم بود نگاه کردم. صدای پدرم را شنیدم. دست مرا با شدت گرفته بود و می‌گفت:«پسر عزیزم! ما درمانده و بی‌پناه هستیم. اگر اینجا بمانی، تکه‌های بدن تو هم با همین بدن‌های تکه‌پاره‌شده یکی می‌شود.»واقعیت هراسناک بود. راهمان را ادامه دادیم. هر گامی که برمی‌داشتیم، مرگ همراهمان بود. بعد از دو ساعت به بیمارستان شفاء رسیدیم. در آنجا پدربزرگم و بچه‌ها بی‌درنگ به سمت ما هجوم آوردند. ما را در آغوش کشیدند. اشک می‌ریختند. ما فقط دو ساعت از آن‌ها دور مانده بودیم؛ اما این دوساعت زمان معمول نبود. دو ساعت از ساعات جهنم بود. در آن جای بسیار تنگ لباس و پتو و ملافه پیدا کردیم. از مادربزرگم پرسیدم: «اینها از کجا رسیده؟» چون ما از خانه‌مان چیزی همراهمان نیاورده بودیم. مادربزرگم تبسم کرد و گفت: «دنیا هنوز جای خوبی است!» وقتی اتومبیل ما اینجا رسید، مردم این محله منتظر ما بودند. به استقبال ما آمده بودند. برای خدمت به ما انگار با هم مسابقه گذاشته بودند. هر کسی از خانه‌اش چیزی برایمان آورده بود. به‌رغم این‌همه مصیبت که بر آن‌ها گذشته است؛ مردم بزرگوار و باصفایی هستند.

پی‌نوشت:
* کتاب «شهادة من جحیم الابادة»، «شاهدی از دوزخ انسان‌کشی» نوشته وسام سعید روایتی استثنایی از مقاومت در غزه است که اخیراً به نگارش درآمده و قرار است ترجمه آن به قلم سیدعطاءالله مهاجرانی هر هفته در شماره پنجشنبه‌های روزنامه «فرهیختگان» در همین ستون منتشر شود.
۱) وسام سعید نویسنده این کتاب اهل بیت حانون است. بیت حانون در منتهای شمال شرق کرانه غزه است. فلسطینی‌های بیت حانون در دوره اشغال بارها ناگزیر از هجرت و آوارگی شده و بازگشته‌اند.
۲) رژیم اشغالگر اسرائیلی مرحله نخست آتش‌بس را نقض کرد. جنگ و کشتار فلسطینی‌ها را از ۱۸ ماه مارس ۲۰۲۵ (برابر با ۲۸ اسفندماه ۱۴۰۳)  ادامه داد.
۳) در آغاز این کتاب را با قلم و کاغذ می‌نوشتم. پس از آن مطلب را از طریق تلفن موبایل به نسخه الکترونیکی تبدیل کردم.
۴) هفتم اکتبر ۲۰۲۳ (۱۵ مهرماه ۱۴۰۲) روزی است که گردان‌های مقاومت فلسطین عملیات نظامی بزرگی را ضدپایگاه‌های نظامی و شهرک‌نشینان اسرائیلی در اطراف کرانه غزه سازمان دادند.

بخش اول این یادداشت را در روزنامه فرهیختگان بخوانید.