«این اینجا چهکار میکند؟!» علی هم مثل من از دیدن «جیمی فلوید هاسلبنگ» هلندی در ورودی ورزشگاه الثمامه تعجب کرده بود! با تیشرت آبی که پرچم کوچک کشورش را روی سینه داشت، برای دیدن بازی ایران و آمریکا به اینجا آمده بود. مهاجم سابق چلسی که مرحوم شفیعی موقع گزارش بازی اسمش را یکجور خاصی تلفظ میکرد و احتمالاً گفتن نام کامل او خیلی حال میداد! فکر میکردم این ترکیب برای من عجیبترین صحنه جام جهانی باشد، تا اینکه دو جوان افغانستانی را دیدم که با تیشرت تنگ کشی ارزان، با طرحهای عجیبوغریب نامشخص و به رنگ پرچم آمریکا را کمی آنطرفتر دیدم. دوتا جوان که شکم و پهلوهایشان اصلاً مناسب آن سایز لباس نبود و از خود آمریکاییها آمریکاییتر تیپزده بودند. هرچه تلاش کردم نرسیدم که با آنها حرف بزنم، رفتند و قبل از اینکه بتوانم جواب مهمترین سؤالم را بگیرم توی جمعیت گم شدند، اما در تمام مدت صدای مدیر کافهای در کابل توی گوشم میپیچید: «آمریکاییها ما را بدبخت کردند!»
مخاطب = مردم
بالاخره دست اروپاییها ماشه را چکاند و گلوله داغ تحریمها به سمت ایران شلیک شد. سازمان ملل و شورای امنیت تصمیم گرفتند که تحریمهای جهانی قبل از سال ۲۰۱۵ برگردند و از برجام چیزی جز یک خاطره ۱۰ساله باقی نماند. تلاش دیپلماتها در اینطور مواقع اثر چندانی ندارد؛ غرب تصمیم خودش را گرفته و ما و تعداد کمی از متحدان نیمبندمان هر کاری بکنیم نمیتوانیم جلوی اجماع جهانی به رهبری آمریکا بایستیم. حتی در رأیگیریها هم مشخص است که ما چقدر در دنیا تنها هستیم و آمریکا که خودش هم دیگر عضو برجام نیست چطور میتواند در سازمان ملل خودش علیه ما اجماعسازی کند.
گذشته از اینکه برجام چقدر مؤثر بود، فرانچسکو چه بود و با جوانی ما چه کرد، مقصر این اتفاق «این وری»های زبان بلد بودند یا «آن وری»های زبان نابلد، تحریمها کاغذپارهاند یا ماشه به اقتصاد ما شلیک کرده است و از همه مهمتر اینکه راهحل از فردا چه چیزی است این مطلب اصلاً به نکات فنی برجام و ماشه نمیپردازد، این مسائل مربوط به کارشناسان است، کارشناسانی که مدتها تمرین کردهاند تا با اصطلاحات تخصصی ما را بترسانند و قانع کنند.مردم، مخاطب این مطلب شما هستید، بیایید خودمان تصمیم بگیریم، کارشناسان و سیاستمداران قبلاً تصمیمهای خودشان را گرفتهاند.
یک بیانیه هوشمندانه و بیفرجام
کلمات را خیلی هوشمندانه انتخاب کرده بود، قرار بود در همان جمله اول تکلیف خود را با آینده یک ملت روشن کند، از همان ابتدا معلوم بود این ملت کدام طرف میرود، بهتر است اینطور بگوییم که میخواهد کدام طرف برود، آنهم در سپتامبر ۱۹۴۵ و در بحبوحه جنگ سرد.
بیانیه استقلال را اینطور شروع کرد: «همه انسانها برابر آفریده شدهاند...» شاید برای ما این جمله بار چندانی نداشته باشد، اما «هوشیمین» با امید اینکه توجه آمریکاییها را جلب کند؛ بیانیه استقلال ویتنام را با جملهای از اعلامیه استقلال آمریکا در قرن هجدهم شروع کرده بود، به این امید که آمریکاییها بشنوند و توجه کنند.
ده سال بعد، دقیقاً ده سال بعد، هوشیمین داشت به صدای بمباران هواپیماهای آمریکایی گوش میکرد، آن هم در آستانه جنگی که طبق برآوردهای مختلف بین نهصد و هفتاد هزار تا ۳ میلیون ویتنامی، دویست و هفتاد و پنج تا سیصد و دههزار کامبوجی، بیست تا شصت و دو هزار لائوسی و بیش از پنجاه و هشت هزار نیروی نظامی آمریکایی در آن کشته شدند، میلیونها نفر با قایق مهاجرت کردند که حدود دویست و پنجاههزار نفر در مسیر فرار در دریا جان خود را از دست دادند و ۲۰ درصد از جنگلهای جنوب ویتنام با سموم علفکش آلوده شدند.
آغاز یک کابوس بیستساله
ماجرا ازاینقرار بود که ویتنام با رؤیای آمریکایی از استعمار فرانسه و ژاپن آزاد شد و بیانیه استقلال با هدف تثبیت آن در ۱۹۴۵ قرائت شد. اما این استقلال از زبان به زمین نرسید و فرانسویها که بعد از جنگ جهانی دوم در حال بازیابی خود بودند دوباره قصد استعمار شرق دور و ویتنام را کردند. در این زمان هوشیمین با رؤیای آمریکایی و درخواست کمک از آمریکا بهعنوان یک متحد جدید در قلب مناطق کمونیستی اعلام آمادگی کرد، آنها استقلال و توسعه میخواستند و برای جلوگیری از بازگشت استعمار دست بیعت به سمت آمریکا و بلوک غرب دراز کردند.
شانزدهم فوریه ۱۹۴۶، هوشیمین، خطاب به ترومن نوشت: «من از فرصت استفاده کرده و از شما و مردم آمریکا سپاسگزاری میکنم برای علاقهای که نمایندگان شما در سازمان ملل نسبت به مردم وابسته نشان دادهاند. مردم ویتنام، از سال ۱۹۴۱ تا ۱۹۴۵، در کنار متفقین علیه ژاپن و استعمارگران فرانسه جنگیدند. وقتی ژاپن شکست خورد، کل قلمرو ویتنام تحت دولتی موقت متحد شد که به بازسازی، تأمین نظم و برگزاری انتخابات در سراسر سرزمین پرداخت. اکنون که فرانسه دوباره به اقدامات تجاوزگرانه دستزده، ما از شما تقاضا میکنیم که کمک کنید ویتنام همچون فیلیپین حقش در کاملبودن استقلال را به دست آورد.»
دوازده روز بعد هم در نامهای دیگر به ترومن نوشت: «در جریان مذاکرات بین دولت و نمایندگان فرانسه، آنان خواهان جدایی کوچینا (Cochinchina) و بازگشت نیروهای فرانسه به هانوی هستند. در همان حال، جمعیت و نیروهای فرانسوی در حال تدارک حملهای ناگهانی در هانوی و اقدامات تجاوزکارانهاند؛ بنابراین، من با تمام جدیت از شما و مردم آمریکا تقاضا میکنم فوراً دخالت کرده و ما را در کسب استقلالمان یاری دهید و مذاکرات را به شیوهای پیش ببرید که با اصول منشور آتلانتیک و منشور سانفرانسیسکو همخوان باشد.»
در مدت کوتاهی هشت نامه مستقیم و غیرمستقیم برای ترومن ارسال شد، اما فرانسویها برای یانکیها عزیزتر بودند و این هشت نامه و تلگراف با پاسخی روشن مواجه شد: «دریافت شد، متشکریم!» و این نشان میداد که دستاورد ویتنام از این نامهها چقدر است: «هیچ!» هیچِ هیچِ هیچ!
هوشیمین گفت: «آمریکاییها از ما نمیخواهند بشنوند.» و درحالیکه صدای چکمههای فرانسوی را در نزدیکی خود میشنید از ترس حمله غربیها به شرق پناه برد، بهاینترتیب کشوری که روزی با رؤیای آمریکایی به خواب میرفت با کابوس موشکهای آمریکایی از خواب بیدار شد. کابوسی که بیست سال طول کشید.
جنگ یا استعمار؟!
هشت نامه، فقط هشت نامه و تلگراف از هانوی به سمت واشنگتن روانه شد و به مردم ویتنام ثابت کرد که آمریکا برای شرکای درجه یک خودش حاضر است سر هر ملتی را ببرد. بعضیها میگویند به آمریکا که بیاید یک ملت را نجات دهد؟! ولی وقتی همان آمریکا به ویتنام حمله میکرد این سؤال به ذهن کسی نرسید؟!
یا شاید عدهای فکر کنند که اگر ویتنام به سمت شرق نمیچرخید اینهمه کشته نمیشدند، شاید آنها نمیدانند که استعمار فرانسه از این هم سختتر با مردم ویتنام برخورد میکرد، همانطور که انگلیسیها با هندیها، فرانسویها با الجزایریها، ژاپنیها با اهالی نانجینگ و یا حتی آمریکاییها با سرخپوستها تا کردند! شاید هم ماجرای افغانستان را نمیدانند، افغانستانی که بهاندازه یک تاریخ در خود عبرت دارد.
یک انبار بزرگ مهمات
پرچم سرخ شوروی که در افغانستان بالا رفت سرمای سوزان جنگ سرد توی زندگی همه رخنه کرد. ماجرا ازاینقرار بود که آمریکا و شوروی مستقیماً با هم نمیجنگیدند، اما دشمن یکدیگر را تقویت میکردند.
آمریکاییها به اسم حمایت از ملت افغانستان اینقدر پول و سلاح در اختیار مجاهدین گذاشتند که شوروی باور نمیکرد در چنین باتلاقی گیر کند. روایتهای معتبر میگویند اینقدر موشک زمین به هوای استینگر در دست مجاهدین بود که تا مدتها بالگردهای آمریکایی هم جرئت پرواز نداشتند.
مجاهدین افغان مردانه جنگیدند و پولها و سلاحهای آمریکایی هم کار خودش را کرد و افغانستان پیروز شد و شوروی تحتفشار نظامی و بوروکراسی بینالمللی خاک این کشور را ترک کرد، آمریکا کار خودش را کرده بود و موضوع دیگری در افغانستان نداشت، پس بدون عمل به وعدههای پیشین روی برگرداند، کمی بعد حکومت کمونیستی نجیبالله سقوط کرد و مجاهدین پایتخت را تسخیر کردند.
یکلحظه صبر کنید، ما میدانیم که مشکلات سیاسی را میشود حل کرد، یک راستگرای میانهرو میتواند در حالت عملگرایی با یک چپ معتدل ائتلاف کند و هر دو یک نظر بدهند، ولی یک هزاره یا یک تاجیک هیچگاه پشتون نمیشود! مشکلات قومیتی در تعارض منافع معمولاً قابلحل نیستند و در افغانستان هم اختلاف اصلی بر سر قومیت بود! قومیتی که برای برخی حتی بیش از مذهب اهمیت داشت.
کشوری که به دلیل تفاوتهای قومیتی همیشه اختلافات بسیاری داشت حالا انبار مهمات شده بود، مهماتی که آمریکاییها برای شکست روسها آورده بودند، اما برنامهای برای کنترل و یا خروج آن نداشتند. اینهمه سلاح، اینهمه اختلاف، اینهمه جنگجو! همه چیز برای یک جنگ داخلی مهیاست، پس معطل چه چیزی هستید؟! اختلاف سر تشکیل حکومت نزدیکترین گزینه است؛ بوم! جنگ داخلی در افغانستان اینقدر خونبار و خانمانبرانداز بود که هنوز هم زخمهای آن درمان نشدهاند، جنگهایی که باعث بیثباتی شد و از دل این بیثباتی طالبان و پس از آن القاعده بیرون آمدند، هرچند، این دو ماهیت متفاوتی با هم داشتند.
گروهبانهای بورژوا
یازده سپتامبر و برجهای دوقلو را بهخاطر بیاورید، آمریکا که با ناامنی در افغانستان باعث شکلگیری گروههای تروریستی شده بود با ادعای مبارزه با تروریسم برگشت. البته فقط همین نبود، حقوق زنان و دموکراسی هم طبق معمول موضوع جذاب برای آمریکاییها و البته رسانهها بود.
ارتش عظیم آمریکا حمله کرد، طالبان را عقب زد، حکومت تشکیل داد، اما فقط شهرها را در اختیار داشت و یک حکومت غیرمنسجم و وابسته روی دست مردم گذاشت، تاحدیکه رئیسجمهور افغانستان بارها بابت کشتهشدن مردمش به دست آمریکاییها در سخنرانی رسمی گریه کرد!
بیست سال بعد هم وقتی دید که ماندن در افغانستان به هزینهاش نمیارزد دولت را کادو کرد و در دوحه روی میز طالبان گذاشت. حالا افغانستان دیگر مجاهد نداشت، ژنرالهای محلیاش جای خودشان را به گروهبانهای بورژوا داده بودند که حال جنگیدن نداشتند و بعد از تعداد زیادی کشته، آواره، هزینههای گزاف جنگ و عقبماندگی در طول بیست سال دوباره طالبان مسلط شد.
نویسنده این متن هیچ قضاوتی در مورد آن طالبان و این طالبان ندارد، حتی وضعیت کشور افغانستان را تأیید یا رد نمیکند، تنها یک سؤال اینجا مطرح است؛ آمریکاییها اگر بابت حقوق زنان، مبارزه با طالبان و دموکراسی آمده بودند چطور حالا هیچکدام برایشان اهمیت ندارد؟! زنهای افغانستان فرق کردهاند یا اعتقادات آمریکا؟! اصلاً آمریکاییها که میخواستند بروند و مردم افغانستان را تنها بگذارند چرا آمدند که حالا آنها را بدون ژنرالهایشان تنها بگذارند؟! چرا هیچوقت نمیشود به آمریکاییها اعتماد کرد؟!
یک داستان تکراری
این داستانهای تلخ فقط برای مردم افغانستان و ویتنام نیست، آمریکا در جنگ اول خلیجفارس به عراق حمله کرد و همزمان هستههای شیعیان و کردها علیه صدام ضعیف شده و درگیر جنگ قیام کردند.
صدام بعد از پذیرفتن شکست در جنگ و خروج از کویت، از نورمن شوارتسکوف، فرمانده آمریکایی نیروهای ائتلاف اجازه گرفت تا بالگردهای نظامیاش پرواز کنند و با برتری هوایی انتفاضه شیعیان و قیام کردها را قلعوقمع کرد.
کردهای قسد در سوریه زیر بلیت ایالات متحده با اسد میجنگیدند، کاملاً هماهنگ بودند و داعش را در شمال شرق سوریه کنترل میکردند، اما با چراغسبز خود آمریکاییها با حمله ترکیه و نیروهای تحت حمایت آنها مواجه شدند.
قصه اوکراین را هم که همه از بر هستید، آن جلسه در کاخ سفید را همه به یاد دارید، آن نسخه از زلنسکی که برای آمریکا رگ گذاشت، اما مثل یک بچهسرراهی و بیمصرف تحقیر شد. فقط بهخاطر اینکه آمریکا میخواست روی رژیم صهیونیستی تمرکز کند و هرطور که هست جنگ اوکراین را پایان دهد، حتی به قیمت کمشدن روی اتحادیه اروپا!
تهدید کانادا، هند، چین و کشورهای دیگر را که همپالگیهای آمریکا بودند هم در این روزها دیدیم، روی هیچکدام از حرفهای آمریکا نمیتوان حساب کرد، یکبار هنری کسینجر در مورد یکی از رهبران غربگرای ویتنامی گفته بود که اگر او هم به سرنوشت رهبران غربگرای قبلی (سقوط و مرگ) دچار شود این پیام به جهان مخابره میشود که «دشمنی با آمریکا شاید خطرناک باشد، اما دوستی با آمریکا حتماً مرگبار است!» جالب است بدانید دولت Thieu که در این مصاحبه به او اشاره شده سقوط کرد و او در تبعید مرد!
یک قصه آشنا
به تهران برگردیم، به همه آن چیزهایی که میدانیم، به قصه مصدق و دستی که به دامن آمریکا دراز کرد، به محمدرضا پهلوی که حتی آمریکاییها اجازه درمان در آمریکا را به او ندادند، به برخی ساده سازی ها و رکبهای بسیاری که راست و چپ از یانکیها خوردهایم، به پولهای بلوکه شده، به تحریمها، به ترورها برگردیم، به بمباران تأسیسات هستهای قانونی، به برجام پارهشده که ده سال ما را شرطی کرد، به ماشه و متن پر از فریب یک توافق، به ویزاها و داروهایی که ندادند، به تابوتهایی که روی دستمان گذاشتند، به قولهایی که زیرش زدند، به بهانههای واهی، به خودمان برگردیم، آمریکا چهکار میتوانسته بکند که نکرده؟! چقدر این داستان تکراری است... ویتنام و افغانستان و کردهای سوریه و شیعیان عراق و مردم اوکراین و کانادا و لیبی و...؟ چقدر از آمریکاییها رکب خوردهایم و خوردهاند؟ اگر معنی استراتژی فشار و پاداش را نمیفهمیم و نتیجه آن را نمیدانیم که مشکل از آمریکاییها نیست، مشکل از ماست!
نویسنده متن شاید شما را یاد حرفهای ایدئولوژیک چپگراها بیندازد، یا شاید فکر کنید که میخواهد در اینجای متن بگوید که اگر به کدخدا بیشتر از خدا ایمان داریم مشکل از ماست یا همچین چیزی! اما کجای این مطلب از ایدئولوژی صحبت شده است؟! کجا حرفی از استکبارستیزی و اسلامگرایی زده شد؟! این متن اتفاقاً کاملاً از پرداختن به این نکات پرهیز دارد.
به چین نگاه کنید، چینیها که امروز عملاً اقتصاد اول دنیا هستند و در پکن رژه نظامی در ابعاد جنگ سرد برگزار میکنند از خیابان آمریکا عبور کردهاند؟ چرا بعضیها معتقدند که راه در جهان یکی است و آن آمریکاست و هرگاه مثال چین به میان میآید آن را استثنای جهان میدانند؟! چرا ما باور نمیکنیم که این یک «نقشه راه» است؟ چرا ما از آمریکا ناامید نمیشویم؟! منتظریم چه اتفاقی بیفتد؟!
سؤالی بنیادی، اما بیپاسخ
خیابان «شهر نو» در بالاشهر کابل است، آنجا یک کافه بود که خبرنگاران ایرانی توی آن پاتوق میکردند و مدیر کافه میآمد و میز بغلی مینشست و حرفهای ما را گوش میکرد.
یک شب که من و حامد هادیان تنها بودیم سر میز ما نشست و سفره دلش باز شد، از طبقه متوسطی گفت که نمیدانستند چه میخواهند، از مردمی که با رؤیای آمریکایی خوابیدهاند و با کابوس طالبان بیدار شدند، از طبقه وابستهای که به دلار خرجکردن عادت کردند و حالا پِیسههای توی جیبشان کفایت زندگی را هم نمیکند، از مردمی که به چرخ هواپیما آویزان شدند و هیچکس در ورودی را برایشان باز نکرد، دست آخر هم یک جمله گفت: «آمریکاییها ما را بدبخت کردند!» و فعل جمله را توی بغض گفت و سرش را چرخاند! جوری که باید میپرسیدی: «نشنیدم، چهکار کردند؟!» اما نیازی نبود، سرش را که برگرداند چشمهای قرمزش تکرار هزارباره فعل بود!
آدم توی این مواقع نمیداند چهکار کند، بغلش کند؟ با او گریه کند؟ حرف مفت بزند که نگران نباش درست میشود؟ یا از خاطرات مشترک بگوید؟
من ولی راه دیگری را پیدا کردم، قیافهاش را توی سرم ذخیره کردم، صدایش را! جوری همه چیز را بهخاطر سپردم که وقتی آن دوتا جوان افغانستانی را در الثمامه دیدم اولازهمه یاد او افتادم، هرچه تلاش کردم نرسیدم که با آنها حرف بزنم، رفتند و قبل از اینکه بتوانم جواب مهمترین سؤالم را بگیرم توی جمعیت گم شدند، جواب این سؤال که: «آمریکاییها باید چه بلایی سرتان بیاورند تا از آنها ناامید شوید؟!»