در سالهای ابتدایی اعلام استقلال و تأسیس کشور ایالات متحده آمریکا، بحث بر سر نوع طراحی سیاست خارجی این کشور بسیار داغ بود و گروهها و طیفهای سیاسی مختلف، مباحثاتی را در این زمینه مطرح میکردند؛ اینکه واشنگتن باید چه رویکردی را در قبال تحولات بینالمللی اتخاذ کند و نحوه تعامل این کشور جدید با کشورهای قدرتمند و ریشهدار اروپایی چگونه باشد. این مسئله زمانی حل شد که یک دکترین از سوی پنجمین رئیسجمهور آمریکا ارائه شد.
«جیمز مونروئه» در دوم دسامبر ۱۸۲۳ میلادی ضمن نطق سالانه خود در نشست مشترک دو مجلس قانونگذاری این کشور اعلام کرد: «ما در قبال اختلافات اروپاییان با یکدیگر بیطرف خواهیم بود، ولی هر تلاش تازه از جانب اروپاییان به مداخله و استعمار سرزمینهای قاره آمریکا، در شمال و یا در جنوب این قاره را تعرض نظامی به ایالات متحده و حالت جنگ تلقی خواهیم کرد و دست به دفاع مسلحانه و حمله متقابل خواهیم زد. این اخطار مربوط به آینده است و دولت ایالات متحده در وضعیت موجود قاره آمریکا (امور مستعمرات وقت اروپاییان در این قاره) مداخله نخواهد کرد.»
دکترین مونروئه – که در ادبیات سیاست بینالملل تحت عنوان «انزواگرایی» مطرح میشود – سیاست خارجی ایالات متحده در قبال قارههای دیگر جهان به جز قاره آمریکا را خنثی و بیتفاوت اعلام میکند و در طرف مقابل، آمریکای شمالی و جنوبی را زمین بازی انحصاری واشنگتن در نظر میگیرد؛ موضوعی که باعث شد تا حدود دو قرن، آمریکای لاتین با نام «حیاط خلوت آمریکا» شناخته شود و تمامی تحولات سیاسی در کشورهای این منطقه، مستقیماً با مداخله ایالات متحده همراه باشد. این راهبرد اگرچه در برخی از مقاطع مانند جنگ جهانی دوم، با تغییراتی همراه بود؛ اما همچنان تا پایان جنگ جهانی دوم و ریاست جمهوری «هری ترومن»، ستون فقرات سیاست خارجی ایالات متحده بود؛ تا جایی که حتی پیشنهاد عضویت آمریکا در سازمان بینالمللی «جامعه ملل» که از سوی توماس وودرو ویلسون، رئیسجمهور وقت این کشور ارائه شد هم از سوی کنگره آمریکا به دلیل مغایرت با دکترین مونروئه – که واشنگتن را از مداخله در امور بینالمللی به جز مسائل مرتبط با قاره آمریکا منع میکرد - رد شد.
دکترین مونروئه اما همزمان با بمباران اتمی ژاپن و ارائه دکترین ترومن – که ایالات متحده را یک نیروی اخلاقی برای مبارزه با کمونیسم در جهان معرفی میکرد - از بین رفت. حالا یک آمریکای جدید متولد شده بود. تمامی اقدامات مداخلهجویانه آمریکا در امور داخلی کشورهای مختلف جهان و انجام کودتاها علیه دولتهای ملی و عملیاتهای نظامی علیه جنبشهای آزادیبخش، ذیل دکترین ترومن صورت گرفت؛ راهبردی که اساساً ایالات متحده را به طور کامل از انزواگرایی، خارج و تبدیل به یک قدرت مداخلهگر در نظام بینالملل کرد.
از همان زمان، جریاناتی در فضای سیاست داخلی آمریکا با این راهبرد مخالف بودند و بازگشت واشنگتن به دکترین مونروئه را طلب میکردند اما فضای جنگ سرد و تقابل دو ابرقدرت در شرق و غرب، امکان پژواک صدای این مخالفان را فراهم نمیکرد. با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و پایان جنگ سرد، به نظر میرسید که دکترین ترومن با رویکردهای هژمونیک آمریکا همخوانی و همسویی داشته باشد؛ اما هزینههایی که «ریاست جهان» برای کاخ سفید ایجاد کرد، مجدداً شعلههای مونروئهگرایی را شعلهور کرد. چند جنگ بزرگ آمریکا در غرب آسیا – عراق و افغانستان – در ابتدای قرن بیست و یکم، صداهای اعتراض به مداخلات بینالمللی آمریکا در جهان را بالاتر برد؛ تا جایی که «زبیگنیف برژینسکی»، مشاور امنیت ملی اسبق آمریکا در کتاب «انتخاب»، صراحتاً تجویز کرد که آمریکا بهجای رئیس جهان، رهبر جهان باشد.
شکلگیری جنبش MAGA با شعار «اول آمریکا» که منجر به روی کار آمدن یک چهره جنجالی به نام «دونالد ترامپ» در سیاست ایالات متحده شد، در راستای همین تحولات بود. در واقع، جامعه آمریکا از مداخلات هزینهساز واشنگتن در مناسبات بینالمللی تحت عناوینی مانند صدور دموکراسی و مبارزه با تروریسم خسته شده بود و به سراغ طیفی از سیاستمداران رفت که خواهان بازگشت به دکترین مونروئه – البته با تغییراتی که متناسب با زمان کنونی باشد - بودند. انتشار پیشنویس دکترین جدید دفاع ملی ایالات متحده نیز نشان میدهد که پنتاگون، تمرکز بر آسیا و تلاش برای کاهش شتاب افزایش نفوذ چین در جامعه جهانی را در اولویت دوم قرار داده و تمرکز خود را بر امنیت داخلی و قارهای – یعنی آمریکای شمالی و جنوبی – قرار داده است. این مسیر، منجر به مرگ زودرس راهبرد Pivot to Asia و احیای دکترین مونروئه خواهد شد.
تهدید نظامی ونزوئلا، اقدامات سختگیرانه علیه پاناما، تغییر نام خلیج مکزیک، تهدید سیاسی برزیل و تلاش برای در اختیار گرفتن گرینلند، همگی نشان از راهبرد «نئو مونروئه»ای ترامپ در دور جدید ریاستجمهوری خود دارد. البته باید توجه داشت که اگرچه ترامپیسم در سیاست خارجی آمریکا اصولاً با راهبردهایی همچون «انزواگرایی» بر اساس دکترین مونروئه یا «استثناگرایی» توصیف میشود؛ اما ترامپ در دوره جدید نشان داده که میخواهد همچنان مدلی از سیاستهای تهاجمی مداخلهجویانه را نیز بیرون از مرزهای آمریکا دنبال کند؛ یعنی «نئو مونروئه ترامپ» میتواند ترکیبی از آمریکاگرایی به همراه مداخلات کلان در امور جهانی در جایگاه یک قدرت بزرگ باشد. بنابراین «اول آمریکا» دوره دوم ترامپ، تا اینجای کار تصویری از یک سیاست خارجی کاملاً توسعهطلبانه از خود ارائه داده است.